رقص در عزای پنگوئن‌ها

رقص در عزار پنگوئن‌ها 

محمد للـه‌گانی دزکی 

 

 

۱

     انبارِ بطری‌های چهل‌سالْ جمع‌آوری کرده‌اش، انتهای خیابان، در همسایگی مردم فقیرِ بی‌مکان بود که در جوی‌ها می‌خوابند و کودکان‌شان در تایرِ ماشین. کافی بود برود و آخرین بطری‌ها را به تندیس خدایی که از بطری ساخته بود اضافه کند و مردم حومه، کارتن‌خواب‌ها، ندارها، گداها، معتادها، زنان فال‌گیر و کودکان خسته را به خدای خود دعوت کند؛ سپس آنان را به اشتیاق بیاورد که خدای جدید را دوش بگیرند، شهر را دور بزنند و مردم را به تماشای معجزه دعوت کنند، سپس خودش را در پیشگاه مردمان بمیراند.

 

۲

     «همه‌شون دارن دروغ می‌گن. به خدا دروغ می‌گن. می‌گن زمین داره گرم می‌شه، پنگوئن‌ها دارن می‌میرن. آقا رسول! دروغ می‌گن. به خدا دروغ می‌گن. عزیزم به این ایستگاهِ قشنگِ راه‌آهن، به اون آرمش قسم که هرروز سردتر می‌شه. یخبندون می‌شه. از آسمون هیچی نمی‌آد، درست، ولی این چاله رو ببین، هنوز یخش وا نشده از صبح تا حالا. اشک آدم در میاد. اگه پنگوئن‌ها بمیرن چی کار کنیم؟ هان؟‌ مگه نمی‌گی پیغمبری؟ خو تو بگو. به من نگو، برو به اون خدا که تازه آوردی بگو. بگو تو چرا قیدت به این حرف‌ها نیست. بگو بی‌نیازی نکنه! بگو راسته می‌گن پنگوئن‌ها دارن می‌میرن؟! بگو خدایا حشمت گفت دیشب از درز پالتوم از سوراخ زانوم از کف کفشام سرما تو می‌اومد. یکی تو سرم خُره شده بود، هی می‌گفت: پس یخ‌های قطب چه‌جوری دارن آب می‌شن؟ بچه تسبیح‌فروشه، دیشب تو جوب آخری سرمایی مُرد. چند سالش بود؟!

     جیگرم آتیش گرفته؛ حالم خرابه رسول، حالم بده. آهای مردم قرمساق، خونه‌دار بچه‌دار، راسته؟ زمین داره گرم می‌شه؟ آهای آقایی که روتو کردی اون‌ور من رو نبینی، بساطم رو نبینی، ارزون می‌فروشم ها! بدو که حراجش کردم، تیوپ‌های خودکار، شارِژرهای گوش‌های خراب. تیغ‌های زنگ‌زده دست دو دارم. سنگ کنار جوب می‌فروشم. طناب دار دارم. کمرِ درد دارم. سرمای سرد دارم. جنون دارم. اگه اهلش باشی از اون هم دارم. بدو بدو بدو... عمو کچل کله‌پاچه‌ای... اوهوی نامردی که هر روز زنگ می‌زنی شهرداری چُغُلی ما رو می‌کنی، کُرسِتِ مصرف‌شده می‌فروشم. از آشغالای دم خونه‌تون جمع کردم. دست من اَمن‌تره خب تا نره‌خرهای شهرداری. ها خودتو بذار اون راه قرمساق! می‌بینی آقا رسول؟ رفت زنگ بزنه شهردار. به آرم این راه‌آهن قسم دیدم یارو به یکی‌شون می‌گفت آقادایی.

     پاشو... پاشو برو قوطیت رو جمع کن، رسالتت خلاص بشه، تو هم دلت آروم بگیره ببینی هیچی توش نیست. از این راه‌آهن تا اولای ولیعصر، سر تو هر سطلی کردی، به یاد ما با اخلاص دو چیکه اشک بریز. اگه بالاتر رفتی. گریه نکن. کُرسِت بیار، شورتای صورتی بیار. بیار. بیار بده به من. هیشکی نمی‌خره ازم. خُب. کارت نباشه تو بیار... تو پیغمبری به خدات بگو ببخشه. زورمون به خودشون نمی‌رسه که. حالا هم پاشو برو تا سرگلش رو زَفت نکردن... نه، صب کن این دو تا قوطی رو... ایناها، اینجا... بگیر. گفتی قوطی‌ها هر کدوم یه داستون دارن. حاجیه واسه یه دختر فراریه، پیتزا خریده بود بریز تو گونیِ اَسرار... می‌گم رسول نکنه تیاترمون کردی می‌گی پیغمبری؟! اینا رو جمع می‌کنی یه‌باره بِرفوشی؟ هان؟

     اون یه قوطی هم داستونش خودمم، حشمت. یه دفتر داشتی توش معجزه می‌نوشتی یه چیز خفن می‌گم بنویس. از خودم نیست یه رفیق داشتیم چت‌مخ بود. می‌گفت: بدبخت‌ها برای بدبختی‌شون نوشابه می‌خورن. یه روز اومد یکی از این تیغ‌ها خرید رفت خودشو راحت کرد... آخی چه ابری تو آسمونه! کاش بارون نیاد... اَه. ببین حرف مفت می‌زنم که یادم بره... وگرنه همه‌اش هی تو سرم میاد، میاد دم نظرم، عید که بیاد پنگوئن‌ها آواره می‌شن. نه؟ خدایا قربون اون بزرگیت برم، اشک آدم درمیاد، تو چرا فکرِ هیشکی نیستی؟»

 

۳

     سرش را در سطلِ زنگ‌زده‌ی زباله فرو کرد و گریست. پشت سرش مردم به تماشای نمایش سقوط کودکی که به قصد خودکشی، بر بام رفته بود، جمع شده بودند. جوانی سر به آسمان داد زد: «آفرین! این هم خودش کاریه.»

     چهل سال بطری جمع می‌کرد. می‌دانست هر سطل زباله مَدفنِ بطری‌های مصرف‌شده‌ای است که چشم‌به‌راه رستاخیزند. می‌دانست که هر بطری شاهدی خاموش از گذشته است. این را می‌دانست و در هر سطل که سر فرو می‌کرد، می‌گریست. هر سطل، برایش چاهی کوچک بود و او به بشرِ غارنشین فکر می‌کرد. سر در سطل داد زد: «لعنت به چرخ... لعنت به چرخ که رفتن آموخت.» انسان غارها، رفتن، دور رفتن و سریع رفتن را نمی‌دانست. حالا: سال‌ها در کنار کسی زندگی می‌کنی و ناگهان سوار وسیله‌ای می‌شود و می‌رود. غولِ آهنینِ چرخ‌دار، معشوقت را می‌بلعد و می‌رود. آن‌قدر دور و سریع که پای پیاده به او نرسی.

     مردی که خودش را رسول بطری‌ها می‌نامید، آخرین قطره اشکش را در سطل زباله، در آن غار، به یادِ سوزنبانان ریخت و به یاد حشمتِ پنگوئن. او می‌دانست سوزنبان غمگین‌ترین آدمِ زمین است. سوزنبان، بر سر راه مانده‌ای است که سال‌های سال، رفتن را تماشا می‌کند.

     کودک فریاد کشید و با زمین برخورد کرد.

     سر از سطل بیرون کشید. بطری‌ها را در گونیِ تار از پود دریدهٔ سُربی‌اش رها کرد و لبهٔ جوی، کنار به کنارِ درختِ خزان‌زده نشست.

     مردم، دور کودک حلقه‌زده بودند و جوری خیره به زمین مانده بودند که انگار مشغول تماشای تصویر خود در انتهای چاهی عمیق هستند که خرگوش نشان‌شان داده. رسول دید که مردم در اعماق چاه تصویر خود را حدس می‌زنند. رسول دید که کنار جمعیت، روبه‌روی مغازهٔ بسته‌ای که ویترینش را سراسر روزنامه چسبانده‌اند، جوانی ایستاده که موهایش پریشان است و خیره در روزنامه‌ها و شاید، خیره به انعکاس عکس خود در شیشه مانده است. جوان با خودش حرف می‌زد. جوان را جایی دیده بود.

     آه کشید. می‌دانست چهل سالش سر آمده و آخرین معجزه‌اش مرگ است. روی جلد دفترش نوشته بود: «تقدیم به یکجانشینان غَمور» و زیر آن انگشتِ سیاه و چربی، کوبیده شده بود. سراسر دفتر را خالی گذاشت تا صفحهٔ آخر و در آن به خط بزرگ نوشت: «من رسولم. معجزه‌ام بیابان است؛ معجزهٔ من مصرف نشدن است. معجزهٔ من نخواستن است. دست رد به همه‌چیز زدن و آخرین معجزه‌ام، مرگ است.»

     روزی که اتوبوس، نیمه‌اش را بلعیده و برده بود، از ترمینال تا خانه‌اش دوید. به خانه که رسید چشمش به بطری خالی و نیمه‌شفاف نوشابه افتاد،‌ یادش آمد باید بگرید. دست روی چشم‌ها گذاشت و گریست. قوطی نوشابه را در آغوش فشرد و سخت گریست. خواست نگاه به آسمان کند و بگرید، اما سبدِ قرص را دید. درمانی پیدا کرد. روی کاغذ نوشت: «پدر، من عاشق نارنگی‌هایی بودم که می‌خریدی. لطفاً ببخش!»

     رفتن را که دید دلش لرزیده بود. دیگر نخواست. نتوانست تحمل کند. فهمید که هیچ آمدنی به رفتنش نمی‌ارزد. فهمید که هیچ‌چیز نمی‌ارزد. فهمید که از نوشابه‌ای که نصفش را او خورده بود و نصفی را دیگری تنها بطری خالی‌ای باقی‌مانده است و خاطرات. یادها.

     قرص‌ها را که خورد در خلسهٔ پیش از مرگ اندیشید که اگر رسولی بود و معجزه‌ای داشت، معجزه‌اش مرگ بود. نه که کسی را بکشد و نه که مرگ را نشان دهد یا مرده‌ای زنده کند. معجزه‌اش -نهایت معجزه‌ی پیامبری که امروز ظهور کرده- مرگ خودش بود. برای اینکه مردم به خدایش ایمان بیاورند طی معجزه‌ای آنی، بدون تلاش، خودش را می‌میرانَد. در این باره تصاویر مبهمی هم به ذهنش آمد: آسمان ابری است، مردم دور او حلقه زده‌اند و در انتظار معجزه‌اند که رسول در پیشگاه خدایش، ناگهان می‌میرد. این تصورات، سرِپایش کرد. منگ دورِ خانه راه رفت. انگشت اشاره‌اش را سمت آسمان برد و خیره در گچ‌های طَبله کرده‌ی سقف فریاد کشید: «لطفاً فرصت بده!» انگشت اشاره را در حلق تپاند و عق زد. التهاب و اضطراب در دلش پیچید، به گلویش رسید. قرص‌های هنوز حل‌نشده را همراه با زرداب بالا آورد. بالا آورد. زانو زد و بالا آورد. بالا آورد و افتاد بر گل‌های آمیخته به زرداب قالی.

     به خواب رفت.

     نشسته لب جوی می‌دانست که به اشتباه مردن را انتخاب کرده بود. اما در سکرات مرگ، در بی‌حسیِ بین مرگ و زندگی، به او الهام شد که بی‌معنایی زندگی‌اش فقط تا لحظه‌ی اکنون بوده است، آنچه پیش می‌آید مفهومی تازه است.

     بیدار که شد.

     فرصت که به او داده شد.

     زنده که ماند.

     ایستاد.

     فهمید وقتش امروز است.

     یادداشتی را که برای پدرش نوشته بود خورد. بطری را در کوله‌پشتی‌اش انداخت، و رفت.

     از شهری که در آن بود پیاده راهی تهران شد. می‌دانست هیچ‌چیز واقعی نیست. در طول راه به رسالتش فکر می‌کرد که زمان و جهان چیزی نیست جز بطری‌های خالی که بازماندگان حقیقت‌اند. مثل آنان که در اردوگاه‌ها و زندان‌ها، شکنجه‌ی خود و مرگ دیگران را تجربه کرده‌اند. آن‌قدر کتک خورده‌اند که پی به نهایت درنده‌خویی آدمی برده‌اند؛ پس دست از اعتراض کشیده، روزانه خود را آزار می‌دهند تا همواره یادشان بماند امیدی برای اصلاح وجود ندارد. هر بطری شاخه گل‌سرخی است که مرد خیانت‌کار به همسرش هدیه می‌دهد تا سرپوش باشد بر بی‌علاقگی‌اش و گل که جز پژمردن حرفی برای گفتن ندارد.

     زیر لب گفت: «هر بطری بازمانده‌ای‌ست.» خاطره‌ای نگفته. شاهدی ساکت. گذشته‌ای که دورش می‌اندازند.

     غروب که تمام شد دید جوان عکس خود را در روزنامه رها کرده و راه افتاده است سمت انتهای خیابان، دید که چراغ‌ها یکی‌یکی روشن می‌شوند.

     رسول هر جوانی می‌دید یاد آن پیرزن می‌افتاد که حشمت گفته بود...

