کدام بوستان
دلناز سالاربهزادی
خودم اصرار کرده بودم که برویم خانهی عمهاش و خودم هم آنقدر هولش کرده بودم که موبایلش را جا گذاشته بود. حالا در ماشین سر خیابان بوستان با آدرسی نصفه در دستمان و موبایل من که فقط یک درصد شارژ داشت حیران بودیم. چند بار مامانش را گرفته بودم که طبق معمول جواب نمیداد. آن روز که داشت از عمهاش آدرس میگرفت شنیدم که گفت «لیلا بلده، لیلا نباشه که من کلاً گم میشم.»، و فریاد زد «لیلا، بوستان رو بلدی؟» و من وسط خانهتکانی و صدای جاروبرقیِ صفیه خانم جواب دادم «بوستانِ اقدسیه رو؟» و او کل جملهی من را آره شنیده بود. برای بار دهم با صدایی که دیگر نمیدانستم بلند است یا نه، با لحنی که نمیدانستم دوستانه است یا نه، پرسیدم «مطمئنی اقدسیه؟» اما او با صدایی که شکی در بلند بودن و لحنی که شکی در عصبانیتش نداشتم فریاد زد «چه میدونم؟ تو گفتی بلدی.» در حالی که داشتم سوراخ جدیدی را در جورابشلواریم میدیدم که شاخههای گلدانی درست کرده بودند که کف ماشین لای دو پایم بود، گفتم «من تو این چهار سال زندگی، خونهی عمهت اومدهم که بدونم کدوم گورستونیه؟ این شهر هزار تا خیابون بوستان داره.» نمیدانم آنقدر آرام گفتم که نشنید یا ترجیح داد نشنود، خیابان یکطرفه را برای بار دهم دنده عقب رفت. خیابان بوستان برزخی شده بود که از آن گریزی نداشتیم، برزخی شده بود که هی آن را از بالا به پایین و از پایین به بالا پی کوچهی شیخ نمری میرفتیم که اثری از آن نبود. این بار سر هر کوچه ترمز کرد و با هر ترمز شاخهها محکمتر پا و جورابم را سوراخ کردند. با هر ترمز گویی برای بار اول است که در این خیابان هستیم با دقت اسم کوچهها را مثل اینکه بخواهد مولکولهایشان را بشکافد بررسی کرد، با هر ترمز به خودم فحش دادم که برای جبران چه چیزی گیر داده بودم برویم خانهی عمهای که حتا شمارهی تلفنش را هم بلد نبود. به سر بوستان رسیدیم.
ظهر بارانی روز سوم عید بود و در خیابان هیچکسی نبود تا از او بپرسیم. کاغذ را از روی داشبورد برداشت و با صدای بلند خواند: بوستان، شیخ نمر، پلاک 27، واحد سه. و من با همان ته ماندهی شارژ باز مادرش را گرفتم و او باز جواب نداد و آخرین امیدمان هم خاموش شد. ماشین، زمان و ما دو نفر ثابت ماندیم برای دقایقی یا شاید برای ساعتها. آنقدر ثابت ماندیم که جنبدهای بیاید و ما را از سکون درآورد. چاقالهفروشی با چرخَش در این باران داشت از آن سمت خیابان رد میشد، حرکت به ما برگشت. شیشه را داد پایین و فریاد زد « کوچهی شیخ نمر کجاست؟» وقتی دید چاقالهفروش توجهی نکرد از ماشین پیاده شد و در آن باران به سمتش رفت. هیچچیز نمیشنیدم. منتظر شدم تا برگشت، سرتا پا خیس بود، چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد. گفتم «چی شد؟» جوابی نداد، سرم را به سمت پنجرهی ماشین کردم و با آستینم شروع کردم به پاک کردن بخارش. بخار پاک شد اما قطرههای باران در آنسو ماندند. سرعت را کم کرد و خنجری باز به پایم فرو رفت. به گلدان لای دو پایم نگاه کردم. وقتی داشتم میخریدم با یک اصراری از فروشنده اسمش را پرسیده بودم اما هر چه فکر کردم یادم نیامد. دیگر برایم مهم نبود که اسم گیاه را یادم بیاید، دیگر برایم مهم نبود کوچهی شیخ نمر را پیدا کند یا نه، دیگر برایم مهم نبود که با جورابشلواری سوراخ خانهی عمهاش بروم، هیچچیز برایم مهم نبود. از خیابان بوستان بیرون آمدیم، از اقدسیه بیرون آمدیم، از دم پارک نیاوران رد شدیم و من چشمانم را بستم.
صدای در ماشین که آمد چشمانم را باز کردم در حیاط بودیم و او پیاده شده بود. گلدان به دست پیاده شدم، پایم داخل چاله آب رفت، اما این هم مهم نبود. همچون برهای رام به دنبالش رفتم، او جلو میرفت و من پشتش. درِ خانه را که باز کرد گلدان را همانجا دم در گذاشتم و با همان کفش خیس رفتم به سمت اتاق. او جلوی تلویزیون ولو شد، سراغ موبایلش نرفت، به مادرش زنگ نزد. در اتاق کفشهای خیسم را که موکت را لک کرده بودند به سمتی پرت کردم و جوراب سوراخم را درآوردم. صدای تلویزیون، صدای همیشه در صحنهی مجریان بیبیسی سکوت را شکسته بود. جوراب را لوله کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. صدا داشت از جنگ اوکراین میگفت و شلوغی فرانسه و پایین آوردن تابلوی کوچهی شیخ نمر پس از توافق ایران و عربستان. جوراب را گوله کردم و انداختم در سطل و رفتم کنارش. با مهربانی نگاهم کرد. با لبخند خم شدم و لبش را بوسیدم و در بغلش نشستم و گفتم «موکت اتاق لک شد.»