باله در گور
مسعود کبگانیان
مرد اولش گفت برات کباب میخرم. دروغ گفت. دروغ هم گفت که فقط خودش تنهاست. وقتی رفتیم ردیف هفتم گورهای خالی، از همانجا که برگشتم مرقد طلایی آغا را دیدم، پشت سرم راه افتاد و اشاره کرد که بروم جلوتر. مواظب بودم توی گورهای خالی نیفتم یا نروم توی مسیر گورخوابها. گرسنهام بود و سه روز بود که چیزی نخورده بودم . پدرم هفت هشت ردیف پایینتر قسمت غربی خاکستان خوابیده، نخواستم برگردم ببینماش. مرد گفت: میسپارم برات کباب بیارن. و نسپارده بود. داشتم فکر میکردم آخرین بار کی کباب خوردهام که صدای مرد توی سرم پیچید: کجا میرین؟ دوتا مرد از قسمت چپ خاکستان خودشان را نشان دادند که اریب شده بودند سمت مرقد. مرد دوباره گفت: مگه کرید؟ رمقی برایم نمانده بود که زهرهام برود. مرد گفته بود: ته اون ردیف هشتم یه چادر مسافرتی نارنجی هست میریم اونجا. چادر مسافرتی را دیدم ولی آنجا نرفتیم. گفتم پس کو کباب؟ گفت دست اونه. دست یکی از مردهایی که محو میآمدند پلاستیک سیاهی بود. معدهام به غارغار افتاده بود. دلم میخواست مرد برسد و پلاستیک را از دستاش بگیرم و ... مرد گفت نه نه اول ما کارمون رو میکنیم بعد اینو بهت میدیم. سری تکان داد و آن دوتای دیگر خندیدند. دندانهای زردشان از لای سبیلهای نیمسوختهشان پیدا بود. دلم ضعف رفته بود به چیزی که توی پلاستیک بود ولی بوی کباب نبود. مرد گفته بود برایت کباب میگیرم. گفتم گرسنهام و مرد گفته بود سیرت میکنم. خواستم بگویم خدا عوضت بدهد که گفت بد چیزی هم نیستی. رمقی نبود که خودم را جمع کنم و حتا بگویم چه گفت... بدچیزی نیستم در عوض یکپرس کباب خیلی هم بد نبود ولی من گفتم چیزی نگویم که نرود. اگر اخمی میکردم اگر حرفی میزدم اگر نمیخواستم دل بدهم به حرفاش و میگذاشت و میرفت آن وقت بدچیزی نبودن من به درد چهچیزی میخورد؟ به سهیلا فکر میکنم که چهار روز آخرش توی همین خاکستان هرچه زور زد یک نفر پیدا نشد یکلقمه نان بدهد دستاش و آخرش رو به گنبد طلای آغا چنان دور خودش چرخید و دل و رودهاش را توی چنگ گرفت و بعد مشت مشت خاک خورد که همان جا توی یکی از قبرهای دهان باز فرو رفت، درست افتاده بود روی یک گورخواب که مرد مسنی بود. مرد داد میزد: از دار دنیا همین دو تا استکان برام مونده بود اینم ضعیفه زد خرد و خمیرش کرد. از توی گور بلند شد و پلاستیک زیر پا و بالای سرش را گلوله کرد گذاشت بالای قبر و چند تا خرت و پرت که توی یک مشمای مشکی بود کنارشان گذاشت و خودش را کشید بالا. سهیلا چند روز توی آن گور خالی ماند تا آمدند و جمعش کردند؟ یادم نیست، تنها چیزی که از سهیلا یادم هست ضجههایی بود که روزهای آخر میزد و از گرسنگی توی خودش میلولید. گفتم باشه. مرد گفت اونجایی که چادر نارنجی هست... میبینی؟ میریم اونجا، میسپارم برات کباب بیارن، همینجا وایسا. و من از ضعف کجا میتوانستم بایستم. نشستم تا مرد زیگزاگی غیباش زد. سوز سرمای پاییز افتاده بود لای استخوانهام و از زور گرسنگی نمیفهمیدم چطور بنشینم که دور خودم پیچ نخورم. مرد گفته بود میسپارد برایم کباب بیاورند و من دهانم آب افتاده بود و بعد دیدم کنج لبم خیس است. با بال چادرم گوشهی لبم را خشک کردم و زل زدم توی راهی که مرد غیب شده بود. دل به شک بودم که نیاید ولی گفته بود که بد چیزی نیستم و حتا وقتی با شوق خندید و گفت: یه دقه صب کن الان میام، شک نکردم که نیاید ولی حالا که رفته و نمیدانم هر لحظهاش چقدر دلم دارد زیر و رو میشود دل به شک شدم که اصلن این دور و بر مگر کبابی هست که رفته است سفارش بدهد؟ حتمن هست که اینجوری زیگزاگ رفته وگرنه نمیرفت. وقتی آن دو تا مرد لقلقو را دیدم که محو میآیند نه به خودشان نگاه کردم نه به چادر نارنجی بلکه دست و دلم به پلاستیک سیاه بود. گفتم من تا نخورم نمیدم. مرد گفت تو که سه روز مث سگ شکم روی زمین کشیدی این نیمساعت هم روش فوق فوقش سهربع ساعت، ها بچهها؟ چشمکی پراند برای آن دو نفر و آنها هم سر تکان دادند و یکیشان هم بیهوا گفت سخت نگیر آبجی، ما که قرص مرص نخوردیم. خودش زد زیر خنده من هم خندهام گرفت ولی گفتم تا نخورم... مرد اولی گفت نه دیگه نمیشه، اول بهت نشون میدیم، کارمونو میکنیم بعدش بخور. با سر اشاره کرد به کسی که پلاستیک دستاش بود. مرد گوشهی پلاستیک را کمی باز کرد. چیزی کاغذ پیچ را دیدم. گفتم این چیه؟ کمی من من کرد عاقبت گفت راستش کباب این دور و برها نیس منم یهدونه ساندویچ گرفتم برات. مرد اولی با یک حالت ساختگی پرسید: ساندویچ گرفتی؟ مرد جواب داد: فلافل گرفتم، کبابی که باز نیست چکار میکردم. مرد گفت تو غلط کردی که کباب نگرفتی. مرد پلاستیک به دست گفت باشه من غلط کردم. و رفت. برگشت و رفت. چشمانم سیاهی میرفت. باور نمیکردم به همین راحتی دارد از ما فاصله میگیرد. رمقی برام نمانده بود، نمیدانم اگر ده قدم دیگر میرفت صدایم بهش میرسید یا نه. گفتم صبر کن. مرد ایستاد. گفتم فلافل رو بده. سه تایشان به هم نگاه کردند و لب ورچیدند. مردی که پلاستیک دستش بود گفت: واقعا نمیتونی نیمساعت صبر کنی؟ چیزی نگفتم، میترسیدم چیزی بگویم و بروند. مرد اولی گفت اول بذار ما به مرادمون برسیم بعد تو. و راه افتاد. گفتم چادر نارنجی اونوره. گفت اون مال ما نیست الان دیدم پر شده. و ایستاد لب خالی یک گور، تا بهش برسیم پرید و رفت توی گور. برگشتم به دو نفر بعدی نگاه کردم. یکیشان اشاره کرد بروم جلوتر. رفتم لب گور. کلهی مرد از خط گور بالا زده بود. گفت بیا اینجا بیا داخل. سر چرخاندم. همهجا ساکت و خالی بود فقط گنبد طلای آغا را از دور میدیدم. نشستم لب گور و مرد کمک کرد و چرخیدم داخل. گفت چادرتو بذار کف زمین و بخواب. بعد سر بلند کرد و به آن دو نفر گفت مواظب باشند. چادرم را پهن کردم. به زور جا میشدم. تنگ بود و خفه. تنگ بود و سرد. تنگ بود و مرطوب. دلضعفهام یادم رفته بود. تنگی قبر هی به پهلوهایم فشار میآورد و من هی زور میزدم کمی جا باز کنم. مرد ایستاده بود و بعد دیدم آن پرهیب سیاه دارد کمربندش را باز میکند و شلوارش را تا زانویش میکشد پایین. مرد خم شد روی من و کمکم تمام فضای بالای سرم سیاه شد. یکلحظه فکر کردم دارند روی جسد مردهام را با بلوکهای سیمانی میپوشانند و بعد کمکم با بیل خاک میپاشند روی بلوکهای سیمانی تا همانجا بمانم برای ابد. مرد گفت ببینم چی داری؟ و من چه داشتم جز این که چیز بدی هم نبودم. دکمههای مانتویم را باز کردم و و تیشرتم را کشیدم بالا. سوتینام را با تیشرت کشیدم تا زیر گلو. مرد لبخندی زد و با صورت پرمویش آمد بین سینههام. خارخار موهای صورتش افتادند به پوستم. بعد مرد کمی نیمخیز شد و شلوارم را با یک ضرب کشید پایین. بعد دیگر چیزی حس نکردم جز صدای خسخس مرد که به دیوارهی قهوهای قبر میخورد و صدای نفسهایش که تن مردهام را توی گور میلرزاند. جا نبود که دستهایم را باز کنم یا بالای سرم ببرم. مجبور شدم دستهایم را دور بلوک سیمانی حلقه کنم و ردیف به ردیف بلوک سیمانی را که روی تنم میلغزید تحمل کنم. مرد چند تکانی به خودش داد و بعد پاشید بالای شکمم. تا بپرسم چه میکنی. دیدم جلدی ایستاد و پاهایش را که بین پاهایم بود جمعتر کرد و شلوارش را کشید بالا کمربند نبسته دو تا دست را گذاشت لبهی قبر و خودش را کشید بالا. چارهای نداشتم. با لبهی چادر بالای شکمام را پاک کردم و همینطور دل بالا خوابیدم. چند لحظه بعد دیوارهی قبر دوباره تاریک شد. مردی که پلاستیک توی دستاش بود و کت سیاهی پوشیده بود آمد. دستاش خالی بود. گفتم کو فلافل. گفت بالاست دست میثم. گفتم بیارش برام. گفت بعدن. گفتم همین الان. بیارش بذارش پایین پام لااقل. سرش را از قبر بالا برد و اشارهای کرد انگار و بعد پلاستیک سیاه را نگذاشت پایین بلکه صاف انداخت روی سینهام. پلاستیک را برداشتم. دستی رویش کشیدم و سفتی چیزی لای پلاستیک را حس کردم. سفت و نرم. گفتم حالا بکن. بوی بدی میداد دهانش. شاید خودم هم دهانم بوی بدی میداد. من که سه روز است چه خوردهام؟ هیچ. میشود دهانم بوی نا نگرفته باشد؟ ولی بوی دهان این یکی داشت حالم را به هم میزد. ولکن هم نبود و هی مدام لبهایش را میگذاشت روی لبهایم، بوی زهم دهانش و خارخار سبیلهایش روی صورتم حالم را بد کرده بود. شروع کرد فحش دادن. اول به خودم فحش داد، گفت هرزهی کثیف، جندهی خیابونی. بعد گفت خاک بر سرت که با یه فلافل لنگاتو هوا میکنی. خواستم بگویم به خدا هرچه بگویی هستم فقط دهانت را باز نکن که دارم خفه میشوم. نگفتم. بعد به مادرم فحش داد. مادرم وقتی بچه بودم مرده بود. پدرم میگفت مرده. ولی بعد گفتند در رفته بود. میگفتند دلش با پدرم نبوده. نخواسته. رفته بود و من را همینجور به امان خدا ول کرده بود. پدرم بعدش صفیه را گرفت. صفیه دو تا بچه درست کرد و بعد یکروز که پدرم رسید خانه نه بالا گذاشت نه پایین یکی خواباند توی گوش من و رفت توی اتاق صفیه و آنقدر زد و زد و زد که دیگر صدایی از صفیه نیامد. صفیه چند ماهی کبود و لال افتاده بود تا این که پدرم طلاقش را داد و با دو تا بچه به قول خودش حرامی فرستادش خانهی پدرش. مادرم فرار نکرده بود. الان قبرش را میدانم. میدانم چرا مرده بود. میدانم چطور مرده بود، وقتی بچه بودم مرده بود، وقتی... مرد به مادرم فحش میداد. گفت مادرت هم حتمن الان مثل خودت واسه فلافل لنگاش هواست، آره؟ مادرم مرده بود. اسماش نجیمه بود. مرد همینطور فحش میداد و زور میزد. گفت آره؟ مادرم مرده بود. گفتم مادرم مرده. مرد کمی مکث کرد و گفت: چی میگی؟ گفتم مادرم مرده. گفت خدا بیامرزدش. بعد گفت برگردم و چهاردست و پا بشوم. توی آن جای تنگ برگشتم ولی خوبیاش این بود که دیگر بوی دهانش توی حلقم نمیرفت. کمی جا باز کرد و بعد دوباره شروع کرد به فحشدادن. به خودم فحش داد و با دستش محکم میزد روی باسنم. صدای خندهای از بالای قبر به گوشم رسید. مرد دو طرف کمرم را گرفته بود و فحش میداد. بعد حس کردم بالای کمرم خیس شد. برگشتم، مرد نیمخیز ایستاده بود و شلوارش را میکشید بالا. چادرم را از زیر پایم کشیدم و بالای کمرم را تمیز کردم. ته گور کامل ایستاد و کمربندش را بست، بعد خم شد روی من و گفت: من تا این چیزا رو نگم ارضا نمیشم، بابت مادرت منو ببخش. لبهی گور را گرفت و خودش را کشید بالا. مرد سومی مانده بود و بعد میتوانستم بنشینم فلافلم را بخورم. دست به پلاستیک کشیدم. هنوز گرم بود. چادرم را دوباره پهن کردم و دل بالا خوابیدم. بعد لبهی پلاستیک را باز کردم و ساندویچ را دیدم. دلم ضعف میرفت. کمی کاغذپیچ را باز کردم. بوی نان ساندویچی، فلافل، خیارشور و گوجهفرنگی زد زیر دماغم. بالا را نگاه کردم و دیدم هنوز نفر سومی نیامده. نتوانستم طاقت بیاورم و دستانم را دور کاغذ فلافل حلقه زدم، گوشهاش را پاره کردم و گاز محکمی به ساندویچ زدم. چشمانم گرد شدند و گلویم تحریک شد. بوی غذا پیچید توی گلویم. بدنم داغ شد. هربار که دندانهایم ساندویچ را میجوید خون توی رگهایم میدوید. گاز دوم را نزده بودم که بالای قبر سیاه شد. مرد سومی خودش را از بالا انداخت. یکی از پاهایش روی ساق راستم فرود آمد. درد توی استخوانم پیچید و فلافل از دستم افتاد. به خودم پیچیدم و نیمخیز شدم که مرد دست گذاشت روی سینهام و خواباندم. گفت ببخش حواسم نبود. کمی ساق پایم را مالش داد و بعد ایستاد که شلوارش را بکشد پایین. فلافل افتاده بود گوشهی چپ قبر. کمی خاکی شده بود. هنوز بوی گرما و مخلفاتش میآمد. بوی فلافل پیچیده بود توی قبر. گفتم: اشکالی نداره من بخورم؟ خیلی گرسنمه. گفت نه. بخور. و خوابید رویم. سرم را کج کردم سمت چپ قبر و به زور گاز میزدم به فلافل و مرد چنان محکم فشار میآورد که سرم میخورد به بالای قبر. مرد چیزهایی میگفت. فحش نمیداد ولی چیزهایی میگفت، کلماتش را تشخیص نمیدادم ولی انگار با یکی حرف میزد. اینقدر گرسنه بودم که نمیفهمیدم با کی حرف میزند و چه میگوید. خیلی زود تمام کرد. هنوز به نصف فلافل نرسیده بودم که بلند شد. سرش را از قبر بالا برد و به آن دو تا گفت شما برین من میام. نشست ته قبر و سیگارش را درآورد. تعارف کرد. گفتم نمیکشم. هنوز داشت با کسی حرف میزد و دود سیگار را به طرف دیوارهی قبر فوت میکرد. سیگارش به نصف رسیده بود که خاموشش کرد. گفت میخوای برم برات یهدونه فلافل دیگه بگیرم؟ گرسنهام بود و دلم میخواست زودتر برود. گفتم نه. از قبر خودش را کشید بالا. بالای قبر ایستاد و باز هم به من نگاه کرد و بعد متوجه شدم شلوارش را کشیده پایین و توی قبر خالی کناری میشاشد. بعد رفت. سرم را صاف کردم و بعد کلهام را کمی بالا آوردم که بهتر بتوانم بخورم. مرد رفته بود. نشستم توی قبر. نصف بیشتر بدنم لخت بود ولی گرسنگی نمیگذاشت به چیزی فکر کنم. نشستم گاز زدم. یکی از مردها آمد بالای قبر و نگاه کرد . بعد گفت ما رفتیم. سرم را بالا آوردم و بعد سر تکان دادم. گفت نوش جان. و رفت. کمی از خاک بالای قبر همراه با پایی که کشیده بود شره کرد روی پاهایم. ته دلم داشت پر میشد. هرچند کباب نگرفته بودند ولی فلافلش پرملاط بود. لقمهی آخری را که خوردم دیگر سیر شده بودم. گلویم خشک بود و لقمهها به زور پایین میرفتند . کاغذ فلافلی را انداختم کنار پلاستیک سیاه و تکیه دادم به دیوارهی قبر. بلند شدم و سعی کردم سرم از روی لبهی قبر بالاتر نیاید. لباسهایم را که پوشیدم آرام آرام سرم را بالا بردم و هوای دم غروب را دیدم. با این که دم غروب بود ولی روشناییاش چشمام را میزد . چشمهایم را بستم و بعد دوباره باز کردم و سرچرخاندم. هیچکسی نبود. سه تا مرد هم نبودند. فقط دوردست گنبد طلای آغا پیدا بود. هوای غروب چشمانم را اذیت میکرد. سردم شده بود. دوباره سرم را کشیدم داخل قبر. چادرم کف قبر مچاله شده بود. صافاش کردم و رویاش خوابیدم. به بالا نگاه کردم به آسمان که رنگاش شیری بود انگار یا سرخ یا شیری رنگ با خطهای سرخ. سردم شده بود. لبهی چادرم را گرفتم و کشیدم روی خودم بعد غلت خوردم روی دست راستم و لبهی چادرم را کشیدم دور خودم و بعد به دیوارهی تاریک قبر نگاه کردم.
صدای نفسهایی از دیوارهی قبر برمیگشت توی صورتم.
آذر 98