به نام خدا

به نام خدا 

 

مسعود یوسفی خویده 

 

 

نور ورودی از پنجره، اتاق را روشن کرده بود. مرد روی صندلی چرمی قدیمی افتاده بود. سرش روی میز قرار داشت و زیر پایش پر از خون خشک‌شده بود. زیرسیگاری کنار دستش پر از ته‌سیگار بود و یک سیگار نیم‌کشیده هم میان خون به چشم می‌خورد.

     احسان رو به من گفت: «احتمالاً خودکشی باشه چون هیچ‌کدوم از همسایه‌ها رفت و آمدی ندیده‌ن. می‌گن آدمِ تنها و گوشه‌گیری بوده. همه‌ی ورودی‌ها از داخل قفل بوده. چند تا دوربینی هم که تا حدودی مشرف به خونه بودن رو دادم برای بررسی.

     «صدایی؟ فریادی؟»

     «چرا، یکی از همسایه‌ها چند شب پیش صدای فریادهای زنی رو شنیده اما گفت چند دقیقه بیشتر طول نکشیده حتی بعدش از پنجره سرک کشیده اما چیز مشکوکی ندیده.»

     «پس چرا می‌گی خودکشی؟»

     «آخه یک نفر بیشتر نشنیده و احتمال داره صدای تلویزیون بوده باشه.»

     «کاغذهای روی میز و زیر دستش چیه؟»

     «طرف گویا نویسنده بوده. چندتایی هم کتاب داشته. احتمالاً یا وصیت‌نامه‌ست یا آخرین داستانش.»

     «اینطور که معلومه تا آخرین لحظه در حال نوشتن بوده. هرچه زودتر دست‌نوشته‌ها رو برام بیار انگشت‌نگاری و کارهای دیگه هم فراموش نشه، در ضمن بگو اتاق رو خوب بگردن ببینن چیزی کم نشده.»

     چند روزی از ماجرا گذشته بود که احسان آخر وقت اداری پاکت زرد را روبه‌رویم گرفت.

     «جناب سروان اینم نسخه‌ی کامل دستنوشته‌ها.»

     «اثر انگشتی؟ چیز جدیدی؟»

     «پزشکی قانونی اثر انگشتی پیدا نکرد فقط گفته احتمالاً جسم نوک‌تیز از روبه‌رو با فاصله‌ی خیلی نزدیک به گلوی مقتول خورده و طرف پشت میزش غافل‌گیر شده.»

     «مگه می‌شه، یعنی قاتل روی میز نشسته بوده؟»

     «شاید هم جای دیگه کشته و گذاشته روی صندلی.»

     «چی بگم، برگه‌ها رو بده بلکه شاید از این تو چیزی فهمیدیم.»

     برگه‌ها را گرفتم. هوا رو به تاریکی بود که به خانه رسیدم. پشت میز چوبی کوچکم نشستم و شروع به خواندن کلمات کردم:

 

     (نام داستان جمله‌ی آخر داستان باشد.)

     بار اول که بالا آورد، زیاد جدی نگرفت. آبی به سر و صورتش زد، موها را از پشت بست و از خانه بیرون رفت. ساعت از دوازده گذشته بود که در باز شد. مست و تلوتلوخوران وارد خانه شد. با همان لباس بیرون روی تخت تک‌نفره ولو شد. ساعت هشت نشده بود که از خواب پرید و با عجله به سمت توالت دوید اما قبل از رسیدن به در اتاق هرچه خورده بود را بالا آورد. این‌بار ترسید. درد خفیفی را زیر معده احساس کرد. باید مصرف الکل را کم می‌کرد. (اشاره به دلیل مصرف)

     باقی‌مانده‌ی محتویات بالا آمده‌ی معده را از روی زمین به زحمت جمع کرد. بعد لباس‌ها را درآورد و داخل حمام شد. آب به تنش که رسید از درد معده‌اش کم شد. هنوز بوی محتویات معده را حس می‌کرد. چند بار پشت هم تمام تنش را شست. (اشاره به ظرایف زنانه در صورت نیاز)

     در آینه نگاهی به اندام خود انداخت. دست به زیر سینه‌ها برد. شادابی گذشته را نداشتند. احساس کرد پوست تنش کدرتر شده است. چند وقتی می‌شد که مدام وزن کم می‌کرد. لباس راحتی پوشید. گوشی را از روی میز عسلی داخل پذیرایی برداشت به آشپزخانه رفت و از داخل کابینت عرق نعناع و نبات را بیرون کشید و طبق دستورعملی که به خاطر داشت نبات‌داغی درست کرد. بعد شماره‌ی دکتر گوارش را پیدا کرد و برای ظهر وقت گرفت. (ترجیحاً راوی از خانه خارج نشود. بیماری کشنده، سرطان اثنی‌عشر همراه با صحنه‌های عذاب شدید)

     ساعت سه نشده از خانه بیرون زد و در حدود ساعت نُه همراه با کلی برگه و دارو به خانه بازگشت. داروها را دسته‌بندی کرد. به تاریخ جواب‌های آزمایش نگاه کرد. اطمینان داشت که چیز خاصی نیست. شاید اصلاً با خوردن همین قرص‌ها خوب می‌شد. اولین قرص را سر ساعت خورد و بعد از خوردن شام سبکی به رختخواب رفت. نیمه‌های شب از درد شدید بیدار شد. کمی در اتاق قدم زد. قرص مسکنی خورد اما فایده نداشت. با پارچه‌ی بلندی شکم خود را بست. چشم‌ها را به هم فشار داد. درد اجازه‌ی خوابیدن به او نمی‌داد. در تاریکی ردّی از حروف و کلمات را دید که شناورند. بیماری کُشنده، اثنی‌عشر، سرطان، عذاب شدید، چشم که باز کرد کلمات محو شدند. چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانست بخوابد. (اولین برخورد با من بهتر است کمی پُررنگ‌تر بشود)

     چند روزی می شد که به صورت مرتب قرص‌ها را مصرف کرده بود اما تأثیر خاصی نداشت. امروز جواب آزمایش حاضر می‌شد. با خود گفت همه‌ش تقصیر این الکل لعنتیه. این کلمه‌های لعنتی هم که میاد تو خیالم، حتماً عوارض داروهاست. میای یه درد رو خوب کنی به یکی دیگه دچار می‌شی. بعد این درد لعنتی یه مسافرت لازمم. ساعت که سه شد لباس پوشید، موهایش را از پشت بست و نگاهی به خودش در آینه انداخت. از لاغری تنش ترسید. لبخندی به لب آورد و گفت قوی باش دختر تو بحران‌های بزرگتری رو رد کرده‌ی، طلاق، مرگ بابا مامان توی یه روز، این که چیزی نیست. (بسی خیال باطل. این دفعه باید برایش فرق داشته باشد. در صورت نیاز یادآوری گذشته و بازی با امید و نا امیدی)

     هوا تاریک بود که با انبوهی از دارو و برگه‌های رنگارنگ به خانه برگشت. وسایل را گوشه‌ای انداخت و بعد روی تخت ولو شد و ناخودآگاه شروع به گریه کرد. چشم‌ها را بست. دوباره کلمات ظاهر شدند. خیال باطل، بازی، امید، نا امیدی. با فریاد بلندی گفت: خدا.

     از میان کلمات چهره‌ی مرد میان‌سالی با ریش بلند جوگندمی و سیگاری بر لب که با لبخندی تحقیرآمیز به او نگاه می‌کرد پدیدار شد. از ترس از جایش پرید. آبی به صورتش زد. نگاهی به برگه‌های آزمایش کرد. کلمات در سرش می‌چرخید، نام بیمار: مهتاب، جنسیت: زن، سن: ۴۷، نگتیو، پوزتیو، مور دَن، نرمال، آنورمال، بُردر لاین. آرزو کرد ای‌کاش می‌توانست اعداد و کلمات را جابه‌جا کند و همه چیز را به حالت طبیعی برگرداند. (باید علائم اختصاری برگه‌ی آزمایش به حروف لاتین نوشته شود. کمی تحقیق پزشکی بیشتر. در مورد آزمایش بیوپسی هم چیز مختصری ذکر شود)

     دیگر چراغ‌های خانه را به ندرت روشن می‌کرد. چند روزی می‌شد از خانه بیرون نزده بود. درد که تیر می‌کشید توان ایستادن نداشت. حالا فقط مسکن پشت مسکن بود که می‌خورد. چشم که می‌بست مرد را پشت میز کوچکش در حال نوشتن می‌دید. حالا جز به جز چهره‌اش را حفظ بود. گویا همیشه در حال تماشای زندگی اوست. از این توهم داشت دیوانه می‌شد. به دکترش قول داده بود چند روز دیگر باز برای بستری شدن به بیمارستان برود. هرچند اصلاً دوست نداشت در بیمارستان بمیرد، اما انگار نویسنده سرنوشت این را برایش می‌خواست. به زحمت از جایش بلند شد. (پرش زمانی خیلی ناگهانیه. در بازنویسی کمی این فاصله پر شود ترجیحاً با ورود پرستار خانگی و دیالوگ بین‌شان یا چند برخورد ذهنی دیگر با من)

     کمی در خانه قدم زد بعد روبه‌روی آینه ایستاد. رگ‌های دستانش کاملاً بیرون زده بود. پوست تنش کش آمده بود و پر از چروک شده بود. سینه‌هایش دیگر برجستگی مشخصی روی تنش نداشت. با لب‌های خشک و بی‌رنگش لبخندی زد و گفت اینم سرنوشت تخمی ما. بعد بلند شروع به خندیدن کرد. از فکری که به سرش زده بود احساس خوشی کرد. تیزترین چاقوی آشپزخانه را انتخاب کرد تا صبح فردا که پرستار می‌آمد وقت داشت. روی تخت دراز کشید. انگشت‌هایش از شدت فشار دادن دسته‌ی چاقو قرمز شده بود. امیدوار بود که بتواند این رنج را تمام کند. نفس عمیقی کشید، چاقو را بالا آورد و چشم ها را بست.

     مرد پشت میزش نشسته بود و تند تند در حال نوشتن بود و کلمات را روی کاغذ می‌ریخت. سیگار جدیدی روشن کرد، لبخندی زد و گفت اینم صحنه‌ی آخر و خودکشی.

     بعد نوشت چاقو را بالا آورد و چشم‌ها را بست.

     زن از لای کلمات چشم باز کرد و با نفرت به مرد نگاه کرد.

     (چرا اینطوری نِوش...)

     زن خدایش را با ضربه‌ی چاقو به گلویش کشت و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد.

     پایان

 

     نگاهی به خط آخر انداختم. با عجله و دست‌خط متفاوتی نوشته شده بود. سیگاری روشن کردم و نگاهی به کلمات انداختم. حالا لبخند خوشی زن را در میان‌شان می‌دیدم.

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید