زیرزمین

زیرزمین

مریم غفوری میرسرایی

 

 

بین دو انگشت، محکم فشارش می‌دهم و می‌چرخانمش. درآن تاریکی له شدنش را درست نمی‌بینم اما مطمئنم از وسط نصفش کرده‌ام. چون انگشتم را که روی بالش می‌کشم، نصف سرش یا نصف تَه ش با یکی از پرهایش، روی روبالشی می‌چسبند و از انگشتم جدا می‌شوند. از این خانه متنفرم، از وقتی اینجا آمدیم مورچه‌ها همه جا هستند. هم پردار هم بی پر. توی آشپزخانه، توی اتاق‌ها، توی حمام. روی دیوارها. ردیفی حرکت می‌کنند و از همه چیز بالا می‌روند. خاله که آمده بود به مامان گفته بود: اینجا کجاست دیگه اومدین... آخه زیرزمینم شد جا...

     و پایش را محکم روی چندتا از مورچه‌ها که پشت سر هم لای موزاییک‌های آشپزخانه راه می‌رفتند کشیده بود و جلو وعقب کرده بود. پایش را که برداشت، مورچه‌ها را دیدم که همه شان، مچاله شده، یک وری پخش زمین شده‌اند و یکی دوتا هم که از زیر پای خاله در رفته بودند، دور خودشان می‌چرخیدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. تنها جایی که از مورچه‌ها خوشم می‌آید توالت است. راه که می‌روند دورشان را آب می‌گیرم و گیرشان می‌اندازم. کیف می‌کنم وقتی می‌بینم راه فرار ندارند. بعد هم که می‌خواهم بلند شوم، شلنگ را دور توالت می‌چرخانم و مورچه‌ها از پشت سطل یا بُرس توالت، سُر میخورند دور کاسه توالت بعد سُر می‌خورند داخل توالت و بعد می‌افتند توی سوراخ. دیروز پدر با عصبانیت به در زده بود که: چی کار می‌کنی بیا بیرون دیگه... آمدم بیرون و گفتم: داشتم مورچه‌ها رو... با همان اخم و عصبانیت بلندتر گفته بود: دیگه آب رو انقدر باز نذار. منم با اخم و عصبانیت گفته بودم: داشتم مورچه‌ها رو می‌کشتم آخه زیرزمینم شد جا... بدون اینکه سرش را از گوشی بلند کند گفته بود بروم گم شوم. از این خانه متنفرم از وقتی اینجا آمدیم هربار که شب‌ها جیشم می‌گیرد مجبورم از جا بلند شوم. مَلی تعریف می‌کرد دخترخاله‌اش بچه که بود شب جایش را خیس می‌کند و صبح پدر و مادر جنازه بچه را روی تخت پیدا می‌کنند، که همه‌جایش را مورچه کرده و مرده. الان هم باید بلند شوم. هر چقدر هم که پاهایم را به هم فشار می‌دهم و تکان می‌خورم فایده ندارد. جیشم دارد می‌ریزد...

     یک... دو... سه... چهار... پنج... دارند از کاشی‌ها بالا می‌روند. می‌خواهم شیر را باز کنم و آب را رویشان بگیرم، که از صدای پایی که به در نزدیک می‌شود بلند داد می‌زنم: من دسشویی هستما...

     اینجا هیچکدام از درهایش هم قفل ندارند، اگر هم که پدر پشت در باشد تا داد نزنم حواسش جمع نمی‌شود و در را یک دفعه باز می‌کند و بعد تازه عصبانی می‌گوید: چته... چرا داد می‌زنی...؟

