عبای شکلاتی
س. ر. مجتهدی
قلبم آمده توی دهنم. همین چند دقیقه آنقدر آینهی وانت را نگاه کردهام که بعید نیست از آینهگی بیفتد. آنقدر وجعلنا خواندهام که زیر زبانم کف جمع شده. آنقدر دستم را بردهام لای ریش کمپشتم که صورتم بیحس شده. معصومه به نگهبان بیمارستان که توی صورتمان زل زده زیرزیرکی نگاه میکند، چادرش را میآورد روی لبش و زمزمه میکند: «اون دستهخرو بده بالا دیگه ایکبیری!» چادرش را تا روی ابرویش جلو میکشد و برمیگردد و کفیِ وانت را نگاه میکند و ناله میزند: «بابا بو نگیره. هوا گرمه. تا ورامین باید بریم.» همین لحظه مانع کنار میرود. زورزورکی توی صورت نگهبان لبخند نصفهنیمهای میزنم و دست تکان میدهم. از بیمارستان که بیرون میآییم برمیگردم و به معصومه که هنوز یقهاش را مرتب نکرده میگویم: «نترس. اگر هم بو بگیره بوی گوجه فرنگی و لیموترش میگیره. انقدر روش جعبهی گوجه فرنگی چپوندم که وقتی چالش کنیم تا یه سال از قبرش بوتهی گوجه فرنگی سبز میشه.» جوری اخم میکند که چادر و ابرو و چشمهایش با هم یکی میشوند. میگوید: «خوشمزهبازی در نیار. فکرنکن بخشیدمت. همهی بدبختیهامون زیر سر توئه نکبت.» انگار نشادر به ماتحتم فرو کرده باشند صدایم میرود بالا: «عجب سلیطهای هستیا. اخلاقت عین مشرکین مکهست. مگه دفعهی اول بود؟» بعد سعی میکنم تیر آخر را بزنم میگویم: «تو یقهتو درست کن مریم مقدس.» معصومه سرخ میشود و رویش را میکند سمت پنجره. آن وقت مهارش در میرود. این همه نقش بازی کردن دخلش را آورده. شروع میکند به زار زدن. زبان میگیرد: «باباولی! باباولی! دیدی بی بابا شدیم. دیدی بابامونو کشتیم.» نفس عمیقی میکشم. میگویم: «وبشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انالله و انا الیه راجعون.» دستش را میگیرم و روی دندهی وانت میگذارم و نوازش میکنم. طفلک آنقدر خانهی مردم بشور و بساب کرده دستش مثل سمباده زبر شده. وقتی رفته بودیم برای تعویض کارت ملی هرچه انگشتهایش را روی دستگاه دفترخانه میگذاشت اثر انگشتش پیدا نمیشد. با این دستها جنایت هم بکند دستش رو نمیشود. مقنعهی مدرسهی معصومه افتاده کنار روسری مامانجون. دستش را گذاشته روی دماغش زار میزند. آنقدر زار زده و جیغ کشیده تمام یقهی مانتوی مدرسهاش خیس شده. خون از دماغش پایین آمده از روی لبش رد شده و با اشکش روی یقهاش یکی شده. بابانقلی هنوز توی اتاق نیامده اوورکت سبزش را میتکاند میگذارد روی طاقچه کنار فانوس شیشه شکسته. با اخم درهم جلو میآید میگوید: «بچه مگه تو نمیتونی یه دقه آروم بتمرگی، چته؟ بزرگ شدی دیگه. چقدر این خواهرتو اذیت میکنی؟» میخواهد بزند توی صورتم. خودم را میزنم به موشمُردگی. دستم را میچسبانم به صورتم. میگویم: «باباولی به خدا نمیخواستم اذیتش کنم. میخواستم شعبدهبازی کنم. توتلویزیون نشون داد. آقاهه یه دستمال گذاشت زیر پای زنه بعد از زیر پاش محکم کشید اصلاً زنه تکون نخورد منم روسری مامانجون رو گذاشتم زیرپای معصومه کشیدم. نمیدونم چرا با صورت خورد زمین.» خودم را آماده کردهام دستهای سنگینش روی سر و صورتم بلند شود که از زیر انگشتهایم میبینم مامانجون میآید جلو برای وساطت: «ولش کن حاج ولی، گناه داره بچهی بیمادر. خره دیگه خر. پسرای این سنی خرن. تقصیری هم نداره. اینا مادر میخوان بالا سرشون. حالا این که چند وقت دیگه بیشتر اینجا نیست. سال دیگه میره حوزه. این دخترتو چی کار میکنی؟ من یه پام لب گوره. خودتم که نمیتونی دائم بالا سر اینا باشی.» همیشه صحبت که به اینجا میرسد بابانقلی فرار میکند. اینبار هم زیر لب میگوید: «الکاظمین الغیظ والعافین عن الناس.» بعد محکم لگد میزند به کیف مدرسهام و به حیاط میرود. مامانجون جلو میآید با دست سردش دستم را از صورتم کنار میزند. میگوید: «مسیح جون، ننه برو خواهرتو بغل کن. ماچش کن. سر و صورتشو بشور. از دلش در بیار. من دستم تیر میکشه. آب بخوره بدتر میشه. برو باریکلا. گناه داره طفلک.» دست معصومه را میگیرم میبرم دستشویی. شیر آب زنگزده را که باز میکنم شبح یکی را میبینم که از آینه رد میشود. باد میزند در را میبندد. میترسم. به معصومه میگویم: «دیدیش؟» دماغش را بالا میکشد و رویش را برمیگرداند. هنوز دلش با من صاف نشده. دست میگذارم زیر چانهاش. نگاهش میکنم. مردمک چشمهایش از غصه شده اندازهی نوک سوزن. دستم را که به صورتش میبرم، با همیشه فرق میکند. دستم میسوزد. دلم برایش میسوزد. صورتم را میبرم جلو صورت اشکآلودش را میبوسم. بوی گوشت صورتش حالم را عوض میکند. بوی تنش شبیه هیچکس نیست. حتی مادر. داغ میشوم. شروع میکنم به خوردن اشک و خون روی گردنش. تمام گردنش را زبان میزنم، لیس میزنم. معصومه ناله میکند دستش را میکشد روی سینههای تازه بیرونزدهاش. بیمقدمه میگوید «میدونستی جیش ما دخترا با شما فرق میکنه؟» بعد دست میبرد شلوار مدرسهاش را پایین میکشد. قبل از اینکه دست ببرم لای پایش به شیر آب کهنه که باز مانده نگاه میکنم. هر کار میکنم بسته نمیشود. وانت یکهو میرود روی دستانداز. آنقدر محکم که سرم به سقف میخورد. ازکفی وانت صدای تلق و تلوق میآید. از سرعتم کم میکنم و کنار میزنم. موقع پیاده شدن معصومه که دست کرده توی کیف قرمز پوسته پوسته شدهاش میگوید «کجا؟» پیشانیام را میچسبانم به در ماشین و میگویم «برم یه سر بزنم به بابانقلی. ببینم هنوز زندهست یا نه؟» دست بابا از لای گوجه فرنگیها بیرون افتاده. مثل گداهای جلوی امامزاده. طوری که کسی توجهش جلب نشود دستش را می کنم دوباره زیر جعبههای گوجه و آشغال کاهو و سبدهای لیمو تُرش. بیچاره بابانقلی هیچوقت توی زندگی هیچ چیز طبق خواستش پیش نرفت. آن زنش که یک ماه بعد از برگشتنش از جبهه مُرد. آن کسب و کارش که از بین رفت و آخر عمر مجبورش کرد بشود کارگر مردم. این هم از من و معصومه که دقیقهی آخر عمرش نابودش کردیم. دیدنِ عمامه گذاشتنم به کنار حتی آرزو به دلش ماند که یکبار به جای بابانقلی صدایش کنم حاج ولی. یک گوجه فرنگی درشت بر میدارم و به گوشهی پیرهنم میمالم و به تن قرمزش گاز میزنم. میخواهم سوار بشوم که دوباره حس میکنم کسی از بین جمعیت پیادهرو به من زل زده. چشمم را میچرخانم توی جمعیت پُرتعداد آدمهای پیادهرو. بلکه این بار پیدایش کنم. اما مثل دود اسفند کولیها میان جمعیت گم شده. هوای سنگین اتاق کابین حالم را خرابتر میکند. توی کابین غم فوران کرده. اما جز غم گرما هم هست. شرم هم هست. گوشی معصومه زیارت آل یاسین پخش میکند: «السلام علیک حین تقوم السلام علیک حین تقعد.» راهروی بیمارستان را صدای زیارت عاشورا برداشته. صدای بلندش به کنار، چقدر روضهخوان تجوید مزخرفی دارد. رییس بیمارستان روی صندلی نشسته دستش را با زاویهی حادّه آورده بالا گوشی را چسبانده به گوشش. چشمهایش را با دست تپلش که شبیه دست لبوفروشهاست محکم میمالد. تلفنش که تمام میشود شروع میکنم به التماس کردن: «آقای رییس خدا خانوادهتو حفظ کنه. به خدا الان تو ورامین تمام فامیل ما جمعن، بنر زدن. یحتمل الان قبر مردهی ما رو هم کندن. این بابای ما آدم کمی نیست تو ورامین قربان. من هر چی شما بگید وثیقه میذارم. فقط این جنازهی ابوی ما رو عودت بدید. ما آبرو داریم به ابالفضل. پول کسی رو نخوردیم.» رییس بیمارستان گوشیش را پرت میکند روی میز و جوری که آدم از طرز حرف زدنش یخ میزند میگوید: «آقاجان وقت منو نگیر. بالا بری پایین بیای مسئولیت داره. برو از یکی قرض کن جنازهی مُردهتو آزاد کن. برو جوون.» بعد رو میکند به بغلدستیام که موهای فرق از وسطش را میخاراند و قیافهاش مثل هدهد جلوی سلیمان وقت گزارش-دادن از ملکهی سباست. میگوید «حسنی تو چی میخوای؟» حسنی آب دهانش را قورت میدهد و رسماً ناله میکند: «آقا من فدات بشم این وام منو جور کنید. بهخدا دیگه کلیه هم ندارم بفروشم. آمپول این برج زنمو نزدم. بچههام بیمادر میشن. خودتون خبرهی کارید میدونید سرطان چقدر خرج داره. منم که شوفرم آقا دستم جایی بند نیس.» رییس سرش را بالا میآورد با غیظ نگاهم میکند صدایش بالا میرود: «آقا هنوز که اینجایی. برو بیرون آقا برو بیرون.» همانطور که به موهای سیخشدهی حسنی نگاهم قفل شده ناامید عقبگرد میکنم و فکری توی سرم آرام آرام جان میگیرد. پشت در معصومه با چشم قرمز از گریه انتظارم را می-کشد. میپرسد: «چی شد؟» میگویم: «هیچی، نمیذاره علیه ما علیه. مردک تخم ابنزیاد.» معصومه چشمهایش دودو میزند. دوباره سؤال میکند: «واقعا حسابت بستهست؟» به لبهای گوشتالو و خشکش نگاه میکنم و جواب میدهم : «والله العلی العظیم بستهس. اگه باز بود که پولی که مسجد ریخت برامون رو برمی-داشتم. نمیدونم چی شده. جنازهی بابانقلی به کنار هزینهی مراسمو نمیدونم از کجا جور کنم. تمام شهریهای که آقای شهرستانی هم به حسابم زده بود اون توئه. حداقل کاش بیمه بود. صدبارم بهش گفتما. فرمایش می-کردن ما بیمهی ابوالفضلیم. بیا اینم بیمهی ابالفضل.» دوباره چشم معصومه به اشک مینشیند. دست میبرم زیر چشمش با نوک ناخنم اشکش را از صورتش پاک میکنم. میگویم: «تو خودت چقدر داری؟ نمیتونی از مرتضا بگیری؟» صدایش تیز میشود: «من همش ده تومن دارم. از مرتضی؟ حالت خوبه؟ هنوز بلهبرون هم نگرفتیم.» در همین لحظه حسنی با اخم درهم از اتاق رییس بیرون میآید. به معصومه میگویم: «میتونی ده تومن رو کارت به کارت کنی؟» و دنبال حسنی به راه میافتم. حسنی از چیزی که فکر میکنم زودتر راضی میشود. پول که به حسابش میرود کلید سردخانه را از نگهبانی میگیرد. کارت ملیام را گرو برمیدارد. موقعی که معصومه جلوی در پارکینگ نگهبانی میدهد خودش بابا را زیر سبدها مخفی میکند و کلید وانت را دستم میدهد. معصومه صدایم میکند: «حواست کجاس؟» به خودم میآیم. از تهران خارج شدهایم. گرما شلاق گرفته دستش. از پنجره باد گرم میزند توی وانت. ادامه میدهد: «من خیلی گشنمه. یه هفتهس درست حسابی چیزی نخوردم. الان تا برسیم و بخوایم ناهار بخوریم دخلمون اومده. یه جا نگه دار یه اُملتی چیزی بخوریم.» نگاهش میکنم. روی صورتش سایهی بدبختی افتاده. میگویم «مهمون شما؟» دست میکند توی کیفش کارتش را بدهد دوباره دستش را میگیرم کف دستش را قلقلک بدهم. دستش را میکشد. معصومه دستش را محکم میکشد. توی تاریکی اتاق دستهایش پیدا نیست. نفسهایم تند شده. میگویم : «به خدا دفعهی آخره. دیگه از این به بعد مال مرتضاس. بذار باهاش وداع کنم. دفعهی آخرمه.» معصومه به عقب هُلم میدهد. صدای جیرجیرک اتاق را برداشته. زمزمه میکند: «خجالت بکش. من خواهرتما.» دهنم خشک شده نمیتوانم آب دهنم را قورت بدهم. بُریده بریده زیر گوشش میگویم: «خواهر و برادر نداره که. حضرت آدم هم که پدر ما بود دختراشو داد به برادراشون.» معطل نمیکنم کورمال کورمال دستم را میبرم سمت پیرهن کهنهاش که بوی نفتالینش از ده متری هم دماغ آدم را میسوزاند. دکمههایش را باز میکنم. سینههایش را بیرون میآورم. نوک برجستهاش را میگیرم لای انگشتهایم. نرم میشود و دیگر تقلا نمیکند. دهانم را جلو میبرم مثل نوزاد گرسنه شروع میکنم به مکیدن نوک سینههایش. دستش را میکند لای موهایم. آرام ناله میکند. میگوید: «مسیح نکن. خیلی بدجنسی.» وسط مکیدنهایم حس میکنم دوباره کسی توی تاریکی به ما زل زده. دیگر عادت کردهام. محلش نمیگذارم. هربار تلاش کردهام پیدایش کنم توی هوا حل شده. غیب شده. هنوز دستم را طرف دامن زِبرش نبردهام که چراغ روشن میشود. بابانقلی در را باز می-کند و میگوید: «حاجی اون دعای امام زین العابدین بعد از هشت رکعت...» کلامش نیمهتمام میمانَد. هاج و واج نگاهمان میکند. معصومه خودش را از من جدا میکند و مثل موش پشتم قایم میشود. بابانقلی دستش را میگذارد روی سینهاش. داد میزند: «آخ، سوختم!» و درست جلوی در روی زمین میافتد. قاشقم میافتد روی زمین. میخواهم برش دارم. معصومه میگوید: «ولش کن دیگه. مگه نمیبینی چه کثافتیه کف قهوهخونه. مثل مستراح میمونه. پر نجاسته.» به شاگرد قهوهچی که یکدستی پنج تا چایی را گرفته و برای مشتریها میبرد نگاه میکنم. سرم را بالا میآورم و بلند میگویم: «اصل بر برائته. تا به یقین نرسی همه چی پاکه.» معصومه نگاهی به صورتم میاندازد که معنیِ خاک بر سر لچرت کنند میدهد. با گوشهی چادرش چربی دور دهانش را پاک میکند و دست میکند توی کیفش. ناگهان بلند میشود و میگوید: «خاک بر سرم گوشیمو تو وانت جا گذاشتم.» وقتی از درقهوهخانه بیرون میرود بالاخره میبینمش. خودم را میبینم با عمامهی مشکی و عبای شکلاتی با ریشهای مشکی و توپُر که پیشانیاش را چسبانده به شیشهی قدی درِ قهوهخانه و زل زده توی صورتم. در یک ثانیه هزار بار میخندد و اخم میکند. میخندم و اخم میکنم. از شیشه رد میشود. رد میشوم. جلو میآید. میآیم. بلند میشوم. درست روبهروی هم ایستادهایم. نزدیک میشود، نزدیک میشود انگار میخواهد به تنم برگردد. یخ میکنم. حس میکنم قلبم دیگر نمیزند. انگار فلج شدهام. تا نیمه وارد تنم میشود. بعد انگار پشیمان بشود. برمیگردد و بدون اینکه نگاهم کند از در قهوهخانه بیرون میرود. هنوز تنم گرم نشده که معصومه سراسیمه جیغ میزند و وارد قهوهخانه میشود. از ته دل دادمیزند: «وانِتو بُردن! مسیح وانت. مسیح. وای آقام. ای وای حاجولی گوربهگور شد.»
خندهام میگیرد. بلند قهقهه میزنم. با هم از قهوهخانه بیرون میرویم. جایی که پارک کرده بودم از وانت، از گوجه فرنگی، از جنازهی بابانقلی خالی است و فقط یک عبای شکلاتی مچاله شده روی زمین افتاده است.