«چی»
حسین دیسفانی
آمدم اساماس بزنم نشد. صحنهای بود كه یهو جا خوردم. نوشت فِیلد شده؛ نرفته. زده بودم چرا تك زده سه نصفه شبی. به جز جملهی دومش. متن واقعاً كوتاهی بود. كیف كردم از تایپ تندم. فقط همین یكی كم بود كه عیشم رو كور كنه. زد نمیره. نوشته بودم چی؟ بعدش كه ناامید شدم رفتم دستشویی. كار بدی كردم. وایساده جیش كردم. این سه تا كلمه من رو یاد یه خوابی انداخت. چی و دستشویی و بد. توی خواب دستشویی تبدیل شده بود به حموم. دراز كشیده بودم زیر دوش بسته و روی زمین خیس و توی حموم خالی و ساكت. داشتم كار بدی میكردم. یهو از زیر بالا یا بالای زیر سقف كاذب سر یه مرد رو دیدم كه به من موذیانه لبخند میزد. مثل سگ ترسیدم و دست و پام رو جمع كردم. پاشدم از حموم برم بیرون، اومد پایین و در رو از پشت چسبید. مثل خرگوش گفتم چی؟ خواب بود دیگه. زیر و بالاش معلوم نبود. كارم رو كه كردم دستم رو با حوله خوب خشك كردم و باز موبایل رو چسبیدم. باز زدم. رفت این دفعه. منتظر جواب، چك كردم ببینم چهقدر شارژم باقی مونده. ده هزار و پونصد و شصت و هفت ریال. همه به انگلیسی. جوابش نمیومد. گفتم مرده شاید. یا موبایلش رو زدن. یا بین این دو؛ داره جون میده. این فكرا رو كه كردم دیدم جای یه خندهی درست حسابی یا حداقل- از همه بهتر- یه پوزخند خالیه. اما دریغ از یك كدوم. گفتم عجب شبی. اون این موقع صبح تك میزنه برای اولین بار تو عمرش به من. اساماس من برای اولین بار تو عمرم نمیرسه به اون. عجب دزدی بوده لامصب. فكر همه چی رو كرده. باز اومد خندهم بگیره نیومد. جدی نشسته بودم به شب زندهداری و از اینجور چیزا.
پلیس من رو گیر میاوُرد. آخرین تماس گوشیش بودم. لابد میگفتم شب قبل رفته بودم فیلم بگیرم بعدش نون بگیرم بعدش بیام خونه شام بخورم و فیلم ببینم و بخوابم. با احتساب همه آدمهایی كه دیده بودم: دو، یك، دو، سه... هشت تا شاهد داشتم. اگه شهادت نمیدادن چی؟ مثلن میترسیدن یا اصلن لج میكردن. خواهر و مادر! اگه میخواستن فیلمام رو بگیرن چی؟ فیلم بدی نبود. فقط دو جاش همدیگر رو محكم میبوسن. این رو كه عمرن گیر نمیدن. ریدلی اسكات ساخته بود. كم چیزی نیست. هرچند مهم نیست. اما خودم رو بهتر میشناسم. صبح كه زنگ بزنن عُنُقم. خوابم. صدام شیشرگهس. اول چند بار بله بله می كنم بعد هی میپرسم چی؟ چی؟ شما؟ اگه بگه اداره آگاهیه یا پلیسه یا كاراگاه یا اصلن سروان و سرگرد بدتر میشم. مثلن میپرسم از كجا معلوم كه راست میگه! نمیدونم چی جواب میده اما آدمی هستم كه آخرش طی میكنم. بداخلاق نیستم. به خواستهشون میرسن. اگه خواستهشون فقط جواب سؤالاشون باشه. موندم خبر مرگش رو چهجوری به اطلاع من میرسونن. خبر تیكهتیكه شدنش رو. خبر پیدا كردن سرش رو اطراف شهر. ته چاه. اگه من كسی بودم كه باید این خبر رو به مامان باباش برسونه چی؟ من یكی كه عالییم برای اینجور چیزا.
دلم نمیومد با موبایل زنگ بزنم. میزدم كلی از شارژم میرفت. تلفن هم دور بود و ارزشش رو نداشت. اومدم برای بار صدم ببینم معنی این كلمه چیه دیدم باز دیكشنری دم دستم نیست. اتفاقن كنار تلفن بود. باز اساماس زدم چی؟ باز شارژم رو چك كردم كه باز اون كلمه رو دیدم. مثل همیشه ریال به انگلیسی مسخره بود. هر وقت كنار تلفن بودم كنار دیكشنری هم بودم. اما دیگه موبایلی دستم نبود تا بخوام شارژش رو بررسی كنم و اون كلمه رو ببینم و یاد بدهیام بیفتم. پلیس و اینجور حرفا كه حتمن مزخرف بود و مایهی وقتگذرونی فسفرام. اما خیلی جالب بود كه بدونم چرا نصفهشبی تك زده. هرچند صبح یا ظهر كیف شنیدنش به اندازهی حالا نیست. قضیه معمولیه.
شنیدم كه خواب دیده یكی بهش شماره موبایلش رو داده. طرف داداش هم داشته. گفتم حتمن خواب بوده. كمی هم حسودیم شد. چون همهچی رو مثل فیلم سینمایی تعریف میكرد. كجا وایساده. چی گفتن به هم. كه یهو داداشه از راه رسیده و بهش پریده و این فرار كرده. قبلش شماره رو رو یه تیكه روزنامه نوشته و برگه رو گذاشته تو جیبش. فرداش هر چی فكر كرده شماره یادش نیومده. سراغ برگه رو میگیره یاد داداشه میفته. میگه باید برم دمار از روزگارش دربیارم. بهش گفتم جیبت رو دست نكردی؟ گفت حالا وایسا. رفته دیده جلو در خونهشون یه موتوره كه شبیه موتور دزدیدهشدهی خودشه. سوئیچ موتورش تو جیبش بوده. جیبش رو میگرده و سوئیچ رو درمیاره و میبینه به موتوره میخوره. هندل كه میزنه موتور روشن میشه. گفت از بس خوشحال شده كه منتظر كسی نمونده و رفته. فرداش كه با همون موتور برمیگرده میبینه كسی خونه نیست و همه رفتن ماه عسل. ماه عسل؟ عین كلمههای خودش بود. از خواب كه بیدار شده شمارهی طرف یادش بوده. گفتم چند بوده؟ شمارهش رو گفت. گفتم خب زنگ زدی؟ گفت نه هنوز. گفتم نه هنوز؟ تو رو خدا بیا زنگ هم بزن! جدی گفت میزنمآ! فقط میترسم یه مرد سیبیلكلفت گوشی رو برداره. گفتم دیگه از من و تو كلفتتر؟ گفت منم همین رو میگم. با این ریخت و قیافهی من خب اگه یه دختر هم باشه كه جوابم رو نمیده. گفتم برو بابا، بقیهش رو بگو. گفتم برو بخواب این دفعه یه كتك جانانه از داداشه بخوری. خندیدیم. گفت رفته برای انتقام از داداشه نقشه كشیده. این دیگه نوبر بود. نقشه تو خواب؟ نقشه كشیده كه بگه من خواهرتون رو نمیشناسم. گفتم عجب نقشهی خدایی.
همین طور پشت سر هم خالی میبست. گفتم چهجوری دو سه دقیقه قبل از خواب، دو سه روز رو از سر گذرونده؟ تازه اون هم با این همه بگیر و ببند و بالا و پایین. پرسید حالا چرا دو سه دقیقه؟ گفتم آخه قبلش رو كه یادت نمیاد. یه جایی شنیده بودم همه چیزی که تو خواب میبینیم و یادمون میمونه مال چند دقیقه قبل بیدار شدنه، حالا نه که اون خواب مهم باشه یا ما آدمای مهمی باشیم که چیز مهمی تو خواب بیاد سراغمون. خلاصه گفت چرا یادم میاد. این عجب شاسكولی بود. كاش یهكم من از این خوابا میدیدم. میدونستم باید چی كار كرد كه هم مخ طرف رو زد هم داداشه رو دور زد. كاری نداشت كه. تو رو خدا میبینی خوابش هم نصیب كیا میشه؟ گفتم اگه یادت بود كه همون دو سه دقیقه قبل، از خواب بیدار میشدی. باور نمیكرد. میگفت صبح رفته دم در خونهشون. این دفعه داداشه پشت موتور بوده. اون پرسیده شما كی هستین؟ این گفته من خواهرتون رو نمیشناسم و یارو سوئیچ رو چرخونده و هندل زده و رفته نون بگیره. گفت برای همین وقت زیادی نداشته. میره اِفاِف رو كار میگیره و هی زنگ میزنه. اِفاِف تصویری بوده. عوض اینكه خودش رو نشون بده هی انگشت شستش رو جلوی دوربین میگرفته. بالاخره گوشی رو برمیدارن و میگن كیه؟ این صداش رو نازك میكنه و شستش رو جلوی دوربین تكون میده و میگه منم. تا در رو براش باز میكنن صدای موتور داداشه بلند میشه. سریع میره تو و خودش رو میندازه تو راهپله، دِ بدو. بدون اینكه دقت كنه در یه خونه رو باز میكنه و میپره تو. میبینه افتاده تو خونهی خودشون، مامان باباش نشستن بهش سلام میكنن. صورتش گل میندازه و برمیگرده اتاق خودش. براشون تو راه خالی میبنده كه تو دانشگاه تشویقش میكردن این خجالت كشیده. اونا هم بیمقدمه گفتن این زن میخواد. میگه اونقدر بلند گفتن كه معلوم بود میخواستن این بشنوه از تو اتاقش. ولی آخه چرا؟ این رو خودش گفت. زیر لب گفتم این قسمت مربوط به دو سه دقیقهی اول بود یا دوم؟ پرسید چی؟ گفتم هیچی. بالاخره كی از خواب بیدار شدی؟ اون لحظه که این سؤال رو پرسیدم همونجوری که از اون بدم میاد از خودم بدم اومد. اگه میشد یه بدن دیگه رو امتحان کنم حتمن میکردم. جواب داد وقتی كه داشته وسط خواب و بیداری به خودش فحش میداده كه چرا همچین خالی مزخرفی براشون بسته. كه بعد مامان باباش بیان راجع به زن گرفتن این، اینقدر بلند صحبت كنن. موضوعی به این مهمی. چرا باید حرفشون رو با كنایه به اون میزدن؟ بعد گفت وقتی بیدار شده صدای موتور داداشه هنوز تو گوشش بوده.
بعد با خودم گفتم اگه باز غیبتش رو بكنم بدتر میشه. چون یه موقعی با خودم میگفتم قدش دراز كه هست. چاق و عینكی كه هست. دماغش عقابی و گنده هم كه هست، حرفام یهجوری به گوشش برسه، بالاخره یه روزی میاد یقهم رو میچسبه و میپرسه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم؟ خودم رو به اون راه میزدم و میگفتم چی؟ كدوم هیزم؟ بعد كه همهچی رو از زبون اون دهنلقی تعریف میكرد كه حقش بود خرخرهش رو بجوم باید بالاخره یه جوابی تو آستین داشته باشم وگرنه باز باید از در دعوا درمیومدم و یه هوار میكشیدم كه عشقم كشیده، خوب گفتم. اگه میزدمش دیگه هیچجوری نمیشد جبرانش كرد. كاش هیچی به گوشش نرسه. چون حالا لاغر كرده و دماغش رو عمل. چشماش رو لیزری كرده و زیر پاش ماشین هم هست. دیگه بهونهای نداشتم. اما باز غیبتش رو میكردم؛ بیشتر از قبل. چون همكلاسیش شدم و تازگی شنیدم تو یه محله میشینیم و بدش نمیاد شماره تلفن من رو هم داشته باشه.
یه جای كار میلنگید. برای همین تا بچهها این رو گفتن، بهشون گفتم ندین ها! اصرار كرد آیدیم رو بدین. همه نگام كردن و ساكت موندن. میدونستم كه این سكوت غیررسمی یعنی باشه. اما دوست داشتم همه جواب میدادن باشه. یعنی حرف تو برای ما خیلی مهمه. میدونستم مهم نبود چون میدونستم هیچكدوم آیدیم رو حفظ نیستن و شمارهام هم از تو گوشیشون بهش میدادن.
این شد كه باز برگشتم و با خودم گفتم برم خونه، قبل از خواب، روی تخت، دمار از روزگارش در بیارم. اگه زنگ میزد چی؟ یا ایمیل میفرستاد؟ با خودم گفتم این قدر كه من به اون فكر میكنم حتمن اون به من فكر نمیكنه. شاید هیچی. خوب شد عاشقش نشدم چون همینطوری كه غیبتش رو میكنم وقت كم میارم. داشتم جوابش رو میدادم و زیر مشت و لگد خورد و خاكشیرش میكردم كه دستشوییم گرفت و خوابم برد. وسطای شب از خواب بلند شدم و یادم اومد اون هرچی داشت و نداشت پیش من تعریف کرد ولی من چی؟ رفتم دستشویی. باز با خودم گفتم فرق همین خواب و بیداری چیه؟ این جا رو كه تو خواب هم میبینم. تو خواب همینطوری دستشویی دارم و تو تاریكی عین الان دنبال دمپایی و دستگیرهی درم. عین الان تو چاه دستشویی دنبال سوسكم و لباسم رو از پشت میتكونم تا مورچهای یا عنكبوتی از سقف كاذب دستشویی نیفتاده باشه روم. عین الان آسمون سیاه رو از پنجرهی دستشویی نگاه میكنم و دنبال دایرهی سفید روح كینه میگردم كه صدای قورباغه دربیاره و بیاد من رو زهر ترك كنه. تو خواب هم مثل موش از ترس، بدون سروصدا، دستام رو خوب میشورم و میرم زیر پتو و منتظر میمونم تا روح بابابزرگام ولم كنن و این قدر دنبال یه كار خوب از من نباشن. چون هر چهقدر هم كه زور بزنن نمیتونن از پونزده سالگی به بعدم توی من یه كار درستوحسابی پیدا كنن. كه بتونن سیاهی جلوی چشماشون رو كنار بزنن و از دیدن من حظ كنن. گفتم بهتره بیان دوربین مخفیاشون رو از در و دیوار اتاقم جمع كنن و راهشون رو از دریچه ی كولر بگیرن و برن سراغ یكی دیگهمون.
بعد گفتم اگه منظورشون تو این شیش هفت سال اینه كه من باید اون كار رو انجام بدم چی؟ آخه چه كاری؟ غلت كه زدم دیدم فقط یه دوربین فیلمبرداری كمه كه فیلمم رو بگیره و فردا دور هم بهش بخندیم. همه تشویقم كنن و بگن چه طبیعی ادای دیوونهها رو درمیاری... تا موقعی كه خوابم نبرد دست برنداشتم. این شد كه برق رو خاموش كردم و با خودم باز گفتم اگه خوابم ببره عین اینه كه بیدار شدم؛ شاید بهتر.