آسمان آبی است خون قرمز
محسن مطهری
نمیدانم یادت هست یا نه یعنی دکترها میگویند که تو دیگر یادت نمیآید و حتی همین روزها است که نفس کشیدن هم یادت برود. اما مگر میشود یادت نباشد آن ده صبح اردیبهشت را که با روپوش سپید و خونی، آمدی مدرسه تا جوابگوی حرفهای دختر بچهی پانزده سالهات باشی که چند روزی بود که دیگر بچه نبود و دلش برای پدرش تنگ شده بود و به جای گریه کردن جیغ کشیده بود و تو آمده بودی تا دفتر مدرسه را از بوی خون تازه پر کنی. نمیشود، حداقل مطمئنم آن بو را یادت هست.
صبح که میرفتم سرکار رادیوِ تاکسی میگفت آخرین چیزی که مبتلایان آلزایمر فراموش میکنند بو است، تازه میگفت وقتی که مراحل آخر بیماری است و حتی نزدیکانشان را هم فراموش کردهاند هنگام حملات عصبی، کافی است یکی از همان نزدیکان در آغوش بگیردشان، میگفت تماس بدنها نیست که آرامشان میکند، بوی نزدیکانشان را یادشان میآید. من هنوز خوب یادم هست بوی خونی که داشت دلمه میشد و آن چند قطره خونی که از لبه مقنعهی مشکیات افتاد روی صورتت درست زیر چشمهای آبیات. وقت نکرده بودی روپوش را عوض کنی، شاید بیشتر نگران بودی که بچهات چه گفته که زنگ زدهاند بیمارستان و تو را از اتاق عمل بیرون کشیدهاند که بیا مدرسه تا تکلیف این دخترک را معلوم کنیم، تو هم بعد از آن که پای آن مرد را قطع کرده بودی و رزیدنت جراحی اشتباه کرده بود و خون پاشیده بود بالا، صورتت را شسته بودی و چادرت را سرت انداخته بودی و از ونک دربست گرفته بودی تا ایتالیا. یادت هست اینها را برای مدیر مدرسه تعریف میکردی؟ وقتی که من را گذاشته بودید پشت دردفتر و معلمها صبحانه میخوردند.
راهم به اینجا دور شده، این شده که کمتر سر میزنم. تو هم که فقط مینشینی کنار تختت و سه کنج دیوار را نگاه میکنی و لام تا کام حرف نمیزنی. خانهی جدیدم بالای شهر است و از اینجا دور، کارم هم بالای شهر است، خوبیات این بود که خانم مهندسم کردی، کار میکنم و پول در میآورم، برعکس تو که پرستار بودی و داوطلب میشدی تا بروی وسط بیابان، بین مارها و عقربها و تانکها، دست و پاهای ترکش خورده را قطع کنی.
ناظم داد میزد که چرا کتاب را پاره کردهام، که چرا سرکلاس داد زدهام و نمیدانست که من از هرچه تاریخ است بدم میآید. بیزارم از هرچه فیلسوف با موهای تنک و چشمهای وق زده که حرفش جبر تاریخ است و عکسش را دیده بودم اول آن کتابی که بابا از دوستانش گرفته بود. من میخواستم زندگی کنم، من بابایم را میخواستم که برده بودندش، که لوازم التحریر میفروخت در دکّان کوچکش که پایین خانهیمان بود، سر نبش کوچهای در نارمک، که اسم کوچه شماره بود آن زمان و ستاره سرخ کوچکی چسبانده بود بالای دخلش.
راستش صبح که رادیو از آلزایمر گفت یاد تو کردم گفتم بیایم، ببینمت شاید این دم آخری حرفی داشته باشی، راستش خودم هم حرف زیاد دارم، باید زودتر میگفتم اینها را، اما گفتم که راهم دور شده، کارم هم زیاد شده نمیرسم که حرف بزنم. شاید دیگر نیایم یعنی شاید راهم دور تر شود، تو هم که دیگر نفس کشیدن دارد یادت میرود برایت که فرقی نمیکند؟ فرق میکند؟
وقتی داشتی با مدیر حرف میزدی صدایت خیلی ضعیف تر از سلام و علیکت بود، میگفتی به خدا ما از آن خانوادههاش نیستیم، ما خانوادهی شهیدیم و پای پدربزرگش در خرمشهر قطع شده و داییاش در کربلای پنج شهید، که پدرش مجاهد و نمازخوان بوده و به آمریکاییها شلیک کرده بودهاند و از دیوار نمیدانم کجای تخت جمشید بالا رفتهبودهاند تا جاسوسها را دستگیر کنند، اما عاقبتاش بخیر نشده و حالا هم دارد نمیدانم کجا تقاص پس میدهد. و این پدر که تو میگفتی عاقبتش به خیر نشده و نمیخواستی که دیگر از ما باشد، امید بود برای ما و بیشتر برای خودت. حتما یادت نیست که دانشجو بودهاید و تو قصد داشتهای زندگی و جهاد را با هم داشته باشی و پدرت گفته بوده که دختر به تودهای نمیدهد که نجس هستند و تو اصرار کرده بودی که تودهای نیست و مجاهد است و نمازخوان. اما به گمانم تو شیفتهاش شده بودهای که دانشجوی پزشکی بوده که آرام بود، که مرد بود و سروسینهی کشتی گیرها را داشت و نه از سر مجاهدت که از سر رفاقت از دانشگاه اخراجش کرده بودند.
بعید است که دیگر بتوانی روزنامه بخوانی، فرقی هم نمیکند. این روزها زندگی سخت تر شده، کرایه هر سال تا پنج برابر هم بیشتر میشود و نرخ ارز هم شده نمیدانم چهل و چند هزار تومان، تو که یادت نمیآید آن زمانی که زندگی انقدر سخت نبود، که خانهها بزرگتر بود، که جاده چالوس سبزتر بود. این چیزها را دیگر توی روزنامهها نمینویسند، روزنامهپر شده از نرخ ارز نیما که بیست و چند هزار تومان است. از صف صرافیها و قرعهکشی خودروسازها. دیگر کسی از مردم نمینویسد، حتی از آن مردمی که تو دست و پایشان را قطع کرده بودی.
تو دیگر یادت نمیآید اما جمعههایی که داییها و خالهها جمع میشدند دور هم، نهار که تمام میشد بابا از دست پخت مادرزنش تعریف میکرد. میگفت قورمه سبزی به لعاب قلمش خوشمزه میشود و چه خوب که خورشتش را با یک سردست گوسفندی کامل درست میکند و مادرزنش دلش غنچ میرفت و شما خواهر برادرها از استکبار جهانی میگفتید و تلاش میکردین تا طاغوتها و فرعونهای زمانه را بشناسید و بابا ساکت مینشست و تکیه میداد به آن پشتیهای قرمز و سپید و از پنجره، درخت گردوی حیاط را نگاه می-کرد که سبز بود و تا آسمان رفته بود و آسمانی که آبی بود و هوایی که خنک بود. و تو قطعا نمیدانی که دیگر ساکنان همان محله آپارتمانهای چهل متری دارند و گوشت منجمد تنظیم بازار میخرند. و تو نمی-دانی که با گوشتی که یک اقیانوس سفر کرده، نمیتوان قرمه سبزی یا آبگوشت بار گذاشت تا دامادت از دستپختت تعریف کند و تو قند در دلت آب شود که چه خوب شد این مرد داماد ما شد که چه آرام است و چه کم حرف است و سرش به کار خودش است و با این دعواهای استکبار و فرعون کاری ندارد. تو دیگر یادت نمیآید بابا همیشه ساکت بود، وقتی دوستانش توی دکّان بابا جمع میشدند و از امپریالیستها و از بورژوازیای که ریشه دوانده بود در نمیدانم کدام طبقه میگفتند، بابا ساکت مینشست و نگاهشان میکرد و بهمنش را آتش میزد، فقط وقتهایی که در لزوم چریک بودن، جدی میشدند، بابا میپرسید مجید را یادتان هست؟ همه ساکت میشدند و کنتها و وینستونهایشان را آتش میزدند و چند دقیقه بعد مغازه خالی میشد و بابا دست من را میگرفت و از پلهها میآمدیم بالا.
روپوشت را روزی که آمدی مدرسه یادت نیست، ولی بوی خون را حتما یادت هست، نوار قرمز پر رنگ از پایین جیب چپت شروع میشد و میرسید به بالای شانهی راست. مقنعهات، زیر چانه، خیس بود، نمیدانم چون تا ونک دویده بودی عرق کرده بودی یا آن هم خون بود، لبهی بالایی مقنعه که همیشه صاف بود و آن روز صاف نبود خون میچکید ازش. بابا را تازه برده بودند، چند روز قبلترش بود که آن جوان لاغر و ترکهای که معلم فیزیک بود و موهای روی شقیقهاش سپید شده بود و حتی در اردبیهشت هم ژیلهی اسکاچ سپید و آبیاش را عوض نکرده بود ، گفت که آسمان آبی نیست و چون زاویهی دید ما و خورشید نمیدانم چند درجه است، نور که به جو زمین میرسد و پاشیده میشود، طیف آبی رنگش به چشم ما می-رسد و ما خیال میکنیم که آسمان آبی است و آسمان اصلا رنگی ندارد. بعد چند لحظه به دیوار طوسی چرک مردهی روبهرویش خیره شد، سبیلهایش را جوید، عینکش را برداشت، چشمهایش را مالید، نشست روی صندلیاش و گفت اصلا آسمانی در کار نیست و اینها همه وهم و خیال است.
قبل از این که برسم اینجا پیروزی را که رد کردم رفتم تا شاید قبر بابا را دوباره پیدا کنم، بعید میدانم یادت بیاید روزی که آن قبر بدون سنگ را نشانمان دادند و من باورم نشده بود که بابای قد بلند من توی آن یک ذره جا، جا شده باشد و به تو نگاه میکردم که سرقبر پدرم چه باید بکنم و تو اخم کرده بودی و نفس عمیق میکشیدی تا به گمانم بغضت را قورت بدهی. حتما یادت نیست، پیرزنی که قبر کناری را بغل کرده بود و از ته قلب ضجه میکشید و غش کرد و دخترش کمک میخواست و تو که پرستار بودی، کمک نکردی و من را کشان کشان روی خاک کشاندی و بردی و اشکهایت را باد میانداخت روی صورت من.
فردای همان روز بود که تصمیم گرفتم بروم دانشگاهی که اسمش را از روی اسم مجید گذاشته بودند تا بگردم ببینم که آسمانی در کار هست یا نه و اگر هست چه رنگی است و اگر نیست چه چیزی بهجایش هست. شاید هم جوانکی پیدا کنم که سرو سینهی کشتی گیرها را داشته باشد و تی شرتهای رنگی بپوشد و سبیل نداشته باشد و درگیر رنگ آسمان باشد. اما تو مجبورم کردی که بروم وسط کارگر بالاتر از کشاورز و شانزدهم آذر، و چه خوب شد که رفتم آنجا، که مهندس شدم و میتوانم پول در بیاورم. آنجا بود که فهمیدم چرا ستارهی بالای دخل بابا سرخ بود که خون کارگران قرمز است که خون انسانها قرمز است چه کارگر باشند و چه کشاورز و چه دانشجو و چه پاسدار، خون همه جا قرمز است.
آنموقع که هنوز توی خانه بودی و من را داشت یادت میرفت، هنوز یادت بود که من از فرزانگان بودم و مدرسهی ایتالیا را هنوز یادت بود و وقتی میگفتم فلانی که همسایه بود یا آن یکی که همکلاسی بود یا دوستها و فامیلها دارند میروند، میگفتی اشتباه میکنند که آسمان همه جا همین رنگ است، اما من میدانم که آسمان رنگ ندارد و تازه آسمان خیالی ما اینجا دیگر آبی هم نیست و رنگ خاک گرفته، خاکی که تا چند سال پیش غریبه بود و تازگیها خاک خودمان هم قاطیاش شده، تا توهم آبی آسمانیمان را به هم بریزد.
گفتم که دارم دورتر میشوم، البته که نباید حرفهایم یادت بیاید. این را آنموقع نگفتم، الان میگویم، دارم میروم. حتما یادت رفته است، اما گفتم که دوست دارم زندگی کنم، از فیلسوفان و تاریخدانان بیزارم، میخواهم برگردم ایتالیا و دوباره فرزانه بشوم. شاید چند سال بعد به اندازهی یک اقیانوس از ایتالیا هم دورتر بشوم. شنیدهام آسمان آنجاها آبی است، البته که من خوب میدانم آسمان رنگ ندارد که بخواهد آبی باشد یا نباشد. برمیگردم ایتالیا و ونک و ایتالیا و نیاوران و جردن و نارمک و طلائیه و خرمشهر و شلمچه و قیطریه و تخت جمشید و اوین و جاده چالوس و پامنار و آزادی و کارگر و کشاورز و شانزده آذر و پیروزی و خاوران و کهریزک را ، و وطنم را، میسپارم به تو، تویی که دیگر یادت نمیآید.
تمت
به مهرماه یکهزاروچهارصدودو
پردیس