یقهی هفت بابا
مریم سعیدی
مامان دوتا دست کوچیک داره با انگشتای کوتاه. مامان هیچوخت به ناخناش لاک نمیزنه ولی من ده تا رنگ قشنگو میذارم کنار واسه ده تا انگشتش. مامان اگه دستاشو بذاره جلوی چشمات باز از بغلشون همهچی معلومه. دستای بابا خیلی بزرگن، انگشتاشم درازن، مث انگشتای من. کف دستش یه عالمه خطخطیِ پررنگ داره که من نمیخوام بکشمشون، دستاشو با قهوهای میکشم، اینم انگشتاش. یهبار که از ملی جون یه لاک جدید گرفتیم بابا گذاشت ناخناشو براش خوشگل کنم. مامان گفت نکن دختر! خوشت میاد بابات بره سرکار بخندن بهش؟ بابا قاهقاه خندید گفت: چه اشکالی داره؟ اون وختا بود که بابا میرفت شکلاتسازی و برام زیاد زیاد شکلات میآورد. این همون پیرهن قهوهایَست که مامان واسه تولدش براش خرید. قهوهای رو باید فشارش بدم که بشه عین پیرهن بابا. مداده باز نوکش میشکنه، قدشم از همه کوتاهتر شده. اینم گلدون سبزه که افتاده رو زمین از وسط نصف شده. خانوم ملکی میگفت: آفرین! خیلی تمیز رنگ میکنی. کاش میشد نقاشیمو بهش نشون بدم. هنوز هوا سرده، خانم ملکی چندبار زنگ زده به گوشی مامان و بهم گفته درس بخونیا! نکنه نوشتن یادت بره. ولی من خیلی زنگ نقاشی رو دوست دارم. خانم ملکی اجازه میده آخر مشقامم نقاشی بکشم براش. خیلی وخته نرفتم مدرسه و بعدشم با مامان نرفتیم مترو. دلم میخواد مقنعهمو بزنم بالا، همون اول بدوبدو روی صندلی جا بگیرم تا مامان بره دور بزنه و برگرده. گاهی وختا لوازم آرایش ملی جونم براش رو پاهام نگه میداشتم. خیلی خوشاخلاقه، لباش همیشه قرمزن، همهشم ساکت میمونه تا اول مامان بگه. اون لاکه رو هم همینجوری داد بهم. مامان هرکاری کرد پولشو نگرفت، بهجاش پنجاه تا گل گذاشت روی شیشه عطراش. مدادمو میتراشم، بعد یه هفتِ کوچیک میکشم زیر گردن بابا، حواسم هست یه قدری فشار بدم که باز نشکنه. مامان یه سبد گل خشک گذاشته جلوش، کیسه کوچولوهای پلاستیکی و منگنه هم توی سینی کنارشه، میگه نمیای کمک من؟ ببین چقدر مونده! دوتا دست که بیشتر ندارم! تو دلم میگم: بله! خیلیم کوچیک و کوتان. خودمو اون بالا کشیدم، بالای درخت، نزدیک ابرا، دستامو باز کردم انگاری هواپیمام. رنگم هنوز مونده، میرم پیش مامان. زیر ابروهاش یه عالم ابروی جدید دراومده، زیر چونهشم دو سه تا مو هست، اگه بخنده لپش چاله میشه. بابا خیلی خوشش میاد. همش جوک میگه واسش بعد که مامان غش میکنه از خنده، انگشتشو میدازه رو لپش. مامان روسری سرشه، گرهش رو شل کرده، هی میکشدش پایین. دونهدونه گلا رو میشمارم، پنجاه تا سالم و تپل و خشکش رو میذارم توی کیسه. یواش سرشو تا میزنم و میذارم زیر منگنه، کف دستمو فشار میدم روش و تق. پشت دست مامان پر از پوستپوست سفید شده، نکنه انقدر رختخواب منو شسته همچین شده؟ انگشتمو میذارم زیر سوزن منگه و یواشی فشار میدم. فقط یه بار پارسالا اینجوری شده بودم. اون بارم مامان خیلی دعوام کرد، الان ولی هیچی نمیگه. اون موقع بابا رختخوابمو پهن میکرد بغل خودش، هر شب بلندم میکرد کف پاهاشو میذاشت رو شکمم و میبردم بالا، دستامو باز میکردم انگاری هواپیمام. بعد بابا ازم میپرسید: در کجایی؟ - در بلندی. –چی میخوری؟ -نون قندی -مال من کجاست؟ پیشی خورده... اینجاش که میشد بابا انگشتای پاشو انقدر وسط شکمم تکون میداد که قلقلک بیاد، بالای هواپیمام کج بشه و بیفتم پایین. اون شب ولی هم سخوط کردم، هم جیشم ریخت تو شلوارم. لپم داغ شد، گریه گیر کرد تو گلوم. مامان که فهمید محکم نشست کف زمین و گفت: او وای! دختر مگه بچهای؟ خجالت نمیکشی؟ بابا ولی گفت: چه اشکالی داره؟ هر وخت بابا میگفت چه اشکالی داره دلم خوش میشد. مث وختی برام چکمه قرمزا رو خرید. هنوز جلوی درن. هنوز نپوشیدمشون. بابا یه شب قبل اینکه گلدون سبزه که واسه سنبل عیده بشکنه خریدشون. گفت: دخترم بپوشه باهام بیاد مرغداری جوجه طلایی ببینه. مامان گفت: مرغداری مگه جای دختر بچهست؟ بابا گفت: چه اشکالی داره؟ باز دلم خوش شد. دستامو گذاشتم دور گردنش و لبامو مث نوک جوجه کوچیک کردم. بعد تندتند نوک زدم دور گردنش. قبلترش قرار بود یه روز بریم شکلاتسازی رو نشونم بده. ولی یه روز که هنوز تاریک نشده بود اومد خونه. شنیدم به مامان گفت: ماه به ماه یه بسته شکلات میدن دستمون. نشد که. گفت: گفتن این همه هستن یکیش تو. بعد دستشو نشون داد به مامان اونم گفت: ای وای. اونوخت دستشو تندی کرد توی جیبش، هرچی نگاه کردم از تو جیباش شکلات دربیاره هیچی توش نبود. چند روز بعدش بهم گفت تو یه اتاق هزار تا جوجه طلایی داره. گفت این دفعه زودی نشونم میده. اون شب که صدای بیرون خیلی زیاد شده بود، همون شب که گلو و چشمام سوخت و مامان دوید پنجره رو بست، تکلیفم یه صفحه «میم» بود. زود و تمیز نوشته بودم که بابا ببینه خوشش بیاد بعد بگه همین فردا با خودم میبرمت. ولی خودش خیلی دیر اومد. مامان یه عالم نشست پای تلفن، هی شمارهش رو گرفت هی گفت بوق نمیخوره. گشنهم بود. هنوز شام نخورده بودیم. دفترمو آوردم با مداد رنگیام، خیابونمون رو کشیدم و یه عالم خونه، آدما همه پشت پنجره بودن. همه داد میزدن. بابا هم داد میزد پشت پنجرهی اتاق، ولی انقدر که شب بود معلوم نمیشد. خودمم نزدیک ستارهها کشیدم، منم دیده نمیشدم، آخه چون توی هواپیما بودم، وسط ابرا، از اون بالا خونهها رو نگاه میکردم که قدر مورچه شدن. ولی سر بابا از پنجرهمون معلوم بود. یعنی از اون بالا من میدیدمش فقط. میخواستم آسمون رو سیاه کنم که بابا اومد. مامان دوید سمتش. منم رفتم باهاش، میخواستم بپرم بغلش کنم که نذاشت. دستم خورد به پشتش یواشی گفت: آخ! بعد ماچم کرد. لپم داغ شد ولی چیزی نگفتم. وختی با مامان توی اتاق بود پیرهن قهوهای رو درآورد، دوندونای پشتشو دیدم. مامان زد روی لپ خودش، نشست رو زمین، بعد باز پا شد درو بست. اون شب بهش گفتم: باهام هواپیما بازی نمیکنی؟ خوابیده بود روی شکمش. پا شد وایساد. بعد منو گرفت توی دستاش، بعد پرتم کرد رو هوا، رفتم بالا نزدیک لامپ، باز اومدم رو دستاش و دوباره رفتم بالا. بعد منو چرخوند دورش و گذاشتم روی زمین. گفت اینم هواپیما. دلم خیلی خوش شد.
