یک زندگی معمولی

یک زندگی معمولی 

پویا گویا 

 

 

     ساعت شش و پانزده دقیقه‌ی صبح است. از چند خیابان پایین‌تر صدای تیراندازی می‌آید. با وحشت از خواب پریده‌ام و چند ثانیه طول می‌کشد که هوش و حواسم برگردد. تیراندازی جسته و گریخته چند دقیقه‌ای ادامه دارد.

     سابقه ندارد، اینجا محله‌ی ساکتی است. محله‌ی ساکت و خنثی. 


     هیچ چیز در این کشور برایم مهم نیست. حتی کنجکاوم هم نمی‌کند. توی این مملکت برای کشتن سگ‌ها مجوز اسلحه می‌دهند به شهرداری. برای متلاشی کردن صورت معترض اسلحه‌ی بی‌مجوز می‌دهند دست مزدور. وقتی ساکن اینجایی مقداری بی‌غیرتی لازم است. دم صبح و صدای تیراندازی هم جزو زندگی در همین کشور است. پس برایم مهم نیست.

 

     خوابم نمی‌برد. می‌روم توی آشپزخانه و سیگار می‌کشم. دوست داشتم می‌خوابیدم. 

 

     بلند شده‌ام. صورتم را آب زده‌ام. قهوه درست کرده‌ام. لباس عوض کرده‌ام. روی کاناپه، لیوان نصفه از قهوه، سیگارِ روشنِ لای انگشت، خیره به کنج اتاق، منتظرم تاکسی برسد.

 

     هیچ‌کس از دیدن من، این موقع روز تعجب نمی‌کند. یعنی مهم نیست که به جای یازده، هشت و نیم آمده‌ام. همین است که مطمئنم می‌کند اگر یک روز صبح دیگر نباشم و نیایم، خیلی طول می‌کشد که متوجه‌ی نبودنم بشوند. نشسته ننشسته «غزال» زنگ می‌زند روی تلفن داخلی‌ام. «فرهاد خوبی؟ سینا و مهندس تابان ده قرار گذاشتن. سینا دید اومدی، گفت بهت بگم تو هم بیای. ده، دفتر مهندس. سینا ماشین میاره.» کارش را بلد است. بدون کوچک‌ترین وقفه‌ای گوشی را می‌گذارد. اینجوری دیگر به غُرولُندها و بهانه‌تراشی‌هایم امان نمی‌دهد. از طرفی هم می‌داند اینقدری هم برایم مهم نیست که خودم زنگ بزنم، یا مثلاً بلند شوم بروم آنجا و بخواهم جلسه را بپیچانم. دیوارهای دفتر شیشه‌ای است. همین که دستم را بالا بگیرم و انگشت فاک‌ام را تکان تکان بدهم، همه متوجه انزجار من از شرایط خواهند شد. البته همه‌ی سر بلند کرده‌ها. چون اغلب کسی سر بالا نمی‌کند. بالا کنند و ببینند هم اهمیتی نمی‌دهند. ماهی‌های آکواریم‌‌اند، خاکستری و سر به زیر. دهان‌هایشان بی‌صدا باز و بسته می‌شود. با کله‌های پایین افتاده بی‌هیچ رغبتی این‌ور و آن‌ور می‌روند که مثلاً مشغول به کارند. کارهای الکی! الکی؛ چون تراز نیمه‌ی اول سال منفی است. یعنی با این همه سرشلوغی ضرر هم داده‌ایم. مهم است؟ نیست. هر عددی باشد هم مهم نیست. پوست کلفت ما سیب‌زمینی‌های بی‌رگ با این چیزهای سطحی سیاه نمی‌شود. مهم حقوقِ آخر ماه است که سینا، دو ماه است پرداختی نداشته. مابقی چِرتِ محض است. عصرها اکثر بچه‌ها مسافرکشی می‌کنند و با پول اسنپ و دربستی و گذری خرج شکم خانواده‌شان را می‌دهند. این چند ماه یک بار حقوق دادن شرکت هم که می‌رود جای لاستیک و تعمیرات ماشین‌هایشان. پس نان سر سفره‌شان از مسافرکشی‌ست. کارمندی نان و آب‌شان را نمی‌دهد. کارمندی فقط کورسویی امید می‌دهد که بدانند به مو می‌رسند، اما پاره نمی‌شوند. چرا باید «تراز» برایش مهم باشد؟

