ارتبات

ارتبات

آرزو قیصریه

 

 

روی دیوار کوچه با اسپری قرمز نوشته بودند «آزادی گروگانها چه ارتباتی با محاکمه سعادتی دارد؟» هر کسی که نوشته بود به اشتباه ارتباط را با «ت» نوشته بود. برای من «ط» در هر کلمه‌ای به کار رفته باشد مثل یکی از حلقه‌های زنجیر است، سفت و محکم. اما «ت» نهایتاً سنجاق قفلی است، زود پاره می‌شود.

     هر شب به کسی که سؤال را روی دیوار ما نوشته، فکر می‌کردم. او حتماً منتظر جواب است و از همه بدتر غلط دیکته‌ای که داشت. مردم چه می‌گویند؟ شاید کسی فکر کند که ارتباط را اصلاً این‌جوری باید بنویسد و به خطا برود. خطا با «ط». باید درستش می‌کردم. نباید غلط املایی به این بزرگی روی دیوار خانه‌مان باشد. آبرویمان می‌رود. بالاخره یک روز از توی منقلِ کباب یک ذغال برداشتم و رفتم بیرون تا غلط را درست کنم. اما فقط قدم رسید که خط کلفتی زیر کلمه بکشم. از یک نفر خواستم که کمکم کند. عابر روی «ت» یک ضربدر کشید و بالایش نوشت «ط». کلمه درست شد ولی دیوار زشت. خیالم از غلط دیکته‌ای راحت شد. حالا باید دنبال جواب سؤال می‌گشتم. راحت با «ت».

     شب سؤال را از بابا پرسیدم. چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «به ما چه؟ خودت رو درگیر این روابط نکن. خودشون می‌دونن چی به چیه.» روابط، بلد بودم بنویسم. با «ط». فکر کنم بابا جوابم را می‌دانست اما نگفت.

     فردا دایی‌جون زنگ زد. بعد از سلام و أحوال‌پرسی، پرسیدم: «دایی‌جون! شما می‌دونید چه ارتباطی بین آزادی گروگان‌ها و محاکمه‌ی سعادتی هست؟» دایی‌جون گفت: «سعادتی کدوم خریه دیگه؟ از فامیلای باباته؟ نه دایی‌جون، از من فقط قیمت طلا رو بپرس حالا هم گوشی رو بده مامانت کارش دارم.» مامان را صدا کردم. هوم، طلا با «ط» نوشته می‌شود. فهمیدم بزرگترها جواب همه‌ی سؤال‌ها را نمی‌دانند.

     شب جمعه همه خانه‌ی آقاجون دعوت داشتیم. عمو منصور تازه از سیستان برگشته بود. خانوم‌جون دو جور خورشت درست کرده بود با دوغ و سبزی خوردن. برای بچه‌ها سفره‌ی جدا پهن کرده بودند اما من دلم می‌خواست حرف‌های بزرگترها را بشنوم و برای همین نشستم کنار مامان. موقع شام عمو منصور همه‌اش از اردوی جهادی و بدبختی‌های مردم سیستان تعریف می‌کرد. نمی‌دانم چرا زرد شده بود و لرز داشت. ساکت که شد وقتش رسیده بود که من سؤالم را بپرسم. به هر حال او از همه بیشتر می‌دانست. و تنها کسی بود که همیشه حوصله‌ی سؤال‌های من را داشت. وقتی همه ساکت بودند و شام می‌خوردند با صدای بلند پرسیدم: «عمو یه سؤال دارم. به نظر شما بین آزادی گروگان‌ها و محاکمه‌ی سعادتی چه ارتباطی وجود داره؟» همه از سؤال من جا خوردند. عمو سرخ شد. بابا چشم غرّه رفت. عمه منصوره با صدای بلند گفت: «از من بپرس عمه. ول کن این فاشیستای فالانژ رو.» فاشیست را قبلاً نوشته بودم. آسان بود. فقط خیلی دندانه داشت. اما فالانژ جدید بود. رگ‌های گردن عمو زده بود بیرون. رو کرد سمت عمه و گفت: «سعادتی توی زندان اولش با ما بود. بعد تحت تاثیر حرفای بعضیا، دچار عقاید التقاطی شد.» التقاطی، احتمالاً با «ط» می‌نویسند. اما یعنی چی؟ دعوا شد. نمی‌‌فهمیدم چرا سر هم داد می‌کشیدند. تا به حال ندیده بودم به هم بی‌احترامی کنند. بقیه هم بلند بلند با هم بحث می‌کردند. یواشکی در گوش مامان گفتم: «التقاطی یعنی چی؟» وشگون ریزی از بازویم گرفت و گفت: «یعنی کوفت. ببین چی کار کردی!» آقاجون کلافه شده بود. هیچ‌کس کوتاه نمی‌آمد. ترسیده بودم. ترس با «ت». دیگر تحمل آقاجون تمام شد. سبد سبزی را خالی کرد توی سفره و سبد را پرت کرد سمت عمه. عمه با گریه رفت سمت اتاقش. همه ساکت شدند. آقاجون سیگارش را روشن کرد. دست‌هایش می‌لرزید. رو کرد به عمو منصور و گفت: «حرمت موی سفید ما رو نگهدارید.» حرمت با «ت». عمو تب کرده بود و می‌لرزید. بعدها معلوم شد مالاریا گرفته. از سیستان. دارویش هم گیاه گنه‌گنه بود. که بابا برایش می‌گرفت. مالاریا، گنه‌گنه. بیماری شیکی بود.

     عمه قهر کرد و رفت به اتاقش. من هم رفتم پیش عمه. دو دسته روزنامه جلویش بود و داشت صفحات‌شان را مرتب می‌کرد. یک‌بار در خیابان، پشت چراغ قرمز دیده بودیم که روزنامه می‌فروخت. بابا محکم زد روی فرمان ماشین و گفت: «بر پدرتون لعنت.» عمه انگار که ما را دیده بود، ناگهان غیب شد. بابا رو کرد به من و گفت: «این حرف از توی این ماشین بیرون نمی‌ره فهمیدی؟» فهمیدم.

     در و دیوارِ اتاق عمه پر از عکس و پوستر بود. پوستر چند تا آدم که من نمی‌شناختم. یک پوستر هم داشت که دختر جوانی با روپوش چهار جیب سبز رنگ و روسری کوچک سبز، اسلحه به دست ایستاده بود. زمینِ زیر پای دختر و همین‌طور صورتش گِلی بود. زیر عکس با رنگ قرمز نوشته بود، میلیشیای قهرمان. میلیشیا، نوشتنش راحت بود. اما دندانه زیاد داشت. من دوست داشتم بزرگ شدم یک میلیشیای قهرمان شوم. یک عکس هم از یک روحانی به دیوار اتاقش بود که زیرش نوشته بود پدر طالقانی. با «ط». تنها نقطه اشتراک عمه و عمو همین عکس بود. اما زیر عکسی که توی اتاق عمو بود نوشته بود ابوذر زمان. عمه همیشه در اتاقش لواشک و تمبر هندی داشت. آن شب ناراحت بود و انگار گریه هم کرده بود. یک لاک قرمز داشت که بعضی وقت‌ها برایم می‌زد. لاک را داد به من. تعجب کردم. گفت: «وقت‌شه از مادیات رها شم.» بعد هم من را از اتاقش بیرون کرد. مادیات با «ت». بزرگترها بعضی وقت‌ها حوصله ندارند و می‌خواهند تنها باشند.

     عمو آدم با سوادی بود. دانشگاه تهران درس مهندسی می‌خواند. وقتی می‌رفتم اتاق عمو یک فلاسک چای بدرنگ و بدمزه داشت که گاهی وقت‌ها برایم چای می‌ریخت و من فقط می‌توانستم با یک قند آن را بخورم. چون اعتقاد داشت بیشترش اسراف است. اعتقاد با «ت». ته استکان را هم همیشه خالی می‌کرد توی گلدان کنار اتاق. گلدانش زرد شده بود. یکبار به عمو گفتم گلدان به آب احتیاج دارد نه چایی. قهقهه زد و گفت: «برو بچه، برو تا نخوردمت.» عمو به بچه‌های مستضعف مجانی درس می‌داد. کف اتاق عمو دسته دسته ورق امتحانی بچه‌ها بود. نمی‌گذاشت به ورقه‌ها دست بزنم. می‌گفت بیت‌المال است. با «ت». همیشه با عمو سر نوشتن کلمه‌ی تهران بحث می‌کردیم. او می‌گفت با «ط» نوشته می‌شود و من می‌گفتم با «ت». عمو تنها کسی بود که همیشه حوصله‌ی جواب دادن به سؤال‌های من را داشت. و برایم کتاب می‌خرید. یک‌بار که دوستانش آمده بودند و من هم توی اتاقش نشسته بودم و همه‌اش سؤال می‌کردم، کتاب «الیور توییست» را به من داد و در را باز کرد و گفت: «برو بخونش و از جوونیت لذت ببر.» چند بار خواستم کتاب را بخوانم اما حتی یک کلمه از کتاب را نمی‌فهمیدم.

     بعد از آن شب کمتر همه دور هم جمع شدیم. عمو که مریض بود. چند باری هم که رفته بودیم آنجا، عمه به طرز مشکوکی نبود. به من سفارش کرده بودند سراغش را نگیرم. اما نمی‌توانستم دلم برای میلیشیا تنگ شده بود. یواشکی رفتم اتاق عمه. پوسترها را کنده بودند و کتاب و روزنامه هم نبود. همه‌جا را خاک گرفته بود.

     از وضع اتاق عمه ترسیدم. شاید مرده باشد و به من نگفته باشند. شاید بدون خداحافظی رفته باشد. ممکن نیست. عمه من را خیلی دوست داشت. بغض کرده بودم. دست‌هایم عرق کرده بود. دویدم و از خانم‌جون سراغ عمه را گرفتم. محکم کوبید پشت دستش و گفت: «نیست مادر. رفته ندامتگاه.» برای اینکه من ناراحت نشوم نگفت زندان. چرا خانم‌جون باید مسئله به این مهمی را از من پنهان کند؟ یواشکی رفتم توی اتاق عمه و برایش گریه کردم. جای خالی پوسترها روی دیوار مانده بود. چه فرقی می‌کرد که ندامتگاه را با چی می‌نویسند. مهم، نبودنِ عمه بود. روی زمین دراز کشیده بودم. «ماهی سیاه کوچولو» افتاده بود زیر کمد. با زحمت درش آوردم. زیر لباسم قایمش کردم و بردم خانه. من هر شب به کتاب نگاه می‌کردم و به عمه فکر می‌کردم. اما کم کم فراموش کردم. ولی خانم‌جون تا فرصتی پیدا می‌کرد زار زار گریه می‌کرد و محکم می‌زد پشت دستش. دلم برایش می‌سوخت.

     شنبه روز آخر مدرسه بود. تنها کسی که فکر می‌کردم جوابم را بدهد معلم پرورشی بود. رفتم سؤالم را از خانم لسانی پرسیدم. دعوایم کرد و گفت: «این فضولی‌ها به تو نیومده.» بعد هم پرسید که از طرف چه کسی آمده‌ام تا با این سؤال شخصیتش را تخریب کنم. همان‌طور که با آستین اشک‌هایم را پاک می‌کردم گفتم: «خانم به خدا این سؤال برای خودمون پیش اومده. کسی من رو نفرستاده.» انگشتش را گرفت سمتم و گفت که پرونده‌اش پاک و طاهر است و نه من نه هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند برایش پرونده‌سازی کند. طاهر با «ط».

     هیچ‌کس جواب سؤالم را نمی‌داد. طفلک کسی که سؤال را پرسیده بود، در خیالم هر شب جلوی خانه‌مان قدم می‌زد شاید جوابش را پیدا کند. باید کاری می‌کردم. کسی از بزرگترها کمکی نکرده بود. تصمیم گرفتم یک وقت مناسب درشت زیر سوال بنویسم «ببخشید، جواب‌تان را نمی‌دانم» و خیال همه را راحت کنم. باید یک فرصت مناسب پیدا کنم.

     ظهر که از مدرسه برگشتم خانه اثری از نوشته نبود. بابا داده بود با تینر و بنزین رنگ‌ها را پاک کنند. تینر با «ت».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید