راه‌پله، طبقه‌ی همکف، واحد شمالی بالا، واحد روبه‌رو

راه‌پله، طبقه‌ی همکف، واحد شمالی بالا، واحد روبه‌رو 

مونا ترابی سرشت 

 

 

     روبه‌رو. سگ مرد همسایه تازگی‌ها کمی زیادی و عجیب پارس می‌کند. آن‌قدر طولانی و پی‌درپی که سکوت واحدهای دیگر زیر ضربات صدایش می‌شکند. انگار دیوار‌ها هم پوست داشته باشند و خراش‌های صدا رویشان خط بیندازد. بعضی روزها هوا در واحد روبه‌رویی بوی عجیبی می‌دهد. مثل وقتی که بوی ناپیدای نمِ کپک، از گوشه‌ای پنهان بالا بزند. صدای سگ، از لابه‌لای دیوارها می‌گذرد و به اعماق جایی از واحد‌های دیگر نفوذ می‌کند؛ و بیشتر از همه به واحد روبه‌رویی که اتاق خوابی تاریک دارد و نور ساعت دیجیتالی روی دیوار آن افتاده است. مرد روی تخت دراز کشیده، اما چشم‌هایش باز است. بالش را جابه‌جا می‌کند. صدا انگار از درون بالش می‌آید.

     مهتاب. در طول روز، صداها ریتم دارند. صبح‌ها کوتاه و سریع، عصرها بریده و زمزمه‌وار، شب‌ها تند و تیز. بعضی شب‌ها صدای زوزه‌ با مهتاب هماهنگ می‌شود. پارس نمی‌کند، انگار آواز می‌خواند. زوزه‌هایی با کشش غیرعادی و گاهی ناگهانی که تمام محله را از خواب می‌پراند. صدا نه تنها گوش‌ها، بلکه درون چیزها را هم پر می‌کند. درون دیوار، درون بالش، درون لیوانی که روی میز مانده و یا درون نور لامپی که یک‌ریز سوسو می‌زند.

     هجی کردن. صدایش شبیه اصواتی معنادار شده است. انگار بتوان از میان آن کلمه‌هایی را پیدا کرد. در امتداد عوعوهای کوتاه، چیزی شبیه واژه‌های بریده به گوش می‌رسد. مثل جمله‌ای ناقص، شکایتی که از گلو بیرون می‌آید و یا آه کوتاه یک زن. مفهوم آن گنگ است، ولی کلمه‌های واضحی به گوش می‌رسند که غیرقابل‌انکارند. سگ فقط صدا ندارد، حضور هم دارد. حس می‌شود، حتی وقتی دیده نمی‌شود. در راه‌پله‌ها، در پاگرد طبقه‌ی سوم و در واحد روبه‌رویی.

     بیسکوئیت. رفتار صاحبش هم تغییر کرده است. گاهی صدایی که از دهانش خارج می‌شود، بیشتر شبیه صدای سگ است تا انسان. نه آنکه واقعاً پارس کند، ولی لحنش شبیه عوعویی است که از جایی تاریک‌ بیاید. صدایی خس‌خس‌مانند، بریده‌بریده و خش‌دار. بعضی وقت‌ها صدای او و صدای سگ، هم‌زمان بالا می‌رود و بعد فرو می‌نشیند. مثل اینکه از درون یک تن، دو صدا برخیزد و سپس صدای زنی شنیده می‌شود. خریدهایش هم دیگر معمولی نیستند. کیسه‌هایی که می‌آورد، پر است از بسته‌هایی با برچسب‌های خارجی، تصویر سگ‌ها و نوشته‌هایی که نمی‌توان چیزی از آنها سر درآورد. غذاهای مخصوص و خارجی، صابون‌های ترکی، حتی دستمال‌هایی که روی جعبه‌هایش تصویر پنجه‌های سگ است و استخوان‌هایی ریز و درشت و رنگی.

     سرگیجه. مرد واحد روبه‌رویی روی مبل نشسته است. کتابی باز در دست دارد، اما چشم‌هایش را بسته است. هوا سنگین است. چشم‌هایش را باز می‌کند و به پنجره نگاه می‌کند. سایه‌ای می‌گذرد. دمش را می‌بیند. سرش را برمی‌گرداند. صدایی می‌شنود. زوزه‌ای خفه، انگار کسی به سختی چیزی را در گلو نگه داشته باشد.

     راز بقا. زمان برای این دو موجود، یکی شده است. هر چه می‌گذرد، رفتارهایشان بیشتر در هم می‌پیچد. وقتی یکی خواب است، دیگری هم آرام می‌گیرد. وقتی یکی می‌جنبد، دیگری هم بی‌قرار است. ساعت خواب، ساعت بیداری و لحظه‌ی غذا خوردن‌شان یکی شده است. حتی زمان حمام رفتن‌شان هم یکی شده است و صدای آب، بوی شامپوی حیوانی و بخارهای بلند شده از زیر در واحد مرد همسایه، زن واحد همکف را مدهوش می‌کند.

     تراژدی. پارس‌های سگ عجیب و طولانی‌تر شده‌اند. واحد شمالی بالایی حال و هوای دیگری گرفته است. از پنجره‌اش نوری زرد و ضعیف بیرون می‌زند که شبیه نور چراغی قدیمی در دخمه‌ای نمور است. پرده‌ها دیگر کنار نمی‌روند. باز و بسته شدن در با خش‌خش خاصی همراه است و شب‌ها صدای کشیده شدن ناخن به سطحی چوبی یا فلزی به گوش می‌رسد. به‌جای سکون، نوعی تحرک دائمی در آن واحد موج می‌زند. حرکاتی کم‌صدا ولی محسوس.

     پدیکور. حمام روشن است. بخار در فضا موج می‌زند. مرد داخل وان نشسته و سگ بیرون آن ایستاده است. داغی بخار پوست صورت مرد را قرمز کرده است. چشمانش نیمه‌بازند. صدای چکه‌های آب از شیر نیمه‌بسته شنیده می‌شود. حوله‌ای پشمی روی دستگیره آویزان است. بوی شامپو فضا را پر کرده است. سگ آرام سرش را به وان نزدیک می‌کند. بخار گونه‌هایشان را نرم کرده است. زن واحد همکف بو می‌کشد.

     حلق. موهای مرد واحد بالایی، کوتاه‌تر و خشن‌تر شده است.

     ناتلی. زن واحد همکف لباس‌های شسته را روی بند می‌اندازد. آستین پیراهنش بالا رفته و بازویش خال‌خال است. هوا گرم نیست، اما قطره‌ای عرق از شقیقه‌اش پایین می‌لغزد. نگاهی به پنجره‌ی واحد بالا می‌اندازد. پرده‌اش کشیده است. پنجره کمی باز است و بوی شیرینی از آن بیرون می‌آید. بویی شبیه صابون یا شامپوی خارجی. خانم واحد همکف دیگر پیراهن ساتن نمی‌پوشد. یک خز سمور دور گردنش می‌اندازد و با پاپوش‌‌های پشمینش، آرام پله‌ها را بالا و پایین می‌کند. نگاهش، در برخوردهای اتفاقی، حالت خیره‌ای پیدا کرده است. نه خشمگین است، نه مهربان، چیزی بی‌واسطه، سرد، کنجکاو و بی‌قضاوت. چشمی که می‌بیند اما نمی‌فهمد. انگار فقط ثبت می‌کند.

     آل پاچینو. مرد واحد روبه‌رویی در طبقه‌ی همکف ایستاده است. از طبقه‌ی بالا صدای باز شدن در و صدای زن می‌آید. با هم پایین می‌آیند. زن چند پله جلوتر و مرد همسایه پشت سرش. انگار نوعی جاذبه و توازی بین‌شان شکل گرفته باشد. هر دو با هم به مرد سلام می‌کنند. یکی با صدای خش‌دار و دیگری کشیده. صداهایشان در هم تنیده می‌شود. مرد واحد روبه‌رویی حتی نمی‌تواند تشخیص دهد که صداها برای چه کسی بوده‌اند. آپارتمان در سکوتی عجیب فرو رفته و صدایی از واحد‌های دیگر نمی‌آید. زن واحد همکف لرزشی به گردنش می‌دهد، عوی خفیفی می‌کشد و همان‌طور که سرش بالا است و به سقف نگاه می‌کند، از جلوی مرد واحد روبه‌رویی می‌گذرد. مرد تازه متوجه قلاده‌ای که یک سرش دست مرد همسایه است، می‌شود. مرد واحد روبه‌رویی هیچ‌وقت، سگ مرد همسایه را از نزدیک ندیده است. نه از پنجره، نه در حیاط، نه حتی از پشت چشمی در.

     مرد واحد روبه‌رویی همان‌جا در پاگرد طبقه‌ی همکف، روی اولین پله می‌نشیند و به در واحد خانم طبقه‌ی همکف خیره می‌شود. 

 

۱۴۰۴/۲/۱۶

 

 

 

سبد خرید