گمشده بر دوچرخ

گمشده بر دوچرخ 

 

علی زندیه‌وکیلی 

 

 

کبریت می‌کشد. آتشِ گوگرد و چوب، دست‌های روغنی و صورتش را روشن می‌کند؛ صورتش تازه باز به ریش نشسته. آن‌قدر آرام است که همۀ آن‌هایی که از او فراری‌اند برایم قابل درک می‌شوند. پا عوض می‌کند. با سرتکانَکی رضایتش را نشان می‌دهد؛ شاید از امشب و شعرهایی که با هم ساختیم.

اولش گفت «بنویس یک تکه... یک تکه از گذشته را آورده‌ام / به لطف کیمیاگران مدرن...»

چنان روی مبل جابه‌جا می‌شود که انگار جاپا سفت می‌کند تا با شلیک اولین کلمه شروع کنیم به دویدن. یکی نشویم. فقط بدویم. کنار هم. به قول خودش «با رعایت فاصله». گَلّه‌ای شویم شاید و حمله. آن‌قدر سریع که شاید خط پایانی در کار نباشد.

«خُب؟»

«به تکرارِ... بنویس... به تکرارِ تجربۀ یک حس...»

سرش را بالا می‌گیرد و با سبیل‌هایش بازی می‌کند. شاید توی «تکرار تجربۀ یک حس» مانده باشد. بیرون آمدن از آن شاید برایش همان‌قدر سخت است که شعر کردنش. در هر صورت منتظر می‌مانم. نه دنبال قطعه‌ای می‌گردم و نه حرفی می‌زنم. به‌ترین کار همان منتظر ماندن است و جُستنِ حسی که به تکرارش بیارزد. چشم‌هایش را می‌چرخاند سمت من و می‌فهماند چیزی پیدا کرده و با لبخندی که از چینِ سمت چپ صورتش می‌گیرم به کاغذ اشاره می‌کند.

«زمان را دور زده‌ام... نه، ادامۀ قبلی... یه فلش بزن جلوی بالایی. آها.»

«خوبه؟»

«آره... آه ترامادول... هوم؟ حالا بخونش.»

می‌خندد. من هم می‌خندم. برای کسی که بزرگ‌ترین اتفاقِ روزش شاید همین چند تکه شعر و ترکیب است چه چیزی لذت‌بخش‌تر از آخرین واژه؟ نقطه را محکم، جوری روی کاغذ می‌گذارم که بفهمد دمش گرم است و می‌خوانم.

«یک تکه از گذشته را آورده‌ام

به لطف کیمیاگران مدرن

به تکرارِ تجربۀ یک حس، زمان را دور زده‌ام

 آه ترامادول»

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حروف این‌قدر سیاهی با خود بیاورند. اصلاً حدسش را نمی‌زدم که برای روی کاغذ آوردن‌شان مجبور باشی مثل یک مکانیک‌ توی روغن غرق شوی تا یک روزنامه، یک سه‌لت، یک جمله یا حتی یک لغت چاپ شود. آخرسر هم البته کاری برای این کاغذهای فلک‌زده فرض نباشد جز نقطه‌چین کردنِ پیاده‌روها و پاک کردن شیشه‌ها. به کار دیگری هم نمی‌آیند البته. لغت‌ها و جمله‌هایی که بوی مرگ می‌دهند. بوی سردخانه. شاید ‌به خاطر همین است که پنجره‌ها دیگر آن نما و زیباییِ قبل را ندارند و پیاده‌روها از نشاط خالی‌اند.

 

جیب‌هایم را دست می‌زنم. پیراهن و شلوار. موبایل و کلید و دو سیگار. سوار دوچرخه می‌شوم. جک را بالا می‌زنم و سر برمی‌گردانم تا خداحافظی کنم و بروم. چه لذتی دارد وقتی تابِ دوچرخه را می‌گیری و پا روی رکاب می‌گذاری! خیالت راحت است. سوار می‌شوی و حس می‌کنی به چیزی اعتماد داری. لااقل برای چند لحظه. چه حالی می‌دهد همان‌جا لبخندی رها کردن برای یک دوست، یک رهگذر، یک معشوق، یک هرکه؛ و بعد هم جک را بالا زدن. و چه فرق می‌کند اگر کسِ دیگری باشد؟ چه فرقی داشت اگر به جای رامین با کسی دیگر می‌نشستیم و گپ می‌زدیم و آخر هم لبخندی رها می‌کردم و جک را بالا می‌زدم؟ یا آن‌ها یکی‌یکی می‌آمدند و سوار چرخ‌هاشان می‌شدند و من در تاریک‌روشنِ کوچه و تیرِ چراغ‌برق با جک و لبخند می‌ماندم تا باز یکی‌یکی از سرِ کوچه بچرخند و گم شوند در چپ و راستِ شب و شهر را کوچه به کوچه و خیابان به خیابان بالا و پایین کنند.

چه فرقی می‌کرد؟ تو بگو. تو که برای همه‌چیز جواب داری بگو. نمی‌دانم که نشد حرف! بدان و بگو. رکاب را رها کن و حرف بزن ببینم دردت چیست. زندگی که این‌همه جان کندن ندارد. خودش می‌گذرد. خوابت می‌برد، بیدار می‌شوی، چاپخانه می‌روی، شب می‌شود، چرخ می‌زنی، کوچه‌ها از تو می‌گذرند، خیابان‌ها، شهر، زمین و تو فقط بعضی اوقات می‌توانی به عقب رکاب بزنی و اگر بخت یارت باشد زنجیر دوچرخه نیفتد. همین. چون افتادنش همان و ماندن همان. تو می‌مانی و دست‌هایی روغنی. روغنی‌تر. سیاه از حروف، سیاه‌تر از زنجیر. چه خوب می‌شد وقتی برعکس رکاب می‌زدی چرخ هم پیش می‌رفت به هرجا که می‌خواستی. بعد هرچه پیش می‌رفتی پس می‌رفتی. هرچه جلوتر، عقب‌تر. زنجیر هم نمی‌افتاد و آسوده و بی‌دردسر چرخت را برمی‌داشتی و می‌بردی می‌گذاشتی هر جایی از زندگی که دلت می‌خواست و رکاب می‌زدی. ‌ها؟ خوب نبود؟ می‌گذاشتی وسط کودکی‌ات، وسط ترکمن‌صحرا. نه. می‌گذاشتم وسط خاطراتِ بابا. باشد، همان‌جا. می‌گذاشتم وسط کرت انگورهای آقابزرگ و جک را می‌زدم پایین و کناردستش می‌نشستم تا با هم منتظر طلوع باشیم و ببینم وقتی می‌پرسم «خوش گذشت؟» به چه چیزی فکر می‌کند. چه خوب بود اگر همه‌جا پر از دوچرخه. دیگر چه نیاز به آلبوم؟ به دفترچۀ روزانه، به افسوس. هرکسی سوار دوچرخه‌اش می‌شد و راه می‌افتاد از هرکجا به هرکجا که دلش هوا می‌کرد. هرجا را که نگاه می‌کردی دوچرخه‌ای روی جک. یا رها روی زمین. آدم بود که با عجله یا آرام به سمتی می‌رفت. خانۀ پدربزرگی، کافه‌ای، سینمایی، کوچه‌ای خلوت. هرجا که روزی خاطره‌ای. همه‌جا پر می‌شد از آدم‌هایی از زمان تا زمان. برای هر کس هم که می‌خواستی چیزی تعریف کنی لازم نبود حرف بزنی. دستش را می‌گرفتی و ترک دوچرخه می‌نشاندی و راه می‌افتادی. فقط رکاب می‌زدی و رکاب می‌زدی. بزن. رکاب بزن که دوباره تو مانده‌ای و سیگار و دردی پشت پیشانی که دیگر نیست. آهای ترامادول، چرخ سواری حالی می‌دهد مبسوط با سیگار؟

حال می‌دهد و نمی‌فهمی تو. وقتی رکاب می‌زنی و فکر می‌کنی، به کودکی، به شعر، به پدر. به زن فکر می‌کنی و باد خنکت می‌کند. رکاب می‌زنی و می‌اندیشی. به مرگ. به پیرمردی که شاد نبود و وقتی گفته بودی «خوش گذشت؟» طوری نگاهت کرد که فهمیدی به گذشته فکر نمی‌کند. چرا؟ مگر گذشته را گذاشته‌اند تا با تو چه کند‌؟ که گیوه‌هایت با تو از چه بگویند‌؟ گیوه‌هایی که پدرم برایت آورده بود و دیگر پای پا کردن‌شان را نداشتی و تو را می‌بردند. از چشم‌هایت معلوم بود پیرمرد. تو را می‌بردند تا کَرتِ ششم. تا بنشینی و انتظار بکشی آفتابی را که یک عمر از همان‌جا، از بالای همان دو گردو از تو رخصتِ دمیدن می‌گرفت. طلوع کن. طلوع کن و نشان بده حبه انگورهایی را که تا صبح به مشام کشیده‌ام. روشن کن. طلوع می‌کرد. طلوع می‌کرد و دامنه‌ها را و انگورها را نشانت می‌داد و طلا می‌زد آسمانِ نقره‌ای را و تو شاد می‌شدی از تمامِ روشنی‌ای که به اندازۀ خنداندنِ چشم‌هایت در گیوه‌هایی بود که بالای سر می‌خواباندی.

جلویت را بپا. جوی کتابی را بگیر فرود...

«خوش گذشت؟»

پیرمرد به گذشته فکر می‌کند.

خوش گذشت را نوشتم و منتظر ماندم ببینم چه می‌گوید. آن شب می‌خواستیم چند کار بنویسیم و فرود هم مخالفت نکرد. روی فرم بود و می‌شد چند ترکیب حسابی از کار درآورد. فلاسک چای را برداشت و فنجان من و خودش را کنار هم گذاشت و ریخت. بلند شد. پنجرۀ هال را باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت. سرمای پاییز، خودش را به پاهایم رساند. روی مبل جابه‌جا شدم و چهارزانو نشستم. نگاهی به شعرهای قبلی انداختم. بد نبودند. یعنی برای شروع خوب بودند. با حسین کار زیاد زده بودیم. ولی با فرود فضای شعر عوض شده بود. بیش‌ترِ ترکیب‌ها سؤالی بودند و مدام تعلیقی دامن‌گیرمان بود که نمی‌توانستم بفهمم از کجا آمده. نگاهی به فرود انداختم. سیگاری آتش زده بود و دستش را تکیه داده بود به چارچوب پنجره. همین‌جا فهمیدم قضیه از کجا آب می‌خورد. همیشه همین‌طور بود. هر کاری که با هم شروع می‌کردیم، توانش را نداشتم پا به پایش بروم، چه برسد به شعر. البته فرقی هم نداشت، چون هر قطعه‌ای را که من شروع می‌کردم به جایی می‌کشاند که حتی فکرش هم به ذهنم خطور نمی‌کرد. بیش‌تر وقت‌ها ترکیبی را که من نمی‌دانستم چه‌طور شروع کنم او می‌دانست چه‌طور ادامه دهد یا تمام کند. دوست داشتم بدانم به چی فکر می‌کند.

«به چی فکر می‌کنی؟»

«به این‌که بعضی وقت‌ها هیچ چیز با چیزی دیگه فرق نداره. مثل الان. توی این تاریکی چه فرقی می‌کنه ته این حیاط جای اون دیواری که دیده نمی‌شه یه جنگل باشه، یا جای خونه‌های دور و بر باغ انگور باشه؟»

بعد از یک دقیقه‌ای گفت: «به‌ت گفته بودم بابابزرگم باغ انگور داشت؟»

«نه.»

«این تاریکی یاد اون‌جا انداختم. اون خوش گذشت؟ رو که نوشتیم از بابابزرگم می‌پرسیدم.»

«چه‌طور؟»

کامی از سیگار گرفت و فوت کرد سمت تاریکی یا باغ انگور. جوابم را با تأخیر داد. اصلاً چه دلیلی برای پرسیدن بعضی از سؤال‌ها هست؟ تکراری بودن‌شان یا کنجکاوی ما یا اهمیت موضوع؟ چه خبر، چه‌طور، چرا... ولی آن موقع برای من اهمیت نداشت. تا امشب. امشب که دارم از آن شب می‌نویسم. شبی که فرود دیگر گم شد. شاید بتوانم با نوشتنِ آن شب بفهمم فرود کجاست ولی از شرمندگی‌ام کم نمی‌شود، چون این‌طور که معلوم است پیدایش نخواهم کرد. با این حال سعی خودم را می‌کنم. آن شب، نیم ساعت بعد از این‌که راه افتاد بیاید سمت خانۀ شما، به قول فرهنگستانی‌ها پیامکی زدم که «هفت تا لغت بفرست. می‌خوام بنویسم.» فرستاد. شما هم اگر چیزی پیدا کردید خبرم کنید. در هر صورت سرنخ باید بین همین کلمه‌ها باشد. باید همه را کنار هم بگذارم و نگذرم. باید فکر کنم. به واژه‌ها. به آن شب. به شما. به همه‌چیز. باید تا می‌شود از چشم او فکر کنیم و بگردیم بین آن چیزهایی که می‌دانیم و نمی‌دانیم. سعی می‌کنم پیش بروم. ببینم چه می‌شود. نمی‌دانم. شاید برای من هم آخر و عاقبتی نداشته باشد. ولی من از خانه تکان نمی‌خورم و می‌سپارم اگر اتفاقی افتاد این کاغذها را برسانند به شما. باید دوباره بروم. امیدوارم نتیجه‌ای هم داشته باشد.

 

واژه‌گردی، واژه‌گردی، واژه‌گردی

الفبای محدود و لغاتی که مرا انتظار می‌کشند

خیابان‌های شهر تاریک‌اند و تو حتی کلاهی نداری که وقتی رکاب می‌زنی با یک دست فرمان را بچسبی و با دست دیگر کلاهت را. پس دودستی فرمان را بگیر. با نگاهت بشکاف کوچه‌ها را. فرمان را بگیر و نترس از کم بودن الفبا. نترس، نفس بکش. فراموش نخواهی کرد. امتحان کن. نفس بکش و مادیانی را به یاد بیاور که تا زانو در چمن‌زار بود و سیاه نبود و وقتی شعر می‌گفتی یادت می‌رفت به درخت ببندی‌اش. آزاد بود دیگر. و تو در رؤیاهایت در دشت‌های گرگان رهایش گذاشته بودی تا کودکی کند. تا بر کمرکش پدرش تیراندازی ماهر و نیمه‌تن بنشانی. تا بتازد و خط‌چینِ صدای دارکوب بشود ناخن سه‌تارت. تا یک عمر تنهایی را کنج اتاقی بگذرانی که گوشه‌اش پر بود از کتاب‌هایی نصف از تو و نصف از جوانیِ پدرت و بر دیوار، کلکسیون سیگار برادری که بچگی‌هاتان را پشت پنجرۀ رو به حیاط با هم جا گذاشته بودید. چه زود فراموش نشدنی می‌شوند تصاویری که عمر تا عمر تکرار نخواهند شد. جوی کتابی را بگیر...

مادیانی تا زانو در چمنزار

برگ‌هایی که تکان نمی‌خورند

مه در کوهپایه‌های سبز

درختانی سیر

خط‌چینِ صدای یک دارکوب

رایحۀ تلخ کاج

پچ‌پچ کلاغ‌ها در گوش مترسک

شاخه‌های آویز از پرچین

سر برمی‌گیرد از چرا به‌ناگاه مادیان

و دوباره می‌چرد

رطوبت سردی بر پوست

و خاطراتی محو

آرام بگیر فرود. زمان را دورزده بگذر و بگذار ترامادول کارش را بکند. تا کجا؟ نمی‌دانم. همان‌طور در تاریکی رکاب بزن تا خانۀ پدر. خانۀ پدر؟ خانه. راستی کجاست خانه؟ کجاست خانه‌ات؟ خانۀ پدری یا خانه‌هایی که با منیژه به دوش می‌کشیم؟ ای منیژه. ای منیژه.

«فرود!»

«جونم.»

«خونه برای تو کجاست؟»

«معلومه. این‌جا.»

«نه. راستش رو بگو.»

«نمی‌دونم. یه جایی... یه جایی بین الان تا خونۀ بابام‌اینا.»

خانه‌ات کجاست فرود؟ جایی بین زمان و مکان؟ چه کسی باور می‌کند؟ خودِ تو باور می‌کنی کودکی و رؤیاهایت را با خشت و گل در هم بزنی و ترک دوچرخه از این خیابان به آن کوچه سواری دهی و فقط نسیم پاییز بتواند پیغامت را با قطره‌های راه‌کشیده‌ی اشک به صورتِ تَرک‌سوار بنشاند؟ تا کودکی‌ات نم بکشد از واژه‌هایی که از چشم‌هایت می‌تراود؟ باور داری؟ دارم. پس رکاب بزن. جان نداری؟ نه، ولی رکاب می‌زنم. تا هرجا. تا صبح. خانه‌ام نم‌برداشته این‌جا. ولی تَرک‌بندم نگه می‌دارد همه‌چیز را. واژه‌ها را، الفبا را، الفبای محدود و لغاتی که مرا انتظار می‌کشند. بگو. شعر بگو شاعر. بریز توی همین ترک‌بند کلمه‌ها را. چاه ویل است خورجینِ واژه‌ها. خانه‌ات. خانه‌ات همین‌جا توی این چاهِ ویل. بگو. بگو تا بچگی. تا آرام بگیرم.

بکرترین زمان، گذشته است.

اکنون به دغدغه پر می‌شود

و فردا تازیانه‌ای‌ست که نیست.

من نمی‌اندیشم پس هستم

و تمام آن‌چه برای اندیشیدن دارم گذشته است.

نیستم که مرور کنم. نمی‌اندیشم تا به یاد بیاورم صبح را که وقتی بود پر بود از بوی صبحانه‌ای که نمی‌خوردم و مادری که بغل می‌کرد تمام سرکشی‌هایم را از نان و پنیر و چایی که هیچ‌وقت شیرینش را نخوردم و برادری که همۀ سهم کره‌ام از تو. چون نمی‌دانم چرا. آه ترامادول. جوی کتابی را بگیر...

کسی در درونم از جوانی می‌گوید. از نارنجیِ گردی که در سبد می‌افتد و امتیاز امتیاز تیم شهرداری را خوشحال می‌کند. از مایکلی که فرود شده بود، فرود آمده بود، با تمام لیموزین‌هایی که دوچرخه نبودند و گاز می‌دادند تا شیکاگو بولز. تا سالن بیست و دو بهمن پر شود از فریاد. فریادِ فرود. فریادی که می‌خواستم وقتی اعلامیۀ منصور را دیدم جلوی دانشگاه بزنم و بگویم دیروز با هم کنار جوی پارک «دانشجو» از بیست سال بعدمان حرف می‌زدیم. نزدم. فریاد نزدم وقتی زیر برف و نور زرد تیر چراغ برق، آن آژانِ بی‌همه‌کس مجبورم کرد سه‌تارم را دربیاورم و با انگشت‌های یخ‌زده برایش شیش و هشت بزنم و شب را در بازداشتگاه نخوابم. فریاد نزدم. نمی‌زنم و بر پای مادیانم می‌دوم و می‌چرخم و از چلۀ کمانم دولاچنگ پرت می‌کنم. تا جایی که آرش در خوابش هم ندیده باشد. تا کودکی. و در راه از مرگ می‌گویم. از هرچه که شما را بترساند. از زن. هووو. بترسید. از شعر. هووو. با شعر داستان می‌گویم و با موسیقی از پدر. و همه را ترک همین چرخ با خود می‌کشم و می‌چرخانم تا ببینید که «رفتن مقصد نمی‌خواهد» یعنی چه و رهایم کنید.

جوی کتابی را بگیر رامین...

بهمن ۸۷

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید