کتف (چند پاره‌ی کوتاه) / به تینا

کتف (چند پاره‌ی کوتاه) / به تینا 

 

سیدمحمدرضا موسوی 

 

 

کتف

[كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ

[و بدانید] همان‌گونه که در آغاز شما را آفرید، [بار دیگر در رستاخیز] بازمی‌گردید]

 

می‌بیند باز همان‌جا نشسته‌، و می‌بیند هیئت ظاهری‌اش انگاری هیچ اضطرابی را در خود حمل نمی‌کند. چیزها تکه‌پاره‌اند. تک تصویری بنیانش را از جا می‌کند. همه‌چیز معلق می‌شود. سرما از سوراخِ جوراب داخل می‌شود، بالا می‌رود و بالاتر بدن قطع شده‌است. سرما، که ادامه‌ی بدن را گم کرده، آزاد می‌شود. چگونه‌است تنی تکه‌تکه که هر تکه‌اش دمایی دارد و حیات‌مرگی مجزا؟ ماهیچه‌ی مضطربِ قلب چگونه، آن‌ورِ تن، مالکِ چهره‌ای مصمم و آرام است که نشان هیچ فاجعه‌ای را در خود ندارد؟ چگونه دستی آرام و پایی بی‌قرار، هردو، از یک تن‌اند؟ خونِ جوشان و شررزن و چشمانی صبور و دهانی خاموش؟

چگونه‌ا‌ست ساعت‌ها اضطرابِ ذهن، در ساعت‌ها سکونِ همان تن؟ مضطرب چگونه می‌نشیند، اضطراب چگونه ساعت‌ها در تنِ مضطرب می‌نشیند، مضطرب را می‌نشاند یکجا؟

 

[می‌دوم، بدونِ پاهایم، و ریه‌هایم از کار می‌افتند.]

 

حالا تاریکی‌است، و جز پرتوهای کوچک و محدود و سوسوزنِ چند چراغِ قدیمی، که محدوده‌ی کوچکی را نور بخشیده‌اند، روشناییِ دیگری نیست: چراغ‌های قدیمی، با نورِ تکراری‌شان، شکست‌خورده‌ی ابدیِ ظلمات تازه‌اند. هربار تکه‌ای کنده می‌شود، خراش برمی‌دارد، خونی ریخته می‌شود –و هربار چسبِ زخمِ کهنه: چسبِ زخمِ خیسِ قدیمی‌. این غرّش معده، این دردِ –هربار– تازه‌ی معده، این پیچش، این خمِ اجزا، رگ‌ها، اعصاب –و هربار چای‌نباتِ تکراری: «گفتن از شهرداری میان چراغارو تعمیر کنن. کو؟ نیومدن. تو دیدی کسی بیاد؟»

 

[گمانِ چیزی سنگینی‌اش را هم با خود احضار می‌کند؟]

 

جسمِ نحیف و معلّق، با سایه‌ی سنگین‌تر از خودش، برود، جا بزند، و با رفتنش به ریشِ همان سایه، که دو سه قدم نرفته به نفس‌نفس‌زدن می‌افتد، بخندد. بعد؟ این جسم نحیف و آواره، و گمانِ آوارِ خانه‌ای روی شانه‌هایش. بدود، شانه‌هایش را بتکاند. خاک را از روی شانه‌هایش بتکاند. خاک را که از روی شانه‌هایش می‌تکاند، شانه‌هایش می‌افتند، خاک می‌ماند. شانه‌ی نو می‌خواهد. مداد را برمی‌دارد و از گوشتِ بازوهایش به کشیدن ادامه می‌دهد. چربی نمی‌گذارد. مداد نمی‌کشد.

 

[می‌دوم، با چشمان بسته، و معده‌ام تیر می‌کشد.]

 

سینه‌خیز طولِ آفتاب را می‌پیماید و کپه‌کپه نور جمع می‌کند. سینه‌خیز، آسفالتِ خورشید را طی می‌کند. حالا چند کیسه آفتابِ مرده زیر بغل دارد. دیگر بدرد هیچ‌کاری نمی‌خورند. کیسه‌ها را پرت می‌کند آن دورها، با همه توانی که دارد. آفتاب‌ها می‌ریزند در جوی و قاطیِ فاضلاب شهری می‌شوند. بوی کودکیِ کسی کوچه را برمی‌دارد. عابری می‌گرید.

 

[پرده را کنار می‌زنم. امروز هم هوا ابری است.]

 

برمی‌خیزد، و می‌لرزد. از پنجره‌ی خانه‌، خیره‌ی خورشید می‌شود. از خورشیدِ قدیمی جز آفتابِ کهنه عایدش نمی‌شود: «شب نورِ چراغِ کوچه زورِ بیشتری از آفتابِ روز داره، قیامت نزدیکه مساوات!» جز تکانِ سر، تکان ساده‌ِی سر، پاسخیش نمی‌دهد. پنجره را محکم می‌بندد، خاکِ لولا بیدار می‌شود. خاکِ خسته، ثانیه‌ای بعد، روی زمین ادامه‌ی کابوسش را می‌بیند.

 

[باد از کجاست؟]

 

عابری یکدفعه ایستاد. کناریش پرسیده بود چرا گریه‌ات گرفته؟ گفته بود بو. دست‌کم یکباری این بو به مشامش خورده، سالها قبل. کناریش گفته بود بویی نیست. فقط بوی فاضلاب است. بو کشید. رفت و سرش را در جوی فرو کرد. تنش ماند، سرش قاطیِ فاضلاب شهری رفت.

 

[صدای معلقی‌ست. پخشِ هواست. انگارکه کسی دورتادور شهر مویه می‌کند. یک نفر، دورتادور شهر، دارد مویه ‌می‌کند.]

 

گوشتِ سرپای عاجز. زور بزند، بایستی زور بزند تا تک‌ تصویری از ذهنش عبور کند. بایستی زور بزند و، بعدتر، پشیمان بشود. بعدتر که یادش بیاید که یادآوریِ کسی، برای لحظه‌ای، تمام کیفیات حضور او را، برای لحظه‌ای، احضار می‌کند. بعد پشیمان بشود.

 

[خس‌خسِ سینه. سرماست. حتماً سرماست. می‌نشینم. نفس تازه می‌کنم. می‌دوم، بدون شانه‌هایم، و قلبم از کار می‌افتد.]

 

دورتر، یک جفت پا دارد می‌دود.

 

جفت

«سفیدی عینهو آفت زده به صورتت پسرجان. دیدی خودتو؟ سنی نداری هنوز. موندنت چه فایده؟ رفتن تو خیری درش هست. عکس رفتن آقات.آقات، حکمتت شکر، یکدفعگی زد زیر همه‌چی. می‌بینی که، هیچ معلوم نمی‌کنه اینجا کی چکار می‌کنه. من‌و آقاجان نبین موندم اینجا. اونوقت که باید می‌رفتم، نرفتم. خریت کردم. تو هم یکدفگی بذاری بری فرقی به حال چارتا آشنات اینجا نمی‌کنه. واس خاطرِ خودت میگم. بری، تروتازه شی، صفایی بدی به صورتت، به زندگیت. یخورده‌یی نور ببینه لاأقل پوستت. اینجا خیری به تو و آقات نرسوند. یک دیوونه‌یی داشت اینجا، پسرِ کَل ممد. آقات بهتر می‌شناختش تا من. هوام گرم‌تر بود. الانا نبود که بارون عینهو شاشِ بچه وقت‌وبی‌وقت شره کنه. یدفه خِرِ آقاتو گرفته بود تو کوچه که مزدوری تو، خودم دیدمت. زبونشم میگرفت و میگفتا. خوب نمیتونست حرف بزنه. معلوم نیس از کی شنیده بود، افتاده‌بود رو زبونش. پشت هم میگفت. آقاتم گفته بود چیو دیدی پدرسگ صاحاب؟ بذا برو. بذا برو تا سیا و کبودت نکردم. اونم وِل نمی‌کرد. سیابخت. می‌گفت دیدمت، خودم دیدمت. اونوقتا چو افتاده بود آقات مزدور دولته. من که بیسچاری وردستش بودم خندم می‌گرفت ازین حرفا. آقات کجا و دولت کجا؟ یه‌باری دیدنش که نصفه‌شبی با یه آژانی داشته راه میرفته. همین پسر کَل ممدم چوشو انداخت که آقاتو دیده اون‌شب. الانو نبین. اونوقتا اونقدی آدم بود تو این محله که سرصدا بپا شه. تو رو که مادرت خدابیامرز زایید نصف محل یا زیر خاک بودن یا بعدش رفتن زیر خاک از طاعون. بی تخم و ترکه. یه‌سری هم که تخم و ترکه‌ای داشتن خوردن به طاعون. می‌دیدی دو سه روزه فلانی از خونه‌ش نیومده بیرون. خبری ازش نیست، اِاِ...در میزدیم. هیچی به هیچی. از رو دیوار که میرفتی تو تازه میدیدی بوش کلِ خونه رو برداشته. طاعونی روکه نمیشد دست زد بش. طاعونی رو باس سوزوند. مام که تخم دست زدن به میت و نداشتیم. دولتیام همه فرار کرده بودن. گذاشتیم همون تو بمونن و بگندن. بعدتر همین آقات که زندگیشو سیا کردن رف چندتاشونو برداشت بُرد یه‌جایی همین اطراف خاک کرد. چقدوقته گذشته؟ هنوز که هنوزه بعضی وقتا اون بوها میان سروقتم. فک میکنم زن و بچه‌‌ی خودم قاطیشون بودن. بوشونو می‌شنفم. خواستم بگم اونوقتا اگه چو می‌افتاد فلانی مزدوره یا جاسوس، اونقدی سرصدا میکرد که زندگی طرف سیا شه. حالا همه‌ی اونا که زندگی آقاتو سیا کردن یا از طاعون تلف شدن یا بستن و رفتن. همونا که چو انداختن آقات نون حروم می‌بره سر سفره زن و بچش، خدا شاهده باباجان، قبل رفتن خونه‌ی اونایی رو که طاعون کشته بود لخت کردن. شبونه. اموال میتی که دستش از دنیا کوتاهه رو چکار داری؟ حتم خودشونم طاعونو گرفتن. مزدوره. بدبخت آقات اون آخرا از من قرض میکرد که نون شب شما رو بده. مزدور کی لنگ نون شبش می‌مونه؟ منتی نیست. مادرت خدابیامرز مث خواهر نداشته‌م بود، تو هم که فرقی با مهدیِ خودم نداری. اینارو نگفتم منتی سر تو بذارم. غصه‌تو می‌خورم. آقات معلوم نیس کجا هف کفن پوسونده تا الان. زیر خاک کدوم ولایته. آشناش کیه. خدا می‌دونه. سیابخت نه، بخت‌سیا‌کُن. کَل ممدو میگم. زورش که به آقات نمی‌رسید. چارشونه بود آقات اونوقتا. مام اون اولِ اول ازسر ناچاری رفیقش شدیم باباجان. تخمِ درافتادن باهاشو که نداشتیم. گفتم برات؟ خوابوند زیرگوش آقات. یکهو. گفتم تمامه. آقات می‌کشتش. دیدم کاری نمی‌کنه. منم صاف خوابوندم زیرگوشش. زیر گوش آقات نه ها، زیرگوش پسر کل ممد. سیدمرتضی هم دیگه نذاشت بیاد سر زمین کار کنه. بدبختی پشت بدبختی. دو سه روز بعدشم غیب شد. منتی سر تو نیست. تو عینهو بچه‌می، اگه همه‌ی این سال‌ها کمکی کردم وظیفه‌م بوده. آقات اونوقتا که داشت کم تو سفره ما نذاشته بود. اما درست نبود که بی‌خبر گذاشت و رفت. نه به مادر خدابیامرزت چیزی گفت، نه به من. گذشت. نبش قبر گذشته چه فایده؟ اونم حتم یه چیزیش شد که رفت. یه چیزی دید. کجاست؟ خدا می‌دونه و انبیای خدا. تو چِل سالتم نشده، سنی نداری. خودتو دیدی؟ سفیدی عینهو آفت زده به صورتت.»

 

آفت

[قَالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَأَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحً
[موسى] گفت موعد شما روز جشن باشد كه مردم پيش از ظهر گرد مى‌‏آيند]

 

ابرها رمقِ خورشید را گرفته‌اند مساوات. پیِ استخوان‌های کدام یک از ساکنینِ هرگزندیده‌ی اینجایی؟ پی گورِ کدام آشنای نداشته‌ات می‌گردی؟ برو، خانه به خانه اگر سَرَک بکشی هنوز استخوان عده‌ایشان را پیدا می‌کنی. پیر و بچه. زن و مرد. اگر آنجا چیزی عایدت نشد، اگر صورتِ آشنات پیدا نشد، همین خاکیِ جلو خانه‌ات را بگیر و برو تا مسافرخانه‌ی شاهین، پسر سیدمرتضی. کنار ساختمان‌های تازه‌سازِ شهرداری محوطه‌ی بزرگی است که یک زمانی پدرت، پدرِ گم و گور شده‌ات، عده‌ایشان را زیرِ خاک کرد. اینها پیش از زاده‌شدنِ تو خاک و پیش از به‌دنیا آمدنِ اولین فرزندت مُشتی استخوان شدند. بچه‌ای که آنجا قد می‌کشد هیچ خبر از زیرِ پاش ندارد.

 

استخوان

«چیزایی که آقام میگه رو جدی نگیر. بری، کجا بری؟ با چی بری؟ با مال و ثروتی که آقات پیش از رفتن برات به‌ارث گذاشته؟ حوصله‌یی داری تو هم که صب‌به‌صب پای حرفای این پیرمرد می‌شینی. من روز نزنم بیرون از خونه، تا شب عقلمو از دس میدم. اینم از وقتی آقات رفته به‌این روز افتاده. ما که طفل بودیم اونوقتی که آقات بود، چیزی یادمون نمیاد. صب به صب می‌زدیم بیرون، یادته، همین تپه‌ها رو می‌گرفتیم می‌رفتیم بالا چاردست‌وپا. یه‌وقتی سر همین ولگردیامون رقیه خانم شاهین‌و تا می‌خورد زد. یادته؟ ما شانس آوردیم ننه آقامون اونطوری دس رومون بلند نمی‌کردن. . فوقش چارتا فحش بارمون می‌کردن و ‌چارتا لعن و نفرین. تو که اصن خوش‌به‌حالت شد آقات رفت. جدی میگم. بود مثل سگ میزدت با اون چیزایی که ازش تعریف میکنن. مادرتم که صداش در نمیومد. خدا بیامرزتش. بده من دستتو، طفل بودی مثل بز میومدی بالا این تپه‌ها رو. آقام راس میگه. زود سفید کردی. بده دستتو.

ببین من‌و، نمیخواد جایی بری. بیا خونه رو بفروش، سگ تو این محله نمی‌مونه دیگه. ساختمونا رو ببین اون‌سر. همه‌شو نساختن تازه. شاهین میگفت زودتری بخرید تا از کف نرفته. دویس سیصد متر خونه میخوایم چکار ما؟ منم و آقام. راضیش میکنم بفروشه. تو ام که خودت صاحب خودتی و خونه‌تون. پیرمردو راضی می‌کنم بفروشه اون گه‌دونی رو. بو می‌شنفم مساوات. انقد قصه طاعونیا رو برام گفته که منم دیگه بو مرده‌ها رو می‌شنفم. شاهین دیروز پریروزا یه‌چیزایی میگفت. نمیدونم درِ گوش تو ام گفته یا نه. میگفت هنوز خونه‌ی یه‌سریشون پر طلا جواهره. خونه‌هام که ول. دست نجنبونیم شهرداری میاد سروقت محله و خونه‌های بی‌صاحابو صاحب میشه. مفت‌بریه. چی عاید ما میشه که اینجا قد کشیدیم؟ هیچی. علف هرز. تپه. گل‌وشل. دست‌آخرم گورِ ننه آقامون. شاهین که از آقاش خوب رسید بش. زمینای سدمرتضی رو شهرداری خداتومن خریده. خود پفیوزش که نمیگه چقدر. ما چی؟ دس خالی. ولی آقام نفهمه. پیرمرد آخر عمری معصیت بچشم بیفته پاش. بهتر که نفهمه.»

 

معصیت

«نه آقاجون. یه‌مشتی دروغ تحویلت دادن. پسر کل ممد کی زبون درآورده بود که ما ندیدیم؟ اونوخ تهمتم بزنه به آقا تو؟ دیوونه بود بچه‌هه. دو کلوم حرف میزد زبونش میگرف. من خوب یادمه. پیرعلی سن خرو داره. عقل آدم کو تو این سن؟ هرچی گف که تو باور نکن. پس و پیش چیزارو برات گفته. اون بچه، پسر کل ممد، چی بود اسمش؟ ای خدا، ای پیغمبر خدا. صب کن. مشکل حافظم نیسا، خیلی وقته گذشته. اون بچه هم همون‌وختا تلف شد. خود جنابعالی، تحصیل‌کرده، ماشالله، چل سال کسی و نبینی نومش یادت میمونه؟ مشکل حافظم نیس. عقل نداشت اون بچه. از پس خودش برنمیومد. آقاش میبرد حموم می‌شستش. سن داشتا. دیوونه بود بچه‌هه. گفتم. کل ممد که سکته کرد اینم بی‌پناه شد. اونوختی که کل ممد سرپا بود اگه این بچه جایی کسی رو آزار اذیت میرسوند کاریش نداشتن. اما خوب، قربون خدا برم و پیغمبر خدا. کل ممد آدم پاکی نبود. آدم درستی نبود. دسش با دولتیا می‌گفتن تو یه کاسه‌س. دور یه سفره بودن. شائبه بود اونوختا که کل ممد سه چار نفرو فروخته. چی میگه پیرعلی؟ آقات یه شبه گذاش رفت؟ نه آقاجان. هیچ بعید نیس آقاتو سربه‌نیس کرده باشن. آدم کی یه شبه خونه زندگیشو به امون خدا ول میکنه و میره؟ عائله‌ش چی؟ پسر کل ممدم بعد سکته‌ی آقاش دس برنداشت از آزار اذیت مردم. یه دو سه‌ باری به پروپای خودتم پیچیده بود. بچه بودی. گمون نکنم خاطرت باشه. پیرعلی گفته پسر کل ممدو زده؟ کی اونقدی خایه‌دار شده‌بود که ما ندیدیم؟ کدوم محله بوده؟ والا انگار ما تو اون محله زندگی نمیکردیم که این چیزارو ندیدیم. تا جایی که ما دیدیم اون مرحوم وسط کوچه شُرت از پای پیرعلی می‌کشید و میزد در کونش و پیرعلی هم از ترس کل ممد جیکش درنمیومد. آقات صحبتش جداس. یکی دوباری گرفتش به کتک. کل ممدم کینه گرف. بچه‌ش بود. چه میکرد؟ خودت پیغمبر، بچه‌ت یزید. بچه‌ته. ولش نمیکنی به امون خدا. هرقدر ظلم کنه، ستم کنه. دست آخر بچه‌ته. حالا این‌وسط نصیب کل ممد نشه پیغمبری. معاویه‌ای بود. کم ستم نکرد. به‌هرترتیب، اون بچه دس برنداشت از کاراش. پشت و پناهی هم دیگه نداش زبون‌بسه. دولتیام بعد سکته‌ی کل ممد مث پارچه کهنه انداختنش دور. حقش نبود اون بچه اون سرنوشت. عقل نداش. درست نبود. از رو تپه پرتش کردن پایین. سر زمین بودم. صداش اونقدی... درست نبود.»

 

تپه

«یه چیزی رو باید قبل کلاست باهات در میون میذاشتم. از آموزش پرورش بخشنامه اومده، گفتن نیرو میخوان. نیرو کم دارن تهران. اینجام که جمعیتی نداره. تو هم بری چرخ مدرسه میچرخه. اصلاً خودمم یه کلاس برمیدارم با این بچه‌ها. بری اونجا، فرصت ترفیع‌گرفتن و هزارهزار امتیاز دیگه در اختیارته. حقوق خوب، امکانات خوب، زن خوب. نه؟ منم بازنشست شم پشت‌سرت میام غریبی نکنی اونجا. اینجا بمونی پول دستت نمیمونه. شهر کوچیکه، همه همو میشناسن. هی بده به فلانی، فلانی قرض میخواد، فلانی با سر رفته تو گل، پول بذاریم فلانی رو دربیاریم، فلانی مریضه. تو هم که ماشالله آشنای همه. رنگ به روت نمونده. میمونه دلتنگی این طفلیا. اونم درست میشه. برو زندگیتو سیاه نکن اینجا. فرصت مناسبیه. جاتم با اوناست. تعریفتو کردم مساوات. فکر نکن اینام گفتن این حقوق، این مزایا، بفرما. نه. دیروز پریروزا که نماینده وزیر اومد، یه جلسه‌ای با مدیرمدرسه‌ها گذاشت. اونجا بعد جلسه تو رو مطرح کردم. اونام الان اولویتشون تویی. صلاحتو میخوام. تو نری، کاظمی رو میفرستن. گفتم اول با تو در میون بذارم. الانم که شهرداری افتاده رو دورِ خرید خونه‌های قدیمی. خونه رو بفروش. آینه دقّ‌ات شده اونجا.»

 

دق

«خودم سر خاک کل ممد روضه خوندم عمه. درس یادم نی بعد مرگ بچه‌ش افتاد مرد یا قبلش. اما پشت هم شد. از دولتیام نیومدن سر خاکش. گفتم ای خدا بزرگیت قربون. آبرویی داشتی تو جوونیت. اعتباری داشتی. الانه چی؟ زن و بچه‌تم دنیا و آخرت شرمنده‌ی خودت کردی. زنشه ببین، بی‌بی نصرت، قرص ماه، هنو با ای کمر تا شده‌ش صب‌به‌صب از خونه میزنه بیرون. صدسالشه عمه. هنو سرپاس. غصه‌ی بچه‌شه میخورم من. هموطور که غصه‌ی آقاته میخورم که معلوم نی چش شد. دسش به خیر بود. همیشه‌ی خدا. موهامه سر او سفید کردم. سرته درد نیارم دیگه. بچه‌ی کل ممد؟ کشتنش. کی و کجا؟ خدا عالمه. کا ابراهیم میگه صدا جیغشه شنیده که پرتش کردن از تپه. میگه سر زمین بوده. راس و دروغ حرفش خو معلوم نی عمه. ای راس میگه کو جسدش؟ می صدا نشنیده؟ از کجا توهم نزده؟ شب به او سیاهی، تنها سر زمین. هیچ بعید نی آدم خیال برش داره. ایقدم که چی حالا ساختمون نبود. چارتا محله بود و چند هکتار زمین کشاورزی. حالا او هیچی. یه‌وقتی‌ام چو افتاد بی‌بی نصرت خسّه‌ش بوده، زهرخور کرد بچه‌شه و همو زیرزمین خونه‌شم چالش کرد. کی با جگرگوشش همچه کاری میکنه؟ او طفل معصوم چه به گناه آقاش؟ بی‌بی نصرت همچه کاری نمیکنه. خدا عالمه چه شد. چه به سر او بچه اومد. چه به سر آقات اومد. هیشکه صحبتش نکرد. انگار نه انگار تا دیرو کل ممدی بوده، طفلی داشته. هیچ. او که سکته کرد، اینم که کشتن. هیچ معلوم نمیکرد چشونه ای محل. یه‌وقتی به آقات انگ مزدوری زدن، یه‌وقتی هم کل ممد و بچه‌ش تف کردن یه‌گوشه‌ای. اووقتی که باید پشت آقات نبودن، اووقتی‌ام که کل ممد بی‌همه‌چی شد مث کفتار دوره افتادن زندگیش نابود کردن. هیشکه هیچکاریشه گردن نگرف. همه‌م یا سقط شدن یا رفتن. چقدوقته گذشته. مام دوصباح دیگه بیشتر نیستیم عمه. کیه دارم؟ تو و داود. داوده حواست باشه. ای بچه که آقاشه طاعون ازش گرف. منم پیرم عمه. غصه‌شه میخورم. داوده حواست باشه.»

 

طاعون

«یه‌چیزایی رو بهت نگفته از کا ابراهیم. نمیدونم از بی‌بی نصرت خجالت میکشه یا چی. دیدی که چقدر خشمش میشه از کا ابراهیم صحبت میکنه؟ میدونی سر چی؟ یه شب تعریف میکرد، قسم میخورد ها، که کا ابراهیم بچه‌هه رو کشته. میگفت حتم کار خودشه. دوست داشتم خودش بگه برات. خیلی قصه‌ی عجیبیه. تو عمه‌تو بهتر از من که بچه‌شم میشناسی. دروغ نمیگه. حالا سر قضیه‌ی عمو تعذیه راه میندازه، درست، اون بحثش جداس. برادرشه، حق داره. ولی سر اون بچه خشمی میگیرتش که... جلو تو خودشو نگه میداره. گفت اون بچه بچه‌ی ابراهیم و بی‌بی نصرت بوده. قبل ازدواجش با کل ممد. شایدم بعدش. درست یادم نی. خیلی وقت پیشا میگفت. اینا، ابراهیم و بی‌بی‌ نصرت، خاطرخواه هم بودن جوونی. سر بروبیای کل ممد دیگه بی‌بی‌و میدن بهش. بعد میگفت کل ممد بچه‌ش نمیشده اصن. میگفت اینو بی‌بی نصرت قدیم‌قدیما براش تعریف کرده. زیرزیرکی سراغ دوا و دعا و همه‌چی‌ام رفتن تهران و جواب نگرفتن. میگذره و طاعون میزنه بهشون. طاعون رد میشه، قضایای آقات میگذره، کل ممد سکته میکنه. اینم هوا ورش میداره که همه‌ی اینا سر حرومزاده‌شه و معصیت خودش و بی‌بی. بعد مرگ کل ممد، اگه اشتباه نکنم، شبونه می‌بره و می‌کشتش. حالا اینکه کل ممد تاوقتی زنده بود خبر داشته یا نه معلوم نی. شایدم بی‌بی بش گفته بالاخره بچه‌مون شده. اینام که همه زودباور، گفته حتماً شده دیگه، شکر. سواد درست‌حسابی که نداشتن. صبح تا شب رو زمین بودن و شب تا صبح رو همدیگه. کار و سکس، درست مثل اروپاییا، هه هه. با مهدی صحبت کردی اخیراً؟ تاب برداشته مغزش. به تو ام گفته بریم سروقت طلاجواهرِ طاعونیا؟ سرشو به باد میده آخرسر. یه روز میگه میخوام کلاً برم، یه روز میگه خونه رو میفروشم و از آپارتمان نوسازا میگیرم، یه روزم که این قضیه‌ی طاعونیا. آخرم هیچی. نه واسه خودش آبرو میذاره، نه پیرعلیِ. تو ام بری وردستش فکر کنم اولین معلمِ دزدِ منطقه بشی. خوبه بازم. جای شکرش باقیه. من برم دیگه. عمه‌ت دمار از روزگارم درمیاره. فکر میکنه کلِ جهان اومده‌ن که منو معتاد کنن. اونم چی؟ هروئین. هروئین از کجا یادگرفته پیرزن؟»

 

 

باد

[مِنْ وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِنْ مَاءٍ صَدِيدٍ
[آن كس كه] دوزخ پيش روى اوست و به او آبى چركين نوشانده مى ‏شود]

 

صبحِ روزِ چهارشنبه، مورخِ 27 اسفندماهِ سالِ 44، فریدون مساوات، فرزند طاهره و عزت، پیش از رسیدنِ بهار، از خانه‌اش بیرون زد و، بی‌که سلام‌علیکی با مدیرِ مدرسه داشته‌باشد، مثلِ همیشه سر کلاسِ درس حاضر شد. بچه‌ها خوشحال از دیدن دوباره‌ی او پنج دقیقه‌ شادی کردند. مدیر، جناب قدرت‌الله کرمی، که دوسه‌سالی بیشتر به بازنشستگی‌اش نمانده‌بود، از سروصدای بچه‌ها متوجه حضورِ مساوات شد و سری به‌نشانه‌ی تأسف تکان داد. ظهرِ همان روز، ماجرای کمبودِ نیرو در تهران را با کاظمی، دیگر معلمِ همان مدرسه، در میان گذاشت و او هم فوراً قبول کرد. کاظمی، خوشحال و خندان از سفرِ پیش‌رویش به تهران، نمره‌ی املای همه‌ی بچه‌ها را 20 رد کرد. هادی شریفی، پسربچه‌ی تنبلی که املای قبلیش را 2 گرفته‌بود، بعدِ مدرسه به‌دو خودش را به خانه رساند و بیست‌اش را گذاشت جلوی پدرمادرش. شریفی، دو هفته بعد از آن‌روز، از قدرت‌الله کرمی، مدیرِ مدرسه که با حفظِ سمت فارسی هم یادِ بچه‌ها می‌داد، 5/2 گرفت. غروبِ چهارشنبه 27اسفند، بعدِ تعطیل‌شدنِ مدرسه، مساوات رفت و از روی تپه‌ی پشت خانه‌اش شهر را وارسی کرد. از دور ‌دید که عده‌ای سیاه‌پوش جلو خانه‌ی ابراهیم جمع شده‌اند. توجه‌اش جلب شد. چشم‌هاش را ریز کرد تا بهتر ببیند، اما تاریکی به‌سرعت آبیِ تیره‌ی غروب را پس زد و محدوه‌ی دیدش را کوچک و کوچک‌تر کرد. شب شد و بادِ بهاری زودتر از موعد به‌بالای تپه‌ها رسید و صورتِ مساوات را نوازش کرد -یادِ پدرش افتاد. چراغِ تیربرقِ‌های محلات، نامنظم و یکی‌درمیان، روشن شدند. خواست برگردد، اما متوجه شد که به‌قدر کافی نمی‌بیند. پس همانجا که بود نشست تا چشم‌هاش به تاریکی خو کنند.

 

مرداد ۱۴۰۲

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید