دُرسا کسمایی
دست
اگر قرار باشد کسی را بکشم، حتماً از دستهایم استفاده میکنم. آلت قتاله باید دستهایم باشند، باید از خودم باشد، شخصی و نزدیک. فقط چهار دقیقه زمان لازم است تا او بمیرد و من فقط باید چهار دقیقه تحمل کنم تا دست و پا زدن و تقلایش تمام شود، البته اگر تقلایی در کار باشد. چهار دقیقه اگر این انگشتها را چفت گلویش کنم و زورم را در مچ و ساعدها تنظیم کنم آنوقت او یواش یواش شل میشود و احتمالاً بیحس و چشمهایش وق میزند بیرون و من میتوانم آرام انگشتهایم را از دور گلویش آزاد کنم. چهار دقیقه اندازهی دو نخ سیگار پشت هم است، اندازهی تماشای یکی از آن ویدیوهای تیتر زرد اینستاگرام و اندازهی یک دستشویی بعد از قهوهی صبح. بعدش دیگر تمام میشود و من میمانم و اویی بیجان که به آن میگویند جسد. و جسد را چه کار میکنم؟ نمیدانم. شاید برای همین هم تا امروز کسی را نکشتهام. از کل اعضا و جوارح وجود آدمیزاد همین دستها برایم از همه چیز جذابترند. میتوانم به دست آدمها نگاه کنم و سرگرم شوم. از دستها میفهمم طرف دستپختش خوب است یا نه، ساز میزند یا نقاشی میکشد، کارش فنی است یا پشتمیزنشین است، سکسش خوب است یا مثل چرخخیاطی عمل میکند، از خودش خوشش میآید یا فقط دارد جسمش را به زور روی تن زندگیاش میکشاند. دستهای خودم هم داستانیست. دست راستم کمی از دست چپم کوچکتر است، و هیچکدام از انگشتهایم شبیه هم نیستند، بعضی از ناخنها گرد و بعضیهایشان کشیدهاند، انگار هر تکه را از بدنی جدا و روی سر هم سوار کردهاند. دستهایم نافُرم است و عجیب، و اگر در مستی بهشان زل بزنم بسیار مفرح ذاتماند و خندهدار. به دستهای او هم زیاد نگاه میکردم. بهترین قسمت تنش برایم دستهایش بود: ساعدهایی پهن و محکم که با هر حرکت تار ماهیچههایش برجسته بیرون میزد، و من خوشم میآمد که به آنها نگاه کنم. تایپ کند، فرمان ماشین را بگیرد، فندک را برایم روشن کند و من تماشا کنم که چطور موهای نرم و بلند روی پوست تیرهی دستانش چشمانم را ارضا میکند. نقطه ضعفم دست است. یکبار که روی تختش دراز کشیده بودیم و الکل توی خونمان سقف را دور سرمان میچرخاند، پَک کوک را از روی پاتختی برداشت و نشست. دست چپش را روبهرویش گرفت و شستش را به سمت بیرون خم کرد و دیدم که در امتدار شست و انگشت سبابهاش چالهای ایجاد شد بعد کمی از کوک را ریخت توی چاله و به دماغش کشید. دوباره چاله را پر کرد و دستش را نزدیک سوراخ دماغ من آورد و پودر از وسط دستش نشست روی مغزم و سرگیجه درجا پرید و پرسیدم: وسط دستت چاله داری؟ باز دراز کشید و دستش را گرفت جلوی نور لامپ وسط سقف و گفت: میدونی این خیلی ویژهس، لبههای رادیال و لترال تاندونهای کنار شصت بهم میرسن و یه مثلث درست میکنن. بهش میگن انفیهدان تشریحی، آناتومیکال استاف باکس. دستش ویژه بود. جاساز داشت. آناتومی هم که بلد بود و کوک هم آدم را نسبت به نکات ویژه حساس میکند و این بود که با او خوش میگذشت، بیشتر هم البته همان وقتهایی خوش میگذشت که از انفیهدانش استفاده میکرد، وقتهای دیگر خیلی نمیدانست با دستهایش چه کند. یا با خودش. یا کلاً. دستهای او اما یک ماجرای دیگر بود، دستانش نرم و ظریف بودند و هر آن میگفتم حالاست که بشکنند، رگهای برجسته و سبزش از زیر آن پوستی که مثل شیشه شفاف بود معلوم بودند. انگشتانم را که دور مچ دستش حلقه میکردم جای دو انگشت بینشان خالی میآمد. لاک سیاه میزد و با سر ناخنها لاک را لبپر میکرد چون لاک لبپرشده را بیشتر دوست داشت و بعد عمیق که در چیزی غرق میشد آنقدر با پوست دور ناخنهایش ور میرفت که به خون میانداختشان. دستانش بوی موهایش را میدادند، چون عادت داشت وقتی حرف میزند با موهایش بازی کند. بازی کردن را هم دوست داشت و هم بلدش بود. میتوانست سر انگشتان نرمش را روی پوستت حرکت دهد و یک قلقلک خوب لذتبخشی توی تنت بپیچد، بعد بدون عجله و شتاب با همان سر انگشتان دیوانهات کند، و تو را در این اوهام غرق کند که شاید شاعر است یا مثلاً مثل قاصدکی ظریف است که باید مواظبش بود، بعد او درست همانجاها ذهنت را به سخره میگرفت و دستانش را مشت میکرد، بالای سرش میبرد و در خیابان شعار میداد، و مشتش در هوا تکان تکان میخورد. دستانش تو را به این باور میرساند که میشود یک کارهایی کرد، که شاید همین دستهای لاغر استخوانی با لاکهای پریده دارند آن اتفاق را رقم میزنند. بعد هی بیشتر خوشت میآمد از این تضاد، و این جنگ نابرابر ظرافت و زمختی. به التهاب و هیجانش میخندیدم و میگفتم: زورت نمیرسه. و او نگاهم میکرد و خون کنار پوست انگشتش را مک میزد، همچنان بیشتاب بدون عجله.
یکبار هم خیلی اتفاقی توجهام به دستهای او جلب شد. صدایش میآمد و من حواسم به کتری روی گاز بود. صبح سردی بود و هنوز خوابم میآمد و صدای او مثل سنبادهای روی روحم کشیده میشد. سوت کتری که بلند شد، صدای او پشتش گم شد و فقط تصویرش را میدیدم. آب از کتری سرازیر شد و شعلهی گاز را خاموش کرد و من هنوز خیره مانده بودم به دستهای او. عجب دستان عجیبی داشت. از دستان خودم هم عجیبتر. چطور این همه سال حواسم نبود؟ دست راستش از کار افتاده بود و همهی کارها را با دست چپ انجام میداد، پوست روی دستها کمی چروک و نازک بودند اما خبری از لکهای قهوهای یا رگهای ورمکرده نبود، تا نگاهت به دستها میافتاد میدانستی این دستها کاری نکردهاند، کیسهی خریدی را کشان کشان از پلهها بالا نبردهاند، سر واشر شیر را با انبردست سفت نکردهاند، آفتاب و مهتاب ندیدهاند، اصلاً زندگی نکردهاند. دستها روی پاهایش افتاده بودند، و فقط وقتی حرف میزد کمی دست چپ با زبان بدن همراه میشد و آن یکی دست هم که فقط یک تکه گوشت بیجان بود. راستدستی بود که چپدست شده بود، گیرم بر حسب حادثه ولی کسی که یاد میگیرد جای دستهایش را با هم عوض کند خیلی چیزها برای ترسیدن دارد. اگر لازم باشد بین اینکه دست راستم سالم بماند یا چپ یکی را انتخاب کنم، دست راستم را انتخاب میکنم ولی او دست چپش را انتخاب کرد تا شاید کمتر بشود به صحت حادثهای که میگفت شک برد و حالا او یک چپدست تقلبیست. تمام و کمال تقلبی. در خانه و خیابان راه میروم و حالت دستان او را تقلید میکنم، دارم یاد میگیرم تکدست باشم. به هر حال تعادل برقرار کردن بین دو دست سخت است و اصلاً چه بهتر که خودم را بزنم به قناسی. صبحها قهوهام را روبهرویش میخورم و خوب تماشایش میکنم، میخواهم از برش باشم. باید خوب تمرین کنم، چون اگر قرار باشد کسی را بکشم حتماً از دستهایم استفاده میکنم. و شاید حتی فقط از یک دست. دست ضعیفتر. دست چپ. آنوقت اگر یاد بگیرم فقط با یک دست گلوی او را فشار دهم و راه نفسش را تنگ کنم، تازه میشوم مثل او. و او باید تقلا کند و دوام بیاورد. که تازه میشود مثل من.