ماهور
مینا امیرحسینی
قرار بود اینطور باشد که او صبح زود بلند شود برود دنبال کارهای ویزا و بلیت و فروش ماشین. من هم پُرِ پُرش تا ساعت نُه خودم را جمع و جور کنم و بروم تا سر کوچه به آقای سهیلی خبر بدهم که به خانم رئوفی بگوید آدم باشد و پولِ پیش ما را نهایتاً تا یک هفتۀ دیگر پس بدهد. اما حالا ساعت نُه و بیست و سه دقیقه است و من توی رختخواب غلت میزنم و توی دلم به او فحش میدهم چرا لای در حمام را باز گذاشته که غیر از صدای شر شر شلختۀ آب روی تشتِ برعکس، اتاق از مخلوط بخار و بوی شامپوی خارجی نصفهکارهای پر شود که هفتۀ پیش موقعِ بستن اثاث، ته کشوی آخریِ حمام پیدا کرده بودم و نمیدانم از کدام قبرستانی آمده بود تپیده بود آنجا تا امروز سر صبح خِرم را بگیرد و سر معدهام را بسوزاند.
«شاید مال مستأجر قبلیاس.»
«مگه خودت کشوهای حمومو نچیدی؟»
«واقعاً؟ یادم نمیاد. من چیدم؟»
«آره. من خونۀ ماهور اینا بودم ویدئوکال کردی بعد ممد آقارم نشون دادی که چهارزانو نشسته بود داشت غذا میخورد. طفلی خجالت کشید هول شد غذا پرید...»
«اووو! ولش کن حالا. یادم نیست. تو از این نزدی قبلاً؟ خیلی آشنائه بوش! شبیه بوی گل یاسه.»
«من؟ من اگه از این بزنم میرم سرمو قطع میکنم.»
***
ساعت ده صبح است و من روی صندلی چوبی لق توی بنگاه نشستهام و سعی میکنم تکان نخورم تا جیرجیر صندلی بلند نشود و چشمهایم توی باریکۀ سایۀ شاخۀ شکستۀ درخت توی پیادهرو باقی بماند. آقای سهیلی به یکی از مشتریهایش توضیح میدهد چهارشنبۀ هفتۀ پیش که رگبار زد شاخۀ درخت بیچاره شکست و من با خودم میگویم کاش حداقل نصف درخت میشکست تا من حالا اینطور گردن نکشم دنبال یک بند انگشت سایه. به تصویر کلۀ بیچشم و دماغ و دهانم توی شیشه نگاه میکنم و آهسته کمی به راست و چپ تکان میخورم تا نوبتی انعکاس چشمهایم را کنار باریکۀ سایه ببینم. نور چشمهایم را میزند. چشمهایم را جمع میکنم و به آقای سهیلی نگاه میکنم که لم داده به پشتی صندلیاش و از کل صورتش فقط نوک دماغ دراز و چند تار ابرو و ریشش توی آفتاب است.
***
ساعت ده و نُه دقیقۀ صبح است و صدای جیغ جیغ آن زنیکه از پشت تلفن میآید که به آقای سهیلی میگوید پس خسارت پنج ماه زودتر پا شدنِ ما چه میشود؟ زل میزنم به مشتری آقای سهیلی که توی مبل زهوار در رفته فرو رفته و دست شکستهاش را به شکم تکیه داده. طوری چهرهاش را در هم کشیده و پاهایش را از هم باز کرده انگار همین حالاست که بزاید. آن هم دوقلو! چشم در چشم که میشویم هیچ به روی خودم نمیآورم. کمی روی صندلی خم میشوم و پشتبندِ صدای تکسرفهام، نالۀ صندلی بلند میشود. سعی میکنم دیگر به شکم آقای سبیل کلفت نگاه نکنم. آقای سهیلی قوز کرده و خم شده روی میزش و حدس میزنم چشمهایش را بسته باشد یا لااقل نیمهباز نگهشان داشته باشد چون حالا تصویر نصف سر طاسش را که توی آفتاب برق میزند روی شیشه میبینم که یک خط باریک سایه درست افتاده بین دو ابرویش. خانم رئوفی دیگر جیغ نمیکشد. هرچه نگاه میکنم نمیفهمم آن خط باریک، سایۀ چیست.
***
«صدای چی بود؟ ها؟... با تواما. اه. چه بوی گندی میاد. اون چیه گرفتی دستت؟»
ایستاده بود بالای چهارپایه. زل زده بود به پاکتی که توی دستش بود. عین مجسمههای وسط میدانها شده بود. انگار مثلاً متن سخنرانیاش باشد یا رهبری باشد که حین سخنرانی حساسی تلگراف خبر فاجعهای را داده باشند دستش. یا نه، بیشتر شبیه این بازیگرهای پانتومیم بود که صورتشان را سفید میکنند و اداهای مسخره در میآورند.
«این چیه؟»
«بده ببینم.»
بدون اینکه سرم را بلند کنم با صدای بلند زدم زیر خنده. از آن خندهها که مثل جیغ است و از چشمها اشک میآید و صورت مثل لبو قرمز میشود و آدم خم میشود و گاهی مجبور میشود بنشید روی زمین. ولی روی این شیشهخردهها نمیشد. نباید بیشتر از این شلوغش میکردم. گلویم را صاف کردم. نفسی عمیق کشیدم. با یک دست مثلاً اشکهایم را پاک کردم و با دست دیگر پاکت را گرفتم بالا، جلوی صورتش و زل زدم توی چشمهایش که پر از اخم بودند. عین بچهپرروهای فالفروش.
«واقعاً واسه این کپ کردی؟ مالِ ماهوره این بابا! نمیدونم کجا رفته بودیم که ماهور حالش به هم خورد. با دفترچۀ من رفتیم دکتر. ماهورو میشناسی که چقدر خسیسه.»
چیزی نگفت. همانطور مات مانده بود بالای چهارپایه. حالا شبیه این آدمهایی شده بود که لباسهای عجیبغریب میپوشند و سر و صورتشان را رنگ میکنند و بالای یک سکو مدتها بیحرکت میایستند تا عاقبت یکی بیاید کنارشان بایستد، بِر بِر نگاهشان کند و درست وقتی مطمئن شد که این یک مجسمه است یکهو تکان بخورند و طرف قالب تهی کند. یا نه، بالای چهارپایه، با آن نگاه گنگ و شلوارک چهارخانه بیشتر شبیه دلقکها شده بود. فقط یک دماغ گندۀ قرمز کم داشت.
«اصلاً این کجا بود؟ این شیشه عطر از کجا اومد؟»
«توی این کیف بود. تو این کارتن. ایناها.»
«اِ...! چقدر دنبال این کیفم میگشتم. تو بیا کنار من برم جارو بیارم اینارو جمع کنم.»
«عطرِ تو بوده؟»
«این؟ نه بابا. عطر ماهوره. چه بوی گهیام میده قدرتی خدا! دلم آشوب شد سر صبحی.»
«بچه از پژمان بوده؟ مگه قهر نکرده بودن؟»
«والا من تو شورت ماهور و پژمان نبودم. خبر ندارم.»
«مال کِی بوده؟ بدش ببینم.»
پاکت را توی هوا تکان دادم و قدم قدم عقب رفتم. برایش شکلک درآوردم و زباندرازی کردم.
«بیا بگیرش اگه راست میگی!»
از بالای چهارپایه جست زد که برگهها را از دستم بگیرد. روی پاشنه چرخیدم. دویدم توی دستشویی و در را بستم. برگهها را پاره کردم و انداختم توی توالت و سیفون را کشیدم. با پشت دست عرق پیشانیام را پاک کردم و آمدم بیرون. رد خون اول روی سرامیکها کشیده شده بود و بعد قطره قطره ریخته بود تا رسیده بود به او که حالا روی مبل وا رفته بود و صورتش را با دو دست پوشانده بود تا چشمش به خون نیفتد.
«خیالت راحت شد حسن کچل خان؟ وایسا الآن میام.»
***
چهار روز تمام بود پنجرهها را چهارطاق باز گذاشته بودیم اما انگار بوی عطر هر روز بیشتر میشد. اصلا توی مغزم هم بوی گل یاس گرفته بود. تمام ساختمان، تمام کوچه، حتی بنگاه هم بوی گل یاس میداد. چراغهای خانه را خاموش کردم. فقط چراغ خواب دیواری توی هال را روشن گذاشتم. نشستم روی سرامیکها و به دیوار تکیه دادم. سرم را گرفتم توی دستهایم. نمیتوانستم بیحرکت بمانم. ضربان قلبم آهسته تکانم میداد. انگار توی گهواره باشم. چشمهایم گرم شده بود. با صدای زنگ در از جا پریدم. حالا نبض از توی چشمها آمده بود رسیده بود به گوشهایم. میخواستم از همانجا نشسته داد بزنم که مگر خودش کلید کوفتی را ندارد اما بلند شدن و تلو تلو تا در رفتن راحتتر به نظر میرسید. کمی روی دستگیره خم شدم و آهسته در را باز کردم. ماهور بود! ماهور با چشمهای درشتش که به خاطر ورم و قرمزی پلکها مثل آدمی بود که با چشمهای نیمهباز توی خواب راه میرود. جلوتر که رفتم توانستم تک تک خطوط قرمز باریک درهم تنیده پشت پلکها و داخل سفیدی آبیرنگ چشمهایش را ببینم. انگار آنها هماهنگ با نبض توی شقیقههایم میکوبیدند. صدای خشدار و لرزانش را شنیدم که گفت: «به همین راحتی؟ بیخبر؟» اما لبهایش هیچ تکان نمیخوردند. نمیدانستم چه باید بگویم. به ذهنم رسید اول دعوتش کنم بیاید تو. یک چای نبات برایش درست کنم. بهش بگویم شیشه عطرش پیش من است و اصلاً غصه نخورد که شکسته و از اینجور حرفها. اما دیگر هیچ حرفی نزد. حتی توی چشمهایم هم نگاه نکرد. لنگان لنگان از پلهها پایین رفت. دهانم باز مانده بود. میخواستم داد بزنم نرو! اما چیزی نگفتم. نبض حالا از گوشها آمده بود رسیده بود به گلویم. گلویم بزرگ و بزرگتر میشد. میخواستم بروم دنبالش. حتی لازم نبود بدوم. صدای بسته شدن درِ پایین را که شنیدم رفتم دم پنجره. میتوانستم لااقل صدایش کنم اما ساکت همانجا ایستادم. یک دویستوشش سبز لنگۀ ماشین پیمان جلوی در بود. ماهور در را باز کرد و نشست. راننده را نمیدیدم. روی پنجه پا به جلو خم شدم. ماشین کمی توی کوچه جلو رفت بعد انگار منصرف شده باشد ایستاد. مکثی کرد و تا به خودم بیایم و چشمهایم را پاک کنم، دنده عقب از کوچه بیرون رفت. باد پیچید لابهلای شاخههای درختهای جلوی پنجره. یک عالمه شکوفه را کند، یک دور توی هوا چرخاند و بعد پرتشان کرد زمین. دست دراز کردم یکی از شکوفهها را توی هوا قاپیدم. شکوفۀ گل یاس بود.
از جا پریدم. انگار یک گلدان شیشهای را بیهوا کوبیده باشند فرق سرم. قطرههای عرق میدویدند و پوست سرم را میخراشیدند. نبض برگشته بود رفته بود توی شقیقهها. همهجا تاریک بود. قبل از اینکه بخواهم داد بزنم مگر خودت کلید این در کوفتی را نداری، در باز شد. پیمان گفت: «تو تاکسی که بودم ماهور زنگ زد گفت چند وقته هر چی زنگ میزنه بهت تلفنتو برنمیداری. چیزی شده؟ دعوا کردین؟»
نبض حالا آمده بود رسیده بود به چشمهایم. با چشمهای بسته گفتم: «ولش کن اونو. بلیتا چی شد؟»