     اما حالا صدای پا قطع شده و از زیر شکاف در سایه پاها را میبینم که تکان می‌خورند. روزها که مادر می‌آید پشت در و می‌گوید: شیرین جان بیا بیرون دیگه عزیزم... از آن زیر روی سایه پاهایش آب می‌ریزم. هربار که از جا می‌پرد، سایه‌ها تند تند تکان می‌خورند و من خوشم می‌آید. اما حالا می‌ترسم پدر باشد و دوباره دعوایم کند. مادر قول داده که اگر کمتر در دست و پای پدر باشم و مشق‌هایم را هم به موقع تمام کنم، این بار که مادر ملی از بالا آمد و خواست خانه‌مان را تمیز کند، ملی را هم با خودش بیاورد. ملی از من خیلی بزرگتر است خیلی. آخر امسال می‌رود در شانزده سال. ولی همه نوع بازی بلد است و همه کارتون‌ها را هم بر خلاف پدر و مادر تا آخر با من می‌بیند. حتی وقتی اتاقم را هم دارد مرتب می‌کند تبلت را روی میز جوری می‌گذارد، که هم بتواند کار کند و هم کارتون ببیند. اصلاً اگر ملی نبود من می‌رفتم پیش خاله و با او زندگی می‌کردم. دستم را سریع می‌شورم و بیرون می‌روم. هیچکس بیرون نیست نه مادر نه پدر. چراغ اتاق‌شان هم خاموش است و جز صدای خُروپف پدر صدای دیگری نمی‌آید. کمی صبر می‌کنم و سعی می‌کنم به اطراف نگاه نکنم و بعد همان‌طور که سرم را پایین نگه داشته‌ام از کنار اتاقم می‌گذرم، قدم‌هایم را تندتر می‌کنم و داخل اتاق پدر و مادر می‌روم. از نور چراغ بیرون که روی تخت افتاده، حواسم را جمع می‌کنم ، لبه تخت را درست ببینم تا زانویم را روی پای پدر نگذارم. تُشک، زیر پایم، آرام و با سر وصدا پایین می‌رود.

     - هیس، مگه نمی‌بینی همه خوابیدن... برو تو اتاق خودت.

     سرم را بالا می‌آورم. مادر بود؟ مادر که خواب خواب است. پای دیگر را روی تخت می‌گذارم.

     - هیس...

     سرم را بالاتر می‌آورم. درست کمی آن ورتر از سمتی که مادر خوابیده، کنار پنجره، زنی سیاهپوش، بلند قد، پشت به من ایستاده و به بیرون نگاه می‌کند.

     زانوهایم آنقدر تند و محکم تکان می‌خورند و می‌لرزند که یک لحظه، یکی شان از لبه تخت در می‌رود و دست‌هایم قبل از اینکه به پای پدر برسد، از روی ملافه لیز می‌خورد و همان‌جا پایین تخت به زمین می‌افتم. صدای خرو پف پدر بلند است و من هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم صدایش کنم. لب‌هایم مدام جمع می‌شود و گلویم درد می‌گیرد. مادر گفته هر وقت ترسیدی بگو... بسم الله الرحمن الرحیم... تَرست هر چه باشد از بین می‌رود. چشمانم را می‌بندم و دوباره از زمین بلند می‌شوم و پشت هم تکرار می‌کنم: بسم الله الرحمن الرحیم... بسم الله الرحمن الرحیم...

     و بعد آرام چشمانم را باز می‌کنم، زن سیاهپوش و بلند قد، کنار پنجره ایستاده و سرش را برگردانده و از گوشه چشم نگاهم می‌کند. چشمانش سبز و براق است. لبانم باز می‌شود و با تمام توان، جوری جیغ می‌زنم که گلویم درد می‌گیرد. بعد همان‌طور پای پدر را تکان می‌دهم. پدر با داد از خواب می‌پرد: چیه... چیه... مادر با صدای بلند و پشت هم اسمم را صدا می‌کند و کلید چراغ بالای سرش را می‌زند. زن بلند قد و سیاهپوش حالا در کمد لباس‌ها را باز کرده و دارد دنبال چیزی می‌گردد.

     از جیغ‌های بلند مادر یک لحظه سرش را بر می‌گرداند و نگاهش می‌کند. مادر شانه‌اش را محکم از پشت می‌گیرد و تکانش می‌دهد و بعد یک‌دفعه انگار که شناخته باشدش وِلش می‌کند.

     - ملی... ملی تویی...؟

     این که ملی نیست، مادر چه می‌گوید.

     - مامان این ملی نیست...

     زن سیاهپوش دوباره برمی‌گردد و دارد در کمد دنبال چیزی می‌گردد.

     مادر ضربه محکمتری به شانه‌اش می‌زند و بلند تر می‌گوید: ملی...

     - خانم این لباسا مال منه... همه‌ش مال منه... اومدم لباسام رو بردارم و برم.

     پدر با قدم‌های بلند از کنار تخت حرکت می‌کند. من را کنار می‌زند و بعد مچ دست زن را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشاند.

     - بیا برو گمشو بیرون ببینم.

     مادر در هال دنبال آنهاست و من هم دنبال مادر...

     - ملی باز مامانت خونه تنها ولت کرده رفته بیرون... چه جوری اومدی اینجا...؟

     - مامان این ملی نیست…

     پدر دارد غر می‌زند: معلومه دیگه چه جوری اومده اینجا...

     در را باز می‌کند، دستش را از آرنج می‌گیرد و او قبل از اینکه بیرون بیفتد، پایش به لبه در گیر می‌کند و زمین می‌خورد.

     مادر می‌گوید: یواش...

     زن سیاهپوش همان‌طور که سریع از جایش بلند می‌شود، می‌گوید: خانم لباسای منو کنار بذارین میام بر می‌دارم.

     مادر عصبانی می‌گوید: برو بالا ملی برو بالا... فردا به مامانت زنگ می‌زنم... و در را محکم می‌بندد.

     پدر می‌پرسد: این چه غلطی می‌کرد اینجا نصف شبی؟

     مادر به در خیره ست و حرف نمی‌زند. از پشت زانوی پدر چند مورچه بالا می‌روند و او پشت آن یکی پایش را روی آنها می‌مالد تا پایین بیندازتشان. اما نمی‌تواند و مورچه‌ها دارند بالاتر می‌روند.

     - وقتی می‌گم هر خری رو تو خونه راه نده همینه دیگه. هر چی هم دستت می‌رسه می‌چپونی تو حلق اینا که اینجوری پررو می‌شن... ما که تا تنبونمونم مصادره کردن و بردن... اینام روش... دختره رسما اومده دزدی...

     بعد خم می‌شود و با دست محکم به پشت پایش می‌کوبد و همان‌طور با عصبانیت رو به من می‌پرسد:

     - در رو واسه چی باز کردی...؟

     آرام می‌گویم: من باز نکردم. این که ملی نبود.

     عصبانی‌تر می‌پرسد: چی...؟

     می‌خواهم بلندتر بگویم اما باز لب‌هایم جمع می‌شود: من باز نکردم.

     پدر دارد فحش می‌دهد و می‌رود: لابد ننه بابای من باز کردن... دختره گاوه گاو... هیچی نمی‌فهمه اصلاً...

     - مامان به خدا من در رو باز نکردم.

     مادر سرم را بغل می‌کند و با هم به اتاق من می‌رویم. اشک‌هایم را پاک می‌کند و پتو را رویم می‌اندازد.

     - مامان این ملی نبود ملی که چشماش سبز نیست...

     مادر حواسش به من نیست.

     - بخواب عزیزم، ساعت سه شد، بخواب…فردا به مامانش زنگ می‌زنم.

     - می‌شه امشب پیش من بخوابی؟

     صورتم را می‌بوسد وکنارم دراز می‌کشد. بغلش می‌کنم و چشمانم را می‌بندم.

     صدای تیک تاک بلند ساعت مدام از خواب می‌پراندم. با هر بار پریدن دست مادر را محکم می‌گیرم تا مطمئن شوم کنارم هست. او هم تکانی می‌خورد و خیالم راحت می‌شود. خواب ملی را می‌بینم. آمده ریاضی یادش دهم.

     - ملی تو چرا به این بزرگی اینارو بلدنیستی... مگه مدرسه نرفتی.

     می‌خندد در عوض او هم به من یاد می‌دهد چطور رد مورچه‌ها را بگیرم و لانه‌شان را پیدا کنم. ملی برعکس من از مورچه‌ها متنفر نیست، آنهارا نمی‌کشد. داخل شیشه نگهشان می‌دارد و می‌گذارد پشت پنجره اتاقش. چشمانم را باز می‌کنم یقه‌ام خیس خیس است.

     بسم الله الرحمن الرحیم... بسم الله الرحمن الرحیم...

     - مامان، مامان...

     چشم‌هایش بسته است و دهانش باز...

     - مامان اگه ملی نیاد من می‌رم پیش خاله ها... به خدا این ملی نبود.

     مادر غلتی می‌زند و پشت به من می‌خوابد.

 

     چشمانم را با زور و اخم باز می‌کنم. مادر کنارم نخوابیده. با کف هردو دست پیشانی‌ام را فشار می‌دهم داغ داغ است و یک گوشه‌اش هماهنگ با صدای تیزی که از بیرون می‌آید و هی قطع و وصل می‌شود تیر می‌کشد، مدام تیر می‌کشد. انگار در یخچال باز مانده باشد و بوق بدصدایش یک آهنگ را پشت هم تکرار کند. پلک‌هایم از خستگی می‌خواهند روی هم بیفتند. اما صدا بلندتر شده و همین‌طور بلندتر هم می‌شود. کلافه سرم را به بالش می‌کوبم. آخر مادر این وقت شب چه کاری در آشپزخانه می‌تواند داشته باشد. با صدای زمخت و کلفت داد می‌زنم: مامان... جوابی نمی‌آید. چراغ را روشن می‌کنم و صبر می‌کنم تا چشمانم به نور عادت کند. عقربه‌های ساعت روی یک ربع به سه مانده و خواب رفته و ثانیه شمارش با سر وصدا سر جایش تکان می‌خورد و جلو و عقب می‌رود. از خارش و سوزش سرشانه‌ام خواب از چشمانم کامل می‌پرد. بی آنکه لباس را کنار بزنم پارچه‌اش را از روی شانه بلند می‌کنم و چندبار به هم می‌مالم و بعد بیرون می‌روم. همه چراغ‌ها خاموشند، فقط نوری زردرنگ از لای در نیمه‌باز آشپزخانه روی موکت افتاده و همان قسمت را روشن کرده. صدا دیگر تیز نیست و آرامتر شده. ولی هنوز از لابه‌لای شیر باز آب و ظرف‌هایی که به هم می‌خورند شنیده می‌شود. کسی دارد آهنگی را با سوت می‌زند و آهنگ انگار که از قبل شنیده باشمش، ناخودآگاه در ذهنم ادامه پیدا می‌کند، اما تا می‌خواهم بفهمم کدام آهنگ است قطع می‌شود و دوباره از اول تکرار می‌شود.

     یادم نمی‌آید مادر هیچوقت سوت زده باشد. اصلاً بلد نیست سوت بزند.

     - مامان چرا جواب‌مو نمی‌دی خب...؟

     در را باز می‌کنم.

     زن سیاهپوش و بلند قد پشت به من ایستاده و دارد همان آهنگ را با سوت می‌زند و ظرف می‌شورد. ظرف‌ها کثیف و نامرتب روی تمام کابینت‌ها افتاده‌اند. تعدادشان آنقدر زیاد است که اگر فقط یک قاشق یا چنگال یا هر چیزی از رویش جابه‌جا شود، همه شان با هم روی زمین می‌افتند و می‌شکنند. و روی زمین پُر است از لکه‌های ریخته شده و کنار هم روغن یک غذا یا خورش که مورچه‌ها دور همه شان حلقه زده‌اند و مورچه پردارها، دسته ای و گروهی، روی غذاهای نیم خورده بشقاب‌ها وظرف‌های کف زمین راه می‌روند و از روی هم می‌پرند. بعضی شان هم دور لبه لیوان‌ها راه می‌روند و بعد از همان‌جا داخل لیوان پرت می‌شوند و درون آب یا نوشابه دست و پا می‌زنند. انگار مهمان‌هایی در نوبت‌های مختلف آمده‌اند و رفته‌اند و هیچکس هم نبوده که اینجا را تمیز کند. دور پاهای او مورچه‌ها ردیفی حرکت می‌کنند هم پردار هم بی پر اما از او بالا نمی‌روند. پاهایش تکانی می‌خورند. صدای سوت قطع می‌شود و پشت بندش صدای بستن شیر آب می‌آید بر می‌گردد و از گوشه چشم نگاهم می‌کند. نمی‌دانم چرا نمی‌توانم نگاهم را از چشمان سبز و براقش بدزدم. پاهایش را با احتیاط بین ظرف‌های کف زمین می‌گذارد و به سمتم می‌آید. ناخودآگاه از بین لب‌های جمع شده‌ام مادر را صدا می‌کنم بی آنکه صدایی از دهانم بیرون بیاید. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و با حرکتی آرام بیرونم می‌اندازد.

     - مامانت اینا رفتن خرید برو تو اتاق خودت...

     در را محکم می‌بندد.

