گوگال

گوگال 
مدیسه بطهایی 

 


رضا 
باید به عروسی طاووس می‌رسیدم. داشتم درست رانندگی می‌کردم، آروم و با دقت. بیرون هم نمی‌زدما. ولی زیادی که به خط‌های جاده نگاه می‌کردم، ماشین خودش کج می‌شد بیرون از جاده. اون‌وقت حتی آروم‌تر از قبل می‌رفتم. با دقت‌تر. از یه جایی از جاده، خط‌کشی‌ها پاک شده بود. انگار جاده با زمین یکی می‌شد. این موقع‌ها باید خیلی حواسم رو جمع می‌کردم. باید آروم‌تر می‌رفتم. داشتم هم آروم‌تر می‌رفتما. مطمئن بودم که بین دو خط رانندگی می‌کنم. همین‌طورکه آروم می‌رفتم، دیدم جاده رو آب برداشته. آب از یخچال کنار جاده شُره کرده بود. آب تا درۀ اون طرف جاده هم ریخته بود. تا پای گل‌ها و سبزه‌های رنگ و رو رفتۀ وسط دره هم رفته بود. صدای لاستیک‌های ماشین رو روی خیسی وسط جاده دوست داشتم. صدای خیسی جاده تشنه‌ام می‌کرد. یادم افتاد قبل‌تر از اینکه ماشین رو بردارم هم تشنه بودم. تصمیم گرفتم تندتر برم. اون‌قدر تند رفتم که آب جاده حتی روی صورتم هم می‌پاشید. خیسِ خالی شده بودم. زبونم رو بیرون از دهنم کردم. آآآ... قطره‌های آب، روی صورت و زبونم می‌پاشید. خنک شدم. از رانندگی زیاد، زانو درد گرفته بودم. از خیسی زانوهام چندشم می‌شد. جلوتر که رفتم، جاده بسته بود. گچ و سنگ، ریخته بود وسط جاده. کاریش هم نمی‌شد کردا. یا باید کل راه رو برمی‌گشتم یا همون‌جا می‌موندم تا جاده باز می‌شد. ماشین رو کنار جاده نگه داشتم و کنار ماشین ایستادم. زیپ شلوارم رو پایین کشیدم. سوسک سیاهی یه کم دورتر از من بود. روی پا چرخیدم و شاشیدم روی سوسک سیاه. سوسک سیاه دور خودش می‌چرخید و وقتی راه می‌رفت رد زردی می‌کشید روی زمین. تا زردی سُر خورد رفت زیر ماشین. رفت تا پای گل‌های کنار جاده. ولی حواسم بود کسی نبینه ها. از دور صدای آژیر ماشین پلیس می‌اومد. زیپم رو بالا کشیدم و همون‌جا منتظر موندم تا جاده باز شه. موندم و ماشین رو پشت تپۀ خاک و سنگ نگه داشتم. همون‌جا هم خوابم برد. یهو با صدای بوق ماشین پشتی از خواب پریدم. سنگ‌ها دیگه وسط جاده نبود. ماشین پشتی، طوطی بود. جاده رو هم اون باز کرده بود. راه افتادم. طوطی هم با ماشین قرمز قراضه‌ش پشت سر من اومد. طوطی از کنارم رد شد. بوی لاک می‌اومد. عصبانی شدم که ازم جلو زده. می‌دونستم طوطی سر پیچ آروم‌تر از من می‌رونه. آخه طوطی بدش می‌آد از خط‌ها بیرون بزنه. مخصوصاً سر پیچ. برای همین وقتی به پیچ رسیدم، ازش سبقت گرفتم. ژیژژژ. تا از کنار طوطی رد شدم اونم گازش رو گرفت. حالا هی من برو، هی طوطی برو. خیلی جلوتر از اون بودم. همین‌طور که با سرعت می‌رفتم، با کله رفتم توشکم مملی. 

 

طاووس 
باید حموم کنی. ولی من می‌ترسم ولی. عروس که نمی‌تونه کثیف باشه. آخه من که کثیف نیستم آخه، تازه حموم کردم. آخرین بار با مامان حموم رفتم، کیسه کشیدتم. انقد محکم کیسه‌م کشید که پوستم کنده شد اصلاً. رضا هم بردیم. خیلی کوچیک بود. خیلی هم تمیز شد. این‌جوری نبود رضا. مملی ولی بزرگ بود. با احمد و آقاجان می‌رفت حموم. از اون موقع من هنوز تمیزم. حموم که ترس نداره. ولی من تنهایی می‌ترسم ولی. تنهایی می‌ترسم چشمام رو ببندم. یعنی تنهایی وقتی موهام رو می‌شورم، چشم‌هام بسته‌ست، می‌ترسم. می‌ترسم از پشتم بالا برن. اگه با طوطی برم نمی‌ترسم. خوبیَت نداره دو تا دختر جلوی هم لخت شن. آخه ما که کامل لخت نمی‌شیم آخه. واسه همینم از وقتی مامان رفت پیش خدا، من دیگه حموم نرفتم. رضا ولی یه روزایی که خودش رو تو حیاط می‌شوره، وقت‌هایی که هوا گرمه -مثلاً تابستون‌ها مثلاً- شیلنگ رو سمت ما هم می‌گیره یه وقتایی. خیس‌مون می‌کنه. زشته پسر رو دختر آب بپاشه. اصلاً رضا پسر که نیست اصلاً. داداش‌مونه رضا. پسر همسایه هم خیلی وقته دیگه نمی‌یاد لب دیوار. بالای درخت هم نمی‌شینه. بالای درخت گردو. درخت گردو هست هنوز، ولی خیلی وقته دیگه گردو نیست. دختر نباید با پسر غریبه حرف بزنه. ولی من که با کسی حرف نمی‌زنم که. وقت‌هایی که حامله می‌شم خیلی چندشم می‌شه. یعنی اون روزای قرمز یعنی. ولی بازهم از ترس سوسک‌ها حموم نمی‌رم. اون شب هم دعا می‌کردم لباسم قرمز نشه یهو. آخه عروسیم بود آخه. مملی تخم مرغ آورده بود. همه‌ش هم شکسته بود همه‌ش، رضا گفت که تو راه شکسته. رضا هم خودش ندید ولی. طوطی فقط دید که مملی تخم مرغ‌های شکسته رو آورد. آخه من تو اون یکی اتاق لباس می‌پوشیدم آخه. 
     مملی گفت: یه کم بخوابم بلند می‌شم خاگینه درست می‌کنم. 
     ولی نکرد داداش. مهمونا هم داشتن می‌اومدن. برای عروسی که نمی‌شه به مردم خاگینه داد. آخه فقط تخم مرغ داشتیم آخه، اونم شکسته بود. از اتاق که بیرون اومدم طوطی و رضا برام جشن گرفتن. ولی مملی قهر کرده بود ولی. خاگینه رو هم من درست کردم اون شب. آدم نباید با لباس سفید وایسته سر اجاق. ولی من مواظب بودم لباسم کثیف نشه ولی. تخم مرغ‌های شکسته رو آروم از تو کیسه ریختم تو ماهیتابه. اصلاً یه قطره‌ش هم روم نریخت اصلاً. وقت خوردن همه‌ش پوست تخم مرغ از دهن‌مون در می‌آوردیم همه‌ش. مهمون‌ها نیومدن اون شب. ولی صداشون از تو کوچه می‌اومد ولی، تو نیومدن. یعنی طوطی نذاشت در رو باز کنم. 
     گفت: تو راه اینجا، بچۀ یکی از مهمون‌ها اُفتاده لای دست و پا. بچه استخون‌هاش ترکیده بچه. بچه رو می‌برن بیمارستان. برای همین مهمون‌ها امششب هم نمیان. 
     بعدش هم در اتاق رو قفل کرد. من ناراحت شدم خیلی. آخرین لقمه رو گرفتم و رفتم کنار مملی نشستم. لقمه رو گذاشتم تو دهنش. نخورد. حتماً خوابیده بود. شاید هم قهر کرده بود شاید. لقمه از گوشه لبش افتاد، مملی. 

 

طوطی 
تو حیاط داشتم ماشین‌مو با لاک قرمز رنگ می‌کککردم. لاک رو بتول خانم بهم داده بود. از کککوچه صدای داد و بیداد می‌اومد. در رو باز کردم. همه توی کککوچه می‌دویدن. انگاری داشتن از یه چیزی فرار می‌کککردن. از لای در نگاه  کردم. بچه‌ای لای دست و پا اُاافتاده بود. همه از روش رَد می‌شدن. استخون‌هاش زیر دست و پا صدای عَععجیبی می‌داد. یه نفر سیاهپوش، مثل گوگالی که گه‌ش رو گگگم کرده تو کوچه راه می‌رفت و عَععربده می‌کشید. صدای هواپیمای جنگی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. مثل صدای سرگین غلتونی که از کککنار گوش‌ت رد می‌شه. گوگال دوم با موتور پر از سر و صدا پپیداش شد. من فهمیدم هواپیمای جنگی‌ای در کککار نیست. ولی تو کوچه جنگ بود. از گوگال‌های سیاه تو کککوچه ترسیدم. در رو سریع بستم و رفتم تو خخخونه. رضا گوشۀ فرش کککنار سنگ و گچ ریخته ی دیوار خوابش بُرده بود. دیوار دستشویی دلمه کککرده بود. هر روز هم یه تیکه‌ش روی فرش می‌ریخت. با جارو اونجا رو تمیز کککردم. همون موقع در حیاط باز و بسته شد. مملی اومد. مملی با تخم مرغ اومد. تخم مرغ‌ها رو کککنار اُجاق گذاشت. همه‌ش هم شکسته بود. بعد هم گوشۀ اتاق نشست و کککله‌ش رو توی دستانش گرفت. 
     گفت: یه روسری بیار داداش سرشو بپیچه. 
     من هم از وسایل طططاووس براش روسری بردم. شاید هم روسری مادددر بود. 
     گفت: یه کم بخوابم بلند می‌شم خاگینه درست می‌کنم. 
     ولی نکرد. همون سه کککنج اتاق دراز کشید. پیش رضا رفتم. از کنار یخچال کککه رد شدم، پاهام خیس شد. پشت سر رضا نشستم. جورابای خیسم رو از پا دددر آوردم. ماشینم رو کککه حالا دیگه خشک شده بود، آماده کردم تا با رضا مسابقه بدم. چند بار صداش کککردم. بیدار نشد. با دهن این‌جوری بببوق زدم. بیب بیب... از خواب پرید. مسابقه ما هم شروع شد. رضا خوشش نمیاد ازش جلو بزنم. عَععصبانی می‌شه. ازم سبقت گرفت. همین‌طوری با کککله رفت توی شکم مملی که دراز شده بود وسط جادهٔ ما. از ترس مملی ماشین‌ها رو جمع کککردیم. طاووس هم بیرون اومد. با یه لباس سسسفید. رضا روی قابلمه می‌زد. طاووس می‌رقصید. منم می‌خوندم. خیلی سر و صِصدا کردیم. بیدار نشد مملی. 

 

بتول 
سوزن و سِنجاق داریمان. سوزن و سِنجاق داریمان. سوزن و سِنجاق داریمان. سوزن و سِنجاق داریمان. سوزن و سِنجاق داریمان. بَضیا حوصَلَه شان مِکَشَد هَف بار مِگَن امایا من حوصَلَه شَ ندارم پَی بار مِگَم. سه روز بود هوا دومان کَردَه بود، شَستِم خبردار شُدَه بود قرارَس یه چی پیشامَد کُنَد. مرغ همسادَه مانَم چَن روز بود خروز مُخاند. به گوش علی خوانده بودم کی اَز زیر درخت گُردو رَد نَشَد، امایا گوشش بدهکار نیس. اینا دیَه دَس روشانَ با آب آلوچَه شُستَن اَنقَصتَنی جلوی روم هی زیر شاخای درخت مِجَد این رو اون رو، جان اِستانِ من شُدَس. اینم بِگَما این درخت گُردو ریشاش دَ حیاط ما نیس، مال هَمسادۀ دَس‌راستی مانَس، شاخاش بِلَن شُدَس اِفتادَس تا لَبِ هِرَۀ دیفالِ حیاط ما. 
     آدم کی دَ خانه نباس گُردو بکارَد، شُگوم ندارَد، آدمیزادَس شبی وَختی بی‌وَختی مِرَد حیاط دَس به آبی چیزی، حواسش نیست قُر پاش کَش میاد مَژبورَس واستَد. یوهو سر مِگَردانی مِبینی اَی دِلِ غافل زیرِ شاخایِ گُردویی، اومُد نَدارَد خاب، دیدی‌مان کی مِگی‌مان. حالا که دیه قدرتی خدا جای گُردو، از این شاخا فقط سوسک و گوگال میاد دِ خانمان. 
     نور به قَبرِش ببارَد حُسُن آقا شووَرِمَ دَ زِندَه بوده گیاش مِرفِستادَم بالای دیفال بِبُرَد این شاخارَ. اما الان کی اونم دَسِش اَ دُنیا کُتاس. علی ام کی نَمُکُنَد، اون عادلم کی نبین الان اینجاست، سالی به دَوازدَ ما یادِش نَمیاد نَنَه دارَد، رَف زَنِ تیرانی اِستاند دیَه هیش این وَرا پیداش نیس، کَرسِ شانِشانَس پاشان اینوَرا وا شَد... 
     مَنَم کی دیَه وارَم اِسکیلیدَس با این لِنگِ عیبَ جَر، هیش نَمدانَم اَ جام جُم بوخورَم چه بِرَسَد بُخام بِرم لب دیفال اَرَه به دَس. علیا مِگَد من به این چیزا اِعتِقاد ندارَم. دَری وَری اَس! الان باس بِرَم کِران کِران بیارَمِش بِگَم چَشمایِ کورِتَ وا کُن خوب نیگا کُن. چِ فایدَ؟ اونی کی نَخاد بیبینَدا نَمِبینَد. روم به دیفال نَعوذَم بالله اون خدارَم بَندَه نیس اَصَن قبول نَدارَد این چیزارَ. 
     این حیوانَکیام، هَمسادَه‌مانَ مِگَم، خودِشان کی نَکاشتَن این گُردو رَ، همون وَختا کی حاج آقا نَمدانَم چی چی، اسمِشَم خاطِرِم نیس این حیاطَ داد بِشِشان، این دِرَخ بود دَ باغچَه، خدا رَحمَتِش کُنَد آدَم دَس به خیرِ خوبی بود. این بَندای خُدام ننَه آقاشان زِندَه بودن اون سالا. زِندَگی‌شان اِنقَدرام دیه شِلِم شِرتِق نبود، به رَوال بود. البَت اینم بِگَما یه تُخم سالمم دَ این خانَوادَه ندیدَم من هر هَفتاشان یه جور کوتِ نَنگِ ریقو. عینَهو خروز جنگی مَفتَن به جان هَم. اَ را نَرَسیدَه یا با هَم گَلاویز مِشُدَن شیکَم ِ همدیَه رَ سُرفَه مِکَردَن. هیچَم معلوم نَبود سَرِ چی با هم مِجَنگَن. هَنوزِم دَعواهاشان مِثِ روزای باهارَس یه دیقَه مِبارَن یُخدَه دیه آفتابَس. بیشتر اَز دَ پونزَسالَس ننه آقاشان مُردَن. یه دانَه اَز بِرادَرام عَمَله بود چَن سال پیشا سَر عَمَلگی نمدانَم چِ بلایی سرش اومَد اِفتاد مرد مثل همین یکی. دَوَندَگی‌ام کَردَنا اما بهزیستی قَبولِشان نَکَرد مُگُفتَن اینا مُشکل ندارَن ساقِ سالِمَن، ما نَمتانیمان اینا رَ تحت پوشش درآریمان. آخِرِشَم نَفهمیدَن اینا هَمَه‌شان یه چیزی‌شان مِشُد. همین یه دانَه بِرادَر، مملی بود کی شیکَم اینارَ سیر مِکَرد، اینم کی آخِر عاقبتِ مملی... 

 

علی 
ما رو زودتر فرستادن خونه. گفتن به علت آلودگی هوا! مادرقحبه‌ها. صدقه سری نیروگاه، مازوت صبحونۀ هر روز ماست. موقع سیگار کشیدن، نمی‌دونیم سیگار رو تو ریه بدیم ضررش بیشتره یا این هوا رو؟ ما هم سر خر کج کردیم و برگشتیم خونه. سگ صاحبش رو بگی پیدا می‌کرد تو اون شلوغی، پیدا نمی‌کرد. ون و یگان ویژه و این لباس‌سوسکی‌ها، همه بودن خلاصه. سر کوچه که رسیدم، دیدم این لباس‌شخصی‌ها با باتون افتادن به جون مردمِ تو کوچه. یکی یه پای دیگه قرض کرده بودن همه، می‌دوییدن تو هر سوراخی که پیدا می‌کردن، از دست این حروم‌لقمه‌ها. من هم بدو رفتم تو خونه و در رو هم شش قفله بستم پشت سرم. ولی طاقت نیاوردم. از سر دیوار نگاه کردم. دو تا از لباس‌سوسکی‌ها دختری رو گرفته بودن و گوشۀ دیوار می‌زدنش، می‌مالیدنش. 
     یکی‌شون به دختر گفت: مگه همینو نمیخواین شما؟ 
     دختر هی گریه می‌کرد، جیغ می‌زد. هیچ‌کس کمکش نمی‌کرد. موبایل‌مو درآوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن. دیدم مملی هم ایستاده دم در خونه‌شون و داره اونها رو نگاه می‌کنه. یکی از لباس‌سوسکی‌ها متوجه مملی شد و سمتش رفت. دوربین رو گرفتم سمت مملی. از لای برگ‌ها دیدم با باتون زد به کیسۀ دست مملی و هر چی که تو دستش بود رو انداخت زمین. 
     گفت: واینستا اینجا! 
     مملی همون‌جا ایستاد و گفت: هوی...تخم مرغ‌هامو شکستی! 
     مرتیکه جاکش یه ضربۀ دیگه به سر مملی زد و گفت: تخم مرغ که هیچی، نری تخماتم به گا می‌دم. یالا گم شو! 
     بعدم چرخید و با چرخشش، سه دور دیگه ام تو لباسش چرخید و برگشت سمت دختر. مملی نشست روی زمین و دست‌شو به سرش گرفت. کیسه و سطل‌هایی که همیشه با خودش سر کار می‌برد رو از روی زمین جمع کرد. لباس‌سوسکی‌ها دختر رو کشون کشون روی زمین کشیدن و با خودشون بردن. یه سوسک زیر بغل دختر رو گرفته بود وسوسک دیگه سینه‌ش رو. مملی هم دست به سر رفت تو حیاط خونه‌شون. موبایل‌مو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم. 
     از لای درخت از مملی پرسیدم: خوبی مملی؟ 
     متوجه من شد که لای شاخ و برگا بودم، گفت: آره... تو می‌دونی دختره چی دزدید بود؟ 
     گفتم: دختره چیزی ندزدیده! 
     گفت: آها... حتماً کسی رو کشته. 
     منتظر جوابم نشد. سطل‌هایی که دستش بود رو گذاشت کنار درخت و رفت تو خونه، مملی. 

 

عادل
اشتباه کردم از کردستان نرفتم. امیرآباد غلغله بود. گله به گله مأمور وایستاده بود دو طرف خیابون. تا برسم قزل‌قلعه یک ساعت طول کشید. از اونجا یه سری خرید کردم که بیارم خونۀ مادرم. بعد چند وقت اومدم دیدن‌شون. وقتی رسیدم، قیمه‌آبدار درست کرده بود. قابلمۀ کوچیکی هم برای همسایۀ بغلی برده بود ولی کسی در رو به روش باز نکرده بود. از من خواست از دیوار حیاط بالا برم تا ببینم چه خبره. برای اینکه خیالش راحت شه، مثل بچگی‌ها از درخت گردو بالا رفتم. رفتم بالای دیوار و با سنگ زدم به در شیشه‌ای حیاط‌شون. هیچی به هیچی. پریدم پایین. افتادم کنار گوگالِ سیاهی که سرگینی چند برابر خودش رو می‌غلتوند روی زمین. از پشت در شیشه‌ای دیدم برادر بزرگ‌تر طاق‌باز خوابیده گوشۀ اتاق. چشم‌هاش به سقف خیره مونده بود. بقیه هم هر کدوم یه طرف ولو شده بودن. با پشت دست به در شیشه‌ای می‌زدم. حلقه‌م محکم می‌خورد به شیشه و صداش می‌پیچید تو حیاط. 
     صدا کردم: مملی... رضا بیدارین؟ 
     برادر کوچیکه، رضا هِلک هِلک اومد و در رو باز کرد. پیر شده بود رضا خیلی. نشناختمش اول. موهاش یک‌دست سفید شده بود. باید حالا پنجاه سال رو داشته باشه، در رو که باز کرد، انگار تخم مرغ گندیده‌ای تو یخچال بو گرفته باشه، سرم رو کردم توی یقۀ بلوزم و نفسم رو حبس کردم. یکی یکی بیدار شده بودن. همه الّا مملی. سرش، با روسری بسته شده بود. صورتش سبز بود و چشم‌هاش سرخِ سرخ. سریع به آمبولانس زنگ زدم. نیم ساعت بعد آمبولانس اومد. درست بیست دقیقه بعد از پلیس. علی و مادر هم که با صدای آمبولانس کنجکاو شده بودن، اومدن. مادر دخترها رو به اتاق دیگه برد. مملی رو معاینه کردن و بعد پتو رو کشیدن روی سرش و گفتن که چند روزه مُرده. 
     علی موبایلش رو درآورد، انگار که چیزی بخواد نشون بده و به سمت دکتر رفت. پلیس، دکتر رو کنار کشید و با خودش برد توی حیاط. علی انگار که پشیمون شده باشه، موبایلش رو برگردوند توی جیب شلوارش و بعد هم سرش رو انداخت پایین و رفت تو کوچه. مملی رو که با خودشون می‌بردن، رضا داد می‌زد: من با ماشین رفتم تو شیکم مملی. 

شهریور ۱۴۰۲ 
سپتامبر ۲۰۲۳ 
لس‌آنجلس

 

 

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید