نسبت نیم‌کرهٔ راست با زبانِ دراز

نسبتِ نیم‌کرهٔ راست با زبانِ دراز

 

شیرین ورچه 

 

 

چشم که باز کردم، هنوز آفتاب نزده بود. از هفت‌و‌رُبع آزمایشگاه باز می‌شد. ساعت را نگاه کردم دیدم شِش است. گوشی را برداشتم؛ پنج بود. آخر شهریور همیشه همین بساط است. دوباره برگشتم توی رختخواب و به زور چشم‌هام را بستم. هر چه این دنده و آن دنده کردم، فایده نداشت. انگار یکی به زور پلک‌هام را می‌کشید بالا که روی هم نمانَد. بس که خوابیدم. از گرسنگی، دهِ شب خوابیدن همین هم می‌شود. بلند شدم و آب جوش گذاشتم. دهنم خشک بود. شکمم قارو قور می‌کرد. فکر کردم حالا یک استکان چای که چربی آدم را بالا نمی‌برد. کمرنگ و آبِ‌زیپو می‌ریزم.

     گلدان‌ها را آب دادم و خرده ریزهای روی میز را جمع کردم که حواسم از گرسنگی پرت شود. کتری سوت کشید. آب جوش آمده بود. محله‌ای که زندگی می‌کنیم، از بس ارتفاعش بالاست که آب در صد‌درجه نمی‌جوشد. نسبتش را بلد نیستم اما خودم همین‌جوری حدس می‌زنم هشتاد و پنج یا شاید هم به نَوَد که می‌رسد، غُل می‌زند. همین جوشِ زود هنگام باعث می‌شود سَرِ صبحی به نظریه‌ی نسبیت فکر کنم. به خصوص وقت‌هایی که عجله دارم. بعضی وقت‌ها هم قیافه‌ی خودِ انیشتین که با موهای پریشان و شلخته، زبانش را در آورده. نمی‌دانم کجا خوانده‌بودم روز تولدش وقتی عکاس‌ها مدام بهش گفته‌اند به دوربین بخندد، لجش گرفته یا خسته شده و به جاش زبان درازی کرده. یعنی اگر زنِ انیشتین شده بودم، این قدر کله‌ی سحر قیافه‌اش نمی‌آمد جلوی چشمم. به خصوص همین عکسش که انگار دنیا را به مسخره گرفته.

     یادِ پیله‌های مامان و همسایه‌ها و فامیل‌های دور افتادم که چندین سال است یک خط در میان گفته‌‍‌اند «حیفی تو. چرا دیگه ازدواج نمی‌کنی؟» حال و حوصله‌ی زیر سقف رفتن با یک آدم جدید را ندارم. که چی؟ من حتی نمی‌توانم روی یک تخت دو نفره‌ی گَل‌و‌گشاد هم کنار یک نفر بخوابم. تا صبح باید صد بار بیدار شوم که یا طرف، لحاف‌ها را کشیده سمتِ خودش و من بی روانداز مانده‌ام یا من سردم شده و پتو را مچاله کرده‌ام دورِ خودم و تا چشمم گرمِ خواب شده، طرف پتو را با غیض بکشد که یعنی «منم آدمما.» بعد هم صبح یا تو زود بیدار شوی یا او. فرقی نمی‌کند. باید مراقب باشی سرو صدای اضافی نکنی مبادا خوابش به هم بریزد و مثلاً داشته یک خواب خیلی شیرینی می‌دیده و با صدای دلنگ و دولونگِ تو از جا بپرد و توی دلش اَخ و پیف کند و آن روز عنق و بد اخلاق شود. در‌ثانی، فکر می‌کنم حیف یعنی چه؟ اگر کسی شوهر نکند، حیف می‌شود؟ اوایل خیلی بَر خورنده بود، اما بعد فکر کردم بی‌خود حرص می‌خورم و بهتر است ارتفاعم را ببرم پایین‌تر که زود جوش نزنم. من که نمی‌توانم همه‌ی دور و بری‌هام را تربیت کنم. به نظرشان شوهر نکردن یعنی حیف‌و‌میل شدن. انگار زن‌ها کلوچه‌اند و اگر کسی بَر ندارد بخوردشان، آنقدر می‌مانند روی میز تا خشک شوند و کپک بزنند.

     حالا خیلی وقت است با نظریه‌پردازان حیف‌و‌میل شدگی با یک حالت خیلی جدی که نفهمند، شوخی می‌کنم. می‌گویم «خودمم دلم می‌خواد. پیدا نمیشه. شما کسیو سراغ نداری؟ خوش تیپ، مهربون، خوش‌لباس، خوش‌برخورد، کتاب‌خون، جذابم باشه درضمن. می‌دونین که... دستمم تو جیبِ خودمه. آقا بالا سر که نمی‌خوام؛» و همین‌طور که لیست خواسته‌هایم را با آب و تاب قطار می‌کنم، می‌گویم سنی از من گذشته و متأسفانه خیلی سخت‌گیر شده‌ام. توی قیافه‌شان می‌خوانم که یک‌جوری بهشان برخورده و با لب‌های ورچیده تهِ دل‌شان می‌گویند «حالا خودت مگه چی هستی؟» بعد دست از سرم بر می‌دارند و موضوع را عوض می‌کنند.

     بالاخره ساعت هفت شد و زدم بیرون. خیالم از ماموگرافی و سونوگرافی از سینه و رحم و تخم‌دان و لگن راحت شده بود و یک‌جوری سرخوش بودم. آدم این‌جور وقت‌ها اشتهاش هم زیاد می‌شود. بلعیدن و قورت دادن لذتی از نوعِ من می‌خورم، پس هستم به آدم منتقل می‌کند. دلم می‌خواست زود کارم تمام شود و برگردم یک‌چیزی بخورم. توی آزمایشگاه خوشبختانه خلوت بود و به جز من، فقط یک آقای میان‌سال نشسته بود. پاهایش را چپ و راست، قیچی گذاشته بود و زانوهاش از هم باز بود. بطری آب معدنی روی صندلی کناری‌اش بود. لیوان مخصوص نمونه ادرار را توی دو دستش جوری گرفته بود که انگار می‌خواهد لای کشاله‌ی ران و دست‎‌ها قایم کند. بعضی وقت‌ها شاش هم خودش را برای آدم لوس می‌کند. خانم جوان و تَر و‌تمیزی مسئول آزمایشگاه بود. دفترچه را گذاشتم روی میزش. توی کامپیوتر ثبت کرد و قبض را داد دستم. کارت از کیفم درآوردم و کشیدم. گفتم «ببخشید آزمایش تیروئیدتون دقیقه؟ دفعه پیش یه جا دیگه دادم دکترم گفت جواب به نسبت دو ماه قبلش اشکال داره.» گفت «خیالتون راحت. رمز؟» بعد اشاره کرد بروم توی اتاق. نگاهی به آقای میان‌سال انداختم. سفید و قد بلند و تر و تمیز بود. بشاش و خندان داشت ما را نگاه می‌کرد. معلوم بود او هم مثل من الکی کیفش کوک است. حتماً او هم از بقیه‌ی چکاپ‌ها و کنترل‌هایش سربلند و موفق بیرون آمده و همین چند قطره شاش را هم تحویل دهد، خیالش راحت می‌شود. لبخندی تحویلش دادم و رفتم توی اتاق. کِش را که به دستم می‌بست، دیدم نصفِ بیشتر لاک ناخن‌های کشیده‌اش، ریخته. اصلاً به سر و قیافه‌ی آرایش کرده و روسری ابریشمی‌اش جور در نمی‌آمد اما دستش فِرز بود. گفتم «معلومه حرفه‌ای هستین. رگِ من اون زیر میراست‌ها.» خندید و با دو انگشت کوباند روی ساعدم. بعد گفت «مشت کن. مشت کن.»

     همیشه خوشم می‌آید لحظه به لحظه‌ی خون‌گرفتن را تماشا کنم. یک طوری حالم جا می‌آید. سوزن انگار توی ژله فرو رفت. این لحظه درست مثل این است که هیچ استخوان و اسکلتی توی تنم وجود ندارد و چیزی جز یک نرم تنِ بی سر و ته نیستم. عمیق‌تر فرو کرد بعد پیستون را کشید. چیزی توش نیامد. گفت«آره. دَر می‌ره.» بعد سُرَنگ را آن زیر چرخاند رگ را گیر بیاورد. باز بیشتر فرو کرد. کمی درد گرفت. باز پیستون را کشید. خون پُر شد. خون توی کپسول که پُر و پُر‌تَر می‌شود، سبک‌تر و سبک‌تر می‌شوم. گاهی دلم می‌خواهد بگویم بیشتر بِکشید بریزید دور ولی این را هیچ‌وقت نمی‌گویم. نمی‌توانم این حس خلاص‌شدگی از چیزی که خودم هم نمی‌فهمم را به کسی توضیح بدهم. گاهی فکر می‌کنم اجدادم یا خون‌آشام بوده اند یا آدم‌کش که این‌طور از دیدن خون حالم جا می‌آید. سوزن را کشید و پنبه الکل گذاشت روش گفت «فشار بده کبود نشه.» گفتم «این می‌شه. وقتایی که یه دردِ ریز می‌گیره، کبود می‌شه. مهم نیست حالا.» خندیدم. گفت «از بس درد و گرفتاری داریم که اینا چیزی نیست.» بعد پرسید سرت گیج نمی‌ره؟ گفتم «والا راستِش دارم از گرسنگی می‌میرم.» داشت خونم را توی لوله‌ی آزمایشگاه خالی می‌کرد. دوست داشتم تا لحظه‌ی آخری که از من جدا می‌شود، نگاهش کنم. اسمم را روی استوانه‌ چسباند و گذاشت کنار بقیه. شده بود مثل بچه‌هایی که سوار اتوبوس شده‌اند و قرار است به گردش علمی بروند.

     برگشت طرفم و پنبه را برداشت و جاش چسب چهارگوش کوچکی چسباند. از این چسب‌های فسقلی خوشم می‌آید. یادِ ستاره‌هایی می‌افتم که معلم توی دفتر مشق‌مان می‌چسباند. از روی صندلی بلند شدم آمدم توی سالن. مرد خوش‌قیافه داشت نگاهم می‌کرد. رو به دختر گفتم «از هفت شبِ دیشب دارم هَل‌هل می‌زنم. حالا هیچ‌وقتم من بعد از هفت چیزی نمی‌خورما. انگار به آدم می‌گن یه کاری نکن، بدتره.» مرد زد زیر خنده. گفت «همین پایین کله‌پزیه.» جمله‌ی نگفته‌ی «به نظرم بِرید یه کله‌پاچه‌ی مفصل بزنید تو رگ یا نوشِ‌جان کنید» از حالت صورت و گفتنش می‌بارید. فکرش آب از دهانم راه انداخت.

     حساب کردم دیدم حداقل دو سه سالی هست لب نزده‌ام. دور و بَرم هیچکس جز من کشته‌مرده‌ی کله‌پاچه نبود. فکر اینکه نشد حداقل دوستی، رفیقی یا همراهِ کله‌پاچه دوست داشته‌باشم و بعضی‌روزها، اصلاً دو سه ماه یک‌بار با هم برویم یک دست سفارش بدهیم و کیف کنیم، آهی ریز از دلم بلند کرد. پشت‌بَندش توی دلم به دَرَکی گفتم و از آقای لیوان به دست و خانم مسئول آزمایشگاه خداحافظی و تشکر کردم و آمدم بیرون. یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی جلوی ساختمان بود. چشم چرخاندم یک چیزی بخرم. این هم مرض من است. فکر می‌کنم بابت هر سؤالی باید یک هزینه‌ای بکنم که با جوابش بی‌حساب شوم. پرسیدم «دنیای تصویر ندارین؟» با دست اشاره کرد و گفت «اون گوشه‌ست.» برداشتم. پولش را حساب کردم و پرسیدم «ببخشید، کله‌پزی اینجا کجاست؟» با دست اشاره کرد و گفت «همین، یه کم جلو‌تَر.» چون روبه‌روی من بود، سمتِ راستش می‌شد چپِ من. این‌جور وقت‌ها جهت‌ها برایم بی‌معنی می‌شوند. مثلاً کی گفته قطب شمال، شمال است؟ یک دایره‌ی وِل‌معطل توی هوا، شمال و جنوب و چپ و راستش که معنی ندارد. حالا اگر من آن‌وَر بودم، همه چیز برعکس می‌شد. مجله را چپاندم توی کیفم و به دو رفتم. تابلوی چراغانیِ کله‌پزی را که دیدم، انگار به دروازه‌ی شهرِ بازی رسیده‌بودم. از بس هول بودم که نگاه نکردم ببینم اسمش چیست. فقط آن کلمه‌ی درشتِ طباخی را می‌دیدم که با خطِ چاق و چله‌ی «تیتر» روشن و خاموش می‌شد و داشت به من چشمک می‌زد. بوی دارچین و لیمو و کلّه، با ترکیبِ آن میزان خونی که از دست داده بودم، مست و سرخوشم کرده بود.

     رفتم دمِ صندوق و سلام کردم گفتم «می‌برم. لطفاً یه زبون، دو تا پاچه، دو تا چشم.» دختر جوانی بود با مانتو و مقنعه سیاه. از بس چشمم به کله‌پاچه بود که به صورتش دقت نکردم. گفت «گوشتَم بذارم؟» از ترس این که سیر نشوم گفتم «بذارین.» بعد گفت «مغز چی؟» یک مغز درسته واقعاً زیاد بود. نمی‌خواستم خودم را به کشتن بدهم. گفتم «زیاده آخه.» حس کردم خندید اما نگاهم به سینی کله‌پاچه بود و جمجمه‌ها و بخارِ گرم بالای سرش چنان میخکوبم کرده‌بود که برنگشتم نگاهش کنم. گفت « می‌خواید نصف بذارم؟» واقعاً فکر نمی‌کردم همچین امکانی هم وجود دارد. پرسیدم «می‌شه؟!» با لحنی که انگار دارد با یک دختربچه حرف می‌زند و می‌خواهد به خاطر این‌که خیلی دختر خوبی هستم به من جایزه بدهد، جواب داد «چرا نمی‌شه؟»

     آقای آشپزباشی، ظرف یک‌بار مصرف برداشت و داشت پوست زبان را در می‌آورد. یادِ لیوان توی دست مرد افتادم. گفتم «لطفاً روغن نریزین.» دختر به آشپز گفت «روغن براشون نریزین.» از قیافه‌ی محتویات سینی معلوم بود حسابی پخته. پاچه را گذاشت توی ظرف. گوشت و نصفِ مغز را هم انداخت تویش. دست کرد و چشم را از کاسه در آورد و ماهیچه‌اش را از کُره جدا کرد و گذاشت روی بقیه‌. آن لحظه می‌توانستم به همه‌ی آنهایی که لب به کله‌پاچه نمی‌زنند حق بدهم اما هر جور فکرش را می‌کنم، می‌بینم هیچ‌جور نمی‌توانم خودم را از خوردن آن محروم کنم. در ثانی، سَر با مغزِ ران و فیله و گردن مگر چه فرقی دارد؟ ملاقه را که برداشت گفتم «لطفاً آبم زیاد نریزین. یه‌کَم که خشک نباشه.» دومی را که ریخت گفتم «بسته، بسته. مرسی.» پیشخدمت هم نان سنگک گذاشته بود توی کیسه‌نایلون و گذاشت روی میز. دو تا لیمو‌تُرشِ لک‌و‌پیس‌دار هم انداخته بود کنارش. حتماً فکر کرده بود هیچ آدمی کله‌پاچه نمی‌خرد ببرد خانه و تنهایی بخورد. شکمم ناله‌ای خفیف کرد. ظرف و کیسه‌ی نان را برداشتم و چرخیدم که از مغازه بزنم بیرون، دیدم همان آقای خوش‌قیافه‌ی میان‌سال نشسته پشت میزِ کنارِ در و دارد به من نگاه می‌کند و لبخند روی صورتش نشسته. به حالت احترام نیم‌خیز شد. خندیدم گفتم «واقعاً ممنون از پیشنهادتون. اصلاً به فکرِ خودم نمی‌رسید. من عاشق کله‌پاچه‌ام.»

     این که خودش هم توی آزمایشگاه با فکر این که بعد از خون دادن یا آزمایش ادرارش برود کله‌پاچه بخورد و حتماً همان وقتی که به من گفته، خودش توی فکر همین‌جا بوده، دوباره خنده‌ام انداخت. نیش خودش هم باز بود. انگار مچ هم را گرفته بودیم. گفت «بفرمایید در خدمت باشیم». مرد مؤدبی بود. واقعاً آن لحظه دلم می‌خواست در خدمتم می‌بود اما من خریدم را کرده بودم. گفتم «یه کم زودتر رسیده بودید، می‌شِستم باهاتون می‌خوردم.» فکر می‌کنم به خاطر جوابم، کمی جا خورد و اگر نخواهم مثل بعضی‌ها که مدام فکر می‌کنند همه‌ی مردها عاشق‌شان هستند یا می‌شوند، غلط یا درست، یک‌جوری تو نگاهش این حس را کردم که از من بَدش نیامده یا شاید هم یک‌نَموره خوشش آمده.

     با اینکه پام به رفتن گیر داشت، تشکر کردم و نوشِ‌جانی گفتم و از درِ طباخی زدم بیرون. تا برسم به ماشین، داشتم فکر می‌کردم اگر زودتر رسیده بود و قبل از اینکه خریدم را بکنم، دعوتم می‌کرد و با هم کله‌پاچه می‌خوردیم و می‌خندیدیم، شاید با هم دوست می‌شدیم و از هم خوش‌مان می‌آمد. بعد باز با هم قرار می‌گذاشتیم. همین‌جا حداقل. دو سه ماه یک‌بار. شاید اگر پنج شش سال پیش این اتفاق افتاده بود، کیسه‌ی خریدم را می‌گذاشتم روی میز و با آن آقای خوش‌قیافه‌ی تر و تمیز، سر یک میز می‌نشستم. بعد می‌فهمیدم اسمش چیست. بچه دارد یا نه، از چه چیزهایی خوشش می‌آید، چی دوست ندارد. آن‌وقت یک مغزِ درسته و دو تا زبان سفارش می‌دادیم، اما من پنج سالِ پیشم نبودم. فکر این که کسی خانه نیست و خودم تنهایی می‌توانم بدون شنیدن اَخ و پیفِ کسی، بنشینم توی آشپزخانه و با خیال راحت لقمه بچپانم توی دهنم و آبش از گوشه‌ی دهانم شُره کند و هیچ‌کس نباشد که به خاطر طرز خوردن وحشیانه‌ام به من چپ‌چپ نگاه کند، بیشتر کِیف داشت. ظرف و نان را گذاشتم روی صندلی خالی بغل دستم. استارت زدم و راه افتادم.

     کتری را گذاشتم روی گاز و داشتم به این فکر می‌کردم که چه خوب، آزمایشگاه خلوت بود و معطل نشدم. کله‌پاچه واقعاً بهم چسبیده بود. بعد آقای خوش‌قیافه آمد جلوی چشمم. فکر کردم اسمش چی ممکن است باشد؟ سعید؟ فرید؟ نه. فریدها یک کم جوان‌تر هستند. البته بستگی به خانواده‌ی آدم هم دارد. شاید محمود یا مهدی. نه بهش نمی‌آمد. ساسان؟ بد نبود. به تیپ و قیافه‌اش می‌آمد. البته کله‌پاچه دوستی، یک موضوعِ قابل تأمل به حساب می‌آید. اصلاً اضافه وزن نداشت. باریک و کشیده بود. از آن شکم‌گنده‌های دله نبود که درگیر پر کردنِ خندقِ بلا هستند. فقط یک زبان و دو تا چشم سفارش داده بود. آبِ گوشت هم سفارش نداد. به نظرم خوش ذائقه آمده بود و داشتم به این فکر می‌کردم بی‌خود این پنج سال را بهانه کرده‌ام که صدای سوتِ کتری بلند شد. باز مثل همیشه نقضِ نظریه‌ی آب در صد درجه می‌جوشد اما اینجا بین هشتاد‌و‌پنج یا نود درجه‌ی سانتیگراد، پرید توی ذهنم. مجله را هنوز از توی کیفم در نیاورده بودم. آب جوش که می‌ریزم روی چای خشک، فیلمِ هتلِ بزرگِ بوداپست یادم می‌افتد. «گوستاو» یک‌جوری هم منزجر کننده بود، هم دوست‌داشتنی. بعد مردِ توی آزمایشگاه و آن قیافه‌ی شسته رفته و مرتبش به ذهنم آمد و لیوانِ نمونه‌گیری که توی دستش گرفته بود. قوری را گذاشتم روی کتری. جیغِ کتری بلند شد. چند قطره آبِ‌جوش ‌پاشید روی دستم. زیرِ گاز را کم کردم. جای قطره‌ها می‌خارد. ساعدم رنگ عوض کرده. قیافه‌ی کِدِر و کج و معوج شده‌ام افتاده روی بدنه‌ی فلزی کتری. چشم گشاد می‌کنم و زبانم را تا آن‌جا که می‌شود، از تَهِ حلق در می‌آورم بیرون.

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید