نامرئی

نامرئی

 

سیمین فتح‌الهی

 

 

چه شانسی، اولین جاپارک دم سالن خالیه پارک می‌کنم. همین که پیاده می‌شم دنیز رو می‌بینم که اون‌ورِ پله‌ها داره سیگار می‌کشه. دست تکون می‌ده و می‌خنده. رژ لب قرمز زده. سینه‌های برجسته‌ش تو تاپِ یقه‌هفتش بیشتر به چشم میاد. می‌رم جلو همدیگه رو بغل می‌کنیم. ‌بهم می‌گه: چه بوی خوبی می‌دی، عطرت چیه؟ فرصت نمی‌ده جواب بدم. ادامه می‌ده: برو بالا الان میام. وارد سالن می‌شم، تام داره مو سشوار می‌کشه. نیمچه بغلم می‌کنه، اونقدر هست که از بوی ادکلن و سیگارش مست شم. می‌گه: دنیز رو ندیدی؟ می‌گم: چرا الان میاد. کتم رو در میارم. آویزون می‌کنم. دنیز می‌رسه، روپوش سیاهی رو می‌ده بپوشم. با اشارۀ دنیز روی سومین صندلی چرمی سیاه می‌شینم. از فکر اینکه چند ساعتی باید روبه‌روی آینه بشینم کلافه می‌شم.

     دنیز به سرعت بُرس رو تو کاسه رنگ می‌چرخونه و می‌گه: این سفیدهای جلو خیلی سمج‌ان. بیشتر و بیشتر بهش رنگ می‌ماله. می‌خوام بگم خودم آخرِ سماجتم ببین چطور مثل کنه چسبیده‌م به این زندگی خالی. دهنم رو باز و بسته می‌کنم عین ماهی قرمز تو تنگ روی سکوی آشپزخونه. هیچی نمی‌گم. چینی به دماغم میندازم.

     تایمر رو کوک می‌کنه رو ۳۵ دقیقه. می‌پرسه قهوه می‌خوام. تو آیینه بهش جواب می‌دم بله قهوۀ سیاه لطفاً.

     از پشت صندلی شونه‌هامو فشار می‌ده و می‌ره.

     تو آینه به خودم لبخند می‌زنم که عوضِ نه مرسی تونستم بگم بله و قهوۀ سیاه! باید برا تراپیستم این موفقیت رو تعریف کنم. اون هم حتماً از پشت دوربینِ زوم عینکش رو جابه‌جا می‌کنه برام دست می‌زنه می‌گه برات خیلی خوشحالم تغییرات بزرگ از همین‌جاها شروع می‌شه. من هم حتماُ سرم رو میندازم پایین و اون از اون‌ور زوم بهم می‌گه تماسِ چشمی لطفاً. باید به خودت افتخار کنی.

 

     دنیز یه فنجون سفید پر از قهوه و یه کوکی می‌ذاره رو میز. بهم می‌گه: باید کوکی رو امتحان کنی. خودم درست کرده‌م،  کم‌شکره. اینجوری برای تامی بهتره. کوکی مورد علاقه‌ش شده. تامی هم از اون‌ور شَستش رو میاره بالا و تأیید می‌کنه و می‌گه: باید امتحان کنی. عاشقش می‌شی.

     می‌خندم. می‌گم: حتماً حتماً.

 

     با فنجون قهوه بازی می‌کنم.

     کوکیِ مورد علاقۀ تامی رو یه ویشگون می‌گیرم و مزه‌مزه می‌کنم. میزون نیست. یه چیزش کمه. بی‌مزه‌ست، عین زندگی خودم دندون‌گیر نیست. بی‌عذاب وجدان همون‌جا نصفه نیمه ولش می‌کنم.

     تایمر به رعشه می‌افته. بلند می‌شم، دنیز با حوله دم سینک منتظرمه.

     موهامو می‌شوره. از وقتی باهام خودمونی شده دیگه نمی‌پرسه دمای آب خوبه یا نه.

     می‌پرسه: بیاد چطوره؟ "ه" وسط رو نمی‌تونه تلفظ کنه. می‌گم: بهیاد خوبه، خیلی سرش شلوغه، از وقتی دورکاری می‌کنه دیگه وقت سر خاروندن نداره.

     بهش می‌گم: چطور شما از صبح تا شب می‌تونید با هم باشید؟ چشمک می‌زنه و می‌گه: تامی عشقم. به زبون خودش. تامی به طرف‌مون برمی‌گرده و من خالکوبی بزرگِ دنیز رو روی ساعد دست راستش می‌بینم.

     قلبم می‌گیره... دنبال خودم تو زندگی بهیاد و دنبال بهیاد تو زندگی خودم می‌گردم...

 

     با صدای دنیز برمی‌گردم. می‌گه: ممنون برای کت و کاپشن‌ها، به سفارت رسوندیم. باورت نمی‌شه مردم چه چیزایی اهدا کرده بودن... لباس‌های شب، کفش‌های پاشنه بلند و مژه مصنوعی!

     انگار نشنیده باشم می‌گم: وات؟... می‌گه: من موندم اینا اصلاً می‌دونن زلزله چیه و زلزله‌زده کیه؟ و سرش رو به تندی چند بار به چپ و راست تکون می‌ده.

 

     دنیز مشغول تقسیم کردن موهام و سشوار کردن می‌شه.

     تق و تق چکمه‌هامو می‌شنوم از مسیر آشپزخانه به اتاق کار بهیاد...

     ساندویچ نون جو با کرۀ بادوم‌زمینی رو گذاشتم رو میز و قهوۀ سرد شده صبح‌شو ریختم تو سینک. باز هم تو جلسه بود. انگشت اشاره‌ش رو گذاشت رو لب‌هاش. می‌دونم باز هم نباید حرف بزنم.

     گردالی طاس پشت سرش رو ماچ کردم. سرش رو نچرخوند. همچنان چشمای پف‌کرده‌ش از پشت قاب عینک دنبال اطلاعات مانیتورها دو دو می‌زد. بیب بیب تلفن موبایلش خبر از پیام جدید رو می‌داد. کیفم رو از روی پیشخون برداشتم و درو به هم کوبیدم!

     مطمئنم ماهی قرمز تو تُنگ لرزیده.

     دنیز می‌گه: بفرما.

     نگاهی به خودم میندازم، انگار مچاله شده‌م... دنیز یه آینه دستم می‌ده و صندلی رو می‌چرخونه که پشت سرم رو ببینم. ولی من چشم آبی رو می‌بینم، برق و شیطنت نگاهش رو وقتی تو راه‌پله‌ها یا پارکینگ به هم می‌رسیم. لبخند گرمش رو وقتی سلام و صبح به خیر می‌گه.

     دستپاچه می‌شم. صورتم پر از خنده می‌شه.

     تام باز هم شَستش رو برای تأییدِ کار بالا میاره. دنیز می‌گه: خیلی بهت میاد.

     روپوش رو در میارم و حساب می‌کنم.

     نوبت رنگ بعدی رو با تردید تو تقویم موبایلم علامت می‌زنم.

     خداحافظی می‌کنم.

     دنیز برام بوس می‌فرسته.

     سوار ماشین می‌شم. خیالِ مرد چشم‌آبی دلگرمم می‌کنه.

     راهنمای گردش به چپ رو می‌زنم و از خط وسط با احتیاط خارج می‌شم. میندازم تو اتوبان و دور می‌شم.

     نمی‌خوام نامرئی بمونم.

 

فوریه ۲۰۲۳

 

 

 

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید