مرضیه

 

مرضیه

 

سپیده کاظمی

 

 

تو هوای دم‌كردۀ زیرزمین با سحر روی دُشكی كه با زمین كم‌فاصله‌ست و بیشتر گل‌های ملافه‌ش سوراخ شده‌ن نشسته‌یم و از اگرها و اماها حرف می‌زنیم.

     در با كلید و یه هل باز می‌شه. شونه‌هامون می‌پرن بالا. علی یواش خودش رو می‌كشه تو و به همون یواشی در رو پشتش قفل می‌كنه. یه كیسه خوراكی آورده كه صدای خش‌خشش از اندازه‌ش بیشتره. كیسۀ سیاه‌تر از سیاهی رو ازش می‌گیرم. از بوش معلومه دوباره ناهار ساندویچ سوسیس داریم.

     وسط حرفش از بیرون صدای اذون ظهر بلند می‌شه. یك دقیقه ساكت می‌شه و دستی به ریشش می‌كشه و می‌گه قرارمون به هم خورده. فردا اصلاً نمی‌شه رفت دم مرز، خیلی خطریه. جون مادرم از خدامه زودتر شما رد شین. منتظرِ فرصت درستم. در ضمن یكی از رفقام، یه خانمی رو بهم معرفی كرده، چند بار دیده‌مش. مرضیه‌ست و هم‌سن و سالِ شما باید باشه اونم عجله داره زودتر بره. فردا میارمش اینجا.

     سحر از چهارزانویی در میاد و صاف می‌ره جلو علی، می‌گه قرار این نبود. من از ترس كتك‌كاری تو گوش و سرم صوتِ بدی می‌پیچه. می‌پرم وسط، سحر رو می‌كشم عقب. علی به مخالفت و اه و اوهِ ما محل نمی‌ده. بهم زل می‌زنه و از تو جیبش یه بسته قرص پرت می‌كنه طرفم و هیس هیس می‌كنه. پشتش رو می‌كنه كه بره، می‌گه چاره‌ای نیست و حرف نباشه، هر سه‌تون رو با هم می‌برم دم مرز.

     در رو باز می‌كنه و با شونۀ كج خودش رو می‌ندازه اون‌ورِ در و دوباره صدای قفل در.

     سحر زیر لب غرغر می‌كنه، نیم‌نگاهی می‌ندازه به طرفم می‌گه، مریم قرصت رو بخور نگران نباش. اینم رو همه چیزهای دیگه. فقط باید حواس‌مون باشه حرف ازمون نكشه بیرون. لیوان آب‌شو می‌ده بهم. چیزی نمی‌گم. دراز می‌كشم، به پنجرۀ كوچك نزدیک سقف كه با لُنگ كثیف جلوش پوشونده شده نگاه می‌كنم. سایۀ چهار تا میلۀ قد كوتاه رو لنگ افتاده. دلم می‌خواد باد رو ببینم. هوا می‌خوام.

     با پام می‌زنم به سحر. می‌گه، ها، چی می‌خوای؟ می‌گم فقط دعوا و كتك‌کاری نمی‌خوام. نگران مرضیه نیستم. احتمالاً از پسش برمی‌آییم. اگه دعوا راه بندازی كار سخت می‌شه.

     ساندویچ رو بهم می‌ده. می‌گه ساندویچی آندره سر كوچۀ بیدی یادته؟ بعد با لهجۀ ارمنی بهم می‌گه، مادام تو حواست به كار و حرف خودت باشه من خودم متخصص پیچوندنم.

     صدای پچ پچ می‌‌آد، صدای قفل در.

     علی با خانمی وارد می‌شه. وقت رو از دست داده‌م، هنوز كه فردا نشده. چشم‌های سحر و من یك ثانیه با هم قفل می‌شن.

     خانم مرضیه با نگاه و لبخند دلبرانه به ما معرفی می‌شن. نوبت معرفی ما كه می‌شه لبخند می‌ره و صدای علی جدی‌تر می‌شه. ما هم چند وقت پیش با لبخند معرفی شدیم و ازمون گذشت. مرضیه یك چشمش باندپوشی شده. خدا می‌دونه فیلمه یا نه.

     پا می‌شیم و تو این چهار دیواری كوچك چند قدم جلو می‌ریم و ابراز احساسات الكی می‌كنیم.

     علی حس معاملات ملكی بهش دست داده. رو به مرضیه می‌كنه می‌گه، شرمنده اینجا خیلی كوچیكه، قراربود درستش كنن برای پسر خانواده كه رفت خارج و نیمه‌تموم موند. دستشویی توالت هم اونجاست. با بچه‌ها آشنا شو، من باید برم. شب شام میارم براتون و بیشتر صحبت می‌كنیم. پشتش رو می‌كنه می‌ره و باز صدای قفل و كلید.

     مرضیه هم‌قد ماست، صاف‌تر از ما وای‌می‌سته و قوز نمی‌كنه. خمیازه می‌كشه و می‌خواد بشینه. بوی هوای تازه می‌ده و بوی تمیزی. بهش میاد اسمش دیانا باشه یا كتی، قرتی‌تر از مرضیه‌ست. چیزی نمی‌گه می‌ره یه گوشه می‌شینه. انگار می‌خواد نور كم و جای جدید رو با یه چشمش و وجودش تطبیق بده.

     سحر مجالش نمی‌ده و می‌پرسه: قضیۀ چشمت چیه مرضیه خانم، عمل كردی؟

     می‌گه آره تو زندان چشمم آسیب دید و مجبور شدم عمل كنم. چشم دیگه‌م سالمه و بهتر از دو تا چشم كار می‌كنه. یک‌چشمی‌ زل می‌زنه تو چشم ما، یعنی حواسم هست و حواس‌تون باشه!

     به دیوار تكیه می‌ده و شروع به سئوال كردن از اوضاع ما می‌كنه. سحر فرصت به من نمی‌ده و مشغول گفتنِ راست و دروغ بهش می‌شه. از اینكه بیشتر از نُه ماه تو زندان بودیم و چطور به خاطر تظاهرات و فعالیت دانشگاهی دستگیر شدیم. خانواده‌هامون بعد از چند ماه بی‌خبری پیدامون كردن و با پارتی‌بازی و پول آزاد و همون روزهای اول بعد از زندان راهی مرز و فرار شدیم.

     مرضیه با چشمش حركات هر دومون رو زیر نظر داره و با دقت داره اطلاعات جمع می‌كنه. قبل از اینكه ما ازش سئوال كنیم شروع می‌كنه از زندان رفتنش برامون تعریف كردن که بی‌شباهت به داستان ما نیست.

     چند دقیقه‌ای هرسه ساکت می‌شیم. به مرضیه نصف ساندویچ رو تعارف می‌كنم. یه گاز می‌زنه و بقیه‌ش رو می‌ذاره تو جیبش، بعد ناخودآگاه دستش می‌ره رو صورت و دماغش انگارمی‌خواد عینک نامرئی‌ش رو بالا بزنه. متوجه نگاهم می‌شه و پیشونیش رو می‌خارونه و خودش رو از تك و تا نمی‌ندازه. معلومه عینكی بوده.

     سحر پا می‌شه شروع به نرمش می‌كنه. من هم پا می‌شم الكی تكون می‌خورم. اینجوری مجبور نیستیم حرف بزنیم. مرضیه تكون نمی‌خوره. به نظر میاد نشستن بهش چسبیده. یك‌چشمی به فضا خیره شده، یه فیلمی داره تو مغزش می‌بینه كه ما نمی‌بینیم. سحر هیچ‌چیش بی‌صدا نیست، نرمش هم كه می‌كنه بدنش تلق تلوق می‌كنه و خودش هم هن و هن الکی. سر و صداش پارازیتی تو فیلم مرضیه می‌ندازه و نگاهش عوض می‌شه. كش و قوس میاد و بلند می‌شه و همراه‌مون می‌شه. سحر نیشش باز می‌شه و به طرفم كله میاد.

     متوجه می‌شم انگشتم خیس شده، از بس دورِ ناخونم رو كندم خون افتاده. می‌رم به شست و شو برسم. آب سرد رو دستم می‌گیرم. تو آینه با خودم چشم تو چشم می‌شم و نگاه مامانم رو می‌بینم. آب می‌زنم به صورتم و از نگاهش فرار می‌كنم.

     سحر و مرضیه مشغول حرفن. می‌رم به طرف‌شون، مرضیه می‌شینه سرجای قبلیش. سحر می‌گه، مریم، مرضیه از تو می‌پرسه، خودت بگو.

     می‌گم داستان رو كه سحر بهت گفت. من معمولاً شخصیت اصلی داستان نیستم ولی آخرش همه چیز به من ربط پیدا می‌كنه و بدون من داستان پیش نمی‌ره. از دوران تحصیل حرف می‌زنم و طبق معمول حرف رو به غذا می‌كشونم و با ابراز عشق به لوبیاپلو حرفم رو تموم می‌كنم.

     مرضیه پا می‌شه با كیفش می‌ره دستشویی می‌گه می‌خوام پانسمان چشمم رو عوض كنم.

     سحر میاد پهلوم. یواش می‌گه راجب تو خیلی سئوال می‌كرد مریم. خودش نم پس نمی‌ده. مشكوك می‌زنه. باید حرفامون كوتاه و دوپهلو باشه. خدا می‌دونه علی چی بهش گفته و نگفته. درِ گوشی چند دقیقه‌ای با هم حرف می‌زنیم.

     مرضیه میاد بیرون موهاش خیس می‌زنه و گوجه كرده پشت سرش. باند چشمش سفیدتر شده. می‌ره دراز می‌كشه یه گوشه، پاهاشو جمع می‌كنه تو دلش و كیفش رو می‌ذاره زیر سرش.

     نور اتاق كمتر شده، احتمالاً حدود هفتِ عصره. می‌گم علی این‌موقع‌ها میاد. همه ساکت شده‌ن و ‌تو ‌نخ خودشونن. مرضیه یك چشمش مدتی بسته می‌مونه تا صدای پا میاد. بعد سریع می‌شینه و کیفش رو می‌گیره بغلش. صدای قفل و كلید. این‌دفعه علی سعی نمی‌كنه بی‌صدا و آروم باشه. در رو تا بیخ دیوار باز می‌كنه و می‌گه پاشین الان وقت‌شه. زود جمع كنین بریم. ماشین دم دره. الان خبر خوب اومد که از بچه‌های خودمون دم مرز هستن و امنِ امنه. مرضیه خودشو اولِ همه به در می‌رسونه، علی نگاهش می‌كنه می‌گه نه تو امشب می‌مونی فردا خودم می‌برمت. گلوم خشك شده. قلبم تندتر می‌زنه. زود چند تا چیز رو می‌ذاریم تو كوله‌پشتی و كیف‌مون رو می‌بندیم. سحر دست یخ‌كرده‌مو می‌گیره. حالا كه موقع رفتنه پاهام بی‌قوه شده‌ن. از راهرو رد می‌شیم. مرضیه پشت سرمون داره میاد. علی جلوی ما می‌ره بالا. مرضیه می‌گه امیدوارم به سلامت برسین شاید یه روزی دوباره هم رو ببینیم. خیلی اصرار به اومدن نمی‌كنه. بهش دست تكون می‌دهم. سحر فقط جلو رو نگاه می‌كنه و محلش نمی‌ذاره. هوا گرگ و میش و دم‌كرده‌ست. كوچه خلوته. یه جایی ما رو آورده كه پرنده پر نمی‌زنه. دوتا مرد ریشو از پیكان آجری خاك گرفته پیاده می‌شن. علی و ما بهشون نزدیك می‌شیم. علی می‌گه من نمی‌تونم باهاتون بیام. آقا داوود و آقا سعید شما رو می‌برن. یه پاكت می‌ده دست راننده.

     سحر می‌گه قرار بود خودت با ما از مرز رد بشی و تا آخر كار با ما باشی. خانواده‌مون هزینه رو تا اون‌ور پرداخته‌ن. می‌گه خب حالا بهشون می‌گم برنامه عوض شده. برنامۀ امشب هم كلی جون كندم ردیف كردم. خیلی طول بدین دیر می‌شه و همه چیز به هم می‌خوره. زود باشین سوار شین. دو تا مرد ریشو با ما سلام علیكی می‌كنند. یه نگاه به هم می‌ندازن و برای علی دستی تکون می‌دن و دراشون رو می‌بندند.

     به سحر می‌گم من نمی‌‌خوام سوار بشم. از اینا می‌ترسم. یه چیزی درست نیست. همۀ برنامه‌ها عوض شدن. سحر می‌‌گه بیا بریم، با هم هستیم و باید حركت كنیم و پیش بریم. تو این زیرزمین موندن چیزی رو عوض نمی‌كنه. منو با خودش می‌كشه رو صندلی عقب. در بسته نشده ماشین پشتش خاك بلند می‌شه. صدای علی رو همون‌طور كه ریزترمی‌شه، می‌شنوم. داد می‌زنه شرمنده، حلالم كنین، سفربخیر.

 

 

تابستان ۲۰۲۳

 

 

 

 

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید