صلیب وارونه

 

صلیب وارونه

 

روزبه رادمنش

 

 

«هنوز هیچ کاریش نکرده‌ن دَیّوث‌ها... ماسه‌هایی رو که تپه کرده بودن توی پیاده‌رو جمع کرده‌ن فقط... اون شب اگه روشون لیز نمی‌خوردیم، پامون به این خراب‌شده وا نمی‌شد... بپّا! هنوز هم پاکِ پاکش نکرده‌ن که آدم روشون لیز نخوره تو تاریکی... وایسا برات قلاب بگیرم... نمی‌دونم اون شب چه‌جوری رفتیم تو، اصلاً یادم نمی‌آد. مأموره پشت‌مون بود، بعدِ ما پیچیده بود تو کوچه، اینجا لیز خوردیم و سریع پیچیدیم تو این ساختمون نیمه‌کاره، چه‌جوری؟ یادم نمی‌آد... وایسا من هم بیام... چهار تا تیرآهن هوا کردن و چهار تا آجر چیدن رو هم، ول کردن رفتن... نگاه کن، پُرِ آت و آشغال، اینجا رو کردن پاتوقِ سرِراهیِ چهار تا عملی درب و داغون مثل ما که اگه مأموری گذاشت دنبال‌مون یا خمار شدیم یا شق کردیم بپیچیم این تو... یکی از این دانشجوهایی که جنس می‌دادم بهش خوراکش همین خونه نیمه‌کاره‌ها بود. چوچول‌های دانشگاشون رو بلند می‌کرد می‌آورد تو همین خاک و خل‌ها ترتیب‌شون رو می‌داد. بساطش رو هم همین‌جا علم می‌کرد، دو کام هم به طرفش می‌داد و بعد می‌ذاشت دَرِش... کاندومه رو ببین رو زمین... می‌آد تو این آشغال‌دونی اون وقت کاندوم می‌کشه که مرض پرض نگیره... بیا، اوناها، چپیدیم اون گوشه. یه کپه آجر شکسته هم بود تنگ دیوار. باید یادت بیاد، اون گوشه خَف کردیم. خیلی ناجور بود. من که نَفَسم درنمی‌اومد. خیس عرق بودم. تو هم صدات درنمی‌اومد اما پیچ و تاب می‌خوردی... همون وقت که مأمورها ریخته بودن، گفته بودم بندازشون، پرت‌شون کن لای شمشادها، می‌آیم برشون می‌داریم، اصلاً بندازشون تو جوب، اما دست کردی تو کوله، مشت مشت برداشتی و گذاشتی دهنت. گفتم این گِله‌ها پلمب نیستن، دورشون مشما فریزر پیچیدن، به گا می‌ری. اما گوشِت بدهکار نبود، می‌دوییدی و تند تند قورت‌شون می‌دادی... سرت رو این‌رو به اون‌رو می‌کردی، می‌کوبیدی رو آجرشکسته‌ها و اون‌ها لیز می‌خوردن و می‌افتادن رو سر و صورتت. تموم بدنت می‌لرزید. پا می‌کوبیدی، دست می‌کوبیدی، نمی‌تونستم نگهشون دارم. آماده بودم دستم رو بذارم رو دهنت اما صدات درنمی‌اومد... کوله خاکیه رو بُرده‌ن، گذاشته بودمش زیر سرت. آروم که گرفتی، خیال کردم خوابیدی. چشم‌هات بسته بودن. ساکتِ ساکت شده بود اینجا، جفت کرده بودم، درست نمی‌تونستم پلک بزنم... نزدیک‌های صبح، نورِ چرخون یه ماشین گشت افتاد تو، دلم هُرّی ریخت... نگات که کردم، رنگت گچ شده بود، زدم زیر گوشِت، محکم، صدا داد، صورتت یخ بود. تکونت دادم، نبضت رو گرفتم، گوش خوابوندم رو قلبت، گفتم خماری حتماً مثل من، همۀ سوراخ‌سمبه‌های کوله رو نگاه کردم، جیب‌میب‌هات رو گشتم، تو شرتت، نبود، همه رو قورت داده بودی... گفته بودم همین‌جور که کار می‌کنیم خوبه، خُرد خُرد، مشتری‌های خودمون رو هم داریم، هروئینِ اصل کی خواست از ما... من هم افتادم کنارت، فِس‌فسم راه افتاده بود، سردم شده بود، بی‌قرار بودم مثل الان، خایه نمی‌کردم بزنم بیرون، از نور و صدا می‌ترسیدم، خشک و یخ بودن دست‌هات... نمی‌دونم خماری چی سرم آورده بود، هِی به خودم می‌گفتم چیزی نیست، درست می‌شه، بهش فکر نکن... همون‌جور درازکِش دست کردم تو کوله، قاشق و سرنگ رو درآوردم، هیچی تهش نبود... صبحش بیهوش شده بودم انگار. ناخالصی داشتن حتماً. همین که زدم، گرم شدم و چرتم برد. صدای رد شدن ماشین‌ها و راه رفتن آدم‌ها می‌اومد از بیرون. چشم‌هام رو که وا کردم، همه‌جا روشن شده بود. چشم‌های تو هم بسته بودن. وقتی نگام رفت پایین، روم رو اون‌ور کردم و عق زدم عق زدم... انگشت کردم تو دهنت، تکونت دادم، کله‌پات کردم، تند تند دکمه‌های پیراهنت رو وا کردم و رو شکمت دست کشیدم از پایین تا بالا. یخِ یخ بودی. تو تاریکی غلت زدم و دست چرخوندم. همین‌جور دست می‌کشیدم رو زمین. دست‌هام می‌سوختن. یه چوب دراز از تو خاک و ‌خُل کشیدم بیرون، اما تیز نبود. اون‌ور یه چیزی یه لحظه برق زد انگار. چهار دست و پا رفتم جلو. یه تیکه شیشه پیدا کردم. نوکش تیز بود. بَرِش داشتم. سینه‌خیز برگشتم بالا سرت. دوزانو نشستم. گرفتمش تو دستم، نگهش داشتم رو شکمت، نزدیک ناف، راستِ تای شکمت، می‌لرزیدم، کوبیدمش. تو نرفت. دوباره زدم روش. خون بیرون نزد. محکم‌تر کوبیدمش. خون که شتک زد، خیالم راحت شد انگار، شیشه رو انداختم زمین، انگشتم رو آروم بردم تو، خون بیرون نمی‌زد، می‌چسبید به دست‌هام. بعد انگشت کناریش رو هم بردم توش. انگشت‌هام همه‌ش لیز می‌خوردن لای لایه لایه...، وول می‌خوردن انگار... اگه مأمورها سگ می‌آوردن، به من چهار تا پارس می‌کرد و دندون نشونم می‌داد، اما به تو...، پوزش رو می‌کرد تو شکمت و...، دل و روده‌ت رو می‌کشید بیرون... نشد. انگشت‌هام رو درآوردم. شیشه رو برداشتم از رو زمین. دو دستی گرفتمش و بردمش بالا. دست‌هام دیگه نمی‌لرزیدن. محکم کوبیدمش رو قفسۀ سینه‌ات. خیلی رفت تو. چشم‌هات انگار وا شدن یه لحظه. همون‌جور دو دستی شیشه رو گرفتم و کشیدم پایین، تا ناف... بدم می‌اومد از خودم از این ساختمون نیمه‌کاره، می‌خواستم بزنم بیرون، کمپ دوست داشتم برم، بگم هروئین، تزریق، فرم پُر نکنم،... چند شب شد؟... یه شب حس کردم یکی داره دست می‌کشه به سرم، چشم‌هام رو سخت وا کردم، دیدم بالا سرم وایسادی، خواب بودن همه تو کمپ، صورتت حس نداشت، مثل اون شب، اون صبح، رنگ گچ بود، بعد با دست دیگه‌ت دکمه‌های پیراهنت رو وا کردی، از بالا، آروم، یکی یکی، عجله نداشتی اصلاً، اومدی پایین، زخم‌ها شروع شد، تازه بودن، از قفسۀ سینه می‌اومد تا ناف، بالاش هم یه خط، راستِ تای شکم...، بعد هی خوابیدم، هی بیدار شدم، باز هم بودی، حرف نمی‌زدی، دکمه‌هات رو هم نمی‌بستی، التماست کردم، چند بار گفتم گُه خوردم؟ دست از سرم برنداشتی، همه‌جا اومدی همرام... بیا! اون شب همین‌جا دراز کشیده بودی، کوله خاکیه هم زیر سرت بود، این طوری، چشم‌هات هم بسته بودن، این طوری، بعد من زل زدم به صورتت و دست کشیدم به سرت، آره، همین طوری، دست‌هام می‌لرزیدن، تموم تنم می‌لرزید، تو هم بلرزون، فکر کن خمار شدی و می‌خوای شکم دوستت رو پاره کنی تا دوا دربیاری از توش، هیچی هم لازم نیست بگی، من هم نگفتم، دست بچرخون و یه تیکه شیشه پیدا کن، پیدا می‌شه، پَهنیش رو سفت بگیر تو دستت، حالا محکم بزن بالای نافم، محکم بزن تا لازم نشه بعد عمیقش کنی، محکم بزن، مثل من.»

 

تیر ۱۳۹۲

 

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید