سگ نگهبان

 

سگ نگهبان

 

علی ملک‌پور

 

 

من روی نیمکت پارک‌ها می‌خوابیدم. من روی پل‌های هوایی می‌خوابیدم. من کارتن‌های کثیف را تو کوچه‌های تنگی که کمتر بو می‌دادند پهن می‌کردم و می‌خوابیدم. درخت‌ها را در بهار می‌بریدیم. درختی پنج هزار تومان. در تابستان تراکت پخش می‌کردم. در پاییز نیاز به یک جای گرم داشتم. در فست فودی زمین را تی می‌کشیدم. دستگاه مرغ بریان را تمیز می‌کردم. سبدهای چرب سیب‌زمینی سرخ کرده را پاک می‌کردم. دست‌هایم زخم می‌شدند. تاول می‌زدند. بعد از دوازده ساعت کار یک مرغ را به چهار نفرمان می‌دادند. آن را یکجا قورت می‌دادیم؛ با وجود اینکه از بس با بوی روغن سرخ‌کرده سر کرده بودیم، حال‌مان به هم می‌خورد. یک پتوی کثیف و بالشت به من دادند. کنار انباری با وجود صدای دیوانه کنندۀ یخچال و فریزر می‌خوابیدم. از دو شب تا هفتِ صبح می‌خوابیدم. در زمستان حتی آنجا هم کافی نبود. زمستان تهران برای یک بی‌خانمان خیلی سرد است. در کارخانۀ بسته‌بندی کار می‌کردم. دور هر چیزی سلفون و چسب می‌کشیدیم. در حالی که پاهایم ذوق ذوق می‌کرد و دست‌هایم را نمی‌توانستم بالا بیاورم به کانکس می‌رفتم. در یک کانکس چهارنفره کنار هفت هشت افغانی می‌خوابیدم. نمی‌توانستم بخوابم. چون افغانی‌ها نمی‌خوابیدند. آنها فقط حرف می‌زدند. به خانواده‌هایشان زنگ می‌زدند. سرم داشت می‌ترکید. من صدای ترکیدن سر خودم را حس می‌کردم. شبگرد شده بودم. در خیابان‌ها پرسه می‌زدم. اواخر زمستان بود. در خیابان انقلاب راه می‌رفتم. یک نخ بهمن بلند کنار لبم فس فس می‌کرد. نمی‌خواستم به کارخانه برگردم. نمی‌توانستم برگردم. به جمعیتی از معتادها رسیدم. خودشان را لوله کرده بودند. از هر طرف صدای تق تق فندک بلند بود. دو نفر روبه‌رویم ظاهر شدند. چشم‌ها‌شان سرخ بود و مثل سگ‌های نگهبان خیز گرفته بودند. به من گفتند: «پول داری؟ هر چی داری بده بیاد.»

     جوک قشنگی بود. بنابراین با لبخند خسته‌ای گفتم:

     «به قیافۀ من می‌خوره پول داشته باشم؟»

     فکر کنم فکر کردند دارم مسخره‌شان می‌کنم. فکر نمی‌کردم، مطمئن شدم وقتی یکی از آنها کپوری‌اش را از غلافش درآورد. بدون آنکه به دیگری نگاه کند گفت: «داشته باشه یا نه تخمم نیست. لباس‌هاشو رو که می‌تونیم رد کنیم.»

     داشتند دربارۀ لباس‌های پارۀ من حرف می‌زدند؟ یا هوا خیلی تاریک بود یا خمار بودند. خیلی خمار بودند. آمد سمت من. من خیلی خسته بودم ولی آنها معتاد بودند. مشتم را در آستین کاپشن خودم پیچاندم و به صورتش زدم. ضربۀ بعدی را با آرنجم زدم. راحت افتاد انگار تازه راه رفتن یاد گرفته باشد. آن یکی سریع‌تر بود. با دست‌هاش سرم را قفل کرد. سرم خیلی درد می‌کرد. نمی‌توانستم درست نفس بکشم. انگار حواسش نبود دارد خفه‌ام می‌کند. شاید هم بود ولی برایش مهم نبود. برای هیچ‌کس مهم نبود من بمیرم یا نه. هر چه زور داشتم در پاهایم گذاشتم و با لگد زدم توی تخم‌هایش. او هم افتاد. کپوری‌اش را برداشتم. اول خواستم پرتش کنم در جوب ولی توی جیبم گذاشتم. نمی‌توانستم درست نفس بکشم. فقط سُرفه می‌کردم. سرم را که بالا آوردم یک شاسی‌بلند به سیاهیِ قیر کنار خیابان ایستاده بود. شیشۀ شاگرد پایین بود و او داشت به من نگاه می‌کرد. نمی‌شناختمش. با صدای خشکی گفت: «میخوای پول دربیاری؟»

     «چقدر؟»

     «خیلی زیاد.»

     گفتم «آره» و سوار ماشین شدم. برایم مهم نبود چه کاری بود. من کارهای زیادی توی زندگی‌ام کرده بودم. خرکاری، کاردستی، خرحمالی... خلاصه کار شرافتمندانه. هیچ‌کدام از آنها باعث نشده بود دو تا معتاد مفنگی تقریباً جانم را نگیرند. هر کاری بود می‌کردم. تا وقتی من رو از اون کوچه و محله‌های آشغال که دوده سیاه آجرهاشان را پوشانده بود دور کند. خیلی رانندگی کردیم. شاید بیست دقیقه. داشتیم بالا و بالاتر می‌رفتیم. به یک ویلای بزرگ رسیدیم. دروازه‌اش فقط دو برابر کانکسی بود که در آن می‌خوابیدم. وارد شدیم و از مسیر سنگفرش شده‌ای گذشتیم. همان مرد درشت با صدای درشت به من گفت: «اینجا همیشه سه چهار تا سگِ آدم‌گیر می‌بندیم. ول نشی واسه خودت راه بری. جِرت می‌دن.»

     خیلی کلمۀ جِردادن را با تأکید گفت. گمانم راست می‌گفت. رفتیم داخل زیرزمین. از یک راهروی روشن تمیز که همۀ آن را چراغ‌های سقفی سفید پوشانده بود گذشتیم. وارد یک اتاق کم‌نور شدیم که چراغ‌های گرد سفید رنگ روی میزهای سبز افتاده بود. چند تا آدم پولدار داشتند ورق بازی می‌کردند. یک مرد میانسال با گونه‌های استخوانی و موهای فلفل نمکی که سمت چپ صورتش چند لک و پیس زشت داشت به سمت ما آمد و گفت: «خب؟»

     مرد خشن سیاه‌پوش درآمد که: «توی فاضلاب‌های انقلاب پیداش کردم. از پس خودش برمیاد. به کارمون میاد.»

     طرف حتی نگذاشت حرفش را تمام کند: «باشه. باشه. با این لباس‌های کثیفش ببرش یه گوشه. تو چشم نباشه. امشب همه‌شون بی دردسر هستن. ولی بذار نگاه کنه.»

     بدون آنکه منتظر جواب بماند به ما پشت کرد و رفت. عجب لباس‌هایی داشت. از خودش بیشتر می‌ارزیدند. من روی یک صندلی چوبی کنج اتاق نشستم. برایم یک لیوان آبمیوه خنک آوردند. تو یک لحظه آن را سر کشیدم و لیوان را بردند. آنهایی که بازی می‌کردند سخت مشغول بودند. بعد از حدود نیم ساعت سر و صداها بالا گرفت و یکی از آنها بلند شد و داد زد: «گور پدرش! همه‌شو می‌ندازم وسط!»

     و یک مشت دایرۀ پلاستیکی را ریخت وسط میز. مردی که ورق‌ها را پخش می‌کرد به آرامی مرتب‌شان کرد و باز کارت داد. بعدها فهمیدم پوکر بازی می‌کردند. دو کارت جلوی هر بازیکن بود. برای هم رجز می‌خواندند یا یکهو ساکت می‌شدند. ورق‌پخش‌کن آخرین کارتی را که سمت خودش بود رو کرد و آنکه همۀ پولش را وسط گذاشته بود در حالی که صورتش سرخ شده بود به زمین و زمان فحش می‌داد. یکی از آن دو بازیکن دیگر موقعی که داشتند پول‌های او را برمی‌داشتند خندید و گفت: «خوب شد ترک نشدم!»

     بازنده به ترکی به آنها فحش می‌داد. بعد از چند دقیقه برنده‌ها و بازنده‌ها از اتاق خارج شدند. مردی که داشت میز را مرتب می‌کرد به من نگاه کرد و غرید: «با جارو کف اینجا رو برق بنداز!»

     حدود نیم ساعت تمیز کردن طول کشید. همان مرد سیاه‌پوشِ آشنا به من گفت دنبالش بروم. با اینکه پنج جمله هم بین‌مان رد و بدل نشده بود با او احساس آشنایی می‌کردم. زیر لب به او گفتم: «اینجا قراره مستخدم بشم؟»

     دیدم برای اولین بار لبخند می‌زند. ولی تُن صدایش تغییر نکرده بود. «نه پسرجون، تو قراره کارهای خیلی بزرگی بکنی.»

     در گوشۀ ویلا به یک ساختمان کوچک رسیدیم که در آن سه اتاق بود. آخرین اتاق را باز کرد. یک جای جمع و جور شصت متری تمیز با تمام امکانات.

     «همۀ وسیله‌هاشو امروز تمیز کردن. برو راحت بگیر بخواب. فردا ظهر با این تلفن، ۲۲۲۴۸ رو بگیر. صبحونه‌تو می‌ذارن پشت در.»

     در را هم پشت سرش بست. کلیدها روی میز عسلی کوچکی کنار در بود. رفتم روی تخت دراز کشیدم. یادم نمی‌آید کی خوابیدم. پتوی گلبافت و تشک من را بغل کرده بودند. از شیرین‌ترین خواب‌های عمرم بود.

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید