دورِ آخر

دورِ آخر

 

فاطمه فرهاد

 

 

از همان اول که آمد توجهش به زن جلب شد. نه بخاطر مایوی دوتیکۀ نارنجی‌اش یا شکم تختش. شروع کرده بود به شمردن تعداد عرض‌هایی که زن مایو نارنجی یک نفس رفته بود تا حواسش پرت شود و نیم ساعت تردمیلش زودتر تمام شود. حالا اما برایش عجیب بود، پانزده عرض یک نفس. همیشه همین کار را ‌می‌کرد، یا زل ‌می‌زد به پیرزن‌هایی که کنار استخر لنگر می‌گرفتند و ور ور ‌می‌کردند یا زن‌های چاق را می‌شمرد یا خودش را با مایوهایی که ‌می‌دید تصور ‌می‌کرد و یا در آخر اگر خیلی روی مود بود یک نفر را انتخاب ‌می‌کرد و حساب ‌می‌کرد چند کالری ‌می‌سوزاند.

     مربی لاغر مردنی باشگاه داشت به زنی که باسن بزرگی داشت و او تا به حال ندیده بودش اسکوات آموزش می‌داد. موهایش را تازه رنگساژ کرده بود و لاک سبز زده و تاپ سبز پوشیده بود. سرعت تردمیل را زیاد کرد تا شب بتواند بدون عذاب وجدان پیتزا سفارش دهد. زنی که روی تردمیل کناری بالا و پایین ‌می‌پرید و می‌رقصید را نگاه کرد و به زن دیگری که تاپ صورتی پوشیده بود و رد ‌می‌شد پوزخند زد.

دستی به شانه اش خورد. دختری کم سن بود، اما در نهایت سنش از او بیشتر به نظر می‌رسید. دختر پرسید که کارش کی تمام ‌می‌شود و او نفس نفس زنان لبخند زد و گفت یک ربع. کار از محکم کاری عیب نمی‌کرد. هیچکس از سوزاندن صد کالری بیشتر نمرده. شیب تردمیل را بالا برد و کمرش را صاف کرد. زن مایو نارنجی مارتن دوم شنای عرض را شروع کرده بود.

     عادت داشت به بدترش فکر کند. نه فقط به بدتری که خودش تجربه کرده بود بلکه حتی به بدتری که مهین، مادرش، یا مهدی، پدرش تجربه کرده بودند. به آن روزی فکر ‌می‌کرد که رفته بود سر کوچه تا پول خردها را بدهد خامه بخرد. جیبش پر بود از جیرینگ‌جیرینگ و عدل همان موقع مانی هم ایستاده بود دم درشان و همین، همین خاطره باعث می‌شد به برق فنجان گلدارش نگاه کند و به بخار قهوه دی‌کف‌اش و کیف کند. رنگ روسری آن‌روزش در روکش شکلات اسنیکرز گم می‌شد و انبه. بوی انبه که می‌آمد اسمش می‌شد نازی، یا گلی یا هر چه که مهران صدایش ‌می‌کرد. زن مایو نارنجی حالا دست‌هایش را گیر داده بود لبه استخر و عینکش را زده بود بالا و پا دوچرخه ‌می‌زد. قفسه سینه‌اش یک میلی متر هم جا به جا نمی‌شد و طوری خونسرد زل زده بود به سقف که انگار از خواب بعد از ظهر بیدار شده و منتظر است اسپرسویش آماده شود. عرق را بین ابروهایش حس ‌می‌کرد. سینه اش به خس خس افتاده بود و حس کرد الان است که قلبش از قفسه سینه‌اش بیرون بپرد. دست هایش به لرزش افتاده بود و با هر تکانی که می‌خورد مغزش از حرکت تیر می‌کشید. زن نارنجی پوش دست‌هایش را ول کرد و نرم و آرام و سوزنی در آب فرو رفت.

     سرعت تردمیل را بالاتر برد و شروع به دویدن کرد. باشگاه زیر پاهایش می‌لرزید. صدایی کنار گوشش داد زد "تموم نشده هنوز؟". زن مایو نارنجی عینکش را به چشمش زد و ماراتن سوم را شروع کرد.

     ۲۵۰ کالری سوزانده بود. ضربان قلبش در بالاترین حالت به ۱۳۰ رسیده بود و عرق از تک تک سوراخ‌های بدنش بیرون ‌می‌زد. زنی که کنارش می‌رقصید و می‌دوید حالا رفته بود سراغ دوچرخه فضایی و دخترک سن بالای کنه جایش را گرفته بود. با بدبختی از سرش بازش کرده بود و بهش فهمانده بود که این تردمیل رنگ کفش‌هایش را حداقل تا یک ساعت دیگر نمی‌بیند. زن مایو نارنجی همچنان عرض می‌رفت. بعد از اینکه زیر لب گفته بود "۶۸ تا" و دخترک سن بالا نگاهش کرده بود دیگر نشمرده بود و بعد از اینکه یک قطره شور و تلخ عرق پیشانی‌اش را خورده بود دیگر دهانش را باز نکرده بود. زن مایو نارنجی بدون اینکه بینش نفسی بگیرد یا برود توی جکوزی، که پر از پیرزن‌های پلاسیده بود بنشیند، شکمش را بدهد تو و از نگاه حسرت‌بارشان به هیکلش لذت ببرد، مثل آدم آهنی شنا ‌می‌کرد. قورباغه می‌رفت و کرال سینه برمی‌گشت. سه دور پشت هم پا دوچرخه ‌می‌زد و دو دور بعدی کرال پشت. حساب کرد اگر هر عرض حدود یک دقیقه طول بکشد و کالری هر ساعت شنا ۵۰۰ باشد، حتی اگر همان ۶۸ تا را هم رفته باشد ‌می‌شود چیزی حدود... حدود سیصد و خورده‌ای. شاید. دستش را روی علامت مثبت نگه داشت و به صفحه تردمیل خیره شد.

     تصمیمش را گرفت. ۵۰۰ کالری و تمام. مهم هم نبود زنیکه مایو نارنجی که عین قورباغه شنا ‌می‌کرد چند تای دیگر عرض برود. پانصد کالری را ‌می‌سوزاند و رینگ کالری‌اش را می‌بست و بعد با خیال راحت تنگ ترین مانتواش را می‌پوشید، دستبند کارتیر طلا سفیدش را می‌انداخت، پشت پلکش را آبی ‌می‌کرد و لب هایش را قرمز و می‌نشست کنار سارا. بعد جلوی چشم‌های از حدقه درآمده سارا یک پیتزای ۱۳۰۰ کالری و یک نوشابۀ ۱۱۰ کالری، نه، یک موهیتوی ۱۰۰ کالری دست ساز می‌خورد و به حرف‌های بی سر و ته شوهرش می‌خندید. زندگی یعنی همین. فقط پنجاه تای دیگر مانده بود. زنیکه مایو نارنجی هنوز عرض می‌رفت. می‌دانست دیر یا زود خسته ‌می‌شود و می‌رود توی آن قابلمه سیرابی می‌نشیند تا پیرزن‌ها خیره‌خیره نگاهش کنند و از ترک‌های بارداری و خیک گنده شان چندششان شود. از همین تنهایی استخر آمدنش معلوم است که یک چیزی‌اش ‌می‌شود. خودش هیچ‌وقت نمی‌توانست تنها بیاید استخر. توی استخر نه آیینه سرتاسری بود نه آهنگ پخش ‌می‌کردند. باید خودش را می‌سپرد دست آب و سعی ‌می‌کرد یک ساعتش را پر کند. پا دوچرخه، پا دوچرخه از همه بیشتر کالری ‌می‌سوزاند و حسابی پاهایش را لاغر ‌می‌کرد. اما اینجا، این بالا، می‌توانست یک گوشش را بدهد به آهنگ یک گوشش را بدهد به پچ پچ‌های خاله زنکی و از همه بهتر، دستگاه‌ها برایش حساب ‌می‌کردند که چقدر ‌می‌سوزاند. ۴۶۸ کالری سوزانده بود که زنک مایو نارنجی از آب بیرون آمد. می‌دانست. هیچکس نمی‌تواند این‌همه شنا کند. حالا باید برود خانه و حتما از شدن گرسنگی اینهمه کالری سوزاندن بیفتد روی یخچال و د بخور. ورزش باید حساب شده باشد. سرعت تردمیل را آرام کم کرد و به زنک مایو نارنجی خیره ماند که اول رفت سمت آبخوری و بعد از خوردن یک لیوان آب شروع به دویدن دور استخر کرد.

     اولش نفهمیده بود چه شده. یک دانه عرق از لای موهایش سر خورده بود پشت گردنش و پشت کمرش و مورمورش شده بود. بعد دید که زنک مایو نارنجی مثل تیری که رها شده باشد می‌دود. دو دور سه دور. نمی‌دانست چه‌کار کند. ۵۰۲ کالری سوزانده بود، تمام تنش خیس آب بود و هنوز نمی‌توانست هضم کند زنک مایو نارنجی چطور بعد از ۱۱۵ تا عرض حالا مثل شصت تیر می‌دود. شیب را زیاد کرد، سرعت را زیاد کرد. اگر ۷۰۰ کالری ‌می‌سوزاند آنوقت با خیال راحت می‌توانست امروز را روز آزاد اعلام کند. می‌شد ۷۰۰ تا فقط از تردمیل، باقی روز و پیاده روی تا خانه و بالا رفتن از پله ها و تازه جارو زدن و طی کشیدن که بماند. نگاهش را داد به زنک نارنجی و شروع به دویدن کرد. باشگاه زیر پایش می‌لرزید.

     دیگر نمی‌توانست خانمانه از بینی دم بکشد و از بینی بازدم. روی تردمیل له له ‌می‌زد و می‌دوید. باید به چیزهای دیگری فکر ‌می‌کرد، باید فکر ‌می‌کرد اینجا نیست. اصلا خانه است، یا نه چرا خانه؟ می‌توانست لب ساحل باشد، موج می‌آمد، او روی ساحل دراز کشیده بود، قلعه می‌ساخت، با سطل آب می‌آورد و خورشید روی صورتش می‌تابید. هزارپاهای شنی در دیواره‌های قلعه‌اش می‌لولیدند و او آب می‌آورد. آب می‌آورد. دریا، آب، دریا، آب. حس کرد سرعتش کم ‌می‌شود. چشمانش را باز کرد و به مربی باسن گنده تاپ سبز نگاه کرد. "خانومم، چه خبرته؟ اینو برای شما زدنا اینجا". به آنی که برای او زده بودند آنجا نگاه کرد. "حداکثر زمان استفاده از تردمیل، بیست دقیقه، حداکثر سرعت، ۸". دلش نمی‌خواست بایستد. همینطور که درجا ‌می‌زد از تردمیل پایین پرید. یک وزنه پنج کیلویی برداشت و خودش را پشت ستون قایم کرد. زنک تاپ سبز با آن هیکل قناسش هنوز می‌پاییدش. زنک نارنجی هنوز می‌دوید. جت بسته بود به خودش. شروع کرد به اسکات زدن. ورزش‌های قدرتی اندازه کاردیو کالری سوز نیستند، اما خوب نتیجه‌اش بعدا معلوم ‌می‌شود. اصلا نمی‌فهمید چطور زمین نمی‌خورد. مگر استخر آب ندارد؟ مگر خیس نیست؟ مگر لیز نیست؟ اصلاً مگر... به شیشه چسبید و با چشم در و دیوار استخر را نگاه کرد. بله، همانجا بود. پشت سر غریق نجات بی‌خاصیتی که لم داده بود روی صندلی راحتی و با دوستش ور ‌می‌زد. "دویدن در محوطه استخر ممنوع است." پیروزمندانه وزنه پنج کیلویی را سرجایش گذاشت و از باشگاه بیرون رفت.

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید