برو به جهنم
امید پناهیآذر
درد و سوزش هر روز صبح شروع میشود و ادامه دارد تا شب که از بیتابی خوابم ببرد. نمیدانم چرا تحمل این درد راحتتر است تا رفتن به چشم پزشکی. لابد نوعی اشتیاق است، اشتیاق به خود ویرانگری.
باید از اولین داروخانه کلوبیوتیک بگیرم. نام یک قطرۀ استریل چشمی است برای عفونتهای مزمن. یک داروخانۀ گرانفروش بالای همین میدان است. از همینجا هم میتوانم تابلویش را ببینم. دستفروشها دو طرف پیادهرو بساط کردهاند و جایی برای قدم زدن عابران نمانده. باد، چشم راستم را میبندد. پشت هم تنه میخورم. کلافهام، قبل از آنکه با کسی درگیر شوم باید گریز بزنم به خیابان. دستفروشها بساطشان را تنگ هم پهن کردهاند و راهی برای وارد شدن به خیابان نگذاشتهاند. هنوز در پیادهرو میروم. گلدانهای ارزانقیمت تزیینی. شلوارهای فری سایز. کلاههای زمستانی. سفید، سیاه، سیاه و خاکستری. رگال مانتوهای پر زرق و برق. گاری لبوفروشی. چشمان و دهان دستفروشها و مشتریانی که چانه میزنند تا گرم شوند. موتورهای مسافرکش. مأمورین گشت ارشاد که نزدیک ماشینشان ایستادهاند و رانندگان تاکسی که منتظر مسافران دربستی چشم پلشتی میکنند.
باید گریز بزنم به خیابان. تنۀ یک دستفروش و عابری راهم را کج میکنند. حالا دهانی که بوی بد میدهد و پستان بزرگ زن میانسالی که به آرنجم میخورد. کنار او پسربچهای گریه میکند. پسربچه لحظهای به من خیره میشود و در جا میماند. سر میگردانم. غروب دودآلود و چرکی ساختمانهای ضلع غربی میدان را سیاه کرده. نمیدانم ساعت چند بود که وارد ابتدای میدان شدم، به نظرم همان موقع هم خورشید غبار گرفته بود و داشت غروب میکرد. هنوز باد میوزد، باید چشم راستم را بسته نگه دارم. کمی تعادلم به هم میخورد. حالا به خیابان آمدهام و کنار جدول جوی پر از آشغال قدم میزنم اما یادم نیست از کجا و از میان بساط کدام دستفروش وارد خیابان شدهام. بعد از گاری لبوفروش بود یا جایی که آرنجم پستان بزرگ زن چاق را لمس کرد. میدان کمی به سمت بالا شیب دارد و من هنوز نیمی از عرض میدان را هم طی نکردهام. با اینکه باد شدیدتر شده کمتر احساس کلافگی میکنم. شاید به خاطر این است که پلک راستم را بسته نگه داشتهام و مجبور نیستم پیادهرو را ببینم.
به جز صداها که واضحتر میشنوم تصویر تمام عابرین، مشتریان، دستفروشها و ویترین فروشگاهها به یکباره حذف شدند. لحظهای چشمم را باز میکنم که دوباره هجوم تصاویر لولیدن سنگین آدمها را در پیادهرو تجربه کنم. چشمم را میبندم و دوباره باز میکنم. خاموش، روشن. میبندم و دوباره باز میکنم. مثل چراغی که در یک اتاق تاریک و بیمنفذ خاموش و روشن شود. خاموش، روشن. خاموش روشن. حس خوبی دارد. دوست داشتم میتوانستم شنوایی گوشهایم را هم به همین آسانی خاموش و روشن کنم. باید سعی کنم، شاید بتوانم. باید به ماشینهایی که از سمت چپم میگذرند توجه کنم. به مدلشان، به رنگشان. یکی یکی از میدان دیدم میگذرند. سیاه، سفید، خاکستری. سیاه، سیاه، سیاه، سفید، سیاه، خاکستری. دارد جواب میدهد. اما نه، همهمه پیادهرو و سوزش چشمم تمرکزم را بر هم میزند. تمرکز بر ندیدن و نشنیدن. کلافگی.
نمیتوانم چشمم را یکسره بسته نگه دارم. باید از داروخانۀ بالای میدان یک پَد چشم بگیرم. پَد را که ببندم دیگر لازم نیست به عضلات پلکم فشار بیاورم. سریعتر میروم. سریعتر. آدمهای بیشتری را میبینم که مثل من به خیابان آمدهاند. حتماً آنها هم از شلوغی پیادهرو خسته شدهاند. سرم را پایین میآورم و میدانِ دیدم را کمتر میکنم. چرخ ماشینها، موتورسیکلتها و پاهایی که از چپ و راست میآیند و از اطرافم میگذرند. لحظهای سرم را بالا میآورم. مردی که از روبهرو میآید با دیدن چشم بستۀ من تعادلش به هم میخورد. نمیتواند تصمیم بگیرد از سمت راستم بگذرد یا چپ. یک بازی دیگر. شیطنتآمیز است و می توانم سرگرم شوم ولی نه، حوصلهاش را ندارم. پشت ساختمانهای آن سمت خیابان و تابلوهای بیقوارهشان خورشید چرب و چرک هنوز دارد غروب میکند. با صدای لبوفروش که از سمت راست میشنوم به خود میآیم. حاضر نیستم چشم راستم را باز کنم. سر میچرخانم و او را با چشم چپ میبینم. به من لبخند میزند و پسربچهای که به من خیره شده بی صدا گریه میکند. زن چاق دستش را روی پستانش گذاشته و به من اخم کرده، انگار میخواهد چیزی بگوید. چابکتر میروم. میخواهم چشم چپم را هم ببندم. اما نه، اول باید موقعیتم را در چند قدم جلوتر برانداز کنم. موتورسواری از روبهرو میآید، مردی میخواهد از وسط میدان بگذرد. یک رانندۀ تاکسی که درِ صندوقعقبش را باز کرده و با تلفش حرف میزند. باید کمی مستقیم بروم، کمی به چپ و دوباره مستقیم. ده قدمی میشود. اگر حرکت مردم مثل همیشه عجولانه و بیمحابا نباشد با چیزی برخورد نمیکنم. دوازده قدم میروم و با نگرانی چشم چپ را باز میکنم. حالا یک دختر و پسر جوان از روبهرو میآیند. کنار لب دختر لکهای اندازۀ عدس به سفیدی میزند. یک پلیس راهنمایی و رانندگی آنطرفتر ایستاده و به زن غولپیکری نگاه میکند که روی بیلبورد چرخان میدرخشد. زن ظرف پاستا را میگذارد روی میز مقابل مرد غولپیکر. مرد با نگاهی به ظرف پاستا سرش را بالا میآورد و با رضایت لبخند میزند. نور بیلبورد چشمم را میزند. نگاهم را از آن میگیرم. یک ونِ گشت ارشاد دیگر از راه میرسد و آهسته میخزد کنار جدول خیابان. احتمالاً آمده برای شیفت نیروهای گشت. روبهرویم تصویر بزرگ و عصبانی دکتر آیتالله سینۀ دیوارساختمانی نقاشی شده، از کشتهشدگان هفتم تیر سال شصت که نام میدان را به مناسبت کشته شدن او و همکارانش گذاشتهاند. نام قدیمش بیست و پنج شهریور بوده است سالروز آغاز پادشاهی شاه مخلوع ایران. سرِ پلیس با بیلبورد گردان میچرخد و نمیتواند خورده شدن پاستای خوش آب و رنگ را ببیند.
یک تاکسی به سمت من میآید. چراغ میزند و میگذرد. پسر جوان قدمی جلو گذاشت وگفت: «مستقیم» و رو به دختر که حالا پشت سرش قرار گرفته بود ادامه داد: «چقدر به نظرم آشنا میآد.» بوی عطر دختر توی سرم میپیچید. از کنارشان میگذرم و حرفهایشان را میشنوم.
دختر گفت: «اصلا فهمیدی خالم رو برداشتم ؟»
پسر گفت: «دیدیش؟»
«لوس نشو جواب من رو بده.»
«دیدم، من دوسش داشتم. اولین باری که تو صحن مسجد دیدمت اول خالت رو دیدم بعد خودت رو.»
دختر اخم کرد و با طنازی گفت «حالا تو ذوقم نزن ورش داشتم دیگه... راستی، تو برای چی میخندیدی؟»
«این صد بار... نمی دونم.»
«تو نمیدونی! اونم تو، تو اون وضعیت، خودتی... تو همینجوریش با همه دعوا داری.»
پسر دوباره پرسید: «دیدیش؟»
دختر با بیحوصلگی گفت: «نه، مگه کی بود؟»
«بیخیال، هیچکی، بیا بریم اونطرف این یارو حواسش به ماست. فکر کنم من رو شناخته.»
دختر با لبخند گفت: «شایدم عاشق جای خال من شده.»
دختر با نمک میخندد. پسر رو به من چیزی میگوید. نمیشنوم. راه میافتم. صدای بوق یک ماشین. دوباره و دوباره. سر بالا میاندازم که اگر با من است بداند جایی نمیروم. تاکسی باز بوق میزند و من سمت پیادهرو را نگاه میکنم. مسجدی که میان همهمۀ عابرین و دستفروشان گمشده. اولین و تنها مسجد مدرن که رنگ آن ناکسوت است با پایۀ سیلیکون و با خاصیت خودشوینده. در توصیف آن نوشتهاند معماری مدرن آن به گونهای ساخته شده که میتواند هوا را تصفیه کند. اما بعید است زورش به تصفیۀ هوای میدان برسد.
صدای جیغ دختری از سمت پیادهرو گوشم را میآزارد. نمیتوانم نگاه نکنم. دو زن با چادرهای سیاه دست دختری را میکشند که سوار ونِ گشت ارشاد کنند. دختر، کنار لبش خالی ندارد اما اگر داشت بهش میآمد. یکی از زنهای گشت چشمش که به من میافتد بهتزده نگاهم میکند. دختر دستش را میکشد و از آنها فاصله میگیرد. او هم با دیدن من خیره میماند. چشمانم را میبندم و سر میچرخانم.
یکی از دوستانم با یکی از زنان گشت رابطۀ حلال داشت. میگفت تجربۀ جالبی داشته. وقتی خواهرش را بازداشت کردهاند و او برای آزاد کردن خواهرش چادر بُرده زن شیفتهاش شده.
دوباره چشم راستم را برای موقعیتیابی باز میکنم. هنوز آیتالله ناراحت است و دست راستش را مشت کرده انگار که کوبیده باشد روی چیزی یا جایی. زیر مشت با فونت تیتر نوشته شده: «آمریکا از ما عصبانی باش و از عصبانیت بمیر.» کمی بالاتر از ابروهای آیتالله که نقاش به هم گرهشان زده میرسد به ابرهای دود گرفته که هرچه به خود زور میآورد نمیبارد.
نزدیک بود با یک موتوری برخورد کنم. موتورسوار گفت: «هُش!» نگاهش کردم. او هم مثل زن گشت ارشاد و دختر بدحجاب بهتزده نگاهم کرد و در جا ماند. روی درِ چند تاکسی نوشته خط هفت تیر به... بقیهاش ناخواناست. تیر برایم فرقی نداشته اما مرداد ماه معلقی است که هیچوقت دوستش نداشتهام. میخواهم تا رسیدن به داروخانۀ بالای میدان به مرداد فکر کنم که چرا برایم سنگین و چسبناک است، به مرداد، به مرداد، به مرداد. نمیتوانم تمرکز کنم. کمی در خلاء میمانم. شاید به خاطر میدان باشد. میدان بدقواره و سردرگمی که از جنوب به گذشتۀ تهران میرسد، از شرق به کوچه پسکوچههای خیابان بهار، از غرب به غروب و از شمال به آزادراه آیتالله.
بوی گندی در فضا میپیچد. جلوتر را نگاه میکنم. چند کارگر شهرداری دریچۀ چدنی آبرو کنار میدان را برداشتهاند و لجن بیرون میکشند. چشمانم را میبندم و سریعتر میروم. بو عوض میشود. بوی عرق و تَندادگی. چشم راستم را باز میکنم. جلوی در مترو رسیدهام. سوراخهای مترو مثل دهان هیولایی در حال بلعیدن و قی کردن آدمهاست.
دوستم گفت: «از همین دهانۀ مترو رفتیم پایین. زن در عرض چند پله صیغه را خواند، دستم را محکم گرفت و در یک آن خیس شد. بعداً خودش گفت.» دوستم گفت: «آپارتمان عجیبی داشت. سراسر سرخ و بنفش و عکسهای بزرگی از گونه و چشمانش که از سقف و روی دیوارهای خالی آویزان بود. زن گفته اینجا امن است و هرچه دوست داری نعره بکش و خودش یک نفس جیغ کشید.»
با صدای جیغ دختر به خود میآیم و بیاختیار چشمانم را باز میکنم. خبری از ونِ ارشاد و مأمورهای زن نیست به جای آنها پاشنۀ کفش زنی از جا در آمده و خودش پهن شده کنار خیابان. بدون آنکه به چشمانش نگاه کنم از کنارش میگذرم. سوزش و درد یکباره شروع میشود. از چشمم اشک میآید. با پشت دست پاکش میکنم. به نظرم غلیظ و گرم است.
داروخانه درست اول خیابان روزولت است همانجا که ماشینهای مدل بالا دوبل پارک میکنند تا زنهای یائسه یا معشوقههای لوندشان بروند برای خرید لباس شب. فرانکلین دلانو روزولت، هلندیالاصل معروف به اف دی آر. رکورددارِ چهار بار پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری امریکا. چهرۀ کلیدی رهبری آمریکا در جنگ جهانی دوم و مؤسس مرکزی برای مبتلایان به فلج اطفال در وارم اسپرینگِ جورجیا. مفتح اسم جدیدش است. همان محمد مفتح، روحانی معروف که هم دکترای فلسفه داشت هم جزو کمیتۀ استقبال سال پنجاه و هفت بود. همان که مسجد قبا را در خیابان شریعتی تاسیس میکند و خودش میشود امام جماعتش و گروه فرقان را برای برگزاری کلاسهای اسلامشناسی به مسجدش راه نمیدهد و آنها هم بعد از کشتن محافظانش او را در مسجدِ خودش ترور میکنند.
کمال یاسینی اعتراف کرده "ما چهار نفر بودیم. کار سختی هم نبود. میدانستیم اسلحه حمل نمیکند. محافظانش را که میزدیم کار تمام بود. کلت را که درآوردم دکتر فرار کرد و من خندیدم. نمیدانم چرا ولی خندهام بند نمیآمد. میدانستم میدود طرف دفتر کارش. همین کار را هم کرد. شلیک کردم. تیرها به او میخورد اما همچنان فرار میکرد. دوباره چند تیر شلیک کردم. دکتر از پلهها بالا رفت. تیر زدم. دیدم هنوز میدود. رفت طرف سلف سرویس و شروع کرد به داد کشیدن. دختری جیغ کشید و دوید طرف ما. دختر با نمکی بود. با یک خال کنار لبش. قاضی پرسیده "میشناختیش؟" جواب داده "نه." قاضی با تحکم گفته "دروغ نگو، حتما او را قبلاً دیده بودی!" جواب داده "راستش یادم نمیآید." قاضی گفته بود آقای یاسین کمالی ادامه بده. منشی دادگاه نام او را اصلاح کرده. کمال یاسینی خندیده و به شوخی گفته "میخواهید من بروم یاسین را بفرستم." حضار که خندیدند قاضی داد کشیده "ادامه بده." و او ادامه داده "دختر را با دستم کنار زدم و... ها یادم آمد، شبیه دختری بود که از دیوار سفارت بالا رفته بود، اول توی تلویزیون دیدمش همانجا به دلم نشست. روز بعد پیدایش کردم. از دانشجویان خط امامی بود. جلوی دانشگاه پیدایش کردم خیلی شانسی. همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت وقتی از دیوار سفارت آمریکا رفتم بالا دیدم یکی از تفنگداران دریایی لولۀ قناسهاش را به طرفم نشانه رفته. آستینم به نردۀ حفاظ گیر کرده بود و جدا نمیشد. تفنگدار شلیک کرده بوده و گفته بوده "Go to hell." قاضی پرسیده "یعنی چی؟" یاسینی با خنده گفته "با اجازۀ شما و جمع، برو به جهنم." قاضی پرسیده "تو انگلیسی بلدی؟" جواب داده "نه، ولی اون دختره بلده. خودتان که در تلویزیون دیدینش. بعد گفته من میروم بهشت چون دارم شهید میشوم." همه توی دادگاه صلوات فرستادهاند. قاضی هم توی میکروفن صلوات گفته با صادهای غلیظ و کمی با فاصله از حضار بعد ادامه داده "ادامه بده."
یاسینی نتوانسته جلوی خندهاش را بگیرد. حضار هم به خنده افتادهاند. یاسینی میان خندهاش میگوید، تفنگدار گفته بدبخت اگر هم بمیری اسمت را روی هیچ خیابانی نمیگذارند. میخواسته بپرسد تو از کجا میدانی که خال کنار لبش خاریده خواسته آن را بخاراند که تیر از کنار سرش گذشته. قاضی پرسیده "آن کافر از کجا میدانسته؟" یاسینی در حالی که میخندیده شانه بالا انداخته. قاضی دوباره و دو بار چکش زده و گفته "ادامه بده."
یاسینی کمی به چشمهای قاضی خیره شده و با تردید ادامه داده "پریدم آنطرف محوطه... سمت دکتر. دکتر هنوز کیفش را محکم گرفته بود و یک نفس داد میکشید. چند تا از تیرها به دستش خورده بود، به کتفش و به پایش. بیمعطلی به سرش شلیک کردم. اینبار افتاد."
شرح حال واقعۀ کمال یاسینی را در آرشیو روزنامۀ اطلاعات خوانده بودم. بیست سالش بوده. عکسش را همانجا دیده بودم. وقتی تابلوی نمرۀ زندانی را روی گردنش انداخته بودند که عکسش را بردارند باز خندیده بوده. عکاس پرسیده "برای چی میخندی؟" گفته "میتوانستیم برویم در یک مسجد دیگری اسلام خودمان را تبلیغ کنیم. من و زیدم و خال کنار لبش هم مثل دو تا مرغ عشق میرفتیم کنجی برای خودمان جیک جیک میکردیم." عکاس لب ورچیده و گفته "فکر کردم یاد جوکهای سید کریم افتاده باشی (همان شومن یا جُکگوی دهۀ پنجاه که در کاباره میامی برنامه اجرا میکرده) میخواهی برایت یکی از جوکهایش را تعریف کنم؟" یاسینی شانه بالا انداخته.
صدای جیغ زنی از سمت پیادهرو ذهنم را به هم میریزد. لحظهای چشمانم را باز میکنم که روبهرویم را نگاه کنم. اما چرخیدهام سمت چپ. باز دکتر آیتالله را خشمگین میبینم با مشت گره کرده که در حال کوبیدن فریز شده. یک موتوری خلاف جهت خیابان میآید سمتم. چهرهاش آشناست. بیست سالی بیشتر ندارد و لبخند میزند. چشمانش را تنگ میکند و موتور را نگه میدارد. انگار مرا شناخته باشد. دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت. سرم را زیر میاندازم که از کنارش بگذرم. صدای جیغ زن را روی پاشنۀ شکستۀ کفشاش میشنوم. پاشنه کمی جلوتر افتاده است نزدیک جدول جوی پر از آشغال میدان. دستش را میبینم که مچ پایش را گرفته و پاها وکفشهای مردانه که اطراف پای او جمع شده است. صداها در هم رفتهاند. بوی گند میآید. نمیتوانم تشخیص بدهم از کدام جهت است. باید دو تا پد بخرم. رنگشان هم فرق نمیکند سیاه، سفید یا خاکستری. میخواهم هر دو چشمم را ببندم. اینطور بهتراست. حتم دارم عابرین هم ملاحظهام را میکنند. پیادهرو هنوز شلوغ است. لبوفروش، زنهای گشت، دختر بدحجاب، پسر موتورسوار و پاشنۀ شکستۀ کفش. داروخانه بسته است و همه به من خیره شدهاند.