جرأت و حقیقت
ریحانه علویان
چند کلاغ پشت پنجره دعواشان شده بود، یکی شان کرم کوچکی را به نوکش گرفته بود و آن دو تای دیگر سعی داشتند کرم را مال خود کنند. ما نشسته بودیم پشت میز آشپزخانه و هنوز بازی را شروع نکرده بودیم. اولین بار توی مهمانی یکی از دوستانمان بازی کرده بودیم. من خیلی خوشم نیامده بود، وسط بازی انصراف داده بودم و عقب کشیده بودم. شده بودم تماشاچی. نمیفهمیدم چرا آدمها باید مگوهایشان را توی جمع بگویند. اما محسن خوشش آمده بود. چشمهایش برق میزد وقتی هر بار کسی را توی منگنه میگذاشت تا اعتراف کند. روی دو زانو بلند میشد میایستاد و دستهایش را پشت سرش قفل میکرد و مثل یک هوادار واقعی فوتبال که لحظههای حساس بازی را دنبال میکند دست و پا زدن آدمها برای اعتراف کردن را دنبال میکرد. همیشه از توی منگنه قرار دادن آدمها خوشش میآید. بلهی ازدواج را هم همین طور زور زورکی و با عذاب وجدان دادن به من ازم گرفته بود. صدایش هنوز توی گوشم است که هی تکرار میکرد: «به جون خودت اگه بگی نه یه بلایی سر خودم مییارم عاطی. باور کن.»
عصر جمعه بود، یک بر روی تخت دراز کشیده بودم و سرم را به نرمی بازویم تکیه داده بودم. کتاب میخواندم که آمد کنارم دراز کشید. خودم را به خواب زدم او بی توجه دستش را از زیر تنم رد کرد و حلقه زد دورم. خودم را با غیظ از حلقهی دستهاش بیرون کشیدم. گفت: چته بابا؟ حوصله مون سر رفته خب.
-خب بره چه ربطی داره؟ من زنگ تفریحم؟ یا اسباب بازی؟
بلند شده بود و گفته بود: مسخره.
توی آشپزخانه بودم که آمد از یخچال آب برداشت و گفت: جرأت و حقیقت بازی کنیم؟
گفتم: خوشم نمیاد. گفتم: مگه ما چیزی از هم پنهون داریم؟ گفت: همه دارن. نداشته باشن عجیبه. بعد برای اینکه من را وسوسه کند گفت: ببین، اگه بیای بازی یه حقیقتی رو بهت میگم که کف کنی. چیزی توی دلم تکان خورد. بلد بود چطور آدم را کنجکاو کند. گفتم: چی مثلا؟
-اینطوری نمیشه توی بازی میگم.
-الکی! میخوای منو بکشی به بازی.
نگفته بود «نه اصلا» و اصراری هم نکرده بود. گفته بود «شایدم اینطوری باشه» و موذیانه خندیده بود. و همین بیشتر کنجکاوم کرده بود. وسوسه شدم. رفتیم نشستیم پشت میز دو نفره و گرد آشپزخانه. یک بطری کوچک آب معدنی را چرخاندیم و بازی شروع شد. بطری چند دور چرخید و نه رو به من یا محسن که رو به پنجره آشپزخانه و کلاغها ایستاد. دعوای کلاغها بالا گرفته بود. دوباره بطری را چرخاندیم رو به من ایستاد، چشمهای ریز محسن برق زد، کف دستهایش را چند بار بهم مالید: یالا بگو ببینم.
چیزهای زیادی داشتم که بگویم اما گفتم: من چیزی ندارم بگم. کف دستم را نشانش دادم و گفتم همیشه اینطوری بودم باهات. بلند بلند خندید: خب باشه، اممممم من دستور میدم لباسهامو تا یه هفته تو اتو کنی. از اتو کردن متنفرم و محسن خوب میداند. اینبار او بطری را چرخاند بطری چند دور چرخ زد و جایی بین محسن و کلاغها که حالا دوتاشان رفته بودند و یکی مانده بود و هنوز کرم را به نوکش گرفته بود ایستاد. گفت: قبول نیست، دوباره میچرخونم. و قندی از توی قندان روی میز برداشت و پرت کرد سمت کلاغ پشت پنجره. کلاغ بیچاره ترسید و پر زد و رفت. زیر لب گفتم: حیوون آزار. حرصش گرفت گفت: تو خوبی بابا. بعد بطری را چرخاند. بطری رو به من ایستاد. هنوز چیزی نگفته بودم که گفت: این دفعه باید بگی. دیگه راه نداره.
-میترسم جنبهشو نداشته باشی.
-دارم لوس نشو بگو.
گفتم: من وقتی بهت بله گفتم دوستت نداشتم. و پشتبندش خندیدم. انگار بخواهم زهر جملهای که گفتم را بگیرم. روی صندلی جابهجا شد و حرفی نزد. گفتم: حالا ناراحت نشو بعدش عاشقت شدم دیگه و باز خندیدم. محسن نخندید و گفت: ناراحت نشدم. بعد دست برد تا بطری را بچرخاند. دستم را گذاشتم روی دستش: ناراحت شدی؟ گفتم که بی جنبهای. دستش را از زیر دستم کشید و خندید: نه بابا مگه بچهام مهم الانه گذشتهها گذشته. بعد بطری را چرخاند. اینبار رو به محسن ایستاد، نفس عمیقی کشید دستهایش را روی سینهاش قفل کرد و با خونسردی گفت: اون شب تو مهمونی ساناز اینا من گل کشیدم. پایم را روی انگشت شستش محکم فشار دادم و از پشت صندلی بلند شدم: اونو که فهمیده بودم خودم. خیلی مهم نبود. از اینکه نتوانسته بود حرصم را دربیاورد عصبانی شده بود. گفت: عمراً نفهمیده بودی. خم شدم روی میز و به چشمهایش خیره شدم: جون خودت میدونستم خیلی چیزای دیگه رو هم میدونم. میدانستم این جمله عصبیترش میکند. گفت: چی؟ گفتم: دوست دارم مثل این یکی خودت بگی بهم عزیزم. و عزیزم را کشدار و نازک بغل گوشش گفتم. بطری را دوباره چرخاند: به هم میرسیم. اما بطری رو به خودش ایستاد. کمی مکث کرد. نمیدانستم توی سرش چی میگذرد. از پشت میز بلند شد. چراغها را خاموش کرد. توی تاریکی نشست و سرش را پایین انداخت. انگشتهایش را روی میز به هم قفل کرد و شروع کرد به تکان دادن پای چپش. میز میلرزید. نور باریکی از آباژور توی نشیمن نیمی از صورتش را روشن کرده بود و من میتوانستم لرزش پشت پلکهایش را ببینم. گفتم: بی خیال حالا نمیخواد خیلی سینماییش کنی. نفس عمیقی کشید و تند تند گفت. انگار بخواهد زودتر کللش را بکند:
«مامان و بابام تصادف نکردن. بابام مامانمو کشته و بعد هم خودشو.»
سردم شده بود اما باد داغی توی گوشهام پیچ میخورد. مثل اولین شبی که کنار هم خوابیده بودیم. من نمیدانستم چرا ترسیدهام و چرا این همه عظلاتم را سفت و منقبض کردهام. او سعی کرده بود خیلی آرام به من نزدیک شود، نوک انگشتهایش را همانطور آرام روی بدنم سر بدهد. پوستم مورمور شده بود، خودم را جمع کرده بودم و کم کم صورتم خیس شده بود و گفته بودم: میشه باشه برای بعد لطفا؟
گفتم: چرت میگی.
بلند شد بطری را پرت کرد توی سینک و زیر لب گفت: خب میتونی باور نکنی.
شام دو تا تخم مرغ شکسته بودم توی تابه قلبی صورتی و بعد قلب تخم مرغی را با گوجه گیلاسی تزیینش کرده بودم و گذاشته بودم روی میز، محسن هم مثل همیشه از گوشیاش آهنگ پخش کرده بود. دربارهی همه چیز حرف زده بودیم جز آنچه که توی بازی گذشته بود. فردا قبل رفتنش سرم را از چارجوب در دستشویی بیرون آورده بودم، پرسیده بودم: ناهار چی میخوری عزیزم؟ این سؤال را فقط وقتهایی میپرسم که میخواهم نشان بدهم چقدر برایم مهم است، و او هم همان جواب همیشگی را داد که: هر چی تو دلت میخواد عشقم. غروب که صدای آمدنش را شنیدم دویدم توی دستشویی و جلوی آینه چند بار به خودم لبخند زدم. لپهایم را باد کردم و خالی کردم و چند نفس عمیق کشیدم و جواب سلام بلندش را با همان لحن عادی همیشهام دادم. روز سوم یا چهارم بود که محسن رفته بود حمام و یک بطری آب معدنی را که احتمالا قبل از حمام تا ته سر کشیده بود روی میز آشپزخانه گذاشته بود. از دیدنش دلم هم خورد. رفتم، بطری را برداشتم و توی سطل آشغال انداختم. از آن شب به بعد سعی کردهام خیلی جلوی چشمش نباشم. در این مدت جز چند جملهی کوتاه برای رفع و رجوع کارهایمان و یا از روی عادت حرف زیادی با هم نزدهایم. سلام، صبح به خیر، بعد ور رفتن الکی با لقمهی نان و پنیر یا همزدن هول هولکی لیوان چای شیرین. تا غروب که توی تاریکی محسن کلید میاندازد توی در و من میدوم توی تخت سرم را زیر پتو میبرم و خودم را میزنم به خواب. میشنوم که میآید تو، میرود سر قابلمه روی گاز، احتمالاً همانجا ایستاده قاشق را هل میدهد زیر پلوهای از دهن افتاده و زیر لب غری هم میزند که چرا داغ نیست. بعد صدای پرت شدن قاشق توی سینک و پشت سرش صدای پر شدن لیوان آب. میآید توی اتاق. از لای پتو یواشکی نگاهش میکنم. لباسهایش را درمیآورد و همانطور لخت توی خانه میگردد. لابد میخواهد حرص من را در بیاورد. چون میداند من بدم میآید و حتماً حواسش هست که دارم یواشکی نگاهش میکنم. دلم میخواهد ازش بپرسم چه جوری؟ چه جوری بابات مامانتو کشت. نمیپرسم. انگار آدم بخواهد از مواجهه با واقعیت فرار کند. بالاخره شب نهم همان زیر پتو وقتی دارم یواشکی نگاهش میکنم صدام را بالا میبرم که: چهجوری کشتش؟ بابات مامانت رو چهجوری کشته؟ میآید بالا سرم و پتو را کنار میزند. نور چشمهایم را تنگ میکند. دستم را سایه میکنم روی پیشانیام. میگوید: فکر نمیکردم اینقدر بیجنبه باشی. وگرنه عمراً بهت میگفتم. بعد انگار با خودش حرف بزند میرود و ادامه میدهد: بدم نشد شناختمت دیگه. بعد از ده روز میگه چهجوری؟ هر جوری. چه فرقی داره؟ سرشو بریده. سم داده بهش. دو تا گوله خالی کرده تو مغز خودشو و اون. فرقی داره؟ من فقط سه سالم بوده. من کردم مگه که رفتارت اینه؟
این همه حق به جانبیاش عصبانیام میکند. بلند میشوم. پتو را کنار میزنم و میروم دنبالش توی آشپزخانه. لب پنجره ایستاده و سیگار میکشد. میداند بدم میآید آنجا سیگار بکشد و آشپزخانه بوی گند دود بگیرد. میروم جلو. آنقدر جلو که داغی دود سیگارش را توی گودی چشمهام حس میکنم: بیجنبه نیستم. چرا فکر میکنی مسئلهی بیاهمیتیه، و نگفتنش ایرادی نداشته؟ شوکه شدم خب. هیچی نمیگوید پک محکم تری میزند و تهسیگارش را همانجا لبهی پنجره فشار میدهد. حرصی میشوم اما سعی میکنم نشان ندهم. میگویم: تو گفته بودی بابات خیلی عاشق بوده که. پنجره را میبندد با یک دست مرا کنار میزند: خب بوده. چون زیادی عاشق بوده این کارو کرده. هر کسی ممکنه یه لحظه عصبانی بشه و اشتباه کنه.
حالم بد میشود میخواهم بگویم: اشتباه؟ هر کسی؟ به همین راحتی! یعنی تو هم عصبانی بشی میتونی آدم بکشی. اونم کسی که دوستش داری رو. نمیگویم. نمیگویم چون حالا اوست که پتو را کشیده روی سرش و احتمالاً خودش را به خواب زده.
امشب کاناپه سهم من است. نصف شب تا صدای پایش را میشنوم از جا میپرم. مینشینم روی کاناپه و دستشویی رفتنش را دنبال میکنم. صبر میکنم کارش تمام شود و بیاید بیرون و برود بخوابد تا بخوابم. بیرون که میآید با تعجب نگاهم میکند. اما چیزی نمیگوید. میرود توی اتاق. کمی منتظر میمانم بعد پاورچین میروم تا دم اتاق خیالم که از خواب بودنش راحت میشود برمیگردم به کاناپه. خوابم نمیبرد. خانه توی تاریکی برایم ترسناک است. بلند میشوم و همهی چراغها را روشن میکنم بعد پتو را میکشم روی سرم و دوباره سعی میکنم بخوابم. صبح بیدار که میشوم رفته. موقع برداشتن شیر از یخچال میبینم نوشته شب نمیام. منتظرم نباش با یک عالمه علامت تعجب. توی دلم میگویم عوضی. اولینبار است. احمق را زیاد گفته بودم بهش اما هیچوقت به نظرم آدم عوضیای نیامده بود، بیشتر یک عاشق کلهخراب بود که همه چیز را زوری میخواست. دومین باری که نیمه شب آمد سراغم. وقتی با ترس پریده بودم از خواب توی گوشم آرام گفته بود: همه آدما از عشقشون یه بچه میخوان. ترس نداره که جونم. و من بیشتر ترسیده بودم. دست داغش را از روی تن سردم پس زده بودم و خودم را جمع کرده بودم زیر پتو، شانهی چپش که افتاده بود روی موهایم داد زده بودم که: آخ دردم گرفت چی کار میکنی؟ و او خودش را عقب کشیده بود. بعد به بهانهی دستشویی آمده بودم بیرون و تا صبح روی کاناپه نشسته خوابیده بودم. انتظار داشتم ازم بدش بیاید و تا مدتها کاری به کارم نداشته باشد اما صبح طوری رفتار کرده بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. منتظر مانده بود تا باهم صبحانه بخوریم و حتی چند پرتقال ته کشو یخچال را آب گرفته بود و بیشترش را برای من ریخته بود. آن موقع فکر کرده بودم اینها از دوست داشتن زیادش است، و من نباید حساس بشوم و گندهاش بکنم. اما حالا به نظرم فقط میخواسته حرص من را دربیاورد.
شب از نبودنش استفاده میکنم میروم سراغ آلبوم کوچک عکسهای کودکیاش. این عکسها را بارها دیدهام اما انگار هیچوقت به جزییات آن دقت نکرده بودم. محسن با موهایی آب و شانه کرده بین پدر و مادرش پای سفره هفتسین روی زمین نشسته و تلاش کرده دستهایش روی شانهی هر دو آنها باشد. مادرش زن زیبایی است با صورتی کشیده و ابروهای نازک مشکی. به نظر چشمهاش را سورمه کشیده. دارد به دوربین لبخند میزند. پدرش با سبیلهای پرپشت به جایی غیر از دوربین خیره نگاه میکند. نه میخندد و نه ناراحت یا عصبانی است. حالت صورتش طوری ست که نمیشود حس آن لحظهاش را حدس زد. محسن چشمهایش بسته افتاده، و توی دستش یک ماشین فلزی قرمز کوچک است. بیشتر از قبل به نظرم میآید که محسن شبیه پدرش است. حالت چشمها، فرم گرد صورت و کشیدگی بینی و حتی آن سبیلهای پر پشت. میروم عکس خودم و محسن را از روی یخچال میآورم. میگذارم کنار عکس پدر و مادرش. عکس برای اولین دیدارمان در کافهای کوچک است. من از مرد کافهچی خواسته بودم ازمان عکس بگیرد. محسن چینی به بینیاش انداخته بود و کلافه سرش را تکان داده بود.
-واا خاطره میشه خب محسن.
-گه تو هر چی خاطرهست.
آنموقع توجهی به حرفش نکرده بودم. گوشی را داده بودم به مرد جوان و خندیده بودم. یک شال سبز یشمی روی سرم است و چتری موهای خرماییام پیشانی بلندم را پوشانده. دارم به دوربین نگاه میکنم و لبهای باریکم کش آمده. محسن هنوز موهای جلوی سرش نریخته و پرپشت و مشکی است. نمیخندد و همانطور مات به نقطهای نامعلوم خیره شده. به نظرم اشتباه نکردهام. محسن عین پدرش است. عادت ندارد به دوربین نگاه کند و همیشه به جایی در دوردست خیره میشود. بدون لبخند و کاملاً خنثی. صبح لقمهی نان و پنیر توی دهانم است که میآید. سلام میکند. میخواهم خودم را بیتفاوت نشان بدهم و وارد بازیاش نشوم برای همین نمیپرسم کجا بوده؟ چرا نیامده؟ میگویم: نون تو یخچاله خواستی صبحونه بخوری بذار بیرون. از اتاق با عکس دو نفرهمان میآید بیرون:
-این چرا اونجا بود؟
شانه بالا میاندازم.
برخلاف انتظارم عکس را دوباره میچسباند به در یخچال، کمی آنطرفتر از جای قبلیاش. بعد میایستد مقابلش و به عکس خیره میشود:
-پیر شدیم ها عاطی جون.
سرحال است و این بیشتر عصبانیام میکند. فکر میکنم باید انتقام شببیداری دیشب را بگیرم. میپرسم:
-وقتی بابات داشت مامانتو میکشت تو کجا بودی؟
یکجور عصبانیای برمیگردد و خیره نگاهم میکند. رگهای روی گردنش باد میکند، دندانهای زردش را روی هم فشار میدهد. هیچوقت نفهمیدم چطور بدون مسواک زدن میشود زندگی کرد. آن همه جرم لعنتی کلافهاش نمیکند؟ قرقر آب نمک آن هم فقط بعد از مستی یا قبل از مهمانی رفتن به چه دردی میخورد؟
هیچی نمیگوید میرود توی دستشویی. کارش بیشتر از همیشه طول نمیکشد؟ بیرون که میآید من دارم تلویزیون تماشا میکنم. ماری از یک طرف تصویر وارد میشود و تنش را سُر میدهد لابهلای بوتههای خار. و کم کم یک لایهی لزج سفید رنگ شفاف شبیه کیسه پلاستیکی حبابدار از روی پوستش ذره ذره کنار میرود، و او آرام آرام از آن سمت کادر خارج میشود و تصویر سیاه میشود. توی همان چند لحظه در سیاهی صفحهی تلویزیون محسن را با آن شلوارک چهارخانه زرد و آبی میبینم که دستهای خیسش را چند بار پشت هم به پاچههایش میکشد. مادرم راست میگوید: مردا مثل بچههایی هستن که هیجوقت بزرگ نمیشن، و اگه هی بهشون بگی یه کاری رو نکنن بیشتر لج میکنن. همیشه هم تأکید میکند: نگو تا سبک نشی. من اما نمیتوانم نگویم. همانطور که به تصویر پوست چرمی و شفاف تازهی مار نگاه میکنم میگویم: اون حوله رو گذاشتم واسه عمهم؟ بیتوجه به حرف من میآید بالای سرم میایستد:
-من خواب بودم. هیچی نفهمیدم. صبح که بیدار شدم جفتشون مرده بودن.
مار حالا از آن پوستههای پلاستیکی شکل که افتاده روی زمین دور میشود. کش و قوسی به بدنش میدهد. دور خودش میپیچد و بعد سرش را بالاتر از بدنش صاف نگه میدارد و خیره توی لنز دوربین نگاه میکند. دکمهی خاموش تلویزیون را میزنم و نیمخیز میشوم: تو که میگی فقط سه سالت بوده، خوابم بودی از کجا میدونی دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ منظورم... نمیگذارد منظورم را بگویم میپرد توی حرفم: نامه نوشته بوده بابام ظاهراً همه چیو گفته بوده. و میرود سمت اتاق.
دوباره توی کاناپه فرو میروم و زیر لب میگویم: چه سینمایی. فکر نمیکنم شنیده باشد. اما شنیده چون صداش را بالا میبرد که: آره خیلی. تو هم که عشق فیلم و سینما.
نمیرود سر کار. توی خانه چرخ میخورد. نمیپرسم چرا نمیرود. یعنی حرفی با هم نمیزنیم تا نزدیکیهای غروب که من میروم حمام. حوله را که میپیچیم دور موهایم دستگیره را به پایین هل میدهم. در باز نمیشود. دوباره تلاش میکنم اما باز نمیشود. داد میزنم: محسن در قفل شده انگار. صدایی نمیآید. به در مشت میکوبم. لگد میزنم. نمیفهمم چقدر طول میکشد بیحال از جیغ کشیدن و گریه کردن نشستهام پشت در، کف زمین احساس میکنم همهی تنم نم کشیده و بوی نا گرفته که دستگیره تکان میخورد و در باز میشود. محسن مرا که میبیند بلند بلند میخندد:
-تو اینجایی؟ بابا من هدفون روی گوشم بود داشتم آهنگ گوش میدادم نفهمیدم نیستی.
-این همه جیغ کشیدم نفهمیدی؟
-نه خب درو باز میکردی میاومدی بیرون.
-قفل بود خب وگرنه مریض که نیستم.
قفل نبودا. تو الان صدای باز شدن قفل شنیدی؟ و چند بار دستگیره را پایین و بالا میکند.
عصبانی داد میزنم قفل بود لعنتی قفل بود. و به گریه میافتم.
میآید نزدیکم میخواهد بغلم کند بوی تند سیگار و الکل میدهد. حالم به هم میخورد. خودم را عقب میکشم داد میزنم: دست به من نزن. فهمیدی؟
میروم توی اتاق و در را پشت سرم محکم میبندم و قفل میکنم. تا صبح همانجا میمانم. هر بار که صدای لخ لخ دمپاییهایش را میشنوم منتظرم بیاید منتکشی. اما سراغم را نمیگیرد. صبح منتظر میمانم برود و بعد میآیم بیرون. میروم سراغ در حمام. در را میبندم. باز میکنم. قفل میکنم. دوباره باز میکنم. در سالم است؟ بعد میروم توی آشپزخانه. همهی استکانها و لیوانها را استفاده کرده و برخلاف همیشه که قبل از رفتن ظرفهای توی سینک را میشست، نشسته قطارشان کرده روی کابینت، کنار سینک پر از ظرف. یک پیاله برمیدارم تا آب بخورم. روی یخچال کاغذ چسبانده که: شب دیر میام. نگرانم نشو عزیزم، و یک علامت سوال گذاشته برای عزیزم. شب دیر نمیآید. اتفاقاً زودتر از همیشه میآید. سلام کمجانی میکنم و سرم را گرم کتاب خواندن. او اما شنگول میآید نزدیکم خم میشود گونهام را میبوسد. و بعد همانطور که یک طرف صورتش را به لبهایم نزدیک میکند چند بار با انگشت به گونهاش اشاره میکند که یعنی حالا نوبت من است. با بیمیلی لبهام را میچسبانم به تیزی پوست صورتش و بوس نصف و نیمهای میکنم. از حمام آمدهام و موهایم هنوز خیس است بوی شامپو میدهد. میگوید: به بوی گل میدی که عاطی جونم. چایی میخوری؟ چیزی نمیگویم. میرود توی آشپزخانه و کمی بعد با دو لیوان چای میآید. یکی از لیوانها را برمیدارد میگیرد جلوی صورتم: این واسه خانم خانما. لیوان را میگیرم با تعجب نگاهش میکنم. زل زده به من: بخور دیگه سرد میشه ها. نمیخورم. لیوانم را با لیوان خودش جابهجا میکنم: من اینو میخوام.
-چرا؟ فرق نداره که.
-همینطوری.
شانه بالا میاندازد: توی مغز پوکت چی میگذره نکنه فکر کردی میخوام بکشمت؟
-وا یعنی چی؟ میخورم. داغه خب.
منتظر میمانم تا او اول بخورد. تا نیمه که چایش را میخورد من آرام لبهی لیوان را به دهانم نزدیک میکنم بهارنارنج ریخته. عطرش اینطور میگوید. قبل از اینکه بخورم بلند میشود. با لحن جدیای میگوید: فکر میکنی من اینقدر احمقم؟ من اگه بخوام بکشمت با روشای خلاقانهتری میکشمت. و میرود توی اتاق. «روانی» این را توی دلم میگویم، عصبانی از جایم بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه و چای را توی سینک خالی میکنم.
فردا با زنگ در بیدار میشوم. زن همسایه است، کمی این پا و آن پا میکند و بعد میگوید:
-راستش من امروز صبح که داشتم بچه رو میبردم مهد یه جنازهی کلاغ دیدم جلوی در خونهی شما. بچهم خیلی ترسید طفلی، البته یه بار دیگه هم چند وقت پیشا دیده بودم. خواستم بگم اما گفتم حتماً اتفاق بوده دیگه. فک کنم یه نفر کلاغا رو میکشه وسرشون رو جدا میکنه.
از تصورش دلم هم میخورد، و احتمالاً یک ابرویم پریده بالا مثل همیشه که تعجب میکنم، میگویم: کلاغ؟ من بیخبرم حتماً یکی میکشه میاد میندازه پشت در ما. ما چرا باید کلاغ بکشیم آخه؟
زن نگاه شرمندهاش را پایین میاندازد: بله میدونم که شما نمیکشین ولی گفتم شاید آقای مهندس بتونن دوربین جلوی درتون رو چک کنن بفهمیم کار کیه.
-راستش اون دوربین جلوی در الکیه. کار نمیکنه محسن گذاشته فقط برای ترسوندن دزدا.
همسایه که میرود شروع میکنم به زیر و رو کردن خانه. آشپزخانه، نشیمن، و بعد اتاق خواب. کشو لباسهایش را میریزم بیرون. نمیدانم دنبال چی میگردم. دنبال نشانهای شاید. مادرم میگوید: اگه چیزی گم کرده باشی یه بسم الله بگی پیدا میشه. من چیزی گم کردهام؟ با تردید زیر لب بسم الله را یکی دو بار تکرار میکنم و درست وقتی ناامید شدهام از گشتن، توی جیب داخلی کت و شلوار دامادیاش یک چاقوی تاشو کوچک پیدا میکنم. دستهام میشود دو تکه یخ. همانجا روی زمین مینشینم و همانطور که چاقو را توی مشتم فشار میدهم گریه میکنم. ضامن چاقو را فشار میدهم، تیغهی استیل شفاف آن بیرون میپرد. روی دستهی چوبیاش یک تصویر مبهم کج و معوج حکاکی شده است. از چاقو عکس میگیرم و بعد دوباره میگذارمش همانجا که بود. توی گوشی سرچ میکنم: «انواع چاقوها و کاربردهای آن.» یک عالمه عکس چاقو میآید روی صفحه. عکسها را با عکسی که گرفتم مقایسه میکنم. بیشترشان اندازهشان بزرگتر از چاقوی توی جیب محسن است. دوباره میروم سراغ کت و چاقو را بیرون میآورم و بازش میکنم. انگشتم را میکشم به تیزیاش انحنای ریزی دارد و برنده است. دستم را خراش میاندازد. چند بار دیگر آهسته چاقو را به نوک انگشتهایم میکشم. پوستم پشت هم خراش میخورد و خون ظریفی میدود بیرون. سوزشش میدود توی تنم. دست میکشم و خون را پاک میکنم. و رد زخمها را بین لبهایم میمکم. دهانم شور میشود. اینبار چاقو را نمیگذارم توی جیب کت. میبرم میگذارم توی آشپزخانه یک جایی که جلوی چشم باشد. تا شب که محسن بیاید هی از دور چشمم به چاقو میافتد و دلم هم میخورد. محسن که میآید توی تاریکی روی کاناپه نشستهام. فکر میکنم متوجه من نشده شاید هم اینطور وانمود میکند. میرود توی آشپزخانه. در یخچال را باز میکند. نور یخچال آشپزخانه را روشن میکند. بطری آب را برمیدارد و سر میکشد. میخواهم بگویم: اه کثافت با شیشه نخور. اما دستم را میگذارم جلوی دهنم و حرفم را میخورم. بطری را میگذارد توی یخچال، بعد خم میشود و از کشو یک پرتغال برمیدارد. در یخچال را میبندد و بعد دستش را دراز میکند و لامپ کم نور آشپزخانه را روشن. میآید کنار سینک چاقو را میبیند. چشمهایم را ریز میکنم تا حالت صورتش را ببینم. نشانهای از تعجب، عصبانیت، ترس... او اما خیلی طبیعی چاقو را از روی کابینت برمیدارد. انگار یک چاقو برداشته مثل همهی چاقوها. شروع میکند به پوست گرفتن پرتغال. پرتغال را پوست میکند و همانجا پای سینک همهاش را تا ته میخورد و بعد چاقو را زیر شیر آب میگیرد و میگذارد توی جاقاشقی کنار سینک و از آشپزخانه میآید بیرون. دهنم خشک شده و قلبم تند تند میزند. زخم سر انگشتانم ناسور شده، اشکم از گوشهی چشمم سُر میخورد روی صورتم. وقتی از کنار من رد میشود، سرش را خم میکند و آرام توی گوشم میگوید:
-یادگاری بابامو از کجا پیدا کردی؟
تیر ۱۴۰۲