     می‌دانم دروغ می‌گوید. مگر می‌شود مادر این وقت شب مرا تنها گذاشته و رفته باشد. پشت هم صدایشان می‌کنم و دنبالشان همه جا می‌گردم. توی دسشویی توی حمام زیرتخت توی کمدها... دلم ضعف می‌رود و گشنه‌ام و بین هق هق‌هایم عق می‌زنم. حتما مادر دوباره گول خورده و فکر کرده ملی است که در را برایش باز کرده. تلفن را بر می‌دارم و شماره پدر را می‌گیرم... تماس شما از طریق اس ام اس به ایشان خواهد رسید. دوباره می‌گیرم و تکرار همان پیام. صدای تلفن مادر از داخل اتاقشان می‌آید. گوشی‌اش روی میز آینه جا مانده و زنگ می‌خورد. نیستند هیچ جا نیستند. می‌ترسم با اوتنها در خانه بمانم. هیچوقت هم تنهایی بیرون از خانه نبوده ام. به جز یک بار که رفتم پیش ملی. خانه شان را بلدم باید سه بار پله‌ها را تا بیست بشمارم و بالا بروم. زن سیاهپوش ملی نیست می‌دانم. به جز دمپایی پدر هیچ کفشی دم در نیست همان را می‌پوشم و در را نمی‌بندم، تا یک وقت، ازصدای بسته شدن در، دنبالم نیاید. عدد هر پله را بلند برای خودم تکرار می‌کنم تا اشتباه نکنم. از کنار در کوچه بدون آنکه نگاهی از لای شیشه شکسته‌اش به بیرون بیندازم سریع می‌گذرم و بالا می‌روم. در آهنی همه خانه‌ها مثل وقت‌هایی که من و مامان و بابا باهم از خانه بیرون می‌رویم بسته است و جلوی در خانه‌ها پُراست از خاک. آنقدر که اگر کسی رویش قدم بزند جای ته کفشش روی آن می‌ماند. روی پله‌ها هم پر از خاک است و هرچه بالاتر می‌روم بدتر هم می‌شود. یک لحظه دمپایی از پایم کنده می‌شود و پای چپم با فشار روی چیز تیزی می‌رود واز درد جیغ می‌کشم. چیزی مثل تکه‌های کوچک شیشه از چند جا در کف پایم فرو رفته و پایم را می‌سوزاند نگاه که می‌کنم توی خاک پراست از این تکه‌های کوچک که از دور برق می‌زنند و روی پله‌های بالاتر این برق زدن‌ها بیشتر هم می‌شود. جلو درخانه‌ها هم تکه‌های بزرگتر شیشه بی آنکه برق بزنند از خاک بیرون زده‌اند. نمی‌توانم بالاتر بروم عددها در ذهنم قاطی شده و عددآخرین پله ای که شمردم یادم نمی‌آید. می‌خواهم ملی را صدا کنم اما به جایش عق می‌زنم. عق می‌زنم چیزی بالا نمی‌آورم. چند لحظه صبر می‌کنم و بعد چند بارپشت هم صدایش می‌کنم. اما به جز صدای بلند خودم که در راه پله می‌پیچد هیچ صدای دیگری نمی‌آید. دستم را به نرده‌ها محکم گرفته‌ام تا از پله نیفتم. از ترس اینکه بالا نیاورم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و سعی می‌کنم گریه نکنم. نفسم را هم مدام حبس می‌کنم و تا پنج می‌شمارم شاید سکسکه‌ام قطع شود. روبروی در کوچه می‌ایستم. شب‌ها از این شیشه شکسته می‌ترسم. فقط صبح‌ها قبل از رفتن به مدرسه تا وقتی سرویس بیاید دم در، مقابل پله روبرویش می‌نشینم. نور آفتاب از بین شیشه‌ها روی پایم می‌افتد و گرمم می‌کند. وقتی هم که با نقطه‌های ریز درون آن که انگار کنار هم وول می‌خورند و می‌رقصند بازی می‌کنم دستم هم گرم می‌شود. اما حالا می‌خواهم بیرون در بایستم تا به محض اینکه پدر ومادر آمدند زودتر بهشان بگویم که زن سیاهپوش برگشته و ملی نیست. چفت در را می‌کشم. در باز نمی‌شود. محکمتر می‌کشم باز نمی‌شود. چند بار دیگر هم تکرار می‌کنم، فایده ندارد. دست‌هایم دردگرفته و به گزگز افتاده. خم می‌شوم، چشمانم را می‌بندم و از لای شیشه شکسته صدایشان می‌کنم. همه جا تاریک و خلوت است و هیچ صدایی نمی‌آید. با دست به در می‌کوبم و صدایشان می‌کنم. یک لحظه سرم گیج می‌رود و از زمین جدا می‌شوم. زن سیاهپوش است، دست‌هایم را بین دست‌هایش نگه داشته و از جا بلندم کرده و نمی‌توانم خودم را از بین آنها آزاد کنم. چنان با سرعت از پله‌ها پایین می‌رود که دمپایی از پایم روی پله می‌افتد. شانه‌اش را گاز می‌گیرم و پشت هم لگدش می‌زنم. داخل خانه اول در آهنی را با سر وصدا می‌کشد و قفل می‌کند و بعد داخل اتاقم روی تخت پرتم می‌کند.

     - تا مامانت اینا بیان همین‌جا آروم بگیر...

     چشمان سبز وبراقش بزرگتر و ترسناکتر شده. چشمانم را می‌بندم و میان هق هق‌هایم عق می‌زنم.

     دمر روی تخت افتاده ام. انگار کسی آرام تابم می‌دهد. فقط هر ازگاهی از سوزش کف پایم چشمانم نیمه باز می‌شود و احساس می‌کنم چیزی قلقلکش می‌دهد. فکر می‌کنم شاید همه مرده‌اند. ملی، مادر، پدر و حالا نوبت من است که بمیرم. چشم‌های سبز و براقش جوری است انگار آمده نفرینم کند که در روز تولدم قبل از اینکه آفتاب غروب کند انگشتم با سوزن دوک خیاطی سوراخ شود و بمیرم. اشک‌هایم از گوشه چشم روی بالش می‌ریزند. با چشمان بسته با خدا حرف می‌زنم و دعا می‌کنم. دعا می‌کنم که مادر در را باز کند. دعا می‌کنم زودتر صبح شود و قول دهم وقتی نور آفتاب از آن پنجره کوچک مستقیم توی چشمم افتاد و بیدارم کرد برای نداشتن پرده غر نزنم. به خاطر مورچه‌ها غر نزنم. دعا می‌کنم و مدام می‌گویم... بسم الله الرحمن الرحیم... بسم الله الرحمن الرحیم...

     - شیرین نمی‌خوای بلند شی...؟

     پدر است. دم در اتاق ایستاده و به من نگاه می‌کند.

     از خوشحالی از جا می‌پرم...

     - بابا اومدین، کجا رفته بودین؟

     - پاشو بیا بیرون یه چیزی بخور، چقدر می‌خوابی؟

     - مامان کجاست بابا... ساعت چنده... بابا...؟

     در را بسته و رفته...

     همان‌طور که چشمم به پنجره است از جا بلند می‌شوم. پایم روی پرز موکت کشیده می‌شود و از سوزش و درد دوباره می‌نشینم. فکر می‌کنم آخرین باری که از بیرون پنجره هوا را روشن دیده‌ام کی بوده... چیزی یادم نمی‌آید. عقربه ثانیه شمار ساعت رومیزی سر جایش مدام تکان می‌خورد و این بار گوشه پیشانی‌ام هماهنگ با تکان‌های آن تیر می‌کشد. دلم دارد به هم می‌خورد و مثل وقت‌هایی که که خیلی غذا خورده باشم چیزی از معده تا گلویم بالا می‌آید و دوباره برمی‌گردد و بعد طعم بدی در دهانم می‌پیچد.

     پدر صدای تلویزیون را تا ته بلند کرده. من را که می‌بیند میوه‌های پوست‌کنده و خُردشده را در زیر دستی به سمتم می‌گیرد. خبری از مورچه‌ها نیست در اتاق خودم هم ندیدمشان. زیردستی را پس می‌زنم و رو به او حرف می‌زنم. زیرمیوه‌ها لَکه‌های ریزی، رویِ آبِ جمع شده درون زیردستی حرکت می‌کنند و این طرف و آن طرف می‌روند. پدر جوابم را نمی‌دهد، اصلاً نمی‌شنود که جواب دهد. کلافه به ساعت نگاه می‌کنم. ساعت هال آنقدر بالاتر از تلویزیون زده شده که هیچوقت با آن اعداد عجیب و غریب، نتوانستم درست بخوانمش. صدایم را هم نمی‌توانم بلندتر کنم شکمم ناخودآگاه جمع می‌شود و درد می‌گیرد. لنگان لنگان به سمت اتاق خواب پدر و مادر می‌روم. مادر کنار تخت نشسته و سرش پایین است و دارد لباس‌های تا شده روبرویش را تند تند می‌گذارد داخل یک ساک. و همان‌طورهم چیزی را زیرلب زمزمه می‌کند و اشک می‌ریزد. انگار با آهنگ آشنایی می‌خواند. با همان صدای تیز و پشت هم… همان آهنگی که از قبل شنیده‌ام و تا می‌خواهم بفهمم کدام آهنگ است، قطع می‌شود و دوباره از اول می‌رود. دستم را محکم به چهارچوب در می‌گیرم. فکر می‌کردم صدای بلند تلویزیون است که در سرم می‌پیچد. نگاهم را ثابت روی مادر نگه میدارم تا از گوشه چشم سایه سیاهش را که هر چه تلاش می‌کنم و نمی‌شود از کنار پنجره نبینم. مادر من را دیده و دارد رو به من حرف می‌زند. من فقط لب‌هایش را از پشت موج‌های ریزی که روی هوا مدام جلوی چشمانم را تار می‌کنند وبعد کنارمی‌روند، می‌بینم که تکان می‌خورد و چشم‌هایش را که سرخ سرخند. کاش خوابم نبرده بود و زودتر بهشان می‌گفتم زن سیاهپوش دوباره به خانه برگشته و ملی نیست.

     شکمم دوباره جمع می‌شود و چیزی با فشار از معده تا دهانم بالا می‌آید آنقدر که شانه‌هایم می‌لرزد و صورتم روی زمین کشیده می‌شود. عق می‌زنم و دهانم پر میشود از دانه‌های گرد و سفید که به هم چسبیده‌اند و از دهانم بیرون می‌ریزند. به حدی زیادند که اول راه گلویم را می‌بندند و برای چند لحظه نفسم بالا نمی‌آید و بعد دوباره با فشار از دهانم بیرون می‌ریزند. دانه‌ها یکی یکی می‌ترکند و سیاه می‌شوند و به راه می‌افتند. سیاه می‌شوند و پَر در می‌آورند و از روی هم می‌پرند. می‌خواهم گوش‌هایم را بگیرم با هر جیغ بلند مادر می‌لرزم انگار دارد ناخن‌هایش را کنار گوشم روی دیوار می‌کشد. اما دستانم زیر بدنم افتاده و تکان نمی‌خورند. مورچه‌ها گوشه دهانم جمع شده‌اند و از صورتم بالا می‌روند. دور سوراخ بینی‌ام حرکت می‌کنند و بینی‌ام را می‌خارانند. می‌خواهم عطسه کنم نمی‌توانم. می‌خواهم به مادر بگویم بلندم کند و از رویم بتکاندشان زبانم تکان نمی‌خورد. مادر فقط گریه می‌کند و صدای جیغ‌هایش بلند و بلندتر می‌شود. مورچه‌ها دور گردنم حرکت می‌کنند واز آنجا به زیر لباسم می‌روند، گاز می‌گیرند و پایین می‌روند. از زیر تخت می‌بینمشان که تا پاهای او کنار پنجره می‌روند و دور پاهایش می‌چرخند و بعد از دیوار رو به رو بالا می‌روند، از پایه‌های تخت بالا می‌روند. پاهایش تکان میخورد و از تخت فاصله می‌گیرد. دارد می‌آید سمت من... صدای قدم‌هایش بلند است و... با هر قدمی که بر می‌دارد انگار صدا‌ها آرامتر می‌شود. دیگر نه مادر جیغ می‌کشد و نه آن آهنگ لعنتی قطع می‌شود و دوباره از اول می‌رود. مورچه‌ها لای پاهایم را می‌سوزانند و بالا می‌روند.

     صدای قدم‌ها قطع شده. نگاه چشمان سبز و براقش را روی خودم حس می‌کنم.

     کلافه است و عجله دارد.

     - خانم این لباسای منو که کنار گذاشتین بدین ببرم...

     صدای مادر خش دارد و گرفته است.

     - بذار لباسا خیلی زیاده ملی جان. کمکت می‌کنم تا دم در ببری.

     - مامان مامان این ملی نیست.

     دهانم باز نمی‌شود وزبانم سنگین است. مادر دارد بیرون می‌رود. مورچه‌ها گوشم را می‌خارانند و داخل گوشم می‌روند. از سوراخ بینی‌ام بالا می‌روند و دورچشمانم حرکت می‌کنند. می‌خواهم دهانم را باز کنم و نفس بکشم نمی‌توانم. دارند نوک انگشت‌هایم را گاز می‌گیرند و از دستانم بالا می‌روند. جلوی چشمانم سیاه سیاه است…راه گلویم بسته شده و نفسم بالا نمی‌آید... نمی‌بینم، نمی‌شنوم... با نورآفتاب دیگر بیدار نمی‌شوم…. می‌میرم... می‌میرم...

 

 

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید