شن‌های کویر و فلفل قرمز

شن‌های کویر و فلفل قرمز

 

گلنار آدابی

 

 

جاده چالوس، ورودی تونل کندوان ریخته؛ دو تا سنگ از بالای کوه افتاده و مسیر ورودی تونل را بسته؛ شاید خود تونل هم بریزد. بابا که مُرد، مامان دم دروازه تونل ایستاده بود. لوسی داشت گل دمپایی‌های روفرشی مامان را می‌کند و من داشتم دنبال گوشواره‌ام زیر سنگ‌ریزه‌ها می‌گشتم. گوشی از دست مامان افتاد جلوی تونل و لوسی لیسش زد. از لوسی متنفرم.

     آفتاب از پنجره افتاده روی کویر و شن‌های قهوه‌ای را قرمز کرده. معلم ادبیات‌مان می‌گفت شن نماد آبادانی است. من و مریم پقی زده بودیم به خنده:

     «خانوم پس جنگل نماد چیه؟»

     عینکش را از روی دماغش برداشته بود و پرت کرده بود روی میز؛ بعد هم بقیه شعر را از کویر به بعد ادامه داده بود.

     دلم می‌خواهد روی شن‌های داغ دراز بکشم و سینه‌هایم را توی شن فرو کنم. با مامان که رفتیم شمال، کنار دریا چهارتا گودال کوچک درست کردیم؛ تقریباً هم‌اندازه‌ی توپ بدمینتون. دوتایی رو به شکم خوابیدیم و سینه‌هایمان را توی شن‌ها فرو کردیم. بیدار که شدم، مامان هنوز خواب بود. آفتاب افتاده بود روی کمرش و دانه‌های درشت عرق از روی کمرش می‌ریخت روی شن‌ها. دکترش تجویز کرده آفتاب برای همه جایش خوب است. دکترش از زن‌های برنزه خوشش می‌آید. برای مریم که تعریف کردم، ریسه رفته بود:

     «حالا باید ببینیم کجاهاشو دیده که گفته برا همه‌جات خوبه.»

     کارت دکتر را از جیب کوله‌ام بیرون کشیده بودم و گرفته بودم سمتش:

     «دکتر پرویز پورمختاری نوزادی! درواقع باید ببینیم کجاهاشو ندیده.»

     گوشی را می‌گذارد روی سینه‌ام:

     «نفس عمیق بکش.»

     دایره‌ی سر گوشی را می‌مالد روی سینه و کمی بالاترش:

     «چه پوست خوش‌رنگی.»

     گوشی را که از روی سینه‌ام برمی‌دارد و خودکار نقره‌ای کت‌وکلفتی را از جیب بلوزش می‌کشد بیرون و بالای کاغذ سفید روی میز چیزی یادداشت می‌کند:

     «تپش قلب داری؟»

     شانه‌ی راستم را بالا می‎اندازم.

     «شبا راحت می‌خوابی؟ منظورم بدون قرصه، خواب یه سره.»

     سرم را تکان می‎دهم. آمدم بگویم: «یه سره بخوابم شاش شب‌مو چی کار کنم؟» دیدم حرف نزدنم بیشتر حرصش را درمی‌آورد.

     «چیزی هست اذیتت کنه یا ذهن‌تو درگیر خودش کنه؟ چیزی که بخوای در موردش با من حرف بزنی؟»

     سرم را تکان می‎دهم، این‌بار به سمت بالا. صورتش را جمع می‌کند. تمام حرصش از تکان‌های کله‌ی من را می‌دهد به انگشت‌هایش و وزن انگشت‌هایش سر خودکار را توی چوب میز فرو می‌کند. لبخند کجی می‌زند و خیره می‌شود به چشم‌هایم:

     «مامانت گفت گاهی شعر می‌گی، دوس داری بخونی چیزی؟»

     خیره نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد خودکار فلزی را از دستش بگیرم و توی شکمش فرو کنم. کلمه‌ها پشت زبانم تلنبار شدند؛ برای من هم دیگر بازی سخت شده؛ اما چشمم که به رگ‌های برآمده گردنش می‌افتد، حالم جا می‌آید.

     «دخترای هم‌سن تو دوس پسر دارن، بیرون می‌رن. خب حق داره مامانت، همه‌ش تو اتاق و نقشه و...»

     شانه‌ام را بالا می‌اندازم. تا همین‌جا هم بازی را به من باخته؛ لپ‌هایش شبیه گوجه‌فرنگی کبابی، سرخ و متورم شده. دست راستش را می‌کشد روی بدنه‌ی خودکار؛ انگار بخواهد حرارتش را بدهد به سردی فلز و بعد خیره می‌شود به نقاشی کویر که روی دیوار روبه‌رویش آویزان است.

     انگشت‌های بلندش روی کمر مامان بالا و پایین می‌رود. دستش را می‌کشد پشت گردن مامان و روی گودی کمرش می‌ایستد. شاید هم سرش را روی گودی می‌گذارد و پاهایش را روی شن‌ها دراز می‌کند، شبیه دو خط عمود بر هم؛ انگار به مامان عمود شده است و نقطه تلاقی‌شان گودی کمر مامان است و تیزی آفتاب.

     به ساعتم نگاه می‌کنم. بازی تمام!

     «کار عجیب نمی‌کنم، خوشم نمیاد کسی دست بزنه به وسایل شخصیم.»

     می‌پرد توی حرفم:

     «آخه سیمان و ماسه و گچ هم شد وسایل شخصی یه دختر شونزده ساله؟»

     بانمک که می‌خواهد باشد، نچسب‌تر از حالت معمولی‌اش می‌شود.

     «دفتر شعر که می‌شه وسایل شخصی یه دختر شونزده ساله.»

     بلند می‌شوم و کوله‌ام را از روی زمین برمی‌دارم. تیزی نگاهش چاقویی است که از کمرم رد می‌شود. حتماً دارد فکر می‌کند چه‌جوری سر مامان را بکوبد به طاق، با این دختر بی‌شخصیت و کولی‌اش. هیچ کوفتی هم در دانشکده پزشکی یادش نداده باشند، این را می‌داند که من در بدترین حالت، یک درصد به مامان رفته‌ام. برای تکمیل پروژه در اتاقش را محکم می‌کوبم به هم وکارتم را می‌گذارم روی میز چوبی جلوی منشی: «جفت شیش، جفت سه»

     منشی‌اش دختر سبزه‌ای است که پنکیک تیره زده و روی دماغ و گونه‌هایش را با پودر برنزه تیره‌تر کرده.

     دکتر پرویز پورمختاری نه شبیه باباست، نه شبیه حمید ذوالفقاری، نه شبیه تورلیدر لاغر و اخموی تابان‌گشت، نه شبیه رضا، دوست پسر لی‌لی. هیچ شباهتی به مرد ایده‌آل مامان ندارد. امتیازش روی طیف مردهای قد کوتاه تا قد بلند و پول‌دار تا بی‌پول چیزی آن ته‌هاست. زیادی سر طیف است و با خلق میانه‌ی مامان بیش از نصف فاصله دارد. هم بی‌اندازه پول‌دار است هم بی‌اندازه قدبلند و هم بی‌اندازه شیک. با یک حساب سرانگشتی، فقط روزی پنج تا مریض که ببیند، ماهش می‌شود صد‌وپنجاه میلیون تومن. مامان می‌گفت سهام‌دار آن دیوانه‌خانه هم هست. همان‌جا که به مامان گفته بود مرکز تخصصی‌تراپی و ماساژ و از روزی که مامان پایش را گذاشت تویش، یا تو سولاریوم بود یا داشت آنلاین کرم سفارش می‌داد. اجاره‌ی ویلای لواسان و باغچه‌ی دماوند هم می‌آید روی ویزیت یک میلیون تومانی و درآمد دیوانه‌خانه‌اش. اینها را مامان به لی‌لی گفته بود؛ همان روز که لی‌لی عکس رضا را انداخته بود روی مونیتور لپ‌تاپ اچ‌پی و نشانش داده بود. دکتر پرویز پورمختاری فقط یک شانس برای انتخاب داشته؛ هوش!

     من و مامان از مردهای خنگ بیزاریم؛ از آنهایی که فقط از رنگ مو و ناخن‌های بلندت تعریف می‌کنند. دکتر پرویز پورمختاری از زیبایی مامان زیرپوستی تعریف می‌کند، به‌جایش فضایل اخلاقی‌ای به مامان می‌بندد که ندارد، ولی دلش می‌خواهد داشته باشد و عذاب‌وجدانش را از مادر نیم‌بند بودن برای من و لوسی، دختر نیم‌بند بودن برای اعظم جون، زن نیمه‌متعهد بودن برای بابا، با کلماتی که مامان هر روز تکرارشان می‌کند، پوشش می‌دهد. این روزها گاهی حس می‌کنم ته وجودش باور کرده زنی است که مظلوم واقع شده و حالا دیگر وقتش رسیده برای خودش زندگی کند.

     مامان دارد با تلفن حرف می‌زند، از توی آینه من را می‌بیند و گوشی را قطع می‌کند:

     «خب.»

     دماغش را چین می‌دهد؛ مثل همان‌روز که لوسی توی دره‌ی اندیمشک شاشید. دست‌کش دست کردم و با حوله شاش‌ها را خشک کردم؛ دره دیگر شکل اولش نشد. دمپایی روفرشی مامان را پرت کردم سمت لوسی. مامان بغلش کرد و دماغش را چین داد. لوسی هم دماغش را چین داد و مامان نوک دماغ لوسی را بوسید. از لوسی متنفرم؛ کثافت پشمالو.

     «مرتیکه بوزینه، این خودش دکتر لازمه! من که حرف می‌زدم، نوک خودکارشو فشار می‌داد رو میز اعصابش بیاد سر جاش، اینو از کجا پیدا کردی؟»

     عینکش را می‌زند. روی دسته‌ی عینکش گل‌های رز قرمز است با برگ‌های ریز مشکی و یک آرم وی‌شکل بزرگ.

     دیروز یک خط قرمز روی موکت حال کشیدم؛ از جلوی در آشپزخانه تا راهروی اتاق خوابم و امتدادش دادم تا اتاق مهمان که میز تحریر و کتاب‌هایم بود. شبیه یک ذوزنقه‌ی قائم شد؛ اتاق خواب ضلع بزرگ، اتاق مهمان ضلع کوچک، راهرو وتر و دیوار آشپزخانه، ضلع قائم ذوزنقه.

     لوسی را بغل کردم و یادش دادم حق ندارد پا روی خط قرمز بگذارد. دماغش را چلاند و رفت توی سبدش خوابید.

     از روی میز تحریرم نقشه ایران را بر می‌دارم. گردنه‌ی حیران را که با ضربدر قرمز نشانه‌گذاری کرده‌ام، پیدا می‌کنم و روی زمین ولو می‌شوم. موازی نقشه، روی موکت نمدی اتاق با ماژیک مشکی رد جاده را نقطه‌چین می‌کشم.

     لوسی پشت خط قرمز ایستاده. مامان دارد با تلفن حرف می‌زند. از معمولی حرف زدنش معلوم است پشت خط هرکه باشد، مرد نیست، یا لااقل مرد مورد‌علاقه‌ی مامان نیست. مامان از مردهای بی‌پول بدش می‌آید، از مردهای خیلی پول‌دار بدش می‌آید، از مردهای خیلی دراز چندشش می‌شود و به مردهای خیلی کوتاه می‌گوید کوتوله. مامان عاشق چیزهای میانه‌حال است؛ دلش می‌خواهد چیزی را داشته باشد و نداشته باشد. قد دوست‌پسرش نه خیلی بلند باشد، نه خیلی کوتاه؛ آن‌قدر پول داشته باشد که بتوانند با هم خوش‌گذرانی کنند، ولی نه آن‌قدر که زن‌های دیگری هم چشم‌شان پی طرف باشد. غذاهای نه سبک نه سنگین، آرایش کمرنگ، آپارتمان نیمه‌روشن در طبقه وسط. این لوسی را هم چون سنش به نیمه رسیده بود و از آب‌و‌گل درآمده بود، به نصف قیمت خرید. با من کنار می‌آید، چون من به قرارداد نیم‌بند بودن پایبندم و همیشه نصفش را و حتی کم‌تر از نصفش را خواسته‌ام.

     گوشی را می‌اندازد روی کاناپه:

     «می‌گه باید تا مهر تخلیه کنیم. می‌ریم آپارتمان لواسون، هم هواش بهتره هم جاش.»

     یک بیلچه ماسه می‌ریزم توی کاسه و آب را قطره‌قطره می‌ریزم رویش:

     «گه خورده؛ خلیم مگه؟ جامون راحته.»

     «خب خونه‌شو می‌خواد.»

     «پارسالم خونه‌شو می‌خواست، ولی موندیم.»

     باهوش‌تر از آن است که نفهمد منظورم برادر میترا ذوالفقاری است؛ از هند آمده بود و یک‌سال خانه‌ی میترا ماند. ما اجاره را زیاد کردیم و مامان قرارداد را برای یک سال دیگر تمدید کرد. حمید ذوالفقاری قدی متوسط داشت؛ نه زشت بود، نه خیلی خوش‌قیافه. بلوزهای گل‌دار می‌پوشید با شلوارهای رنگی و نیمی از روز را روی کاناپه‌ی اتاق مامان مراقبه می‌کرد. مامان صاحب‌خانه را راضی کرد:

     «یه‌کم اجاره رو ببریم بالا و همین‌جا بمونیم چه کاریه.»

     چه کاری بود حالا که حمید ذوالفقاری آمده، طبقه همکف را گرفته ما برویم یک جای دیگر!

     از توی بسته‌ی کبریت، ده تا چوب برمی‌دارم و فرو می‌کنم روی شن‌ها. چسب یک‌دو‌سه و بعد کمی کاغذ سبز به جای برگ‌های درختان جنگل گلستان.

     لباس ورزشی پوشیده با کلاه جلودار و عینکش را زده روی لبه‌ی کلاهش.

     «می‌ری باشگاه؟»

     «نه می‌رم پیاده‌روی.»

     در را محکم می‌بندد. لوسی می‌دود پشت در و پارس می‌کند. دکتر حتماً از سگ می‌ترسد که مامان لوسی را با خودش هیچ‌کجا نمی‌برد. هفته پیش که رفت لواسان، لوسی را سپرد به همسایه. من مدرسه بودم.

     پشت خط قرمز ایستاده و لنگه‌ی جورابم را به دهانش گرفته. پایم خواب رفته و ذق‌ذق می‌کند. بلند می‌شوم؛ لوسی می‌دود سمت آشپزخانه. از توی کابینت، جعبه فلفل قرمز را برمی‌دارم و می‌پاشم روی شن‌های کویر که کمی سایه قرمز داشته باشد.

     جاده چالوس قابل درست شدن نیست. سنگ‌ریزه‌ها شکل جاده را به هم ریخته‌اند. دلم می‌خواهد لوسی را از پنجره پرت کنم توی کوچه. سنگ‌ها را با موچین برمی‌دارم؛ چند تا سنگ‌ریزه از بالای تونل می‌افتد جلوی دهانه. با دست چپم لبه‌ی تونل را نگه می‌دارم و چوب کبریت را اهرم می‌کنم به دیوارش؛ جوری که دهانه خراب نشود، کبریت را آرام بیرون می‌کشم. تونل می‌ریزد و تبدیل می‌شود به یک کپه خاک و سنگ. جاده چالوس را تازه تمام کرده بودم، که بابا مُرد. تونل سالم بود و داشتم کنار جاده درخت‌های کوچک سرخس می‌گذاشتم. لوسی گل دمپایی روفرشی مامان را کند و رفت پشت کوه‌های البرز پنهان شد.

     تقویم را از روی میز برمی‌دارم، انگشتم را می‌گذارم روی اول مهر؛ یک، دو، سه... نوزده روز! خم می‌شوم روی نقشه و جاهای مانده را علامت می‌زنم. چهل تا جاده اصلی مانده، با بیست‌و‌سه جاده‌ی فرعی و یک پل. حداقل سه ماه کار دارد تا تمام نقشه را بسازم. مامان حتماً همه‌ی کارهایش را کرده، وگرنه گشادتر از آن است که بتواند نوزده روز دیگر این‌جا را خالی کند. پرده را کنار می‌زنم؛ آفتاب می‌افتد روی یزد و کویر ذرین و شن‌های قرمزش.

     از زیر تخت ساک بابا را بیرون می‌آورم؛ وقتی مُرد، دو تا چمدانش را من برداشتم. درخت‌های سرخس را از کنار جاده چالوس برمی‌دارم و لای پتوی بابا می‌پیچم؛ سنگ‌ریزه‌ها و تکه‌های درشت سنگ‌ها را می‌گذارم کنارش. شن‌های کویر را می‌ریزم توی یک کیسه و درش را گره می‌زنم. تونل و پل را می‌گذارم رویش و چمن‌های جنگل گلستان را تکه‌تکه برمی‌دارم و روی هم می‌گذارم. بقیه‌اش قیمتی ندارد؛ نمک و فلفل و سیمان و گچ. لوله‌ی جاروبرقی را می‌گذارم ابتدای دریاچه نمک و دکمه‌ی روشن را می‌زنم. دریاچه می‌رود توی کیسه جاروبرقی. لوسی پشت خط‌ قرمز ایستاده و لنگه‌ی جورابم توی دهانش است؛ اشاره می‌کنم بیاید تو، روی شن‌های کویر دراز می‌کشد و تنش را می‌مالد روی فلفل‌های قرمز.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید