مثلث شکسته

مثلث شکسته

مهسا ‌فرهادی‌کیا

 

 

یک لکه روغن بزرگ سیاه. کج و معوج. تیره‌ و لیز. مثل یک چاه عمیق، کف آسفالت جلوی در خانه‌ات. جای آن لکسوس سرمه‌ای دو هزار و سه که من خیلی دوستش داشتم و تو هیچ. گفته بودی فقط نقد و این که نباید زیر بار قرض و قوله و بدهی زندگی آمریکایی رفت. دست دوم یا چندم. همین که راه برود و توی این اتوبان‌های درندشت بی در و پیکر جا نگذاردمان کافی بود. نمی‌فهمم چطور خودم را می‌رسانم. فقط می‌دانم که اینجایم، یخ کرده‌ام، تنم مور مور است و ران‌ها و شکمم می‌سوزند. دست می‌اندازم و قفل فلزی حصار جلوی در را باز می‌کنم. «گود مورنینگ!» زن همسایه است. همان که تِرییِر قهوه‌ای دارد. با تعجب نگاهم می‌کند. سگ، کش قلاده‌اش را با گردن می‌کشد و خودش را می‌کشاند سمتم. زیر لب دندان قروچه‌ای می‌رود انگار نشناخته باشد. «مورنینگ» شُلی می‌گویم که به گوش خودم هم غریب است. عادت داشتم برای همسایه‌هایت لبخندهای پت و پهن بزنم؛ انگار بخواهم دل‌شان را به دست بیاورم. الان اما می‌خواهم سر به تن هیچ‌کدامشان نباشد. زن قلاده را می‌کشد و با سگ دور می‌شود. جلوی در شیشه‌ای خانه یکهو قلبم می‌ایستد و کلید از دستم پرت می‌شود روی چمن. زنی با لباس خواب بلند سفید و موهای آشفته توی در شیشه‌ای خانه‌ات زل زده به من. شِت! نگاهی به خودم می‌اندازم. چطور یادم رفته عوضش کنم؟ یک لکۀ قهوۀ بزرگ بدشکل هم از بالا تا پایینش پاشیده. حتماً موقع حاضر شدن. درست یادم نمی‌آید. دولا می‌شوم کلید را از روی چمن‌ها بردارم. نزدیک زمین که می‌رسم انگار چمن‌ها زردتر شده‌اند، جا به جا سوخته، قهوه‌ای کمرنگ تا سیر. تعجب می‌کنم. هنوز ماه سپتامبر است و خیلی زود است اینها این رنگی بشوند. دوست دارم همین‌جا، همین پایین بمانم. روی همین زمین بنشینم یا اصلاً بخوابم. نوک سینه‌هایم از پشت پارچۀ نازک لباس خواب سفید بیرون زده. نگاهی به دور و بر می‌کنم. کسی نیست. نوک سینه و رد شورتم را آرام از روی لباس لمس می‌کنم.  نمی‌دانم چه اما انگار می‌خواهم از چیزی مطمئن شوم. گیج شده‌ام. یادم نمی‌آید چطور از خانه بیرون زدم. فقط تصویر گنگی از حرکت تند دستی یادم می‌آید که فنجان قهوه را تقریباً پرت می‌کند روی میز و بعد سوزشی تیز روی شکم و ران‌ها و این که الان مثل کوهی سنگین دو زانو افتاده‌ام اینجا. به هر زحمتی شده اما سرپا می‌شوم و در را باز می‌کنم.‌

     وارد که می‌شوم چیزی زیر پایم قرچ می‌کند. خرده شیشه است. نگاه می‌کنم می‌بینم گوشۀ پایین در شیشه‌ای به اندازۀ یک مثلث نسبتاً بزرگ شکسته. دلم هری می‌ریزد که لابد واکنش طبیعی بدنم است بیرون از ارادۀ من. با این حال انگار می‌دانم بلایی سرت نیامده. می‌دانم دزیده نشدی یا یک قاتل بی‌رحم از دیوار خانه‌ات بالا نیامده. وقتی نیستی یعنی با پای خودت رفته‌ای این را هم می‌دانم. در واقع خیلی وقت بود منتظرش بودم. اما سخت بود توضیح دادنش که چرا می‌‌دانستم قرار است یکهو غیب شوی. مثلاً آن دفعه که رفته بودیم آن رستوران چینی و تو توی دستشویی زیادی معطلش کردی، یک آن نگاهم به کیف پول و عینک و سوییچ‌ات افتاد که روی میز با دقت و منظم کنار هم چیده شده بودند مثل کسی که لحظۀ آخر اشیاء روی میز را مرتب می‌کند و خیالش که راحت شد از در می‌زند بیرون. وقتی برگشتی تعجب کردم. گفتی رنگ و رویم پریده اما من فقط گیج بودم. یا آن دفعۀ آخر که تا دم در بدرقه‌ام کردی. ماشین را که روشن ‌کردم، سرم را که بر‌گرداندم تا برایت دست تکان بدهم آنجا نبودی و جایت پسر نوجوانی ایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید. یا برق روشن کفش‌هایت زیر نور ماه یا موهای آنکادره‌‌ات وقتی معلوم نبود آخرین‌بار کی آرایشگاه بودی یا قدم‌های بلند و محکمت. یک چیزی توی همۀ اینها بود که توضیح دادنش سخت است. حالا هزاربار هم که می‌گفتی خودآزارم و نباید خودم را اذیت کنم.

     صبح با گریه از خواب می‌پرم. خواب می‌بینم دندان شیری‌ام افتاده و توی دهانم این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. دهانم مزۀ اشک و خون می‌دهد. با چشم‌های بسته گوشی را از کنار دستم برمی‌دارم. صدای گرفته‌ات روی پیغام‌گیر این‌بار دیگر حالتی تهدیدآمیز به خودش می‌گیرد: «آی اَم نات اویلبل ناو، پلیز لیو یور مسیج.» جالب است. با این که منتظرش بودم اما باز غافل‌گیر می‌شوم. مثل مرگ که می‌دانی می‌آید ولی باز هر بار کسی می‌میرد مثل احمق‌ها تعجب می‌کنی. با این حال انگار یک تکه از من توی خواب کنده شده و سر جایش نیست. یک تکۀ خون‌آلود از خودم دارد همه‌جایم حرکت می‌کند و خراشم می‌دهد. اصلاً نمی‌دانم اینجا چه کار می‌کنم. یعنی آمده‌ام ببینم رفتنت چه شکلی است؟ صندلی چوبی لهستانی‌ات رو به پنجرۀ سرتاسر شیشۀ اتاق، کج نشسته. از پشت آن پنجره گلدان‌های حیاط پشتی کوچک و دیوار پیچک‌بستۀ روبه‌رویش پیداست. این همان دیواری است که اِستلا از بالای آن می‌پرید توی حیاط و من دور از چشم صاحبش برایش تشویقی باز می‌کردم و او باز هم می‌آمد. سرت را که از روزنامه بیرون می‌آوردی می‌توانستی ببینی‌شانآآ‌آآ: گلدان‌ها، پیچک، دیوار کرم‌رنگ زیرش و استلا را. زیرسیگاری قلمکار اصفهانت کنار پایۀ صندلی روی زمین است. خالی. یک ته‌سیگار هم آن‌ورتر افتاده که قصه‌اش را نمی‌دانم. شب به شب آخرین کارت این بود که با مایع ظرفشویی و اسکاچ به جانش بیفتی و بعد گودی وسطش را بگیری رو به نور لامپ و بگویی: «خوب شد.» برای هر چیزی مراسم خودت را داشتی. مثلاً هر پکی که می‌زدی، سیگار را می‌گرفتی جلوی چشم‌هایت و سوختنش را خوب تماشا می‌کردی. از اول تا آخر. نمی‌دانم چرا اما این کارت اذیتم می‌کرد. شبیه قاتل‌های خونسردی می‌شدی که به تیغۀ خونی چاقوی‌شان خیره می‌شوند، سرتاپایش را برانداز می‌کنند و حسابی لذت می‌برند. خم می‌شوم زیرسیگاری را بردارم. روی زمین یک لایۀ ضخیم خاک نشسته و زیرسیگاری را که برمی‌دارم رد جای خالیش دایره‌ای می‌شود تیره‌تر. نمی‌فهمم اینجا کی این‌قدر خاک گرفته؟ شاید به خاطر شیشۀ شکستۀ در باشد، شاید هم نه.

     نگاهی سریع به دور و بر می‌اندازم. همه‌چیز اینجاست. انگار چیزی را نبرده‌ای. پوستر «این یک پیپ نیست» بالای میز تحریرت با چهار تکه چسب کاغذی محکم شده. هزار بار دیدمش اما این‌بار یک‌جور دیگر است. در متن‌ها خوانده بودم بارها درباره‌اش. تصویر یک پیپ و نوشته‌ای که می‌گوید این یک پیپ نیست. تضاد بین نشانۀ متنی و نشانۀ تصویری و این سؤال که بالاخره واقعیت کدام است. فکر می‌کنم آیا ممکن است رنه مگریت در سال ۱۹۲۹ به آمریکا، به لس انجلس و به سال ۲۰۲۳ سفر کرده باشد و شاهکار هنریش را که بیشتر یک اثر فلسفی است از روی تو الهام گرفته باشد؟ این که رفتنت هم یکی از همان بازی‌هایت با واقعیت باشد؟ مثل آن روز توی رستوران چینی؟ که بخواهی بگویی این یک پیپ نیست؟ که هیچ چیز آن شکلی که فکر می‌کنی نیست؟ به دور و بر نگاه می‌کنم چند کتاب سوار هم روی زمین کج و راست نشسته. دولا می‌شوم تا اسم‌هایشان را ببینم اما اسم ندارند. روی شیرازه‌هایشان چیزی ننوشته. نای خم شدن بیشتر و بازکردن‌شان را ندارم. یادم نمی‌آید اینجا بوده باشند. سعی می‌کنم یادم بیاید آخرین بار کی اینجا بودم اما نمی‌توانم. هفتۀ پیش بود یا شاید هفتۀ قبل‌ترش. گرد و خاک اتاق آن‌قدر زیاد است که به جز زمین و اشیاء هوا را هم گرفته. انگار باید خاک‌ها را کنار بزنم تا بتوانم دور و برم را ببینم. روی زمین کنار آن مانسترای بزرگ که حالا هم‌قد خودمان شده، دمپایی‌هایت با دقت کنار هم جفت شده‌اند؛ سر دمپایی‌هایت به سمت گلدان است. انگار رفته‌ باشی آن تو و زیر خاک و لای ریشه‌ها گم و گور شده‌ باشی.

با صدای خور خور از جا می‌پرم. «استلا! تو اینجا چی کار می‌کنی؟» روی کاناپۀ روبه‌روی میز تحریر دراز کشیده و به خودش کش و قوسی می‌دهد. صدایش که می‌زنم لای چشم‌هایش را باز می‌کند و با بی‌حوصلگی نگاهم می‌کند و بعد باز چشم‌هایش را می‌بندد. نمی‌فهمم این چطوری آمده تو؟ به مثلث شکستۀ پایین شیشه نگاه می‌کنم. نصف هیکلش هم نیست. نکند در باز بوده، آمده تو و بعد جا مانده؟ اما  ببین چه‌قدر بی‌خیال لم داده. اصلاً  شبیه این نیست که گیر افتاده باشد. پایین پایش روی مبل بشقاب بزرگ غذاست که تهش غذا خشکیده. انگار چند ماه آنجا مانده باشد. بلند می‌شوم می‌روم گوش‌های استلا را ناز کنم. زیر لب غرغری می‌کند و حلزونی دایره می‌زند دور خودش. کنارش می‌نشینم. زیر گوشم چیزی می‌گویی که نمی‌شنوم. دوست دارم روی مبل کنارت لم بدهم اما با سرت به جایی ته سالن اشاره می‌کنی. به میز تحریر. با اشارۀ سر می‌گویی: «برو آن‌جا.» می‌روم. خم می‌شوم روی میز و پیشانی‌ام را می‌گذارم روی دست‌هایم. سینه‌هایم از سردی شیشۀ میز مور مور می‌شوند. ضربه که می‌زنی میز می‌لرزد و دستۀ خودکارها توی جاخودکاری چوبی سرجای‌شان به هم می‌خورند و تلق تلق می‌کنند. دست می‌کنم و ماژیک نارنجی شبرنگی را برمی‌دارم و آرام می‌کنم توی دهانم...  یکهو سرم با شتاب به عقب می‌رود. موهایم را از پشت می‌کشی و با موها تنم را از میز می‌کنی. بالا می‌آیم و می‌آید جلوی چشم‌هایم: «این یک پیپ نیست.»

