مصافحه با نوک کلاغ
نرگس کیانی
«این قلمِ لتهآرتی که خریدهام خیلی برای تمیز کردن خوب است. یکی هم برای فریبرز گرفتم، خوشش آمد، گفت خوب تمیز میکند.» حالا چرا باید اینقدر تمیزشان کند اصلاً، که روی روزنامهی زیر دستش این همه شاخه و برگ و تخم جمع شود؟ میگوید برگ که تویش بماند سر درد میآورد، بعد هم مشتری این شکلی، با برگ نمیخرد. انگار مشتری برگدارش را دیده که بفهمد بیبرگش چه فرقی دارد؟ ساکت میشود. ساکت که میشود خوب است ولی همهاش فکر میکنم نکند وقتی آنجا نشسته و مشغول پککردن است، صدای تایپ کردنم میرود روی مخاش. نه! نمیرود. بیحواس است. نیست. خیلی وقت است که میآید خانهام، قبلا برای یک کار، حالا برای دو کار. چه عیبی دارد که بگویم اولش برای چه کاری؟ پیش نمیآید که کسی، هرازگاهی یک دوست معمولی را برای یک شام معمولی به خانه معمولیاش دعوت کند و هر دو لذتی معمولی ببرند؟ این هم مثل همان است. همان لذت معمولی. شرمنده که اصلاً نه، ولی یک حالیم میکند، انگار هر دستی که من به سر او و او به سر من... هر دویمان میدانیم برای آن است که زودتر... و تمام که شد او بلند شود که برود و من قبل از رفتنش بخواهم که رسید خبر بدهد و او خبر بدهد و پیام بعدیمان برود تا سه روز بعد، چهار روز بعد، برای وقتی که دوباره بخواهیم یا بخواهد برای کار دومش بیاد، همان کاری که گفتم میتواند از خانهام برایش استفاده کند. نمیخواهم جز این هم باشیم، هیچ وقت نخواستهام اما انگشتم را که به پوست گردنش میکشم فکر میکنم با پوست یکی که بودنش طور دیگری باشد، فرق میکند.
هر بار قبل از آمدنش، در حال شیو کردن، چرا به اینها فکر میکنم؟ در حمامی با سرامیکهای صورتیِ کف که تندتند چرک میشوند و سرامیکهای سفید دیوارها، مستطیلی باریک، با یک دوش کوچک و آبی کم و ولرم، آبی کم و ولرم که به زور به طبقه چهارم یک خانه معمولی که تو مستأجر آن هستی میرسد و تو هیچ وقت اعتراض نکردهای چون احمقی، خودت احمقی. به کی اعتراض کنم؟ چند سال است که با آب کم و ولرم دوش میگیری و هر روز صبح فکر میکنی که باید به صاحبخانه بگویی پمپ بخرد و بعدش میگویی نه، قبلش باید به لولهکش بگویی بیاید، شاید عیب از لولهها باشد. عیب از آبگرمکن که نبود. تعمیرکار آوردم. کور بودی ندیدی؟ قرار بود به لولهکش که میآید بگویی سیفون را هم ببیند. خراب است. قرار بود بروی از ساختمان کناری هم بپرسی کجایشان دارد به کجایتان آب میدهد که دیوار پشت بخاری تبله کرده و رنگش دارد ورمیآید. صاحبخانه خواسته بود بروی، وقتی برای تمدید خانه آمده بود، گفته بود بعداً بروی ازشان بپرسی و به او خبر بدهی، نرفتی. نمیروی. واحد کناریات، پیرمردی که وقتی برایش اسنپ میگیری تا به بیمارستان برود و خلط ریهاش را خالی کند به جاش برایت نان سنگک میگیرد... نمیشد به جای این پیرمرد، همسایه طبقه سوم، دیوار به دیوارم بود؟ که قدش بلند است و موهای فرِ کوتاهش را میبندد و صورتش هم استخوانیست. تازه پیرمرد دستش هم زیرش مانده، از هوش رفته، دستش زیرش مانده، خواب رفته، حس ندارد، یک حال دلبههمزنی پیدا کرد وقتی گفت: «میتوانم با شما مصافحه کنم؟» چه کنی؟ گفت «دست بدهم، دارم میروم فیزیوتراپی، میخواهم شما ببینی زور دستم هر بار بیشتر میشود یا نه؟» دستش مثل نوک کلاغ بود، همه انگشتها رو به تو سر خم کرده و مچ رو به داخل آویزان.
پیرمرد را سه سال است میشناسمش، از همان موقع که آمدم این خانه. سه سال است اینجایی ولی انگار هزار سال است آنقدر که سخت میگذرد. خوبی هم دارد البته. مثلاً این که هر وقت بخواهی میتوانی masturbate کنی. انگلیسیاش کمتر آدم را شرمنده میکند. چیز کمی نیست. این که هر وقت بخواهی، بتوانی و هیچ چشمی در حال پاییدنت نباشد که خبر را برای مادرت ببرد و تو فقط هشت سالات باشد و تنها چیزی که بدانی این باشد که وقتی دستت را بین پاهایت فشار میدهی و رانهایت را به هم میمالی، احساس آرامش میکنی. خوبی دیگرش این که اگر بخواهی، میتوانی هفتهای یک بار، دو هفتهای یک بار، گاهی که نمیخواهی ماهی یک بار، یکی را، یکی را که با هم توافق کردهاید، دعوت کنی که روی یک تخت معمولی... باقی مزایایش، سرامیکهایی که لازم نیست چیزی را که بعد از عرق خوردن، رویشان بالا آوردهای همانموقع پاک کنی، میتواند بماند تا هفتهی بعد، ماه بعد و تنها کسی که توی زندگیات باشد، دراز و لاغر با نوکهای رو به بالا چرخیدهی سبیل، کچل با عینکی گرد که هفتهای، ماهی، دو ماهی یک بار، تو از او یا او از تو بپرسید: «میخواهی؟» و باقی وقتها اگر اتفاقی افتاده باشد مثلا ماشینش خراب شده باشد یا تو پریود باشی، خبری بدهید، نالهای کنید یا در حال غصه خوردن باشی که چرا حقوقات را که میدهند دیگر پولی نمیماند وقتی اجارهخانه را میدهی و او بگوید اگر این کار را نداشت بدبخت شده بود. کاری که برایش به خانهی تو میآید. خودت گفتی بیاید، وقتی گفت دیگر نمیتواند برود پیش فریبرز، گفتی وسایلش را بیاورد، برای پککردن هم بیاید. زودتر از آن که مشتری بخواهد، میآید، پک میکند و میبرد. تمرین که کردهای؟ اگر برای چیز دیگری ریختند توی خانهات و اینها را هم دیدند، رو به دوربینی که دارد فیلم میگیرد میگویی: «برای من نیستند ولی این که برای کیست را هم نمیگویم» و او دوباره تکرار کند اگر این کار را نداشت بدبخت شده بود و تو دوباره بگویی حقوقام را که میدهند دیگر پولی نمیماند وقتی اجارهخانه را میدهم و بگویی فکر برگشت دوباره به دو شیفت کاری وحشتزدهات میکند خیلی. صبحها یکجا، عصرها یکجا، چهار سال تمام و یک سالی هست که دیگر اینطور نیست و همان یکجا را هم هر روز فکر میکنی شاید استعفا بدهی، بهتر است استعفا بدهی و بروی و بنشینی و فکر کنی چرا اینطور شد. چرا دیگر نخواستی صبح تا شب کار کنی؟ چرا عصر تا شب کار کردن را هم نمیخواهی؟ چرا اصلاً دیگر نمیخواهی کار کنی؟ چرا میخواهی بروی یک کار دیگر کنی؟ یک کاری که این تق و تقِ دکمههای صفحه کلید لپتاپ، تلفن زدن، ضبط کردن و پیاده کردن را نخواهد. کدام احمقی یک سال تمام به این فکر میکند که باید کاری کند و نمیکند و میترسد و تفریحش این است که گاهی دوستی را که خیلی سال است میشناسد به خانهاش دعوت کند و فکر کند مثل وقتی است که دوستی معمولی را به غذایی معمولی دعوت میکنید برای یک لذت معمولی و تنها افسوساش... نه افسوس زیادی است... دلش میگیرد وقتی فکر میکند کاش با یکی بود که میدانستند همدیگر را طور دیگری... نه که این یکی کیف نداشته باشد، دارد ولی آن یکی حتماً کیف دیگری میدهد تا این که توافق کرده باشید فقط برای کاری مشخص در مکانی مشخص و زمانی مشخص...
با هم توافق کردهایم و این توافق انگار زیر پوستمان رفته و اینها را توی رویش نمیگویم که او را توی خودم، دراز باریکی میبینم که آوردمش خانهام و گاهی دلم میگیرد برای چیزی که نیست وقتی به او که روبهرویم مینشیند و در حال پککردن است نگاه میکنم و فکر میکنم نکند صدای تایپ کردنم میرود روی مخش؟