یک داستان تقریباً جنایی
فائزه بهارلو
من میتوانم ذهن آدمها را بخوانم، میتوانم به هرجایی سرک بکشم. به هر اتاقی، پشت هر میزی، داخل هر آدمی، داخل سلولهای هر مغزی، چون روحم. روح همان دختری هستم که اینروزها زیاد میبینید؛ با مقنعه، عکس را موقع ثبت نام دانشگاه همانجا توی دانشگاه انداختم. عکس فوری، پشت صفحه قرمز، چشمهای وغ زده، لبهای بیرنگ، شبیه روح. همان دختری که مردی توی خانه تکهتکهاش کرده، از بیرون اینطور به نظر میرسد، توی تلویزیون و روزنامهها و پادکستهای جنایی اینطور میگویند. مردی تکهتکهاش کرده و حالا خفهخون گرفته است. من ماجرا را برایتان میگویم.
به دعوت پدر بزرگم که وقتی هشت ساله بودم در تصادف مرد و مادر بزرگ به قول خودش بیصاحاب شد آمدهام مازندران. البته این خانه را بعدها بابا و عموها فروختند اما پدر بزرگ هنوز همینجاست. آمدهام لب دریا، موجها میخورند کف پایم و حسشان نمیکنم. فکر میکنم میتوانم بارها و بارها خودم را در دریا غرق کنم. اما باز هم همان دختر تکهتکه شدهام. دوستان نزدیک حامد ماجرا را جور دیگری میدانند؛ اینطور که مردی به دوست دخترش پیام میدهد خانهای؟ خانه است اما مینویسد نه نیستم بعد میرود بیرون و با پسر سرخپوستی میخوابد و...
اما اما اینکه آن روز مثل سسسگ آرایش کرده بودم و رفته بودم کافه، منی که کافه مافه نمیروم، نشسته بودم مثل یک علاف واقعی توی حیاط کافه نزدیک و پایم را تکانتکان میدادم با آهنگی که چهارتا جوان هیپی مینواختند فقط به خاطر این بود که خانه نباشم، که بنویسم:نه خانه نیستم. آن موقع که نوشتم نه خانه نیستم خانه بودم، اما خواستم بنویسم نه خانه نیستم و واقعن خانه نباشم، نه اینکه بترسم حامد بلند شود بیاید در خانه که ببیند واقعن نیستم یا دروغ گفتهام، حال اینکارها را ندارد... فقط چیزی در وجودم میگفت: نباش... نباش... واقعن نباش. هشت باری با خواهش ازش خواسته بودم:
- ببین یه لطفی کن روزایی که میخوای بیای پیش من شب قبلش یا لااقل صبحش بم بگو!
- آخه برنامهم معلوم نبود عزیزم.
چرا برنامهاش معلوم نبود؟ انتظار داشت فکر کنم سرش شلوغ است، خیلی شلوغ. همین فکر را میکردم به اضافۀ این که، من توی شلوغیها نیستم، من بیرونم، یعنی نمیتواند مطمئن باشد مرا هم میبیند یا نه، و اگر شب قبلش بگوید فردا میآیم، فردا باید بیاید، چون اگر نیاید من دلخور میشوم و دلخوریام را ابراز میکنم، حال این کارها را دارم!
بنابراین نمیگفت و میگذاشت اگر همۀ کارهاش را میکرد و حال و حوصله داشت همان وقت پیام میداد:
- خونهای؟
- خونهام.
- من دارم میآم.
- بیا.
چون برنامهٔ من معلوم بود، من همیشه هستم...
هربار گفته بودم:
- باشه اما من دوست دارم بدونم، لطفن شب قبلش یا لااقل صُبش بگو!
- پوووف باشه.
پوف باشه یعنی: "همین؟اگر من شب قبلش یا صبحش بگویم مشکلات زندگیات حل میشود؟"
این چیزی بود که از ذهنش میگذشت. "این کار را هم میکنم دخترۀ وزۀ بهانهگیر". این نتیجهای بود که میگرفت. این نتیجه ای نبود که من میخواستم بگیرد. از بیرون چطور به نظر میرسیدیم؟ دختری بهانه گیر خونِ مردِ شلوغِ مظلومی را توی شیشه کرده است.
نوشتم: نه خونه نیستم. و چون میخواستم واقعن نباشم، مثل سسسگ آرایش کرده بودم و رفته بودم کافه. منی که کافه مافه نمیروم، نشسته بودم مثل یک علاف واقعی توی حیاط کافه نزدیک و پایم را تکانتکان میدادم با آهنگی که چهارتا جوان هیپی مینواختند. همان شد که پویا درختی(توی هرمز خانه درختی میسازد برای بومگردها) که از روی اسمش هم بخواهیم حساب کنیم آخرین نفری در جهان بود که من میتوانستم کنارش بخوابم. کل یک آهنگ را به من نگاهنگاه کرد و تهش میکروفون را قطع کرد که صدایش واقعی شود و چشم تو چشم من گفت:
- خانم تقدیم به شما...
من هم لبخند زدم:
- مرررسی.
همان شد که بعدش آمد نشست سر میز.
- من بشینم اینجا؟
- بشین.
- منتظر دوس پسرتونین؟
- نه.
- دوس پسرتون قرار نیست بیاد و شما منتظر دوستتونین؟
- نه.
- تنها اومدید اما بعدش میخواید برید پیش دوس پسرتون؟
- نه.
- نه دوس پسرتون میاد نه شما میرید پیشش؟
- نه.
- اصن دوس پسر ندارید؟
- نه.
همین شد که شروع کرد عکس خانه درختیها را نشانم بدهد و شمارهام را بگیرد که عکس گردنبندهای سرخپوستیش را برایم بفرستد و هرگز نفرستاد، عکسهای پروفایل خودم را برایم فرستاد و نوشت: "زیبا"... نوشت "فکری"... نوشت "تا به حال هرگز"... نوشت "عجیب"... نوشت "رویا"... و کلی چیزهای دیگر هم نوشت و تهش نوشت: "میتونم فردا شب ببینمت؟ اگه برنامهای نداری و شلوغ نیستی؟
همین شد که آن شب به حامد گفتم.
گفتم:
- من با یک نفر سرخپوست خوابیدم.
کمی نگاهم کرد بعد از کنارم بلند شد سیگار و فندکش را از روی میز برداشت و هی طول خانه را رفت و آمد، هی رفت و آمد تا من فکر کنم حالش بد شده، دارد دیوانه میشود، نمیداند سرش را به کدام دیوار بکوبد، دارد خشمش را کنترل میکند تا بهم حمله نکند، حرفی نمیزند که مبادا چیزهایی بگوید که حرمتها بشکند، راه میرود و خون خونش را میخورد، اما من میانستم که در دور دوم ذهنش پریده به اینکه طول خانه چند متر است؟
که اگر پایش بیست و پنج سانت باشد و هر چهار قدم تقریبن یک متر بشود، از این دیوار تا آن دیوار... بگذار ببیند! چند قدم میشود؟ یک دو سه ده سی شش، سی و شش در بیست و پنج به عبارتی نهصد سانت، نُه متر، حالا از آنور... خب این خانه حدودن پنجاه متر مربع است. هنوز راه برود و من باید فکر کنم دارد تصمیمهای خطرناکی میگیرد اما میدانم اگر خیلی بیحواس باشد الانهاست که از دهنش در برود:
- اینجا رو چند کرایه کردی؟
اما حواسش برگشت، یک لحظه ایستاد دلخور نگاهم کرد، سیگاری بیرون کشید و روشن کرد و رفت دم پنجرۀ آشپزخانه که من فکر کنم دنیا روی سرش آوار شده، نمیداند چطور خودش را آرام کند، شاید معتادی چیزی شود اصلن ازین ضربه! که لابد دارد به همآغوشی و بوسه و محبت قبلش فکر میکند و به شوخی و سیگار بعدش و بعله دارد از حسادت دیوانه میشود. صدای نالهی گربهها میآمد. پک محکمی به سیگارش زد و من میدانستم دارد به این فکر میکند که روزانه چند بچه گربه در تهران متولد میشوند؟ بگذار ببیند! در این محله حدودن چهارگربه میزایند که میانگین اگر حساب کنیم هر کدام هفت تا میشود بیست و هشت تا و از اینجا تا سر پارکوی تقریبن صد و شصت و هشت تا که ضرب در سی میشود سه هزار و هشتصد و چهل تا در ماه فقط همین پنج محله!
اگر حواسش نبود میگفت:
- هر منطقۀ تهران چند محله داره؟
حواسش جمع بود. پک دیگری به ته سیگارش زد، آه کشید، صدای خاموش کردن سیگارش توی سینک آمد. همانجا پای سینک ایستاده بود که یعنی توی فکرم. بعد کشوی قاشق و چنگال و کاردها را باز کرد و بست. باز کرد و بست، باز کرد، که من فکر کنم کلافه شده و نمیداند از عصبانیت چه کند، که من فکر کنم پی قوطی قرص مسکن میگردد چون سرش دارد منفجر میشود، اما من میدانستم که دارد به این فکر میکند بحث را چگونه به خوبی و خوشی تمام کند تا برود خانهاش بخوابد. میدانستم دارد توی سرش جملهبندی میکند:
- مهم نیست... تقصیر من بوده.
- عزیزم... به هر حال من دوستت دارم.
- کاش بم نمیگفتی...عزیزم...
- عزیزم کاریه که شده و برای هرکس ممکنه پیش بیاد.
اما او داشت به این فکر میکرد که با چاقوی آشپزخانه چند ضربه و به کجاها باید بزند تا کمترین خونریزی و بیشترین آسیب وار شود. فکر میکرد جنازۀ انسان چند روزه بو میگیرد. فکر میکرد ورودی ساختمان دوربین مدار بسته هست یا نه. فکر میکرد روح وقتی از بدن جدا میشود کجا میرود؟
همهجا، توی هر اتاقی، پشت هر میزی، داخل هر آدمی، داخل سلولهای هر مغزی-چون روح است. حامد همان شب سرچ کرد، بعد ازین که دستهاش را توی روشویی خانۀ خودش شست، همانجا که با هم مسواک زده بودیم، بعد ازین که کمی گریه کرد و مسواکم را شکست و انداخت توی کاسۀ فرنگی و سیفون را کشید. سرچ کرد "روح انسان پس از مرگ کجا میرود؟"بعد سرچ کرد" بدن انسان مرده چند روزه بو میگیرد؟" و خوانده بود که بیست و چهار تا هفتاد و دو ساعت پس از مرگ، اندامهای داخلی تجزیه میشوند.
سه تا پنج روز بعد از مرگ، بدن فرد فوت شده شروع به باد کردن و نشت خون از دهان و بینی میکند. هشت تا ده روز بعد از مرگ، رنگ خون از قرمز به سبز تبدیل شده و اعضای داخلی بدن گاز تولید میکنند. چند هفته بعد از مرگ، ناخن ها و دندانها از بین میروند. یک ماه پس از مرگ، بدن شروع به آب شدن میکند.
آن وقت که حامد سرچ میکرد من هنوز یک چمدان گوشت و استخوان تر و تازه بودم اما یک هفته بعد که گاز تولید کردم "کارما" سگ خانم صرامی هی دور خانهاش چرخید و واق زد. صرامی اولش همانطور خیره به تلویزیون که زنی داشت ورقههای نازک سیب را میچید روی خمیرِ پای و رویش دارچین میپاشید گفت: "جان! جان!" و بعد بلند شد رفت سمت کارما و داد زد:" عه... چته میمون؟" بعد شالش را انداخت سرش و سگ را قلاده بست و پلهها را پایین آمدند. جلوی خانۀ من کارما خودش را میکوبید توی در و واق میزد. خانم صرامی فکر کرد: "خاک برسرت... دختری مثلن!"
هفته به هفته آشغالاتو نمیبری بیرون... یهجوری آشغالاشو جمع میکنه انگار روش وام میدن. انگار روش وام میدن را بلند گفت و قلادهی کارما را کشید. آقا محمود که داشت شیشههای ورودی را پاک میکرد با خنده گفت: "کجا وام میدن خانم صرامی؟" خانم صرامی هم سعی کرد سکسی قهقهه بزند بعد سینههاش را جلوتر داد و قمبل چرخان از کنار آقا محمود رد شد و رفت. آقا محمود تا دم خروجی با چشم لمبر زدن خانم صرامی را بدرقه کرد و دستمال و دستش روی شیشه شل شدند، بعد فکر کرد بروم زنگ واحد این دختره را بزنم بگویم یک لیوان آب به من میدی دخترم؟تا برایم شربت بیاورد، شاید هم تعارفم کند تو بگوید بیایید یهکم خستگی در کنید. بعد آمد چند بار زنگ واحد مرا زد. بعد چشمش را چسباند به چشمی در، مرتیکۀ احمق! و بعد دوباره رفت به پاک کردن شیشه ها و به خندۀ خانم صرامی فکر کرد.
اما پسفردایش در شکسته شد و قفل کمد دیواری کنده شد. زیپ چمدان باز شد و خانم صرامی روی تخت خواب نازنینم استفراغ کرد. بعد تکهپارههایم را بردند. فرداش هم عکسم همهجا بود. نمیخواهم راجع به مادرم صحبت کنم. مادر خیلی نزدیک است. اصلن آدم نباید برود توی کلۀ مادرش و در بیاورد که به چه چیزهایی فکر میکند.
اما همان روز پسری که لباس چهارخانه داشت و زیرش یک تیشرت پوشیده بود که رویش یک ایموجی از شدت خنده اشک میریخت روی آرنجهاش به کانتر خانهاش تکیه داده بود و شیر شکلات میخورد و اینستاگرامش را چک میکرد و عکس مرا دید. همانی نبود که برای ثبت نام دانشگاه گرفته بودم، این یکی را دوستانم پخش کرده بودند. آدمها دلشان برای این یکی بیشتر میسوخت. شبیه روح نبودم. شبیه دختری بودم که حرص دارد زندگی کند. کاوه انداخته بودش. سفر رامسر. در حالی که ماشین در حال حرکت بود سرم را از پنجره بیرون داده بودم و موهای فرفریام را باد میبرد. میخندیدم. از ته دل میخندیدم. کاوه توی ماشین یلدا بود و همان وقت این عکس را گرفت. سرم را که آوردم تو، همانطور که نگاهم به کاوه بود آرام گفته بودم: "قربونت برم." شوهر ندا شاکی گفته بود: "جوگیریا! آخه این عن آقا چی داره که اینجوری قربونش میری؟" برایش زبان درآورده بودم و گفته بودم: "همین... همینا رو داره... من همین چیزا رو دوس دارم... با دنیا عوضش نمیکنم." سه سال بعد با حامد عوضش کردم. از بس پا پیام میشد، اینجا نرو... آنجا برو... این را نپوش... با اون نخند.
پسر عکس را که دید حس کرد دهانش تلخ شد. تلخیای شبیه قهوه. اما داشت شیرشکلات میخورد. حس کرد عکسم صدای گیتار برقی میدهد و بعد مرا دید؛ دید که با پسری که موهاش گیسگیسهای آفریقایی بود و شلوار گشاد و صندل داشت و از هر جایش چیزی آویزان بود نشسته بودم یک میز آنطرفتر، آن روز که سرد بود و او هی به صندلهایم نگاه کرده بود و با خودش گفته بود توی این سرما! و هی به موهای فرفریم نگاه کرده بود و به ریشهای پسر نگاه کرده بود که با مهرههای رنگی بافته شده بود و با خودش گفته بود عنتر خان... یادش آمد نمره ها را زده بودند و ۱۲ شده بود بعد کپشن عکس مرا خواند و دید پسر در حمام خانهام دارد مرا تکهتکه میکند و خونم شتک میزند روی ریشها و مهرهها و شلوار گشاد و گردنبند سرخپوستیاش. نمیخواهم از پدرم بگویم که وقتی سه روز بعد آمده بود خانهام و ته سیگاری را توی سینک دیده بود و بغض کرده بود که نفهمیده من سیگار میکشیدم به چه چیزهای دیگری فکر کرده بود که آنطور سه بار محکم کوبید توی سر خودش.
میخواهم از حامد بگویم که هرشب در آن اتاق تاریک خودش را میدید که سیگارش را در سینک خاموش میکند کشو را باز میکند به چاقوها نگاه میکند و فکر میکند که با اینها نمیشود بعد میآید سمت من و یکی میخواباند توی گوشم و میرود خانهاش. خودش را میدید که سیگارش را توی سینک خاموش میکند کشو را باز میکند چاقو را برمیدارد میآید سمتم میزند جایی که گردنم است من جیغ میزنم و سر و گردنم را میدزدم و او با چاقو کاناپه را تکهپاره میکند و فحش میدهد و میرود خانهاش، خودش را میدید که سیگارش را توی سینک خاموش میکند کشو را باز میکند و میبندد و میآید سمت من کنارم مینشیند و میگوید، نمیداند چه میگوید، میرود پای سینک سیگارش را توی سینک خاموش میکند کشو را باز میکند چاقویی برمیدارد و میآید رو به روی من میکشد روی ساعدش و من گریه میکنم و به گه خوردن میافتم، میرود پای سینک سیگارش را توی سینک خاموش میکند کشو را باز میکند میبندد میآید سمت من بغلم میکند و میگوید: "بیا فراموشش کنیم." سیگارش را توی سینک خاموش میکند کشو را باز میکند میبندد باز میکند میبندد باز میکند چاقویی برمیدارد میگیرد پشتش میآید سمت من... من بلند میشود، سریع چاقو را میکوبد توی گردن من، درش میآورد و میکوبد توی گردنم، میکوبد توی گردنم، من میافتم رو زانوهام. با لگد پخشم میکند روی زمین و با چاقو میکوبد توی سینهام، میکوبد توی سینهام... بعد چند بار توی شکمم. من میمیرم.
من مردهام. همین حالا که موج میخورد کف پاهایم و حسش نمیکنم، سرخپوست نشسته لب دریای هرمز و به کلمهها فکر میکند... به زیبایی، به فکری شدن، به تا به حال هرگز... به عجیب، به رویا و به کلی چیزهای دیگر.