     حالا کنار میزت ایستاده‌ام، ساعت مچی‌ات با شیشۀ ترک‌خورده‌اش آنجاست، رد خون خشکیده را از لای ترکش با زبان مزه مزه می‌کنم. همیشه دستت است تا روزی که می‌افتد و از وسط ترک برمی‌دارد. اصرار دارم دستت کنی چون تحریکم می‌کند. مثل کوه لباس‌های شسته شده روی صندلیت که اصرار دارم مرتب نکنی یا کف خانه‌ات آن موقع که بنّایی داشتی و تمام کف را کنده بودند و همه‌جا فقط خاک بود و چند جعبه کارتن مقوایی این‌طرف و آن‌طرف روی زمین به جای فرش. می‌گویی که عجب دیوانه‌ای هستم و من می‌گویم که شوخی کردم اما شوخی نکرده بودم. خم می‌شوم سرم را می‌گذارم روی میز و چشم‌هایم را می‌بندم. می‌آیی آن پشت و شروع می‌کنی. «محکم، محکم، محکم‌تر.» فریاد می‌زنم، اما فقط صداهای خفه می‌دهم. دوست دارم جیغ بکشم. دوست دارم بگویم گور پدر همسایه‌هایت و فقط جیغ بکشم. «محکم بکش، محکم‌تر.» صفحۀ ساعتت را که افقی روی کمرم می‌کشی جایش می‌سوزد و ردّی از خون جا می‌گذارد. بعد هلم می‌دهی روی زمین، روی مقواها. پرت می‌شوم آنجا و خاک توی هوا بلند می‌شود. «بزن، بزن... محکم‌تر...» «ماسا...» زیر سنگینی تنت و لای دست و پا زدن‌هایم از بین صدای همهمه و بوی قهوه صدایم می‌زنند. «ماسا» مثل این باریستاهای استارباکس که «مهسا» توی دهان‌شان نمی‌چرخد اینجا.«ماسا، امریکانو فور ماسا.» چشم‌هایم را باز می‌کنم و سرم را از روی میز برمی‌دارم. نوک سینه‌هایم سفت و سرد است و احساس می‌کنم خیس شده‌ام. معذب می‌شوم و پیراهن خواب را مچاله می‌کنم لای پاهایم. دوست دارم با خرت و پرت‌های روی میزت بازی کنم. خط‌کش فلزی، پرگار، ذره‌بین، کولیس، چند راپید و یک مشت ماژیک. پرگار را برمی‌دارم و با سوزنش زیر ناخنم را تمیز می‌کنم. دوست دارم فشارش بدهم تا وقتی که آن نقطۀ قرمز زیر ناخنم ظاهر شود. هر چه فشار می‌دهم اما نمی‌شودید‌آید. «حملۀ آمریکا به ایران.» پرگار را پرت می‌کنم کنار و روزنامه را می‌قاپم. از این تیترهای جنجالی همیشگی‌شان است لابد و حداقل مال دو سه روز پیش که خب می‌دانم از این خبرهای خوش نبوده. با این حال وسوسه‌ می‌شوم ببینم چیست. مثل وقت‌هایی که روی میزت بودیم. چند بار وسط کار یواشکی چشم باز کرده بودم و سعی کرده بودم روزنامۀ روی میز را بخوانم. یک بار یادم است تا به «صدها کشته و زخمی» رسیدم، آمدی. می‌آیم بخوانمش اما نمی‌توانم. چشم‌هایم خط‌ها را در هم می‌بینند. عصبی شده‌ام. خودم می‌دانم مال اعصاب است. یک خودکار برمی‌دارم تا حاشیه‌اش را خط‌خطی کنم. این کار آرامم می‌کند. اما خودکار خشک است. چندتای دیگر هم برمی‌دارم اما همه خشکند. عجیب است. همه‌شان با هم... بعد نگاهم می‌افتد به جایی پایین خط‌خطی‌هایم. سی‌ام سپتامبر دو هزار و بیست و چهار... دوباره نگاه می‌کنم این بار با دقت: سی‌ام سپتامیر دو هزار و بیست و چهار. گیج و ویج‌تر از آنم که بدانم امروز چندم است، اما می‌دانم که سپتامبر است و سال دو هزار و بیست و سه. یعنی چه؟ قلبم می‌ریزد. عرق سرد روی تنم می‌نشیند. به دور و برم نگاه می‌کنم. چرا اینجا این‌قدر خاک گرفته و این که استلا... احساس خفگی می‌کنم. فکرم درست کار نمی‌کند. یک چیز سنگینی می‌افتد روی سینه‌ام و قلبم را فشار می‌دهد. یک صدایی از دور داد می‌زند: «ماسا» وحشت می‌کنم. هوای تازه. دارم خفه می‌شوم.

     نمی‌فهمم چطور اما وسط کوچه‌ام. آفتاب حالا آمده وسط آسمان و روی همه چیز را لایه‌ای از گرما و درخشش پوشانده. انگار همه جا قشنگ‌تر شده. نگاهم به چمن‌های سبز سیری می‌افتد که زیر آفتاب برق می‌زنند. اینها که... بعد چشمم می‌افتد به یک چیزی... لکسوس است. لکسوس سرمه‌ای... نمی‌فهمم. درست مثل آن روز توی رستوران چینی. یک چیزی سرجایش نیست. قلبم تند تند می‌زند. «لباس‌شو ببین.» دستی روی شانه‌ام می‌خورد. برمی‌گردم. می‌گویی: «این پیرهن‌تو ندیده بودم چه‌قدر بهت میاد.» به خودم نگاه می‌کنم. پیراهن کتان سفید تا زیر زانو با کمر پهن و دامن کلوش. پاکت خرید را می‌گذاری زمین و همین‌طور که بغلم می‌کنی می‌گویی: « اینو بپا نریزه رو لباست، حیفه.» به دستم نگاه می‌کنم که لیوان مقوایی استارباکس را سفت چسبیده. توی قسمت اسم با دست‌خط کج و کوله با ماژیک نوشته ماسا. دستم را می‌گیری. «بیا تو، ناهار یه چیزی می‌خوریم بعد می‌ریم پیاده‌روی.» جلوی پیشخان آشپزخانه به دست‌هایت خیره می‌شوم که کندتر از معمول یک چیزی را روی تخته خرد می‌کنند. می‌گویی: «راحت باش بشین من الان میام.» دور و برم تار است و سرم گیج می‌رود. روی مبل که می‌نشینم استلا آنجا نیست. سرم را بالا می‌آورم. ردیف کتاب‌ها، زیرسیگاری و دمپایی‌ها هیچ‌کدام آنجا نیستند. از جایم بلند می‌شوم و می‌روم سمت میز تحریر. روزنامه آنجاست: سی‌ام سپتامبر دو هزار و بیست و سه. سی‌ام سپتامبر دو هزار و بیست و سه. سی‌ام سپتامبر دو هزار و بیست و سه... بعد ده بار باز هم همین است. صندلی را می‌دهم عقب و می‌نشینم. سرم را می‌گذارم روی میز. «می‌خوای بمونیم خونه اگه خسته‌ای؟» «نه خوبم فشارم افتاده فکر کنم یه کم... گرسنه‌ام... الان میام کمکت.» از جا که بلند می‌شوم یکهو یاد چیزی می‌افتم. برمی‌گردم و می‌روم سمت در و پرده را می‌زنم کنار. گوشۀ در شیشه‌ای به اندازۀ یک مثلث شکسته و ریخته. نمی‌دانم چه‌قدر معطلش می‌کنم اما انگار از دور صدایت را می‌شنوم که می‌گویی: «بیا غذا یخ کرد.»

اکتبر ۲۰۲۳

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید