آی لاو یو
فاطمه محسنی
اسمش هما است. اینطور میگویند. آنها. آن پسرها و آن دخترها. آن پسره اما چیزی نمیگوید. البته آنها میگویند که شاید اسمش مرجان باشد یا شاید الی که مثلاً الهامی، النازی، الههای چیزی... شاید هم اسمش مریم است یا خیلی از اسمهای دیگر. یاد آدم که نمیماند. هر دفعه در آن تاریکی، لای شمشادها، یکی یا چند تا از لای لبهای عین عروسکش، خشک شده و وامانده، بیرون میپرد. شاید هم اسم عروسکهاش را میگوید. چون او فقط پی عروسکها میگردد. هر روز و هر شب وقتی با گونی آویزان روی دوشش تا ناف یا تا خشتک توی سطلها دولا میشود، وقتی با دستهاش آشغالها را شخم میزند و جرنگ جرنگ النگوهای بدلیاش بلند میشود، وقتی دمپاییهای روی هوا ماندهاش را کف پاهای سیاه و ترک ترکیاش میکوبد و صدای بشکن میدهد، دارد پی عروسک میگردد. همیشه هم که توی سطلها عروسک گیر آدم نمیآید. حالا چه بشود عروسکها دل بچهننهها را بزنند که در تاریکی اتاقهاشان بیفتند به جانشان و دخلشان را بیاورند. بعد هم پرتشان کنند توی آشغالها. مثلاً چشمهاشان را از کاسه دربیاورند، موهاشان را قیچی قیچی کنند، با چاقویی چیزی به جان تنهای نرمشان بیفتند و دستها، پاها یا کلههاشان را بیخ تا بیخ ببرند. آخر سر هم او لای آت و آشغالها پیداشان کند و محکم بغلشان کند. چون ته تهش عروسک هستند. آدم باهاشان تنها نیست. بعضیهاشان را هم لخت و پتی پیدا میکند. خودش براشان لباس میدوزد. همیشهی خدا لای آت و آشغالها لباس کهنهای چیزی پیدا میشود. از همانها که خودش هم میپوشد. تازه زمستان که باشد چندتا چندتا میپوشد. آن دخترها و آن پسرها هم از همانها میپوشند. آن پسره هم... او هم از همانها میپوشد اما انگار از آنها نمیپوشد. وسایل دوخت و دوز هم دارد. از توی گونی یکی از آن دخترها کش رفته و توی تختخواب یکی از عروسکهاش جاساز کرده. توی تختخواب الی. آن الی که اسمش الهام است. کفشهای آشغالی یا یک لنگهاند یا دوتایی. وقتی دوتاییاند انگار که آدمه از ترس کسی، جانوری چیزی کفشهاش را ول کرده و در رفته. آدم خندهاش میگیرد. میخندد و کفشها را تختخواب عروسکهاش میکند و توی گونیاش میخواباند. آنها را نمیخواهد بفروشد. او خودش را میفروشد. این را هم آن پسرها میگویند. دخترها نمیگویند چون خودشان هم خودشان را میفروشند. هرشب لای همین شمشادها. هر شب وقتی میبیند آن پسره سیگارش را زیر پایش له میکند، گونیاش را روی دوشش میاندازد و میرود، کنار گونیاش لای شمشادها دراز به دراز میافتد. خودش را عروسک میکند. میخواهد درد نداشته باشد. بعد یکی، یک سیاهی، از لای شمشادهای پارک پیداش میشود و رویش میخوابد. یک وقتهایی هم چند تا سیاهی میآیند. عروسکهاش را صدا میزند. ازشان خبری نمیشود. آن سیاهیها میروند. پول خردی اسکناسی چیزی رویش پرت میکنند و میروند.
آن شب آن پسره پایش را به درخته تکیه داد، اخم کرد، سیگار کشید و هی به او نگاه کرد. داشت عروسکهاش را توی گونیاش میخواباند و باهاشان حرف میزد. پسره را هم میپایید. پسره سیگارش را زیر پایش له کرد اما گونیاش را روی دوشش نینداخت و نرفت. گونیاش را با آت و آشغالهای تویش پخش زمین کرد و رویش دراز کشید. چند تا قوطی و مقوا از دهان باز گونیاش به بیرون پرت شد. پسره نگاهشان کرد اما باز دراز کشید. چاقوی ضامنداری از جیب شلوارش که یک عالم جیب داشت، بیرون کشید. براندازش کرد. حتماً از آت و آشغالها پیداش کرده بود. تیزیاش را روی انگشتهای سیاهش امتحان کرد. او چشمهاش را روی هم فشار داد. چشمهاش را که باز کرد، پسره چاقو را با ران پایش بست و توی جیبش گذاشت. دستش را هم گذاشت روی چشمهاش و خوابید. یکی از عروسکهاش را محکم بغل کرد. هما را. چشم از پسره برنداشت. پارک تاریک تاریک شد. چراغهاش را هم خاموش کردند. هنوز چندچشمی داشت پسره را میپایید. صدای دخترها و پسرها از لای شمشادها بلند بود. سرش داشت میرفت که برود توی گونیاش بخوابد که از جا پرید. «دِ یالا دیگه عروسک جون. منتظر چی هستی؟» خوابش برده بود. چشمهاش را مالاند. یک سیاهی دید. جای هما توی بغلش خالی بود. ترسید. بلند شد: «هما... هما...» سیاهی چسباندش به درخت: «پس همایی...» سیاهی آن پسره بود. عروسک را توی دستش تکان داد: «یا اینکه این همائه؟ هان؟» چندباری بالا و پایین پرید تا هما را بگیرد. پسره خندید و هما را دست به دست کرد: «اگه میخوایش باید عروسک شی برام. باید هما شی برام. هما هما هما...» خشکش زد. کمرش را به درخته کوبید. پسره شالش را کند و پرت کرد. معلوم نبود کجا! شاید روی شاخهی درختی شمشادی گیر کرد. موهاش را سفت گرفت و کشید: «دِ یالا ... هما شو برام.» بین شمشادها دراز به دراز افتاد. عروسک شد. هما شد. بعد عروسکهاش را صدا زد: «الی، مریم، ندا، الی، نرگس...»
صورتش را سفت و سخت با آستینش پاک کرد. هما را سفت بغل کرد. خودش را روی چمنها کشید. توی گونیاش رفت و لای عروسکهاش خوابید. توی بغل هما گریه کرد. خیلی گریه کرد. پسره هما را توی صورتش پرت کرده بود و گفته بود: «مثل عروسکت هم بی دست و پایی هم یه تیکه آشغال بوگندو». بعد تف کرده بود توی صورتش و رفته بود.
یکی میخندید و میگفت آی لاو یو آی لاو یو. چشمهاش را باز کرد. مالاندشان. گونیاش چهقدر بزرگ شده بود! سفید و تمیز هم شده بود. یک دختری بغلش کرده بود. هما بود. بزرگ شده بود. اندازهی خودش. چشم دکمهای سیاهش را تق تق روی هم میکوبید. اما با آن یکی چشمش که درِ نوشابه بود و آهنی هم بود هیچ کاری نمیکرد. فقط زل زل نگاه او میکرد. دوخت نخی سیاه لبهاش داشت میشکافت. شاید میخواست چیزی بگوید یا بخندد. باز یکی خندید و گفت آی لاو یو آی لاو یو. باز هم خندید. همه جای گونی گندهاش را نگاه کرد. الی بود. همان که الناز است. چراغ قرمز توی شکمش روشن و خاموش میشد و میگفت آی لاو یو آی لاو یو. بعد هم میخندید. آن موقعها هر چه گشته بود جای باطریاش را لای آشغالها پیدا نکرده بود. او هم بزرگ شده بود. اندازهی خودش. باقیشان اما خواب بودند. کفشها بزرگ شده بودند و آنها هم. یکی دیگرشان هم بیدار شد. ندا. چشمهاش را مالاند. از توی کفشش بلند شد. با تنها پایش لِیلِی کرد. موهای زرد و قیچی قیچی شدهاش تکان تکان خورد. صورتش را نزدیک او آورد. لبهاش هنوز خودکاری بود. وقتی پیداش کرده بود، هر چه با آب یخ توی پارک لبهاش را شسته بود خودکاریها نرفته بودند که نرفته بودند. ندا مچ دست او را گرفت. دنبال خودش کشاندش. با هم از توی گونی بیرون رفتند. هما و الی هم آمدند. الی میخندید و میگفت آی لاو یو آی لاو یو. هوا هنوز تاریک بود. چراغهای پارک هم خاموش. ندا لِیلِی میکرد و او را دنبال خودش میکشاند. هما و الی هم پشت سرشان میرفتند. فقط صدای النگوهای بدلی او میآمد و صدای الی: میخندید و میگفت آی لاو یو آی لاو یو. بالای سر پسره ایستادند. الی جلوتر آمد. نور چراغ توی شکمش روی پسره افتاد. یک دستش روی چشمهاش بود و دست دیگرش از گونی سُر خورده و افتاده بود روی چمنها. ندا دست او را ول کرد. لِیلِی میکرد و دست توی جیب پسره میکرد. چاقوی ضامن دارش را بیرون کشید. ضامنش را زد و تیغهاش بیرون پرید. فرو کرد توی شکم پسره. یک عالم کاموا و پنبه از توی شکمش بیرون ریخت. او خندید. بلند بلند خندید. الی هم خندید و گفت آی لاو یو آی لاو یو. او چاقو را از دست ندا کشید. چاقو را فرو کرد لای پای پسره. باز یک عالم کاموا و پنبه از آنجایش بیرون ریخت. او باز خندید. الی هم خندید: آی لاو یو آی لاو یو. بعد با نوک چاقو به دست پسره زد. از روی صورتش سُر خورد و افتاد کنارش. چشمهاش دو تا دکمهی سیاه بود. با نوک چاقو یکی از چشمها را از جا کند. خیلی سفت بود و بعد قل خورد و رفت. تاریک بود. معلوم نبود کجا! هی چاقو را توی تن پسره فرو کرد و بیرون کشید. فرو کرد و بیرون کشید. هی هم خندید. الی هم میخندید: آی لاو یو آی لاو یو. کاموا و پنبه بود که از تنش بیرون میریخت. بعد نوک چاقوئه را آرام روی پوست دست خودش زد. چند تا پشت سر هم. شاید خودش هم عروسک بود! نوک چاقوئه را بیشتر فرو کرد. هی زد و هی زد. دردش آمد. چشمهاش را باز کرد. توی گونیاش بود. کلاغها روی گونیاش نشسته بودند یا راه میرفتند. ناخنهای دراز و نوک آنها بود که توی دست و صورتش فرو میرفت. دردش میآمد. نگاه دستهاش کرد. دستهاش خونی بود. یک چاقوی ضامندار هم تو دستش بود. یک چاقوی ضامندار خونی.
اسفند ۱۴۰۰