 

     من هم برایم مهم نیست! مدیرِ مالی این خراب شده هستم که هستم. مهم نیست. حالا است که مهم نیست. قبلاً... در اصل بخاطر این «الاغ» است که اینجا هستم. وگرنه که شاید تا حالا کار را تمام کرده بودم و خلاص شده بودم. سینا از دوران دانشجویی رفیق‌ام است. بالا و پایین‌اش را حفظم. آدم است و اتفاقاً آدم خوبی‌ست. پول پدری را وارد کار نکرده و تا همین حالا هم که عین خرِ توی گِل گیر کرده، خواسته آدمْ واقعی باشد. تولیدکننده باشد. چرخ صنعت را بچرخاند. اگر می‌خواست دلالی کند یا با یک آدمِ متصلی زد و بندی بکند و رانتی بگیرد و پول پارو کند، اصلاً لازم نبود اینجا باشد و این همه جان بکند. بابای کفتارش اینقدری از صدقه سر انقلاب و بعدش جنگ و بعدش سازندگی و اصلاحات و کوفت و مرض در آورده و جمع کرده است، یک‌اش را هزار کرده است، که سینا فقط دو تا از سوله‌های پدر توی اسلامشهر را دست می‌گرفت، زیر یک سال پول پارو می‌کرد. کفتار هم از خدایش بود. اجاره هم که از سینا نمی‌گرفت. همین که طوق بندگی گردن سینا می‌افتاد برایش کافی بود.

     انبار داشتن پولسازترین سرمایه‌گذاری داخل این کثافت‌کده است. انبار امن داشته باشی، برای دپو کردن واردات‌های بی‌سند و اجناس خریداری شده با دلار دولتی و ارزاق منتظر برای فروش به بالاترین قیمت را روی چشم‌شان می‌گذارند بی‌شرف‌ها. انبار بی‌اسم و رسم، که مجوز تولیدی برایش جور کرده باشی، نورِ چشمِ آقازاده‌های حضراتِ رانتی و پول‌شو و لفت و لیس کن است. نورِ چشمِ دولتی‌های دولت‌های کنونی و اسبق که سیمان فلان پروژه را ناخنک می‌زنند و دنبال یک جای خلوت و در و بُن بسته می‌گردند. پس اگر همین‌قدر هم با حاج‌آقاشان کنار می‌آمد، حالا مجبور نبود فحش کارمند بخورد و هر روز عین سگِ پاسوخته در حال دویدن باشد. یا کارگاه است و بالای سر خط تولید، یا توی دفتر و مشغول سر و کله زدن با بچه‌های اداره‌ی فروش، یا جلسه است با مشتری و هزار کارِ دیگر. عاقبت هم دو‌ماه سه‌ماه یکبار به بدبختی بخشی از حقوق‌های کارگر و کارمند را پرداخت بکند. تراز مالیِ ساقط و خطرِ واضحِ ورشکستگی هم که واقعیت آینده‌ی نزدیک‌اش است. شوخی نداریم. دلار یکی دو پله‌ی دیگر جهش کند، از پس اجاره‌ی کارگاه و دفتر هم برنمی‌آید و از آن طرف دست مشتری‌ها هم از پول خالی‌تر می‌شود، یعنی سفارش‌ها لاغرتر می‌شود، یعنی... تعطیل. خلاص.

 

     یازده سال پیش جفت‌مان یکی یک پراید داشتیم، فروختیم و کارگاه اجاره کردیم. اولین تولیدکننده‌ها خودمان بودیم و شادمهر پسرخاله‌‌ام هم می‌آمد و مرامی کمک‌مان می‌کرد. سه نفری راه انداختیم و دو نفری از یک دستگاه رساندیم به پنج دستگاه و دو شیفت تولید. حالا او تنها دارد با یک دستگاه و یک شیفت زور می‌زند که تسلیم نشود. آن موقع‌ها این من که امروز هستم، نبودم. یک عالم انرژی داشتم و همه چیز برایم مهم بود. هر دو داشتیم خودمان را از چنگال کفتارهایمان آزاد می‌کردیم و تنها هدف برایمان، صنعتِ سالم بود. شعار هم نمی‌دادیم. کار می‌کردیم و ثابت‌اش هم کردیم... حالا، من که بریده‌ام، سینا هم دیگر آخرهای خط است.

