بین مُهرهی پنجم و ششم
نازیار عُمرانی
پشتبام به پشتبام که میپریدیم چهار نفر بودیم. تیر اول را که زدند، پدر افتاد زمین و درجا مُرد. آنقدرها مطمئن نیستم که همان لحظه مُرد یا دیرتر. برنگشتم نگاه کنم. صدای تیر را که شنیدم، سایهی پدر از دوشِ چپم پایین افتاد و یکباره از وزنم کم شد. رضا جلوتر بیصدا میدوید. پایش از زانو قطع شده بود و لنگان لنگان دویدن نه صدایی دارد و نه انتظار کمک به کسی. صدای تیر بعدی که شنیدم، حرارتی از گوشِ راستم بیرون زد و روی چشمانم لکههای خون پاشیده شد. سایهای دیگر از سمت راستم زمین نشست و مادر قبل از پشتبام بعدی تیر در مغزش نشسته بود. حالا فقط رضا مانده بود و سایهاش که من بودم. غروب، از پشتبامِ آخرین خانه کله بیرون میکشید که از پشت تیر خوردم و مُردَم. دقیقاً یک خانه مانده بود که بپرم و خودم را به آن وانت آبی رنگ برسانم که قرار بود ما را نجات دهد. دقیقاً همان یک خانه مانده بود که صدای شلیک تیر نشنیدم. بین مهرهی پنجم و ششم کمرم سوخت و پایین ریختم. من همانجا مُردم. جا به جا. اولش یک چیزی وسط سینهام آتش گرفت و سوخت، بعدش پرت شدم روی سیمانهای ترکخوردهی پشتبام یکی مانده به آخری. بعد دیدم که رضا زانوی نصفهاش را بغل گرفت و بیآنکه مرا نگاه کند از آخرین پشتبام پایین پرید.
حتم داشتم نمیخواستند مرا بکشند، بدشانسیشان بود که تیر خورد وسط کمرم. حتم دارم لجشان گرفته بود که من چرا زنده نماندم. اینبار حسابی خوششانس بودم که یک تیر خوردم و فلنگ را بستم. وقتی تیر میخوری و زنده میمانی درد دارد. این بار اما درد نداشت. بیشتر جایش سوخت. سوختنی شبیه به سوختنِ فرورفتنِ تیزی سرنگ دررگ وقتی پوست از الکل خیس است. کمی غلیظتر فقط. خوبیاش این بود که ندیدم چه کسی تیر را زد. اصلاً همین که مُردم دیگر نتوانستم عقب را ببینم. چشمم جلو را دید. تا آنجایی که رضا روی وانت آبی پرید و تمام مدارک را با خود برد.
حالا دارند جیبم را میگردند. خونم حسابی دست و بالشان را کثافت زده. تویِ جیب راستم یک حبّ تریاک پیدا میکنند که به من ربطی ندارد و گرفته بودم برای درد زانوی رضا و در جیب چپم هم چند نخودچی و کشمش که سق بزنم و حوصلهام سر نرود. کاش حداقل این دستِ آخری هر دوی اینها را به رضا میدادم تا با خود ببرد. ارزشش بیشتر از آن کاغذها بود. این تیراندازهای نابلد حیف و میلش میکنند. بین این دو نفر که بالای سر من نشستهاند نمیتوانم حدس بزنم کدامشان کلک من را کند. باید همان لحظه برمیگشتم و عقب را نگاه میکردم. سایهی چند کلمه تا بیخِ جسدم پاشیده شده است. حتم دارم مال مادر است. انگار لکههایِ شتکِ آخر است. از مغز مادرم کلمه بیرون جهیده. بیهیچ شکی. چند لحظه قبل از آنکه از خانه بیرون بزنیم کتاب دستش بود. شاید حتی کتاب را زیر بغل زده بود و بامها را پشت هم میدوید.
رهایم کردهاند روی همین پشتبام. دارند میروند. یکیشان دست خونیش را به ملافهی سفیدِ آویزان شده به بند رخت میکشد تا پاک کند. آن یکی لب پشتبام ایستاده و زاغسیاه خیابان را چوب میزند. آن یکی هی دستش را از ملافهای به ملافهی دیگر می کشد و همینطور جای پنجههای قرمزش روی سفیدی ملافهها جا میاندازد. هر کاری میکند خون من پاک نمیشود. فقط ملافهها قرمز میشوند. کلافه از اینکه رد خون را روی دستانش گذاشتهام، ملافهها را از بند پایین میکشد و زیر بغلش مچاله میکند. آن یکی هم تفنگش را غلاف میکند. هر دو میپرند پشتبام آخری. از این پشتبام به آن پشتبام ملافهها از زیر بغلش پایین میافتند و روی آنتنِ تلویزیونِ تویِ تراسِ پایینی گیر میکند. بادی میوزد. منم. نه پدر و نه مادر. آنها دو پشتبام عقبتر تلف شدهاند و کاری از دستشان برنمیآید. ملافهها از روی آنتن بلند میشود و در کوچه میافتد. انگار یک تشت خون را پرت کرده باشند زمین. ملافهها مثل همان تشت خون لک انداختهاند به خیابان.
زمستان ۱۳۹۹