سهشاخه
مولود سلیمانی
مرد نشسته است روی مبل ننویی. به صدای قج قج صندلی گوش میکند و زل میزند به رگهای زن. زن دراز کشیده روی مبل فسفری رنگ، گوشهی چشم چپش میپرد، رو برمیگرداند و دیوار سمت راستش را نگاه میکند.
مرد گوشیاش را برمیدارد و پیام میدهد: «انقدر لاغر شده که میتونم رگهاشو از زیر پوستش ببینم. مث وقتیه که داری مرغ پوست میکنی و یه تیکه پوست آویزونه... یا یه تیکه پوست اضافه وصله گوشهی ناخنت... باورم نمیشه دارم اینا رو میگم ولی گاهی حس میکنم داره میگه بکنش... بکنش...»
زن تنش را برمیگرداند سمت گلدان آفتابگردان روی میز و چیزی میگوید. مرد کمی خم میشود سمتش. بین صدای پمپاژ دستگاهی که به قلبش وصل است، صدای "آی" ظریفی میشنود. گوشیاش را دوباره برمیدارد و پیام میدهد: «نمیفهمم چی میگه... لعنتی صدای کوفتی دستگاه نمیذاره بشنوم چی میگه...»
بلند میشود و میرود سمتش. سرش را نزدیک میکند به قلبش. زن دوباره چیزی میگوید. مرد بیشتر خم میشود و گوشش را نزدیک میکند به دهان زن. زبان زن میخورد به گوشش. مورمورش میشود. کمرش را که صاف میکند، سرش میخورد به لولههای توی دستگاه. داد میزند: «کیرخر!»
دوباره مینشیند و گوشیاش را چک میکند. آه میکشد و باز زل میزد به لولههای سرخی که میروند سمت قلب زن. پیام میدهد: « دلم برات تنگ شده.»
کمرش را میچسباند به صندلی ننویی و محکم خودش را و صندلی را به عقب پرت میکند. زل میزند به تصویرشان که روی سیاهی تلویزیون روبهروی مبل افتاده. چشمش میافتد به شاخههای روندهی پتوس. حس میکند که دارند خفهاش میکنند. بلند میشود و گلدان را به زمین میکوبد. احساس میکند حالش بهتر است. ظرفهای روی میز را هم برمیدارد و میکوبد به زمین. بین شکستهها مینشیند و پیام میدهد: «همین الان همهی ظرفها رو شکستم... حداقل یه دقه این صدای کوفتی رو نشنونم...» سرش را بالا میآورد، سایهاش بالای تصویر مبلی که زن رویش خوابیده، روی سیاهی تلویزیون پیداست. سرش را با ریتم پمپاژ دستگاه تکان تکان میدهد، تصویرش تکان میخورد. بعد دوباره میایستد، سعی میکند شبیه مبل و زن و همهی چیزهای دیگر ساکن باشد. نفسش را حبس میکند. گریهاش میگیرد سرش را میگیرد بین دو زانو و گریه میکند.
دوباره پیام میدهد: «وقتی بچه بودم مامانم میگفت یه سری مسافر اومدن توی پارک سر خیابون چادر زدن. صبح بلند شدن و دیدن بچهشون نیست. هرچی گشتن نبود. بعد پلیس اومده و فهمیده شب بچه پا شده رفته خیابون. یه ماشین زده بهش و اونقدر ماشین از روش رد شده که شده یه بخشی از آسفالت. باورت میشه؟ هنوز گاهی فکر میکنم ماشینا که خوردن به یه برجستگی فکر کردن حیوونه؟ ینی یکی پیاده نشده ببینه چیه؟ فکر کن! بعدن وقتی توی خوابگاه یه هماتاقی داشتم میگفت: جوری لهت میکنم که با کاردک باید جمعت کنن! ینی بچه رو با کاردک جمع کردن؟ اصن مامانم راس میگفت؟»
صدای آه زن را میشوند. بلند میشود و باز مینشیند کنارش، دهانش را میبرد کنار گوش زن و میگوید: «میخوای بکنمش؟»
سیاهی چشم زن میچرخد سمت سقف. اشکهایش میچکد روی بالشت. مرد عطسه میکند. به سرش میزند که بینیاش را با آستین پیراهن زن پاک کند. دست زن را کمی بالا میآورد و دهانش را پاک میکند. به ردِ تف روی آستین نگاه میکند. دوباره دست زن را بالا میآورد، برمیگردد و به تصویر انگشتهای آویزان رو به پایین در تلویزیون نگاه میکند، انگشت اشاره و انگشت میانی را میآورد سمت هم، میشود شبیه پوزهی سگ، انگشت بزرگتر را حرکت میدهد، سگ تکان میخورد. سر سگ را میبرد سمت گلدان آفتابگردان روی میز و داد میزند: «هاپ... هاپ» بینیاش را با آستین پاک میکند و آستین را چند بار تا میزند. خندهاش میگیرد. انگشت بزرگ زن را میکند توی بینیاش و میچرخاند. بعد دست را میگذارد سر جایش و باز به خودش در سیاهی تلویزیون نگاه میکند.
بلند میشود و صندلی را برمیگرداند سر جایش و سعی میکند باز به صدای قج قج صندلی گوش کند. پیام میدهد: «فایده نداره... باید برم بیرون... بزنم بیرون.... ولی خستهم... خیلی خستهم...»
بلند میشود از روی میز دستمالی برمیدارد و اشکهای روی صورت زن را پاک میکند. دستمال را میکشد روی انگشت بزرگ زن. دستش را میگیرد و به دایرههای روی انگشت زل میزند. چهقدر فرق دارند با دایرههای روی انگشت خودش. چهقدر دایرههایش توی هم و نزدیک بههماند... دستشان را میگذارد روی هم. دستهاش روی دستهای زن را میگیرد، انگار نیستند. اگر سرمایش را حس نکند، از تصویر روبهروی تلویزیون هیچ پیدا نیست که پشت دستهایش یک دست دیگر هم هست. دستها را بالا میآورد و میگیرد روبه روی دهانش و «ها» میکند.
«حتی دیگه خاطرهای ازمون یادم نمیاد که برات تعریف کنم. حتی مثلاً نگاه میکنم به این تابلوی روی دیوار پذیرایی. تو پالتوی قهوهای پوشیدی و یه مشت برف توی دستته انگار میخوای بذاری روی کلهی آدم برفی. من توی دست راستم یه هویج گرفتهم. جفتمون میخندیم. اما یادم نیست اونجا کجاست. حتی نمیفهمم چرا بعدش که آدم برفی رو ساختیم عکس نگرفتیم. حتی یادم نیست آدم برفی چه شکلی شد یا اصلاً ساختیمش...»
دست را رها میکند و دوباره بلند میشود و گوشیاش را چک میکند. پیام میدهد: «دارم دیوونه میشم. دیووونه... تو رو خدا جواب بده.» بعد گل آفتابگردان را از توی گلدان بیرون میآورد. از میان شکستههای ظرفها میگذرد و آب گلدان را تازه میکند. برگهای اضافهی گل را میچیند و قیچی را میگذارد توی جیبش و گل را روی سینهی زن.
برمیگردد و به تصویر خودشان در تلویزیون نگاه میکند. برجستگی گلها را روی تلویزیون میبیند که آرام با نفس زن روی سینهاش بالا و پایین میروند. دستهای زن را بلند میکند و جوری روی بدنش میگذارد انگار زن دسته گل را روی تنش نگه داشته تا برای دوربین عکاسی ژست بگیرد. کمی دورتر میشود و به زن در تلویزیون نگاه میکند. برمیگردد و کمی دستش را جابهجا میکند و باز به تصویرش نگاه میکند. خودش بالای سرش ایستاده و زنی با گل آفتابگردانی بر سینه خوابیده. لبخند میزند. دوباره گوشش را میگذارد روی لب زن. لبهای زن تند تند تکان میخورد انگار که دنبال هوا باشد.
«نگران نباش همه چی درست میشه...»
بعد میرود و چند دقیقه بعد با وسایل آرایشی زن برمیگردد.
با ناخنش روی گوشت لب زن میکشد. پوست اضافی میرود توی ناخنش. چند دور با دستش روی لب میکشد تا دیگر پوستی به ناخنش گیر نکند. بعد سرخترین رژ را برمیدارد و لبانش را سرخ میکند.
«ببین چه خوشگل شدی... ولی من نمیشناسمت... نمیدونم کی هستی که اینقدر خوشگل شدی...»
دستش را میگیرد و رگهای بیرونزده را نوازش میکند. استخوان ترقوهاش را میبوسد. گونهاش را به گونهاش میچسباند. « ببخشید». دستش را میکشد روی استخوان روی گونه و خط مورب استخوان تا گوش را سرخ میکند.
گلهای آفتابگردان را از روی سینهاش برمیدارد و قیچی را از جیبش بیرون کشید و پیراهنش را پاره میکند.
«آها، حالا بهتر نیست؟»
زل میزند به دو پستان سربالا، سرش را برمیگرداند سمت تلویزیون، عین دو کوه کوچک سایهشان افتاده روی تلویزیون. میخندد: «اِ... شما کجا بودین؟» مینشیند بینشان. یک زانو کنار پستان چپ، یک زانو کنار پستان راست.
سر قیچی را برمیگرداند سمت خودش و با گردی دستهاش روی خط بین دو پستان میکشد و میگوید: «ببین عاشق این خطه بودم اینجا. حسش میکنی؟» دو پستان را میگیرد و به هم نزدیک میکند و فشار میدهد. نگاه میکند به چشمهای زن که زل زدهاند به دیوار روبهرو. « حسش میکنی؟ اگه آره، چشماتو بیار سمت من.»
«پس بذار یه چیز دیگه رو امتحان کنیم.»
قیچی را از روی خط پستانها بیرون میآورد و دوباره گل آفتابگردان را میگذارد بینشان. دست زن را میگیرد و میگذارد روی گلها، چند باری دستها و گلها را جابهجا میکند. « اینطوری قشنگتره.»
بلند میشود و قیچی را میگذارد روی لولهی متصل به قلب. «هیچی؟ هیچی حس نکردی؟»
دستش را فشار میدهد و لوله را میبرد. تنش را با صدای پمپ دستگاه تکان میدهد و جیع میکشد. گوشش را میبرد کنار دهان زن. نفس گرمش به گوشش میخورد. « زود تموم میشه... زود.»
میایستد روبهروی تلویزیون. تکهای از او از زانوها تا شانههایش پیدا است. به دیوار نگاه میکند و میرود سهشاخهی دستگاه را از برق میکشد.