زنگوله
عارفه صفتزاده
سالروزهای تولدم را بیمقصد بیرون میزنم، بند ناف عادتم را میبُرم، هر پدیده را از توتِ آویزان بر درخت سر کوچه تا رد لاستیک روی جادهی خاکی را مثل یک نوزاد با شگفتی میبینم. دیروز تولدم بود، در خیابان بودم و خورشید در آسمان نبود؛ اما دیر بود. بند ناف عادت پیچیده بود دور گردنم و فرقی بین خودم، بیوک آبیای که سه تایر داشت و درخت گل ابریشم کنارش احساس نمیکردم. شاید هم این فکری که مدام در سرم میجوشید، سر رفته بود، شُره کرده بود روی چشمهایم و بیناییام را مختل کرده بود؛ حتی شنواییام. وقتی موتوری به پهلویم خورد و پخش زمین شدم، فهمیدم بوق ممتدش را نشنیده بودم. او دور میشد و آوایی که نمیدانم گویندهاش طوفانی بود که میآمد یا پسرک موتورسواری که میرفت در گوشم پیچید. «خدا شفات بده. دیوانهای؟» و من رو به مخاطبی که نمیدانستم کیست داد زدم: «آره، چون قانونِ درهای نیمهباز پَر.» حالا واقعاً برای ادامه یافتنم باید خدا پا در میانی میکرد. بدون آن قانون چگونه خلوت اتاق دوازده متریام را به دلخواه شلوغ میکردم؟ چگونه او را هر وقت که دلتنگ بودم احضار میکردم؟ اولین باری که آمد، کسی خانه نبود، حمام بودم و برای خروج بخار و دیدن تصویر فورکِی خودم که در آینه کنسرتی سولو اجرا میکرد، در را نیمهباز گذاشته بودم. قطرات آب با ریتم از روی بدن لختم سُر میخورد و من همراهی یک وجود مردانه را در این کنسرت خیس میخواستم تا اجرا دوئت شود و در پایانش او من را بغل کند. تا آن روز مردی من را بغل نکرده بود، بدنم را از بالا تا پایین نگاه کردم و فهمیدم درون و بیرون من دو صدای مجزا دارد. در آن لحظه نمیدانم کدامشان آن یکی را مخاطب قرار داد، فقط طنین صدایم را که در فضا پیچید شنیدم. «هیچ مردی نمیتونه تو رو دوست داشته باشه.» همان لحظه سایهای از کنار در گذشت، شمایل یک مرد بود. فکر کردم خیالاتی شدهام که لبهای سایه تکان خورد و گفت: «یعنی من که دوستت دارم، مرد نیستم؟» ترسیدم، جواب ندادم.
«نشنیدی زنگوله؟»
جرات کردم و پرسیدم: «زنگوله؟»
«توقع نداری که با اسم خودت صدات کنم؟ به جاش اینو انتخاب کردم، خوشت میاد؟»
«آره قشنگه.»
«قبول دارم، اسمت از خودت قشنگتره.»
نمیشناختمش، نمیدانستم چگونه آمده بود اما آمدنش مثل احساس آشنایی بود که مدتی نبوده و حالا سر و کلهاش پیدا شده؛ مثل بوی خاکی که بعد از مدتها از روشن شدن کولر در اولین ظهر تابستان دوباره به مشام میرسد. اینبار صدای درونم رو به سایه گفت: «میشه بغلم کنی؟»
«باشه، بجنب بیا بیرون.»
سکوت کردم.
«بجنب دیگه.»
نجنبیدم. ترسیدم اگر بجنم، اگر به ترکیبِ در دست بزنم و کاملاً بازش کنم واقعی شود و واقعیت همیشه به نوعی تلخ است. اگر کامل ببندمش، دور شود و دروغ. پس همان فاصلهی طلایی را حفظ کردم. او خودش را روی دیوار مقابل به هزار شکل درآورد و من تصاویر را حدس میزدم و از روی هر سایهاش به درک یک چهره از او رسیدم. تمام جزئیاتش را حفظ کردم، انگار کاملاً میشناختمش.
«تو چِجوری اومدی اینجا؟ دوباره چِجوری پیدات کنم؟»
«از امروز هرجا تنها باشی، هرجا یه در باشه، اگه نیمه بازش کنی من اونجام.»
«اسمت چیه؟»
«تو انتخاب کن.»
کمی فکر کردم و گفتم: «سیمرغ.»
«چرا سیمرغ؟»
«آخه واسه اومدن هر دوتون باید یه شیء رو دستکاری کرد.»
«قبوله. ولی اگه شاهدی بین ما باشه، میشم سی و یک مرغ.»
«یعنی چی؟»
«یعنی دیگه ظاهر نمیشم.»
بوق کر کنندهی بیوکی که حالا چهار چرخش وصل بود و آمادهی حرکت، من را از حمام به خیابان رساند. رانندهی مسن که حتی یک تار مو نداشت دنده را جا زد و آمادهی رفتن شد. لحظهای سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «این بیوک چل ساله دستمه، بلا سرش میاد اما باز را میفته، آمریکایی اصله، اصن همه چی اورجینالش خوبه.»
خندید. دندانهای زردش حالم را به هم زد. از سر راهش کنار کشیدم و رفتن و دور شدنش را ندیدم. انگار به یکباره غیب شد و فکر آمریکا را در من ظاهر کرد. همان کشوری که به قول خاله وسعت تفاوت من با زنهای دیگر است. راستی این مرد خاله را میشناخت؟ مگر او مشتری مرد هم داشت؟ خالهام خیاط لباس مجلسی است و وقتی قصدم از کوک زدن لبههای درون و بیرونم به یکدیگر و عرضهاش در مانکنی زنانه را فهمید، جغرافیا را به الگوی لباس بدل کرد و در آن چین را به آمریکا دوخت و من را به دوزخ.
«میخوای زن شی؟ واسه مردا؟ گور پدرشون، روال معین زندگیتو بگیر و برو. چه دختر، چه پسر، دنیا گهه.»
جوابی ندادم و ادامه داد: «موبایل اپل رو هم آمریکا تولید میکنه، هم چین. کسی که دکترا بخوان زنش کنن اپل چینیه، اورجینال باش، اورجینال خوبه.»
اما من تصمیمم را گرفته بودم. پول میخواستم و نمیگویم صد جا، اما بیشتر از ده جا به دنبال کار رفتم و نبود، شاید هم برای من نبود. پس هدفم وسیله را توجیه کرد و برای تن ندادن به روال معین زندگی به هرکسی تن دادم.
اولین تجربهام زیر سقف یک پیرمرد شاد و بذلهگو بود. گردنک میشکست و میگفت: «امشب پیرمرد پرحاشیهی تواَم من» و میخندید، غش غش، مثل پدرم. میدانستم چهرهام زنانهتر از آن است که پیرمردی با آن احوالات در نگاه اول بفهمد زیر آن همه آرایش و برجستگیهای ساختگی در لباسی زنانه چه چیزی انتظارش را میکشد. از لحظهی شروع اقدامش برای لخت کردنم، قلبم تند تند میزد، درونم آتشفشانی بود که جریانی داغ از فرق سر تا نوک پایم را شکافت و پیش رفت تا به نقطهی پایان رسید و منفجر شد. حالا لخت لخت رو به رویش بودم و او ساکت بود. تفریحش خراب شده بود و دیگر غش غش نخندید. درست مثل پدرم، همان روزی که تفریحش را خراب کردم و سه روز بعدش برای همیشه از خانه بیرون زدم و در اتاق دوازده متری بالای خانهی کوچک خاله که با کارگاهش یکی بود، ساکن شدم. زنگ زدن به برنامههای ماهواره تنها دلخوشی پدر بعد از بازنشستگی از ادارهی ثبت احوال و مرگ مادر بود. یک روز به مردی زنگ میزد که با رگ گردن بیرون زدهاش رو به دوربین فریاد میزد: «امان از بیکفایتی مسئولین، آخر سر سد سیوند را بلای جان پاسارگاد میکنند، مقبره روزی تخریب میشود و کوروش بزرگ را آب میبرد و ما را خواب، ملت بیدار شوید.»
در آن لحظه پدر در نقش رانندهی لودری در همان محوطه روی خط میآمد و میگفت هر روز ضربهای به اطراف مقبره میزند تا مسئولان به مراد دلشان برسند و این بنا زودتر نابود شود و با شدتی انقلابی در صدایش اضافه میکرد: «من سربازِ سرسپردهی حکومتم.» در این لحظه مجری تا مرز غش میرفت و پدر با خندههایی که کمکم آرام میشد از همان مرز برمیگشت. او در طول هفته با تلفن قرمز کوچکی با اعداد کبره بسته، به کل دنیا سفر میکرد و میخندید و تن مجاهدین، طرفداران محیط زیست وحقوق زنان و... را میلرزاند. آن روز شنبه بود و تماس تلفنیاش با کشیشی که با چشمان بسته رو به دوربین میگفت: «به نام پدر، پسر و روح القدس» وصل نمیشد و کلافه بود. کنارش رو به تلویزیون نشستم و برای اینکه بگویم تکپسرت تصمیم گرفته تکدخترت باشد تا مرز غش رفتم. همان لحظه تماس وصل شد و صدای مرد که میگفت: «روی خط هستین، بفرمایید.» در سرم نفوذ میکرد و وزنش را چند برابر میکرد. «صدای منو دارین؟» پدر صدای او را داشت. اما لبانش یکمرتبه خشک شد، ترک برداشت و در هم فرو رفت، تبدیل به کویری بی ساکن شد که صدایی در آن تولید نمیشود. گوشی را زمین گذاشت، تفریحش را به کل تعطیل کرد و دیگر هرگز غش غش نخندید. دست پیرمرد که پولی کنارم گذاشت، من را از فضای آشنای خانهی پدری به برهوت کشاند.
«میرم بشاشم، لباستو بپوش، برگشتم نباشی.»
بیرون زدم و ساعتی بعد زیر سقف اتاقم از فکر اینکه بدنی چندشآور دارم لرزیدم و خود را به خیال کوچک شدن مچاله کردم. خیال کوچک شدن تا رسیدن به جنینی و شاید روزی که نگذارم شکل بگیرم و اگر نشد به طبیعت، خدا یا هر کس که دستش میرسد التماس کنم بگذارد اینبار همانی باشم که میخواهم. خاله غذا آورد و تمام تلاشش برای درآوردن صدا از من ناموفق بود، فقط وقتی در را بست، گفتم: «نیمهبازش کن.» او رفت و صدای زنگوله آمد و سایهای روی سرم افتاد.
«چرا اینقدر دیر؟ کل روز رو منتظرت میمونم تا تنها شی و این در کوفتی رو باز کنی.»
جوابی نداشتم.
«خوشت میاد دیگه به جای اینکه صدات کنم، صدای زنگوله رو در میارم. خیلی تمرین کردم.»
در سکوت به صدای زنگولهای که مدام در میآورد گوش دادم و میلرزیدم.
«یه سیمرغ دیگه پیدا کردی؟»
بیشتر از قبل لرزیدم. انگار در تنم برف سنگینی باریده بود. خواستم لبهایم را تکانی دهم که بهمن فرود آمد و نشست روی مهری که دوست داشتم از دهانم بیرون بیاید. مدتی چیزی نگفتیم و او سکوت را شکست.
«اصلاً ولش کن... الان حالت چطوره عزیز دل من؟»
من عزیز دلش بودم و او هم همینطور. شاید آتش عشق بود که از سرم شروع شد و به پایین پیشروی کرد و باعث گرمی دهانم و بیرون ریختن کلمههایم شد. با این حرارت آرام آرام منبسط میشدم و احساس کردم همانی هستم که میخواهم. برای حفظ آن لحظه دست سیمرغ را گرفتم تا به آسمان پرواز کنم و آن شب و شبهای دیگر را روی زمین جا بگذارم.»
امروز، روز بعد از سالروز تولدم است، هوا تاریک است و من روی کرهی خاکی، در کوچهی بنبستی که نه میدانم کجای این شهر است و نه میدانم چگونه به آن رسیدهام، منتظر آفتاب هستم. مدتها بود یک روز بعد از متولد شدن را همیشه مقصدی داشتهام. مدتها بود که حتی وقتی صابون مخنث، بچه کونی، اوبی، دختر خانم، میخاره خوشگله، مفسد فیالارض و... به تنم میخورد یا مهر و محبت جماعت به سمتم لبریز میشد، احساساتم قدری زیر و بالا نمیشد که سر از ناکجاآباد در بیاورم. مدتها بود خودم را در قالب جدیدی ریخته بودم و شعارم این بود: بی تفاوت به هر تفاوت. این قالب یادگار دوستی بود که دلتنگش هستم.
اولین دیدارمان در پارک بود، آرایش غلیظی داشت و کنارم نشست، دو سیگار روشن کرد و یکی را به من داد و گفت: «زن بودن رو دوست ندارم. تو چی؟»
«دارم.»
«پس خودتو بریز تو قالبش.»
از حرفهایش سر در نیاوردم و در سکوت شانه بالا انداختم.»
«من خیلی فکر کردم، فهمیدم هر حسی به خودمون داشته باشیم تا وقتی بقیه اونو نداشته باشن، انگاری تَوهمه، حتی جنسیت.»
«شاید، ولی وقتی عوضش کنی واقعی میشه.»
«نچ، من و تو گیر کردیم تو برزخ هانی.»
از حرفش خوشم نیامد و جوابش را ندادم.
چشمکی زد و گفت: «ناراحت نشو هانی. مثلاً من پسرم، دلم میخواد پسر باشم و با پسرا باشم ولی کسی منو اینجوری نمیخواد.» سپس با حالتی رازگونه در صدا ادامه داد: «گرایش من یه تَوهمه و بهخاطرش ممکنه بکِشنم بالا.»
خندهام گرفت و پکی عمیق به سیگار زدم و پرتش کردم. شکلاتی از جیبم در آوردم و بهش دادم. آن را در دهان گذاشت و با لپ ورمکرده و چهرهای خندهدار ادامه داد: «اینم بگم، من با بالا کشیده شدن مشکلی ندارم، ولی اگه خودم بخوام نه اونا.»
«اسمت چیه؟»
«برزخ.»
تعجب کردم و گفتم: «واقعا از برزخ خوشت میاد؟»
«متنفرم ازش.»
خندیدم. او جالب بود و با اینکه بیشتر وقتها از حرفهایش سر در نمیآوردم، تنها دوستم شد و به کمکش با خندههای بلندتر، گودی کمر فرورفتهتر، پیچ و تاب بیشتر باسن و رساندن درجهی رنگ پشت پلکها از آبی دریا به اقیانوس، زیر دیگ زنانگیام را بیشتر کردم تا سرریز شود و دیگران را متوجه کند. حالا بیرون از خانه هم دوستی داشتم با تجربههایی یکسان از کتک خوردن، با یک نفر زیر سقف رفتن و با چند نفر مواجه شدن، منزجز شدن از یکی و خوش آمدن از دیگری و حظ بردن و تکرارش را خواستن، پولمان را کمتر یا بیشتر دادن یا اصلاً ندادن. مرور همهی اینها در یک شب بارانی ما را به این نتیجه رساند که راز چهرهها را میدانیم. حدس زدن ماهیت یک نفر قبل از رفتن با او و بررسی پیشبینیمان بعد از برگشتن، تفریح ما بود. گاهی روی نیمکت پارک مینشستیم و این بازی را با چهرهی رهگذران میکردیم. حالا از روزی که او خودش را با یک طناب بالا کشید و روی برگهای نوشت: «برزخ رفت برزخ، منفی در منفی شاید اینبار شد مثبت.»
من به جای هر دونفرمان تفریح میکنم. آخرین بار حدسی که از طرف او زدم درست بود، پیشگویی در رابطه با مردی بود که فهم راز چهرهاش برایم مبهم بود. کنارش در ماشینی مدل بالا نشستم و قلبم تند میزد.
او گفت: «نرو.»
مرد سه برابرِ پول درخواستیام را پیشنهاد داد و من رفتم. در خانهاش رو به سالن بزرگی با چیدمانی شلوغ باز شد و مرد به سگ سیاهی که کمی از من کوتاه تر بود و با دیدن ما نه از جایش بلند شد و نه پارس کرد، اشاره کرد و گفت: «امشب بنده فقط ناظرم.»
پاهایم مثل دو ستون سنگی در زمین فرو رفت، به زور دستهای مرد کنده شد و من به داخل پرتاب شدم. در سرم سیلی جریان پیدا کرد و همهی محتویات دور و نزدیکش، از خاطرات رختکن مدرسه و معلم ورزش گرفته تا طعم پای سیب دیروز خورده شده که مزهی بهشت میداد را میکند و در فضای مغزم میغلتاند و در چشمهایم میشست. همین سیل و پاچهی صاحبی که حالا در دهان سگش بود، ضربات مرد را متوقف کرد و من نه فقط از آنجا که از تمام خانههایی که در شبهای بعد هم میخواستم بروم فرار کردم. سه شبانهروز از اتاقم بیرون نیامدم، شب چهارم باران و طوفان، پنجرهی نیمهباز اتاقم را شکست و دری که انگار کامل بسته نبود را نیمهباز کرد. هر چه زنگوله آرام و بلند به صدا در آمد رو به سویش برنگردانم. از همه چیز خسته بودم، خصوصاً از عشقی که فقط در پستو قابل رؤیت بود. صدای زنگوله کلافهام میکرد. به سختی بلند شدم، لباسهایم را کندم و در باریکهی نوری که از کوچه به اتاق افتاده بود ایستادم تا خوب کبودیهای تنم را ببیند. تا از صدا کردن و توضیح دادن و خواستن دست بردارد. میچرخیدم و او با هر چرخش من، ساکتتر میشد. ایست کاملم با سکوت کاملش همراه بود. سایهی افتادهاش روی دیوار را نگاه میکردم که سر خم کرد و شانههایش لرزید. بعد سرش را بلند کرد و ملودی آهنگی را که در روز اول دیدارمان میخواندم با سوتی که به صدای ساز زهی شباهت داشت اجرا کرد و من را به روز خوبی برد که با تمام وجود تکرارش را میخواستم. همین احساس خوب بود که با آن احوال درخواست رقصش را قبول کردم. دلم میخواست جنسیت رقصندهی کنارش یک تَوهم نباشد، پس لباس قرمز بلندی را که خاله تازه دوختش را تمام کرده بود به تن کردم و با برجستگیهای ساختگی زیر لباس، دیگر بدنم تَوهم نبود. دور و نزدیک شدم تا سایهام چفت تن او شود. داغی نفسهایش را احساس میکردم و با طراحی حرکات او حالا سایهها روی دیوار میرقصیدند، پای هم را لگد میکردند و میخندیدند. احساس کردم یک ناظر بیرونی هستم که هیچ وقت به درون این دو عاشق راه پیدا نمیکنم. سایهها در آغوش هم بودند که صدای پای خاله آنها را متوقف کرد.
«زود باش درو ببند.»
ساکت بودم.
«اگه برسه برای همیشه رفتهم.»
قدمهای خاله نزدیکتر میشد، او به التماس افتاده بود و من همچنان ساکت بودم.
«میخوای غیبم کنی؟»
بعد از این پرسش بیجوابش، صدای نفسش را نشنیدم. خاله رسید و من کمی فاصله گرفتم تا سایههایمان مجزا شوند. دیدن این تصویر، خاله را که هر وقت من را در لباس مشتری میدید هر چه در سرش بود را نثارم میکرد، ساکت کرد. حالا خاله در نقش ناظر بود، ناظر دو نفری که فقط یک نفرشان را میدید.
آن لحظه سیمرغ مثل سایهای که از مرکز نور دور شود، بزرگ و بزرگتر شد. بر کل خانه افتاد و ناگهان به مرکز نور نزدیک شد، رو به جلو حرکت کرد، کوچک و کوچکتر شد و از پنجره بیرون رفت. عرق سرد را روی پیشانیام احساس کردم. در اتاق را بستم. خاله را از خودم راندم و به این فکر کردم حالا جاهایمان عوض شده، سیمرغ داخل اتاق است و من پشت در، در انتظار.
انتظاری که میترسیدم اگر سر برسد نتیجه آنی نباشد که میخواهم. شب از نیمه گذشت و تاریخ روز با تولدم یکی شد. میخواستم مثل هر سال تولدم را با او جشن بگیرم. در را کمی باز کردم، صدای زنگوله را نشنیدم، بیشتر باز کردم، با سرعت، کند، تند، اما خبری نشد. سرانجام در را با چنان شدتی کوبیدم تا اگر به جای من روی تخت خوابیده، بیدار شود. اما نه، وارد اتاق شدم و او نبود.
باید از مسیری که رفته بود میرفتم تا پیدایش کنم. حالا در آسمان این ناکجاآباد خورشید طلوع کرده و همهی آدمها، ماشینها، گیاهان و جانوران را سایه دار کرده است و میشود جستجو را از سر گرفت. صدای زنگوله در سرم میپیچد. به دنبالش راه میافتم و در این آفتاب سوزان سایهای از من روی زمین نمیافتد.