 

     اما باور کنید ذره‌ای برایم مهم نیست. من-ما حقیقتاً از فرط نااُمیدی شبیه یک تکه اسفنجْ پاره شده‌ایم که نه تنها دیگر هیچ چیز برایش فرقی نمی‌کند، حتی از وضعیت موجود هم آنقدری درد نمی‌کشد و چه بسا منتظر بلاهای بزرگ‌تر و بیشتری هم هست.

     پدرِ یکی از رفقا، چهل سال است که در معرض هر خبر وحشتناکی در این کشور قرار می‌گیرد، با یک تلخندی می‌گوید «هنوز روز خوش‌مونه! مونده حالا!» چند سال است که ما هم به این عقوبت دردناک مُشرِف شده‌ایم. هنوز روز خوشی‌ست. ترسناک‌تر شدن، هنوز توی راه است. حداقل هنوز یک چیزی هستیم. تو بگو اسفنج کهنه و کثیف. مانده تا دیگر «هیچی» هم نباشیم.

 

     عصر که لاشه‌ی پاره‌ام را کشاندم تا خانه، توی لابی «حسن آقا» نگهبان ساختمان اطلاع‌رسانی کرد که صدای آن تیراندازی شبانه از سمت بالای خیابان فرحناز، به‌خاطرِ درگیری پلیس با خیابان‌خواب‌ها بوده. داشت شرح کامل ماوقع را با سرعت هرچه بیشتر برایم می‌گفت که آسانسور رسید و نجات پیدا کردم. حسن آقا به خبر زنده‌ست. خبر برای او هرآنچه شنیدنی و بازگو کردنی باشد است. از پشت در واحدهای ساختمان گوش ایستادن تا نتیجه دیدار فلان دیوث با بهمان پفیوز در یک ناکجا‌آبادی در دایره‌ی خبرپراکنیِ حسن آقا جای دارد.

 

     نشسته‌ام لب تخت، شلوارم توی دستم، خیره‌ام به کنج اتاق‌. اما هر چه شنیده‌ام ذره‌ای برایم اهمیت ندارد. پلیس توی این مملکت، دانشجو می‌کشد، دختر و پسر جوان را توی خیابان به ساچمه نقره‌داغ می‌کند، در کردستان کولبر را می‌کشد، در سیستان مؤمن سُنیِ از نماز جمعه برگشته را می‌کشد. هر که دستش برسد را می‌کُشد، خیابان‌خواب‌ها هم مطمئنن از این قاعده مستثنی نیستند. بیچاره‌ترند، ذلیل‌ترند، دمِ دست‌ترند، اما مستثنی نیستند. پلیس در این مملکت تعریف دیگری دارد. مزدورِ قانونی و اونیفرم‌پوشی که اصلِ وظیفه‌اش سرکوب مطالبه‌گرانِ حکومت است. امنیت مردم وظیفه‌ی هیچ‌کسی نیست. اهمیتی هم ندارد.

     زنِ سوسنگرد که فریاد می‌زد «آقا، آقا، مظاهرات سلمیه. چرا آتیش می‌زنی؟ کاملاً سلمیه، چرا تیر میندازی؟ تو که خاک‌تو نبردن، تو که...» را خوب یادم هست. مگر از یاد می‌رود. خیابان‌خواب که کشتنش راحت‌تر است. تیر ول می‌کنی و می‌افتد. کسی هم نیست خونخواهش بشود. کسی هم نیست مثل «ماه‌منیر» که تمام جان و توان‌اش را بگذارد برای خونخواهیِ کودکش. مثل مادر «ستار»، مثل بابای «کومار»، مثل...

     شلیک می‌کنی و گلوله توی گوشت‌اش می‌ترکد، خون می‌پاشد و بوی خون نفس‌ات را تازه می‌کند. خیابان‌خواب‌ها عطر بهتری دارند برای خون‌آشام‌ها. جایزه‌ی درنده‌گان شهری‌اند این بینواها.

