پانتومیم تنهایی

پانتومیم تنهایی 

سمیرا قاسمعلی 

 

 

     سایه‌ها پشت پنجره‌ی چوبی که رو به جنگل‌های هیرکانی باز می‌شد به چپ و راست می‌رفتند و با پت پت چراغ لمپا روی طاقچه، پیچ و تاب می‌خوردند. صدای جیغ دارکوب از دور شنیده می‌شد و بوی تند نفت بخاری زیر دماغ می‌زد.

     شش دختر و پسر دور تا دور اتاق به پشتی‌های ترکمنی لم داده بودند و در انتظار روشن شدن لامپ‌ها به پیشنهاد سمیه دوست دختر مهرداد، در دو گروه سه نفره مشغول بازی پانتومیم بودند. پنج نفر نقش‌هایشان را بازی کرده بودند و حالا نوبت به آیدا رسیده بود که سمیه در انتقام اجرای نقش پلنگ صورتی که آیدا از او خواسته بود، آهسته در گوشش گفت: «تنهایی»

     آیدا لباس راحتی گل و گشادی به تن داشت و موهایش که از جنگ شپش برگشته بود مثل پشم حلاجی‌شده روی هوا سیخ مانده، نصف صورتش با نور چراغ زرد و نصف دیگر در تاریکی سیاه بود.

     آرام روی تنها صندلی اتاق نشست. سایه‌اش پشت پنجره زیر نور چراغ لمپا دختری را نشان میداد که زانوهایش را بغل کرده و می‌گرید، شانه‌هایش بالا و پایین می‌رفت، چشم‌هایش پر ازاشک بود.

     ساناز با لب‌های پروتزی نیمه‌بازش گفت: «کسی که دلش گرفته، دلتنگی.»

     علی در حالی که چهار انگشتی موهای جوگندمی‌اش را شانه می‌کرد گفت: از دست دادن، کسی که چیزی از دست داده...

     ولی هیچ‌کدام از حدس‌ها درست نبود.

     این‌بار آیدا روی صندلی ایستاد و شال پلنگی سمیه را در دستش گرفت. سایه‌اش پشت پنجره زیر نور چراغ لمپا، دختری را نشان می‌داد که خودش را حلق آویز کرده است.

     علی گفت: «زندانی محکوم به اعدام...»

     ساناز گفت: «خودکشی...»

     آیدا برای بار سوم روی صندلی نشست. سایه‌اش پشت پنجره زیر نور چراغ لمپا دختری را نشان می‌داد که به جایی اشاره می‌کند. به تابلوی نقاشی روی دیوار که زنی روی کُنده‌ی درختی نشسته و به غروب دریا زل زده است.

     ساناز گفت: «دختری در جنگل»

     علی گفت: دختری تنها در جنگل و به آیدا خیره شد و آیدا به نشانه‌ی تایید سرش را تکان داد و ساناز در حالی که بالا و پایین می‌پرید، بلند بلند گفت: «دختر تنها، تنها، تنها...»

     و بازی تمام شد. سایه‌ها پشت پنجره در هم میرفتند. دستها در هوا تکان تکان می‌خوردند. نیم‌رخ صورت‌ها گاهی دراز و گاهی کوتاه می‌شدند. صداها بالا گرفته بود که با روشن شدن لامپ‌ها به صلوات کشداری ختم شد.

 

     از آن شب به بعد تا به امروز، سی روز آزگار است که آیدا پشت این میز لکنتی می‌نشیند و همان‌طور که سیگار لای انگشتان باریک و استخوانی‌اش خاکستر می‌شود، شیارهای زیرسیگاری کریستال مادربزرگ را می‌شمارد.

     دود سیگار پیچ و تاب می‌خورد و حلقه حلقه روی هوا بالا می‌رود و از میانش نورهای باریک رنگین‌کمانی عبور میکند. باد گرمی می‌وزد و دفتر نیمه‌بازی را که گوشه‌ی اتاق افتاده است ورق میزند، روی صحنه‌ای می‌ایستد که در سطر آن نوشته شده: «پانتومیم تنهایی»

     آیدا دستهایش را روی شیارهایی که به باریکی خط های اثر انگشت هستند بالا و پایین می‌برد. چهارصدوپنجاه شیار و نسبت به دیروز پنجاه شیار بیشتر شمرده است.

     کار خیلی سختی است مثل گرفتن قلاب دستگاه اعصاب‌سنج، یک میلی‌متر بلغزی، صدای عربده‌اش بلند می‌شود و می‌سوزی. یعنی اعصابت ضعیف است. که البته آیدا بعد از بارها سوختن، فکر بِکری به سرش زد و بعدِ آن هربار انگشتش را در گواش فرو می‌کند و روی شیارها می‌چسباند، هر بار یک رنگ؛ یک بار آبی، یک بار صورتی، یک بار سبز. به این شکل شیارهای  کمتری را از دست می‌دهد و دقیق‌تر می‌شمارد.

     آخرین بار دکتر توصیه کرده بود که جدول حل کند پازل سر هم کند و بافتنی ببافد...

     ده نفری که در مطب بودند از دختر سی‌وپنج ساله که آیدا بود تا پیرمرد هشتاد ساله همه نسخه‌هایشان به غیر از یکی دو مورد، شبیه هم بود.

     آیدا زیر لب غر می‌زد و می‌گفت: «همینم مونده بافتنی ببافم. این دکترا فقط بلدن پول بگیرن و یه مشت حرف مفت تحویلت بدن... من همه چیزو خوب یادمه، همه چیز مو به مو.»

     و همان‌طور که در آشپزخانه‌ی روستایی قد می‌کشید و از میان پنجره‌ای که به اندازه‌ی چهار کف دست بود، دوست‌پسرش پیمان را کنار سمیه می‌دید که در حال خوش و بش بودند و سیگاری بین‌شان ردو بدل می‌شد. پنجه‌هایش از زور فشار لرزید و روی پاشنه ایستاد. سرش زیر قاب پنجره بی‌حرکت ماند.

     یک بار دیگر در حالی که دست‌هایش را به دیوار تکیه داده بود روی پنجه‌هایش ایستاد، پیمان و سمیه هنوز در قاب پنجره لم‌داده به پشتی‌های ترکمنی، می‌خندیدند. می‌خندیدند و پاهای لاغر آیدا می‌لرزیدند... درست مثل حالا که دست‌هایش می‌لرزد.

     امروز دقیقاً سی روز است که پیمان بی‌خبر رفته است. سی روز است که گوشی‌اش بوق اشغال می‌خورد.

 

     پرده را آرام کنار می‌زند. پهنه‌ی وسیع نوری داخل اتاق پخش می‌شود و زیرسیگاری روی میز مثل الماس می‌درخشد. هیچ صدایی از هیچ جا در نمی‌آید. فقط حرکت است و حرکت؛ پیچ و تاب دود سیگار، رقص نورهای رنگین‌کمانی تکه‌های کریستال خرد شده، لرزش دست‌های آیدا، و ورق خوردن دفتر نیمه‌باز.

     همان‌طور که در اتاق راه می‌رود، زیر سیگاری را از روی میز برمی‌دارد و زیر نور لامپ می‌گیرد.

     کف آن حک شده: «مِید این فِرنس»

     با خودش می‌گوید: «مِید این مادربزرگ که مرده است که رفته است.» و یادش می‌آید که بارها و بارها در این زیرسیگاری با پیمان نخ به نخ سیگار خاموش کرده است. با پیمان که رفته است. مِید این پیمان که رفته است. که رفته‌اند.  

     و زیرسیگاری را به دیوار می‌کوبد و هزار تکه می‌شود.

     مادر هراسان در اتاق را باز می‌کند، دست‌هایش در هوا تکان تکان می‌خورد، صورتش سرخ است و دهانش مدام باز و بسته می‌شود و دفتری را از قفسه‌ی کتاب‌ها برمی‌دارد و به سمت آیدا پرت می‌کند.

     دفتر گوشه‌ی اتاق می‌افتد و آرام چند ورق می‌خورد و روی صفحه‌ای می‌ایستد که در سطر آن نوشته شده: «پانتومیم تنهایی»

 

سبد خرید