 

۴

     «رسول‌جونی، پیغمبر خودمبعوث‌کرده‌ی خدا، امروز یه سنگ فروختم. یه خانمه بود. شکل ننم بود. گفتم: مادر اگه واسه دل‌خوشکُنَکی می‌خری، برندار. دلت واسه ما بسوزه خدا سرت میاره ها. ما راضی نیستیم به گرفتاری شما. نگام کرد. هیچی نگفت. گمونم بهش برخورد. گفتم خب اون بزرگه رو بردارد. اصلاً می‌خوایی چی کار؟ من می‌فروشم، ولی چون می‌دونم هیشکی نمی‌خره می‌ذارم اینجا، وگرنه که خب خیابون پُرِ سنگه خب. آخ رسول! خدا ببخشتم اشکش در اومد. گفت: گم‌کرده دارم. گفت: عزیز دارم. پسر رشید دارم. گفت: غریبه. بی‌قبره.

     گفتم: خیره مادر.

     گفت: نه ننه. دیشب اومد تو خوابم. گفت اینجا عاجزم. یه کاری بکن که دیگه مُردم!

     پیرزنه سرش رو کرد تو چادرش گفت که از پسرش پرسیده قبرش کجاست؟ رشیدش گفته: همه‌جا!

     پنج تومن تخفیف دادم پنج تومن گرفتم. سنگ‌ریزه‌هه رو برداشت کوبید دم پاش به این سنگ‌فرش و گفت: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم و حمدوسوره رو تا آخر رفت پیرِ بی‌نوا. منم سنگ بزرگه رو برداشتم کوبیدم دم پام و هرچی عربی از حفظ بلد بودم خوندم. سه بار قل هُوَ الله. سه بار قل اعوذ برب الناس، با چهار تا صلوات.

     گفت: تو هم گم کرده داری؟

     گفتم خدا رحمت کنه عزیزت رو مادر. دست کردم تو جیبم، یه شمع نیمه‌سوخته تو جوب پیدا کرده بودم، دادم بش. گفتم: مارو تو عزات شریک بدون مادر. رفقیم پیغمبره، به اونم می‌گم.

     بعدش دوتایی سَر کردیم به گریه. اشک ریختیم به یاد اون جوونِ رشیدِ گم‌شده‌ش. به یادِ... ای خدا بزرگیت رو شکر.

     «‌بیا آقارسول. ییا این سنگه هم برای تو. هر جای زمین بکوبی و فاتحه بدی می‌رسه به مرحوم. قبرش یه امشبه روشنه گمونم.»

 

۵

     گونی‌اش را بر دوش انداخت. راه افتاد تا رسالتش را تمام کند.

     چند هزار متر که پیاده رفت، آن جوان پریشان را دید که ایستاده است میان خیابان، به چیزی بر زمین خیره شده و دست‌هایش را تکان می‌دهد. جلو رفت. جوان با دست‌هایش سایه‌ای بر زمین ساخته بود. سایه، مردی کلاه به سر بود. جوان لب‌های مرد کلاه به سر را تکان می‌داد و خودش، جای او حرف می‌زد. می‌گفت: «خُب من نمی‌خوام ظاهر بشم.»

بوی پلاستیک سوخته می‌آمد و رسول دید در انتهای خیابان نوری روشن است. آتشی شعله‌ور است. نور از سمت معبدش بود. جوانِ پریشانِ سایه‌ساز را فراموش کرد. گونی سربی‌اش را که تکه‌های آخر خدایش در آن بود، در مشت فشرد و دوید.

 

۶

     «می‌گم اصلاً پنگوئن وجود داره یا ما بی‌خود دل خوش کردیم به دیدارش؟ فیلم‌مون نکردن؟»

 

۷

     به آتش که رسید مات ایستاد. مردمِ حومه، چون لشکر مورچه، دسته‌دسته جمع شده بودند. کسی طبل می‌نواخت. خدایش، کوهی بطری، عمود بر زمین، شعله می‌کشید، می‌سوخت و تبدیل به بو و دود می‌شد. کودکی طوطی سبز فال فروشیش را بر دوش گذاشته و دست در دست پیرزنی می‌رقصید. بالاسرشان دودِ بطری‌ها به آسمان می‌رفت و سیاه می‌شد. پیرمردی با سیخ کتری سیاهی بر آتش گرفته بود. پیرزنی آمد و شمعش را پرت کرد در آتش و به نور آن خیره ماند. بوی پلاستیک به مغزش دوید چشم دنبال صدای طبل گرداند که... با حشمت چشم در چشم شد... حشمت لبخند زد. به رسول اشاره کرد. دختری بچه‌ای دوید دست رسول را گرفت و میان جمعیت، کنار آتش برد. حشمت دست در گردنش انداخت آرام در گوشش گفت: «به جهنم که پنگوئن‌ها بمیرن! نه؟» و دست در گردن او شروع به رقص، رقصِ پا کرد.

 

سبد خرید