 

     سر وقت آمده‌ام و قرار نیست خیلی منتظر بمانم. یکی از دلایلی که از مراوده با «سپهری» پس نمی‌زنم، همین منظم بودن وقت‌های ویزیت است. اینجوری نیست که سر وقتی که منشی گفته برسی و تازه یکی دو ساعتی هم توی مطب علاف باشی. دلیل دیگر هم اخلاق خود سپهری‌ست. شارلاتان، گوگولی، انگیزشی، نیست. دکتر است. این را خودش خوب می‌داند. حرف می‌زنم، گوش می‌دهد، بعد شرایط را برایم توضیح می‌دهد، اگر درست فهمیده باشد، نسخه می‌نویسد و داروها را شرح می‌دهد و تمام.

     تنها معاشرتِ خارج از این الگو میان ما، این است که گاهی من لای حرف‌هایم فحشی یا نفرینی نثار حرامزاده جماعت کنم و او هم با خنده تأیید کند و برگردیم سر کار خودمان.

 

     «الان یه سال شده از بار اولی که اومدم پیش‌تون. اوضاعم فرق کرده، خودم متوجهش می‌شم. این خوبه که حس کنی بهتری. دم شما گرم.

     از دو دفعه قبل‌تر بهم گفتید که با این داروی جدیدی که می‌نویسید از اضطرابم کم می‌شه و زندگی رو یه کم شُل می‌گیرم. (می‌خندم) خوبه‌ها! راضی‌ام! ولی یه جاهایی دیگه حس می‌کنم خیلی شُل گرفتم. قشنگ دیگه هیچی تحریک‌کننده نیست. اوکی‌یه این‌طوری؟ چند شب پیش، با صدای تیراندازی تو خیابون بیدار شدم. یکی دو تا هم نبود. قشنگ چند دقیقه‌ای صدای تیراندازی می‌اومد. پایین محل ما بین دو تا ساختمون یه خرابه‌ست. خیابون‌خواب و عملی و اینا داره. صدا هم از همون سمت بود. من تا مطمئن شدم که توهم نزدم، رفتم تو آشپزخونه یه سیگار کشیدم و آب خوردم و سر و صدا که خوابید رفتم دوباره ولو شدم. خوابم نبرد البته ولی خیلی خونسرد و منطقی بودم. انگار طبیعیه که تو کشوری که جنگ نیست، تو نصفه‌شب با صدای زد و خورد مسلحانه بیدار بشی و بری یه سیگار بکشی و منتظر باشی ساکت بشن که برگردی و بگیری بخوابی. (می‌خندم)

     حالا فردای اون سر و صداها فهمیدم پلیس با یک‌سری خیابون‌خواب درگیر شده و در نهایت به سمت‌شون تیراندازی کرده... کلی‌شون احتمالاً… کشته شدن... یه تیر دو تیر نبود آخه...

     این هم غمگینم نکرد. قبلاً تا تهِ اینترنت برای پیدا کردن خبر و صحت‌سنجی‌ش سوراخ نمی‌کردم آروم نمی‌گرفتم. بعدشم اگر صد بار و صد جا فحش‌شون نمی‌دادم آروم نمی‌شدم. نود و هشت خودمو یادمه دیگه...

     اما الان شبیه «هیچی» شدم. اسفنج... نرماله این وضعم؟... خودم بدم نیومده، بنظرم بدی هم نیست. ولی... دیگه خیلی هم شُل نشدم؟...»

 

     غزال دعوت کرده جمع بشویم دور هم. سینا و غزال با هم زندگی می‌کنند. با هم کار می‌کنند. با هم حسابی جفت و جور زندگی می‌کنند. ننه بابای سینا نمی‌دانند که این دو تا باهم‌اند. مهم نیست. سینا خیلی وقت است با خاندان‌اش قطع رابطه کرده است. آنها زندگی خودشان را دارند، این دو تا زندگی خودشان را.

 

     هشت و نیم رسیدم. سینا توی راه است. دو تا از بچه‌ها هم هنوز نرسیده‌اند. فقط «کرگدن» زودتر از من رسیده و کله‌اش توی گوشی‌‌ست. بدبخت اسم‌اش رضاست. اما چون برادر غزال است، یک بار در مستی گفتیم چون حیوانِ پسرانه با «غ» نداریم ننه بابات اسمت را گذاشته‌اند رضا. ولی ما اسم‌ات را می‌گذاریم «کرگدن» که با «غزال» به هم بیایید. این شوخی جدی جدی دو سالی هست که پا برجاست. با جنبه است و مثل غزال با معرفت است.

 

     با غزال توی بالکن رو به محوطه ایستاده‌ایم و سیگار می‌کشیم. بالکن که نیست. پله‌های اضطراری ساختمان از توی آشپزخانه دری دارند و ما پاگرد پله‌ها را بالکن صدا می‌کنیم. اغلب برای مراعات غیر سیگاری‌ها و اینکه بادی به کله‌مان بخورد، می‌آییم اینجا و چقدر اینجا سیگار پشت سیگار مانده‌ایم و فکر کرده‌ایم و هیچی به هیچی، بغض را قورت داده‌ایم برگشته‌ایم داخل خانه.

 

     حالا هم غزال چشم‌هایش را ریز کرده و مشغول سبک سنگین حرف‌هایی‌ست که قرار است بزند. خطاب به تاریکی می‌پرسد «با سینا حرف زدی؟» می‌گویم.

     «کاری نه. دیروز رفتین پیش تابان. برگشتنی هیچی بهت نگفت؟» نگفته است.

     «راستش تونستم یه‌کم مجابش کنم برای جریانات شرکت و کارگاه. اگه یه‌کم کوتاه بیاد، تعطیل کنیم. ایستادم ببینم اون چی می‌گه بعد بیام سراغ تو. تو منطقی‌تری! الان اگه تعطیل کنیم ضرر که نکرده‌یم، سود هم کرده‌یم. فقط قیمت دستگاهامون سه‌برابر شده تو این چند سال.»

     درست می‌گوید. متأسفانه درست می‌گوید! سیگار بعدی را روشن می‌کنم‌. می‌پرسم «اگر تعطیل کنید بعدش چه می‌کنید؟ انتظار نداری این بیش‌فعال بشینه تو خونه باهات سریال نگاه کنه؟! تا ننه باباش هم زنده‌ان که ازدواج‌تون مالیده‌ست! فکر کرده‌ی لابد! بستن کارگاه و شرکت، و بعد چی؟»

     جواب را خودم می‌دانم.

     «من که نظرم به رفتنه. تو که می‌دونی. هم سینا، هم تو، هم من، با مدرکامون، با نمره‌ی آیلتسامون، با سابقه‌هامون هرجا بریم قبول‌مون می‌کنن. بابا به خدا مامِ وطن از خداشه ما رو تف کنه بیرون. تو گلوش گیر کرده‌یم... دیگه این بی‌شرفا باید چی‌کارمون کنن که جمع کنیم و بریم؟ واقعاً نمی‌شه هم اینا اینجا باشن هم ما بمونیم! له شدیم!»

     سیگار بعدی‌اش را روشن می‌کند... فقط توان گفتن یک جمله را دارم «جمع کردن شرکت و کارگاه، عقلانیه.»

     پشت می‌کنم به غزال که برگردم داخل، چشم‌ام سرخ است اما بدون اشک. سؤال. توی کله‌ام صدا پیچیده. چرا انگار همه چیز دارد برایم مهم می‌شود؟!

 

     کرگدن کله‌اش توی گوشی است. تا وارد پذیرایی می‌شوم، سر بلند می‌کند که «دیشب تو محله‌تون عجب بکش بکشی بوده. خبرش رو همه گذاشتن. تو بیدار بودی؟» شدم. «خبرگزاری‌های خودشون می‌گه حمله‌ی خیابون‌خواب‌ها به پلیسِ گشت کلانتری و دفاع پلیس در برابر حمله. (می‌خندد) انگار ما گاویم. حمله‌ی خیابون‌خواب‌ها؟ حمله؟ مادرجنده‌ها!» در حالی که می‌خندد دوباره سر از گوشی بیرون می‌آورد و «سی‌ان‌ان می‌گه گفتن! حمله‌ی پلیس به یک خونه تیمی بوده. مگه پنجاه و شیشه که خونه تیمی باشه. این دیوثا هم کس‌شعر می‌گن والا.» موافقم. محله‌ی ما اکثرن پیرند، حکومتی‌های سابق هستند که حالا توی محله‌ی شیک‌شان به آرامی روزگار می‌گذرانند. اکثر همسایه‌های من قدیم‌ها با هم همکار بودند. قاضیِ دادگاه، دادستانِ وقت، مشاور‌حقوقیِ نهاد... توی هزار و چهارصد و یک همه‌جای شهر یک صدایی، دادی، شعاری، حداقل یه فحشی بلند بود. محل ما انگار خارج بود. همه در صلح و سکوت.

     اگر حاج‌آقای ما زنده بود یا سادات بعد رفتن حاجی، مجاور نمی‌شد مشهد، الان این خانه‌ی من هم لنگه‌ی بقیه بود.

 

     کرگدن رفته سراغ بنگاه خبرپراکنی بعدی. دارد بلند بلند یک گزارش از منبع آگاه را برایم می‌خواند. چشم‌هایم به دهان کرگدن است اما صداهای توی سرم بیشتر شده و صدای رضا را نمی‌شنوم. بی‌اختیار حدس می‌زنم که انگار به زودی از هم خواهم پاشید. آی ای عرق، کجایی؟!

 

     سینا و بقیه هم رسیده‌اند، هیچ‌کس به جز شوخی و خنده هیچ حرف دیگری نمی‌زند. هیچ‌کس نمی‌خواهد جز «شادی» حال دیگری داشته باشد. الکل برای شادی. ای شادی ای آزادی. الکل برای آزادی...

     رضا هم گوشی‌اش را زده به شارژر و فعلاً خبری از اخبار نیست . فکر کنم فهمیده که حالم به‌جا نیست. اما نمی‌داند برایم مهم نیست. الکل مسئله را سریعاً حل خواهد کرد.

     وای که غزال چه کرده با غذاهای خوشمزه‌اش، بهشت حتماً جایی‌ست شبیه آشپزخانه‌ی غزال. همراه مزه‌ها و خوراکی‌های بی‌نظیر، پیک پشت پیک می‌زنیم. سینا دارد خاطره‌ی یک مسافرت‌اش با غزال را تعریف می‌کند که توی رامسر برای آبجو خریدن چه ماجراجویی‌هایی کردند و عاقبت هم پسره که برایشان آبجو‌ها را می‌آورد درِ ماشین و کارت‌خوان سبزی فروشی‌شان را می‌دهد و سینا هم دولا پهنا کارت می‌کشد و شب می‌فهمند که هیچ آبجوی دست‌سازی در کار نیست و بی‌شرف‌ها دلستر «جوجو»ی سوپرمارکتی توی پاچه‌شان کرده‌اند. اینقدر به اداهای سینا و مازندرانی قسم‌دادن‌هایش، به تقلید از پسر آبجوبنداز خندیده‌ایم که یکی از بچه‌ها به سکسکه می‌افتد و خوراکِ جدیدِ خندیدن جور می‌شود. پیک پشت پیک. می‌خندیم. سیگار می‌کشیم. پیک پشت پیک. خوراکی‌های خارق‌العاده‌ی غزال. پیک پشت پیک. سیگار. پیک پشت...

     استکان‌های به سرعت خالی. به سرعت خالی. استکان‌های پشت به پشت. استکان عرق، پشتِ هم، پُر، خالی... تلاش برای شادی. الکل برای شادی...

 

     عطا می‌گوید «خودم می‌رسونمت، تو راه گپ بزنیم.» با یکی از بچه‌ها که ماشین دارد هم می‌توانم بروم. غزال اصرار دارد که حالا که با بچهها نمی‌ری همین‌جا اسنپ بگیر. گفته‌ام می‌خواهم کمی توی اکباتان قدم بزنم، یه‌کم مستی از سرم بپرد، بعد ماشین می‌گیرم. هیچ‌کس حریفم نشده است و زده‌ام بیرون.

 

     روی پاهایم نیستم. مستِ مست. به زحمت سیگاری آتش می‌زنم. دهانم خشک. کامم تلخ. توی سرم بلوا. از فضای سبز جلوی ساختمان‌ها راهم را کج می‌کنم به سمت پیاده‌روی خیابان. سنگین‌ام و خسته. چشم‌هایم درست نمی‌بیند، اما احساس می‌کنم صد متری جلوتر کسی با یک گونی بزرگ دوده‌زده دارد عرض خیابان را طی می‌کند. سرم روی تنم شل می‌شود، باید بالا بگیرمش. وقتی دوباره سر بلند می‌کنم، هیچ‌کس هیچ‌جا نیست. نه در پیاده‌رو‌، نه در خیابان. مطمئنم که یک آشغال‌گرد را دیده‌ام که رد شده است برود آن طرف خیابان. اما هیچ‌کس نیست. مطمئنم؟ با این همه سر و صدای توی سرم چه را باید مطمئن باشم. مطمئنم باشم؟ با این مستی که سرایت کرد به همهمه‌ی توی سرم. مطمئن باشم به دیدن مردِ گونی به دوش؟ با این همه سر و صدای بلند، گوشم دارد سوت می‌کشد. وضوح کلمات زجر را بیشتر می‌کند. مستانه راه می‌روم و چشم می‌گردانم به دنبال مرد آشغال‌گرد. چرا حالا اینقدر مهم شده است؟ در سرم فریادها شکل می‌گیرند. فکر کن گوینده‌ی اخبار با فریاد خبر می‌خواند. چه خبرهایی...

     «درگیری... درگیری خیابان‌خواب‌ها با پلیس در سحرگاه... حمله‌ی خیابانی... حمله... سه نفر خیابان خواب، فاقد هویت خیابان... پلیس در دفاع از خود... دفاع از مردم... ما هر جا بریم می... ما... ما... خیابان... مدرک‌مون... ما... نمره‌ی... باید تعطیلش کنیم... باید بریم... خیابان‌خواب‌ها... نمی‌صرفه... روز به روز... خونِ دل... آشغال‌گرد... سینا... آبجو... آیلتس‌مون... خیانت به... کرگدن... سینا... انگار ما گاویم... مامِ وطن... تف... پلیس... این کس‌کشا... خیابان‌خوا... تف... تف... خراب‌شده... بریم... بریم... برو...»

 

     جهان به شدت کند شده است، یادم نیست کیستم! یادم هست که چند سال است خونِ دل خورده‌ام. یادم هست که خیابان جای خوابیدن نیست. یادم نمی‌آید چرا خیابان...

     رسیده‌ام به همان سطل‌آشغال بزرگ که آشغال‌گرد رهایش کرد و رفت. من آشغال‌گردم. تُف کرده مرا یک خیابان خواب...

     یادم نیست آشغال‌گرد کجا رف... عُق می‌زنم... اینجا انبوهی از آشغال است. اینجا زباله‌دانیِ... سرم را می‌برم توی سطل را نگاه کنم، شاید آشغال‌گرد نرفته ب... بوی تعفن و گندیدگی کشیده می‌شود میان وجودم. نفس نمی‌کشم اما سر تو سطل کثیف و بزرگ آشغال... عُق می‌زنم... نفس... سر توی سطل آش... بالا می‌آورم... بالا می‌آورم. هرچه در بهشتِ آن خوراکی‌ها بلعیده بودم را بالا می‌آورم... بالا م... سرم را کشیده‌ام بیرون ولی باز بالا می‌آورم... زردابه... هر چه بود و نیست، بالا می‌آورم. بیرون سطل آشغال هم همان هوا و بو را دارد، عُق می‌زن...

 

     خوابم می‌آید.

     مهم نیست...

     کنار سطل آشغال روی لبه‌ی پیاده‌رو می‌نشینم. شاید یک کم استراحت حالم را جا بیاورد... اگر خوابم ببرد... پلیس‌ها مأموریت دارند که خیابان‌خواب... من آشغال‌گردم و هرچه داشته‌ام را بالا آورده‌ام، پس اصلاً برایم مهم...

 

     صدایی می‌شنوم. صدایی که انگار نزدیکم می‌شود. سر می‌چرخانم. چقدر سرم سنگین است. 

     انگار سیناست که دارد می‌آید به سمتم. 

     چشم‌هایم را می‌بندم.

 

سبد خرید