کسی همهی داستان را نشنیده است!
شفق شکری
... چند جور تشنگی داریم و یکیش دلتنگیست.
این را لیلی میگوید... در حالی که ما همه دورهاش کردهایم و خودمان را به نشنیدن زدهایم. از بس یکریز چیزهایی را که با وسواسِ زیاد درمخیلهاش نشخوار میشود، تکرار میکند، دیگر گوشی برای شنیدن باقی نمیماند. ابداً فرصت نمیدهد حالش را بپرسیم، خودش بیامان گزارش مفصل و مغشوشی از شرح حالش ارائه میدهد که همه را دلزده، افسرده و پراکنده میکند. این اواخر بدجور دیوانه شده است، خب عشق یک نوعِ پیچیده از شیداییست! به شکل ابلهانهای بیوقفه همهجا دنبالِ آقای میم میگردد؛ جیغهای نخراشیدهی کوتاه و ناگهانی میکشد و آستینِ لباسِ آدم را میکَنَد تا تابلوی نئونی مغازه کلیدسازی کوچکی یا بنبستِ بیاهمیتی را نشان دهد که به طور تصادفی هم اسمِ آقای میم درآمدهاند؛ یا یکسره اصرار دارد اثبات کند آن مردِ کاپشن اُخراییِ ریشویِ جلویی در صف تاکسی یا بین جمعیت رونده پشتِ گزارشگر تلویزیون خودش است!
اما جلوتر که میرود ناچارمیشود سریع برگردد. زنِ سی و دو سالهی عجیبیست که هیچگونه تطابقی با هیچیک ازعرفهای مرسوم جامعه ندارد. لباس پوشیدنش شبیه به هیچ یک نفر دیگری در خیابان نیست. اِپُلِ بزرگی برای مانتوهایش دوخته است، طوری که بیش از اندازه چهارشانه به نظرمیرسد و مدام میگوید وینتیج شدم، جورابهای رنگی لنگه به لنگه میپوشد؛ یکی سبز و یکی بنفش، یکی آبی و یکی زرد! و یک سوسکِ هولوگرامی هفترنگ بر روی کیفش سنجاق میکند و خیال میکند خیلی خاص و ویژه است، درست همانند شکل خندیدنهای شیهه مانند و ذوق کردنهای ساختگی و ظاهریاش!…
نیاز به هیچ شنوندهای ندارد همین که بداند اتاق خالی نیست کلمات از دهانش خارج میشوند، بسیارحرف میزند بیآنکه چیزِ به درد بخوری از میانِ حرفهایش دربیاید. در تعریفش میشود گفت به شکل اغراق شدهای مصداق هرچه عشق است! گونهی نادری از آدمیزاد که از تحقیر شدنش مانند غذای لذیذی بسیار لذّت میبرد.
«اصلاً برام مهم نیست که هیچوقت به من علاقهای پیدا نکنه، همین که تا فرصتی مونده، تا هر دومون زنده و جوونیم بهش ثابت کنم واقعاً دوسِش دارم تا آخر عمر برام کافیه...»
اینها جملات لیلیست که الان نمیگوید! شاید هم الان دارد همینها را میگوید امّا ما همه را از بَریم، بس که تکرار شدهاند شبیهِ سخنرانیها و شعارهای سیاسی بچّگانه ودمدستی و بیمعنا به نظر میرسند! از دیشب تصمیم گرفتیم که باید فوراً همه چیز را با او در میان بگذاریم، شاید کمتر درخیالش با آقای میم زندگی کند و هرچه زودتر به واقعیتِ تلخ زندگی بازگردد و دست از پیامها و زنگ زدنهای سمجانه، مزاحمتهای بیفایده و اصرارهای پیاپیاش به بازگشتنِ آقای میم بردارد؛ هرچند او همه را بی پاسخ میگذاشت و از این مزاحمتها اعتماد بهنفس مفرطی مییافت؛ وهمچنین اینکه بیشتر از این همه را با ورّاجی کردن دربارهی احساساتش و تعبیر و خوانش رفتارها و حرکات میم نسبت به خودش بیحوصله و کلافه نکند.
این خصلتِ دوستی ماست، تصمیم میگیریم چیزی را بگوییم كه حقیقتِ تلخیست و بیشتراز آگاهیبخشی، نجات و تسلّی دوستِمان از منجلابی که دَرَش فرورفته، هدف تکه تکه کردن قلب و روح اوست؛ لذت از زخمیست كه با دیر گفتن حقیقت به او زدهایم و پشتش را خالی کردیم و به گمانم ته دلمان از رنجش لذّتی سادیسمی بردهایم؛ چرا که هرکداممان در تنهایی با خود گفتهایم: همین که مشکل اوست خوشبختم، خدا را شکر آنقدر بالغ هستم که درگیر روابطی یک سویه و نافرجام نشوم؛ و یا تلافی یك كینهی کهن است كه بر سرش فرو میریزیم، غرضی که حتی نمیدانیم منشاَش از کجاست و تنه به حسودی زنانهمان میزند گرچه برای حفظ روحیهی خودمان میگوییم: دراو چیزی نمییابم که بخواهد ارزش حسادت کردن داشته باشد، اما این حسادت چه بسا ناشی از شیفتگیِ بیآلایش و خالصش نسبت به میم باشد؛ دلدادگیای که به قول خودش هرگز شتابزده نبوده است، چیزی که موجب تأسف و خشمِ آدم میشود این است که لیلی آنی و یکباره عاشق میم نشده بود، بلعکس این خودِ میم بود که لیلی بیاعتنا و سربه هوا را مانند یک گنجشگ زخمی شکار کرده و اهتمام ورزیده بود تا عاشقش شود، درِ گوشش حرفهای قشنگ قشنگ خوانده بود، قول و قرارهایی ردوبدل کرده بود و صبر کرده بود تا لیلی اهلی شود ومدت زمانِ کمی به اندازهای از لیلی اشباع شده بود نظیرِ کفش تنگی که پا را بزند دلش را زده بود و سپس بی محابا نخ یویو را رها کرده بود. اینکه بی منّتی کسی را در دنیا به این اندازه دوست داشته باشی و آن هم شخصی که به اندازهی سر سوزنی برای دوست داشتنت ارزش و احترامی قائل نباشد، خصوصاً شخصی که فریبت داده است، این شکلی از خلوص و قداست خدایگونه به تومیبخشد و گویی میشود این مهر وعطوفت را تقدیسش کرد و به گمانم ما به همین حسودیم.
هرچند باید این را اقرار کنم که ما از اول هیچکدام به قدر کافی لیلی را دوست نداشتیم. ازهمان دیدار اول در او نوعی دافعه بود که آقای میم و ما را یکجا پس میراند. باید میفهمید بیش ازاین منتظر آقای میم نماند، گرچه این تنها مایهی امیدش بود، دیگرهمه جز او این را میدانستیم که میم حتی به اندازهی یك بندِ انگشت او را گردن نمیگیرد، دیر یا زود روزی معشوقَش را هم فراموش میکرد و با زن دیگری عروسی میکرد، زنی که کمتر از میم او را دوست دارد و این مسئله برای میم کِششیست جدّی، خصوصاً که بدش نمیآید کسی را که سرِ کارش گذاشته و از ته دل دوستش ندارد مجنونوار دوست بدارد و برایش تب کند و آنکه را حقیقتاً دوستش میدارد نادیده بگیرد؛ و ایکاش لیلی این فرمول ساده را میدانست.
آخرهفته پیش در خانهی میم دورههمی گرفتیم؛ شراب سفید نوشیدیم و بیش از حد معمول خوش گذراندیم. به افتخار بازگشتِ دوبارهی معشوق سابقِ آقای میم خودمان را با غذا، نوشیدنی، موسیقی و رقص و غیبت زیر و رو کردیم.
میم چندتا از کتابهایی را كه لیلی برایش خریده بود از کتابخانهاش درآورد و جلوی همهمان به معشوقهاش هدیه کرد. کتابها همه دربارهی چگونه یک رابطه را درست مدیریت کنیم وعشق بودند. چیزی که لیلی هرگز قواعدش را نیاموخت، وگرنه اینقدر بیقرارِ آقای میم نمیماند!
لیلی باید بداند كه در آن ساعتهای مستی هیچ به یادش نبودیم، انگار یکسره از ازل در صفحهی ذهن و زندگیمان وجود نداشت. آن لحظهها به نظرم لیلی یك کودن تمام عیارآمد كه وسط این همه جنگ، بیمهری و مریضی در دنیا به سایهی آقای میم چسبیده بود و تصورِ گرفتن دستهای سرد و عاری از مهرِ میم رهایش نمیکرد.
او مثل دخترهای پانزده، شانزده ساله در پی عشقِ تویِ داستانست. امّا به هر شکلی که فکر میکنم در آخر حسِ نوع دوستی یا همجنسی زنانهام لیلی را همراهی میکند. میبینم بیچاره لیلی خیلی تنهاست وهمین تنهایی جلوی منطقی فکر کردنش به چیزهای اساسی زندگی را میگیرد، چقدر دنبال یك چیزی میگردد که دو دستی بهش بچسبد ونمیخواهد بپذیرد آن چیز صددرصد نمیتواند عشق آقای میم باشد، بیچاره هر یک قدمی که سعی میکند به آقای میم نزدیک شود، او بیست قدم ازش دورتر شدهاست.
او در سطح گیر كرده است و نمیگذارد آب از عمقش بگذرد. نمیدانم شاید هم چیزی نگوییم و سرِ ما را بخورد بهتر باشد...
در آخر دوباره چند ماه دیگر معشوق آقای میم فیلش یادِ هندوستان میکند و آنوقت میم برای فراموشی شکستش به آغوشِ گرم، پذیرا و همیشه بازِ لیلی پناه میآورد و سعی میکند ملال، بیماری، افسردگی، بیپولی و کار را، شاهدی بر غیبت چندماههاش بگیرد. البته این موضوع هم بیتأثیر نیست که ما بیشتر دوست آقای میم هستیم تا او، بیاغراق با میم بیشتر خوش میگذرد.
اولینبار از طریق میم بود که با لیلی آشنا شدیم و حالا نمیتوانیم بپذیریم دوستمان در دورانِ سختِ فراق منطقهی امنی چون دامنِ لیلی را از دست بدهد؛ تازه از وقتی که لیلی را میشناسیم تمامِ عمرش دلش همین را میخواسته و تنها خواستهاش از خدا برگشتن میم بوده است! این را هم محض آرام کردن وجدان خودمان مزهمزه میکنیم!
حقیقتاً نمیدانم لیلی با این همه رنجی که از دست میم میکشد، چه چیزش را دوست دارد؟! اینكه تمام مدّت سركارش گذاشته؟! اینكه تا سر خیابان هم او را همراهی نكرده؟ اینكه دعوت شام لیلی را بخاطر شبکاری و مشغله وکسالت رد کرده و همان شب در کافهای با ما قرار گذاشته و لیلی اتفاقی او را با ما دیده؟ برای اینکه تحقیرش کرده و به او گفته چقدر غیرعادیست؟ یا اینکه به او گفته از هرچه آدمِ صفر و صد بیزار است؟ اینکه بهش گفته چرا هیچ دوست صمیمی همجنسی ندارد؟ اینکه با لایک کردن عکس دخترها در فضای مجازی اعلام حضور کرده در حالی که همهی پستهای لیلی را عمداً رد کرده و به شکلی بیرحمانه به لیلی دهنکجی کردهاست و لیلی عکسِ همهی آن دخترهای زیبا را دیده و تمامِ وجودش آتش گرفته و تا دمدمای صبح خوابش نبرده است؛ صدباری آن پستها و کامنتها و قلبها ولایکهای زیرش را چک کرده است به خیالِ اینکه شاید چشمهایش اشتباه کرده باشند! یا اینكه هر شش ماه یكبار نصفه شبها تماسی با لیلی گرفته و به بهانهی دلتنگی یا جبران نبودنهایش او را به خانهاش کشانده و به دروغ به او گفته است تنها زنیست که تا کنون به خانهاش راه داده است؛ در رختخواب قولی جدی به او داده است و با هم اسم بچههایشان را انتخاب کردهاند و وقتی کارش تمام شده فردا حتی یادش نمانده که کنار چه کسی خوابیده است؟ یا اینکه هروقت دلش خواسته پیامهای لیلی را بی پاسخ گذاشته و هر وقت خودش خواسته به او زنگ زده و توقع پاسخی فوری داشته است، هرگاه حس کرده است که لیلی اندکی ازش فاصله گرفته از ترس اینکه فراموش شود تلنگری بهش زده و تا لیلی به سمتش آمده با رفتاری متناقض و بیادبانه سیلی محکمی به او نواخته است و لیلی را با بینهایت سوال بیپاسخ و دلی شکسته مبهوت جا گذاشته است.
او همیشه لیلی را در آبنمک داشته است، بس که میشود به دوامِ بودنش ایمان داشت. دوست داشتن لیلی مانند یک درخت از جایش تکان نخورده است و این حس اطمینان و امنیت و اعتماد آقای میم را نسبت به بودن دائمیاش تثبیت کرده است.
خوب که فکر میکنم میبینم لیلی بودن خیلی سخت است، اصلاً مهم نیست آقای میم عاشق لیلی باشد یا نباشد، ولی ایکاش لااقل وجدان داشت و اندکی به دوستداشتن لیلی احترام میگذاشت و با او درخور یک دوست رفتار میکرد. هرچند که لیلی معتقد است دیر یا زود میم این واقعیت را خواهد دانست که هیچ زنی نمیتواند بیشترازاو دوستش داشته باشد وهمین موجب میشود این دو خط موازی سرانجام درنقطهای به هم برسند.
اما همهاش مهمل است و رؤیایی ناممکن. به نظر میرسد اگر میم میخواست تا کنون فرصتهای بیشماری برای پشیمانی و جبرانِ رفتارش در رابطه با او داشت. به اندازهی کافی دیر شدهاست و به نظر میرسد پُلی سالم نمانده است.
امشب باید هرطورشده حقیقت را بهش بگوییم؛ خودمان را از این برزخ آزاد کنیم. از حلقه جمع جدایش میکنم... میگویم عزیزم بیا همدیگر را بغل کنیم... محکم در آغوشش میگیرم... سعی میکنم برای آمادگی جملات مناسبی پیدا کنم... دهانش را نزدیک گوشم میبرد... در گوشم چیزی گنگ نجوا میکند... از ته دل خنده میکند... در بین جملاتش اسم آقای میم را میشنوم... باقی همه هیچ...
در باز میشود و میم در آستانهی در با شاخه گلی سرخ نمایان میشود...!