ضمیر اول شخص مفرد

ضمیر اول شخص مفرد 

خاطره دبیرزاده 

 

 

     هیچ‌کس نگفت بیایم،

     اما آمده بودم، درست مثل کلمه‌ای که در میانه‌ی جمله می‌دود، بی‌دستور، بی‌فعل.

     آمده بودم. نه از در، نه از خیابان، از جایی در خودم. جایی شبیه اتاق ای‌سی‌یو، شبیه حافظه‌ی ناقص یک رؤیا.

     ایستاده بودم پشت شیشه. نه، ایستاده نبودم، معلق بودم میان شیشه و چیزی که آن سوی آن افتاده بود. نه تن، نه تخت، نه سیم و دستگاه، چیزی که زمانی «او» بود.

     کسی گفت:

     «هنوز زنده‌ست... ولی نه خیلی.»

     «نه خیلی...»

     زنده، مثل جمله‌ای ناقص که فقط فعل دارد ولی فاعل از آن بیرون رفته.

     و من؟ من فقط ضمیر اول شخص مفرد بودم، بی‌کارکرد.

     دستم را گذاشتم روی شیشه.

     شیشه نلرزید، اما در من، چیزی تکان خورد.

     نه شکستن. بیشتر شبیه فروریختنِ آهسته‌ی واژه‌ای در ته گلوی یک شاعر گم‌شده.

     نور فلورسنت بالای سرش مثل حقیقت بود، روشن، بی‌ملاحظه، سرد

     نه سایه‌ای، نه رحمتی

     چشم‌هایش بسته بود.

     نه خواب، نه بیدار. جایی میان رؤیا و قفس.

     صورتش مثل صفحه‌ی سفیدمانده‌ی دفترچه‌‌ی خاطراتش بود که می‌گفت هر شبش را می‌نویسد از دوازده سالگی و همیشه آخرش گفته بود چند سالی‌ست که فقط از من در دفترش می‌نویسد و گاهی در سکوت اتاقش صدای نوشتنش را، صدای تقه‌ی خودکار بر دفتر را ضبط می‌کند و واضح است هر جا پنج تقه بر کاغذ خورده بود نام من آمده‌ست قطعاً، چون جملات و کلماتش را جوری تنظیم می‌کرد که هیچ‌کدام پنج ضربه بر کاغذ نزنند...

     اما من، من فقط چند خط نوشتم و بعد، فراموش کردم برگردم.

     یادم آمد، گفته بود:

     «تو همیشه صبوری... گاهی باید عجله کرد، می‌ترسم دیر بشه.»

     و من خندیده بودم. خنده‌ای که حالا گوشه‌ی لبم مثل یک اشتباه تایپی خشک شده بود.

     حالا، پشت این دیوار شفافِ بی‌رحم، داشتم یاد می‌گرفتم «دیدن» یعنی چه.

     این شیشه، فقط شیشه نبود.

     مرزی بود میان آن‌چه باید می‌گفتم و آن‌چه نگفتم.

     میان همه‌ی «دوستت دارم»‌هایی که در گلویم گیر کرده بودند.

     زیر لب، بی‌صدا، گفتم:

     «دوستت دارم.»

     کلمه، روی شیشه نشست. بخار نشد. صدا نشد. فقط یک خط ساکت، یک واژه‌ی جامانده.

     در راهرو، مادری گریه می‌کرد.

     صدایش، آشنا نبود، چهره‌اش ولی آشنا، دردش اما آشناتر... نگاهم کرد، قیافه‌ام مثل بنزین گریه‌اش را شعله‌ورتر کرد، گویی او هم مرا در عکسی دیده باشد، همه‌ی مادرهایی که چیزی از دست داده‌اند، یک صدا دارند، صدای خاک افتاده روی تابوت.

     پرستار آمد. گفت:

     «بیایید داخل... چند دقیقه بیشتر نمی‌تونید بمونید.»

     یادم نیامد که به پرستار گفته باشم مرا بفرستد داخل،

     گفته بودم؟

     نمی‌دانم.

     پرسیدم:

     «چند دقیقه؟»

     و منتظر پاسخی نشدم.

     وارد شدم.

     نه با پا، با واهمه.

     دستم روی دستگیره، سردتر از خاطره.

     و حالا دیگر، شیشه‌ای میان‌مان نبود.

     فقط فاصله‌ای بی‌وزن، شبیه بوسه‌ای که هرگز نرسید.

     او آن‌جا بود، نفس می‌کشید، اما نه برای خودش.

     نفس‌هایش مثل جمله‌هایی بود که دیگری می‌نویسد، نه او.

     کنار تخت خم شدم.

     دستش، سرد، مثل همیشه که می‌گفت: «ذوق دیدنت نمی‌ذاره خون توی رگ‌هام بچرخه و دستام یخ می‌شه.» رد ضربان قلبش روی مانیتور اما گرم، مثل همیشه، مثل زندگی، مثل ردِ خاطره‌ای دور.

     مثل آفتابی که روی دیوار زندانی تابیده باشد.

     آهسته گفتم:

     «تو همیشه بودی. بی‌پرسش. بی‌نقاب.

     و من... همیشه عقب، همیشه ترسیده، همیشه ناتمام.»

     دستم را روی سینه‌اش گذاشتم. قلب، هنوز می‌زد.

     ضربه‌اش شبیه نقطه‌گذاری بی‌قاعده بود، اما بود.

     و من، در درون خودم، برای اولین بار، گوش دادم.

     نه به صدا،

     به بی‌صدایی.

     و در آن سکوتِ فروخورده، سکوتی که شیشه را هم از درون می‌تراشید،

     برای اولین بار شنیدمش.

     نه حرف‌هایش را.

     خودش را...

 

     در را بستم.

     نه به آرامی، نه به خشونت. فقط بستم.

     مثل کسی که کتاب نیمه‌خوانده‌ای را می‌گذارد روی طاقچه، بی‌آن‌که بداند برمی‌گردد یا نه.

     راهرو مثل دهلیزهای حافظه بود.

     نورها سفیدتر از ذهنم، صداها گنگ‌تر از دلم.

     هر گامی که برمی‌داشتم، مثل عبور از سال‌ها سکوت و اشتباه بود.

     از در بیمارستان بیرون زدم.

     هوا، سرد نبود، اما تنم می‌لرزید.

     بادی نبود، اما موهایم آشفته بود.

     نه از بیرون، از درون.

     خیابان، آرام، بی‌هیاهو.

     مردم می‌رفتند.

     کسی نمی‌دانست آن بالا، کسی دارد آرام‌آرام از «هست» به «نیست» می‌لغزد.

     کسی نمی‌دانست که من، حالا دیگر یک جمله‌ی ناقصم.

     با فعلی در گذشته، و ضمیری در کما.

     چراغ راهنمایی عوض شد.: سبز.

     اما من ایستاده بودم. چون هیچ مقصدی سبز نبود.

     ذهنم پر از تکه‌کلمه بود.

     «دوستت دارم»

     «ببخش»

     «کاش...»

     همه‌چیز، ناتمام.

     رفتم. بی‌جهت.

     پاهایم، از من مطیع‌تر بودند. انگار می‌دانستند خیابان کجاست، ولی نمی‌دانستند خانه‌اش کجاست.

     خانه‌ای که «او» در آن نبود، خانه نبود.

     خانه‌ای که از پشت پنجره‌اش تا لحظه‌ی آخر با خنده بدرقه‌ام می‌کرد،

     روبه‌روی پنجره مکث کردم

     و زمان، مثل دود از کنارم بالا می‌رفت.

     لحظه‌ها از خاطره‌ها رد می‌شدند.

     تو، پشت پنجره‌ی ذهنم نشسته بودی، دستت را به شیشه زده بودی، همان‌طور که من زده بودم.

     من، هیچ‌جا نمی‌رسیدم.

     نه به دیروز، نه به فردا.

     فقط ایستاده بودم.

     میان شهری که می‌رفت، می‌دوید، می‌خندید، و من،

     من با قلبی پر از جمله‌هایی که دیگر شنیده نمی‌شد،

     ایستاده بودم در کوچه‌ای که هیچ نامی نداشت.

     نگاهی به آسمان انداختم.

     نه ستاره، نه ماه.

     فقط سقفی بود از سکوت.

     سکوتی که با خودم آورده بودم از پشت آن شیشه‌ی لعنتی.

     و در دل گفتم:

     کاش یک بار دیگر بیدار شوی.

     فقط یک بار.

     فقط... تا من بگویم همه‌ی آن چه را دریغ کردم

     تا بشنوم که تو، هنوز، آنجایی

     شب، همان‌طور که همیشه بوده،

     بی‌خبر از ما،

     فرو می‌رفت در خودش.

     و من،

     برای اولین بار،

     با خودم تنها بودم.

     با شیشه‌ای در ذهن، که دیگر نمی‌شکست.

     در جایی ایستادم که حالا دیگر نمی‌دانستم کجاست. شاید لبه‌ی دنیا، شاید فقط کوچه‌ای در شهر.

     هنوز در سرم صدای آن دستگاه‌ها بود؛

     بیب... بیب... بیب...

     نه صدا، نه ضربان، یک‌جور شمارش معکوس بی‌احساس.

     دست روی آسفالت گذاشتم، سرد بود.

     نه از جنس هوا، از جنس خاطره.

     تکیه دادم به جدول سیمانی.

     موبایلم را بیرون آوردم، ساعت گذشته بود. نه خیلی، ولی انگار قرن‌ها.

     نور چراغ خیابان سایه‌ام را کشید روی جدول روبه‌رو. کشیده، کش‌دار، تنها.

     چشم‌هایم را بستم.

     و تصویر آمد. بی‌دعوت، بی‌ملاحظه.

     او را می‌دیدم. نه روی تخت.

     این‌بار در راهرو.

     نه دیگر زیر دستگاه.

     نه دیگر با آن لوله‌ها و سیم‌ها.

     آرام، بی‌حرکت، با ملحفه‌ای تا زیر چانه.

     می‌بردندش.

     نه برای خاک،

     برای بخشیدن.

     پزشکی می‌آمد.

     پرونده‌ای در دست داشت.

     چشم، قلب، کبد، کلیه‌ها...

     نام‌ها در پرونده کنار هم ردیف بودند.

     انگار او، حالا دیگر یک فهرست شده بود.

     فهرستی از امکان‌هایی برای نجات کسانی که ما نمی‌شناسیم.

     در خیال، می‌دیدم‌شان.

     مردی می‌آمد. کور، اما با چشم‌های او می‌دید.

     دختری بود، با قلب او که در تنش می‌تپید،

     مادری، کلیه گرفت، زنده ماند، کودکش را بغل کرد.

     و من؟

     من ایستاده بودم، پشتِ شیشه‌ی زمان،

     نه ناظر، نه بازیگر.

     فقط گمشده در احتمالاتی که دیگر هیچ ربطی به من نداشتند.

     گفتم:

     «کاش چشم‌هایت را به من می‌دادند و چشم‌هایم را به تو پیوند می‌زدند»

     همین چشم‌هایی که در کاسه‌ی چشمم سنگینی می‌کند.

     همین‌ها که در‌خواب دیده بودی‌شان و گفته بودی دخترمان چشم‌هایش باید به تو برود و بعد قند توی دلت آب شده بود،

     خندیدم. نه از طنز، از درد.

     سردم بود. دست‌هایم را در جیب فرو بردم.

     انگار بخواهم همه‌چیز را همان‌جا دفن کنم.

     دوستت دارم‌هایی که نگفتم،

     خاطراتی که فراموش‌شان کردم،

     لحظاتی که باید می‌ماندم و رفتم.

     ماشینی رد شد. بوق نزد. نایستاد.

     نه من دیده می‌شدم، نه خاطره‌ها.

     و حالا تو،

     تو در اتاقی بودی،

     میان ابزارهای استریل،

     در دست جراحانی که با مهارت، قلبت را برمی‌داشتند،

     تا به کسی دیگر بگویند: «تو زنده می‌مانی.»

     و من؟

     من روی جدول سیمانی روبه‌روی پنجره‌ات نشسته بودم،

     و فکر می‌کردم چطور می‌شود کسی را آن‌قدر دیر دوست داشت،

     که تنها سهمت از او، خیالی باشد از یک قلب در سینه‌ی غریبه‌ای دیگر.

     آسمان روشن می‌شد.

     طلوع نه از پشت کوه،

     از پشت پلک‌هایی که دیگر باز نمی‌شدند.

     گفتم:

     «تو رفتی.

     اما شاید، شاید جایی دیگر، در کسی دیگر، هنوز نفس می‌کشی...

     و اگر روزی صدایم را بشنوی،

     هر جا که باشی، هرکه که باشی...

     بدان که بالاخره دوستت داشتم.»

     سکوت بود.

     نه از آن جنس که آدمی را آرام می‌کند.

     سکوتی که نفس را بند می‌آورد.

     و

     خیابان، مثل همیشه، بی‌رحمانه روشن شد.

     آغاز روزی دیگر

     برای آدم‌هایی دیگر

     که هیچ‌کدام‌شان تو نیستند.

 

 

سبد خرید