دستمو فشار میدم روی یکی از کیسهها، حواسم پرته، گلا خورد میشن، مامان یواشکی نگاه میکنه یه نفس محکم میکشه ولی هیچی نمیگه. اصلن چند وخته هیچی نمیگه. ولی چند روز پیش که گوشیش رو برداشته بودم... آخه همیشه اجازه میداد باهاش برنامهکودک ببینم، فیلمای مدرسه رو، عکسای تولد خاله فرشته، عروسی عمه زینب و فیلمای شهریار و دوستاشو تماشا کنم... اون روز دیدم توی صفحهی همهشون جای عکس خودشون عکس باباست. جای عکس غزاله که همیشه ناخنای رنگیرنگی میذاشت عکس باباست، جای عکس خاله فرشته هم همینطور، یا اون آقاهه که مامان همیشه شیرینی پختنشو نگاه میکرد. دو تا انگشتمو گذاشته بودم دو ور صورت بابا و میکشیدمش تا بزرگ بشه. پیرهن تنش کدوم بود؟ اینو که مامان براش نخریده بود! ابروهای زیادش کج شده بودن و رسیده بودن نزدیک هم، تا اومدم میم آخر رو کنار بقیه حرفا که بلد شدم بخونم مامان اومد، گوشیش رو از دستم کشید، بعد چونهمو با دستاش فشار داد و سرم داد زد. دردم گرفت، گریه تو گلوم نموند و صورتم خیسِ خیس شد. جیغ کشیدم گفتم: بابا! مامان دلش سوخت. نشست گوشهی اتاق با دستاش محکم سرشو فشار داد. من همونجا موندم، انقدر زیاد که خوابم برد. اونوخت دیدم یه هواپیمام. بزرگِ بزرگ، از اینا که یه عالم آدم توش جا میشن. هی میاومدم نزدیک درختا، هی میرفتم بالا پیش پرندهها. پرواز میکردم تا وختی سر و صدا اومد. صدای جیغ، صدای تفنگ، بعد از اون بالا صدای شکستن گلدون سبزه رو شنیدم، بعد فرش هال کج شد با پاهای بابا. بعدش دود اومد همهجا، چشام سوخت، انقدر سوخت که نتونستم پرواز کنم، خوردم به یه دیوار بلند، آتیش گرفتم و تموم بالام شکست. چشمامو که باز کردم موهام همه خیس بود. بعد که تکون خوردم دیدم شلوارمم خیس کردم. خجالت کشیدم، از جام بلند نشدم. غزاله اومده بود اینجا، نشسته بود بالا سرم. اول به ناخناش نگاه کردم که ببینم چه رنگییَن، نصفشون سفید بودن و نصف بالاشون لاک نداشت. یه دستمال خیس و خنک گذاشت روی پیشونیم. پوست دستم اونجوری شد که بابا بهش میگه پوست مرغی. بیرونِ اتاقو نگاه کردم، همه اومده بودن خونهی ما، انگاری عیده. خاله فرشته، عمه زینب، عمو ماشالا که خیلی شکل باباست. عمو همیشه دوم عید میاد خونهمون. از همه بیشتر عیدی میده. قدش از بابا کوتاهتره، ریش بلند سفیدم داره، ابروهاشم مث من و بابا زیاد و سیان. عمو عید امسال گفت شاگرد اول بشی میبرمت کوه، نمیدونم شایدم یادش رفته. این روزا تندتند میاد خونهی ما، هربارم عیدی میده، هم به من هم به مامان. قبل رفتنم دست میکشه رو چشمام. منم گریه گیر میکنه تو گلوم، ولی تندتند قورتش میدم. عمو همیشه اذون که میگن آستیناشو میزنه بالا. اون روز از تو اتاق دیدم وقت نماز جای سه تا دکمهی یقهشو تا پایین پاره کرد. تنش پر موی سفید بود. بعد غزاله دستاشو گذاشت جلوی چشمام. دستای اون بزرگن، انگشتاشم بلندن. از پشت دستای غزاله هیچی معلوم نیست.
گل خوردا رو میذارم کنار. همیشه مامان جمعشون میکنه میریزتشون توی ماست، با نعنا که بابا خوشش میاد. هنوز کلی از گلا موندن، ولی مامان خسته شده، دست میذاره به گرهی روسری و میکشدش پایین. سبد گل رو برمیداره میذاره توی سینی. کیسههایی که منگه کردمو پرت میکنه توی سبد. عین خیالش نیست کلاً بشکنن. حالاحالاها از مترو رفتن خبری نیست. مامان نگام میکنه، ابروهاش و چشماش انگار دارن سر میخورن پایین. میگه: بسه، دستت درد نکنه مامان، برو دفترتو بیار ببینم چی کشیدی. میرم سراغ دفترم، یه کاغذ جدید میارم، اول اون بالای بالا قهوهای رو فشار میدم یه هفتِ پر رنگ میکشم. بابا سوار هواپیماست، دورِ دوره. بعد دو تا چشم بزرگ میکشم وسط دفتر با ابروهای زیاد، مث چشمای بابا، ولی مال منن. دفترمو میارم با مداد سبز و سیاه. دست مامانو میگیرم میذارم وسط نقاشی، دورشو سیاه میکنم. بعد کنارش با سبز نصف گلدون سبزه رو میکشم. مامان نقاشی رو برمیداره میبره جلوی چشماش. بعد دست میذاره رو چشمای من، چشماشو میبنده، اشکاش میان پایین، گرهی روسریشو میذاره توی دهنش و با دندوناش فشارش میده. چالهی لپش پیدا شده، انگشتمو میذارم روی لپش. مامان دو تا دست کوچیک داره با انگشتای کوتاه، مامان اگه دستاشو بذاره جلوی چشمات باز از بغلشون همهچی معلومه.