پس‌اندازم برای یک گورکن افغانی کم نیست

پس‌اندازم برای یک گورکن افغانی کم نیست

خاطره دبیرزاده 

لااقل از پستوی پشت غسالخانه که کوچک و ‌سرد است و یحتمل چراغ آویخته از سقفش را که خاموش می‌کند صدای مرده‌هایی که برایشان همان روز یا روزهای قبل گور کَنده خواب را زهرمارش می‌کند، بیرون می‌کشد و می‌تواند همان اطراف آلونکی، زیرپله‌ای چیزی رهن کند و با حقوق بخور نمیرش چند تکه وسیله بخرد و لااقل وقتی می‌خواهد ساندویچ کالباس و خیارشورش را گاز بزند بوی مرده نزند زیر دماغش و خرده نان‌هایی که می تکاند از ریش بلند و نیمه بورش را با مورچه‌های شکم سیر از همسایه‌های خوابیده در چپ و راست اتاقش شریک نشود.

     امروز که داشت گور را می‌کند خوب نگاهش کردم.

     همه گریه می‌کردند...

     دستمال بسته از زیر چشم‌هایش تا پایین چانه‌اش، ریشش ولی انقدر بلند است که از زیر دستمال بیرون زده، خوشبختانه مشخصه‌اش نیست، سر که چرخاندم دیدم همه‌شان همین‌اند، فشن شوی پاریس انگار که موقع «کت واک» آرایش‌ها را یک‌جور می‌کنند تا توجه‌ها برود سمت لباس عوضِ قیافه!

     همه گریه می‌کردند...

     وقتی داشتند می‌بردندت غسالخانه، من از همان دورها داشتم این چیزها را بررسی می‌کردم.

     آخر من‌ که کاره‌ای نبودم که بخواهم بیایم جلو،

     یا بزنم توی سر و کله‌ام،

     یا به زور خودم را بیندازم توی مرده‌شورخانه تا برای بار آخر ببینمت...

     من حتی اگر برایت گریه هم می‌کردم باید از قبل دلیلش را آماده می‌کردم!

     همه گریه می‌کردند...

     خاک را کس دیگری ریخت رویت، وظایف اینجا مشخص است، یکی قبرها را می‌کند، یکی پُرشان می‌کند.

     نمی‌توانستم گریه کنم، یعنی راستش حالا دیگر ناراحت هم نبودم. جمعیت که زیاد شد قاطی‌شان آمدم جلو، نه فکر کنی انقدر جلو که بتوانم راست بایستم بالای سرت یا پایین پایت یا کنار کپه‌خاکِ کمی بالا آمده که حالا رویش پارچه انداخته بودند و گل و میوه و خرما و حلوا، آنقدر جلو آمدم که آخرین لیوان چای توی سینی که پسری دور می‌گرداند سهمم شد، چای دیگر بخار نمی‌کرد، سرد شده بود، مثل تن تو که آن پایین فقط یک لا پارچه‌ی سفید پوشانده بودش...

     همه گریه می‌کردند...

     من چای را سر کشیدم و رفتم،

     خیلی کار داشتم،

     وقت کم بود، شش ساعته باید بر می‌گشتم...

     استارت می‌زنم، دوباره همه‌ی برنامه را در ذهنم مرور می‌کنم، سه باره،

     ماشین روشن می‌شود...

     چهارباره،

     همه گریه می‌کنند...

     شلوغی، چشم‌ها، گریه‌های حالا بی‌صدا از شیشه‌ی شاگرد رد می‌شود، پنج باره...

     همه گریه می‌کنند... این‌بار ولی در خانه،

     نمی‌دانم کدام عکست را گذاشته‌اند و دورش گل ریخته‌اند و شمع روشن کرده‌اند...

 

هیچ‌کس نیست،

     می‌روم سمت نوری که سوسو می‌زند،

     نه، فکر اینجایش را نکرده بودم...

     چهار نفرند،

     پس‌اندازم برای چهار گورکن کم است،

     من فقط یکی‌شان را لازم دارم...

     سرد است،

     من سرمایی‌ام،

     مثل تو!

     در می‌زنم...

     یکی‌شان بدون دستمال روی بینی و دهان در را باز می‌کند...

     نمی‌توانم بفهمم این همان است که قبر تو را کَنده یا نه!

     وقتی ندارم،

     شانس خوبی هم ندارم،

     چاره‌ای هم ندارم جز اینکه شانسم بگوید و خودش باشد...

     خیره در چشم‌های کشیده‌اش می‌گویم راه را گم کردم، ماشینم را کنار جدول قطعه ۴۰۲ گذاشته بودم و الان نمی‌توانم پیدایش کنم...

     استادم می‌گفت لهجه‌ی افغان‌ها شیرین است، کلمات‌شان ناب است و مادامی که داشت دست‌هایش را چپ و راست می‌کرد تا راه را به من بفهماند به این فکر می‌کردم که چه حرف بی‌خودی زده استادم...

     پریدم وسط حرفش و گفتم نمیفهمم چه می‌گوید، گفتم می‌ترسم، گفتم می‌شود همراهم بیایید، و خودم را زدم به گریه، ولی من اصلاً گریه نداشتم، من فقط سردم بود...

     چند کلمه که نمی‌فهمیدم فحش بود یا غر گفت و کفش‌های خاکی پاشنه خوابیده‌اش را پا کرد،

     سر کرد توی اتاق و چیزی گفت و در رابست و راه افتاد،

     قاعدتاً باید دنبالش راه می‌افتادم...

 

همه گریه می‌کنند، شام را خورده‌اند و دختری این‌بار سینی چای را می‌گرداند در خانه، نزدیک‌ترها مانده‌اند یا شاید بعضی‌ها که نرسیدند برای خاک‌سپاری بیایند یا شاید چند نفری که از شهر دیگری آمده‌اند...

 

گفتم صبر کن تا از توی ماشین چند ظرف غذا به شما بدهم،

     صبر کرد،

     کنار صندوق عقب ایستاده بود،

     رفتم نشستم روی صندلی راننده و برگ چک را از توی کیفم درآوردم،

     ایستادم روبه رویش،

     گرفتم سمتش،

     گفت این چیست؟

     و من خنده‌ام گرفت!

     راستش یاد یک سریال طنز مزخرف افتادم!

     خنده‌ام کامل جمع نشده بود گفتم پول!

     آمد چیزی بگوید که گفتم گوش کند...

     گوش کرد...

     با حالت نامطمئنی آب دهانش را قورت داد و گفت من که سواد ندارم اگر پول نشد چه؟

     هیچ‌جوری نمی‌توانستم مطمئنش کنم...

     دو کاغذ دیگر را دستش دادم و گفتم پس‌فردا این نوشته را ببرد به این آدرس و در ازای پنج سکه‌ای که پیش مامان امانت دارم نوشته را تحویل‌شان بدهد...

     تأکید هم کردم دستمال‌پیچ کند صورتش را و یک‌جوری وانمود نکند که بفهمند گورکن است...

 

حالا دیگر همه گریه نمی‌کنند، خانه خلوت‌تر شده و بعضی در سکوت اشک می‌ریزند، شمع‌های دور قاب عکست کوچک شده و شُره کرده روی میز. کسی با فوتی که بیشتر شبیه آه است خاموش‌شان می‌کند، عکست می‌رود در تاریکی و گلایل‌های سفید می‌شود تنها رنگِ متفاوت خانه...

 

من سرمایی‌ام، مثل تو، اما حالا دیگر اینقدر احساس سرما نمی‌کنم یعنی کارهای مهم‌تری که باید انجام‌شان بدهم مثلاً باید همه‌ی اینها را تند تند برایت می‌گفتم دو سه دقیقه بیشتر وقت نداشتم...

     شاید چند ثانیه‌ی دیگر مانده، می‌خواهم نگاهت کنم،

     می‌خواهم دستانت را بگیرم و نگاهت کنم،

     باورت نمی‌شود اگر بگویم حتی احساس گرما می‌کنم این پایین...

     دیگر هیچ صدای گریه‌ای نمی‌آید،

     حداقل تا فردا طلوع آفتاب،

     راست می‌گفت کلمات‌شان ناب است و لهجه‌شان شیرین...

     هر بار که برای محکم کاری بیل را می‌کوبد جمله‌ای مبهم از گلویش بیرون می‌زند... انگار دارند قند می‌سابند توی قلبم.

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید