از این کُلتهای جونیورِ ۲۵ کروم
مهرداد متقی
از توالت بد بوی دانشکدۀ صدا و سیمای جمهوری اسلامی شروع شد. وقتی داشت صورتش رو میشست، سرش رو که از روی دستشویی بالا آورد، تا اومد توی آینه نگاه کنه اول یه طعم تند رو چشید و بعدش یه بوی بد توی دهن و دماغش پیچید. فکرکنم داشت عُق میزد که سیاه شد براش تصویر. همه جا سیاهه. ولی شاید یه طور دیگه براش رقم بخوره.
البته میدونید برای ما ایرانیها خیلی هم خوب رقم نمیخوره. چرا؟ چون کلاً تو صف رقمهای خوب نبودیم. میگی چطور؟ میگم برات، به ارقام تاریخهامون خوب نگاه کن:
۳ آبان ۱۱۹۲، اول اسفند ۱۲۰۶، ۲ تیر ۱۲۸۷، ۲۵ آبان ۱۲۹۳، ۳ اسفند ۱۲۹۹، ۱۱ آذر ۱۳۰۰، سال ۱۳۳۲، ۱۹ آبان ۱۳۳۳، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، دهه شصت کلاً، ۱۸ تیر ۱۳۷۸، ۲۳ خرداد ۱۳۸۸، ۷ دی ۱۳۹۶، ۲۴ آبان ۱۳۹۸ و سال ۱۴۰۱.
دستگیرش کردن یه پارچۀ کثیف بوگندو رو کردن بین آروارههای بالا و پایینش که صداش در نیاد. سرش توی یه کیسۀ مشکی برزنتی کُلُفت بود که با یک بندیلک دور گردنش سفت شده بود. دستاش رو هم از پشت دستبند زدن. بردنش کجا؟ معلوم نیست. انداختنش تو یه ماشین پژو پرشیای مشکی. بهزور کردنش تو ماشین. خود عوامل خَدوم پنج نفر بودن. یه خُرده مظنون مورد نظر ما هیکلیه. بقیۀ برادرها هم گولاخهایی بودن در نوع خودشون.
حالا خودش میگه تو ماشین چه خبر بود. راستی تا یادم نرفته جهت دوستان نسل جدید: همین دهۀ نودیها، دهۀ هشتادیها. ما کلاً در حافظۀ تاریخی بصریمون چند تا ماشین هست که تو ذهنمون بدجوری تداعی همه چیز رو میکنه جز شادی و آرامش. یعنی الان من پژو پرشیای مشکی گُلزده ببینم برای عروسی فکر میکنم عروسی یکی از برادران خَدوم وزارته. مثلاً پاترول چهار در سفید یا کِرِم، پیکان کِرِم یا سفید، تویوتا لَندکروز، وانت خاکی رنگ و همین اواخر آمبولانس بزرگا. الان دیگه از الگانسهای بهشت زهرا هم نمیترسیم. میگیم تهش غَسالخونهست. بگذریم.
حالا خودش میگه تو ماشین چه خبره:
. . .
انداختنم کف ماشین، یهکم هیکلم درشته. به زور فشارم دادن بین صندلی عقب و صندلیهای جلو. دندههام داشت خُرد میشد، ولی بالاخره کف ماشین تنگ و تُرش جام دادن. دماغم بوی گَندِ نَم یه ماشین دولتی رو خوب حس میکرد. سالها بود که توی این ماشین رو نَشُسته بودن. شانس آوردم که ماشین از داخل وسط عقب پالونی نداشت، وگرنه شکمم میاومد تو حلقم. میدونی پالونی چیه؟ یه چیزی مثل یه سرعتگیر که وسط اتاق بین صندلیهای سمت چپ و راست به صورت عمودی جا خوش کرده. زیرش هم همیشه یه صدایی میداد. حالا به زور خوابوندنم. دو تا کفْش پشت ساق پاهام، یه لنگه کفْش رو باسنم، یه لنگه دیگه رو کمر و پشتم در حال رفت و آمد، دو تا کفش بزرگ هم یکی رو گردنم یکی روی سمت چپ صورتم. آخه از سرنشینهای یه تاکسی بیشتریم. فکرکنم شیش نفریم.
مرتب فحش خواهر و مادر بود که به هم میدادن. معلوم بود خیلی عصبانی هستن.
یکیشون میگفت: «به خاطر همین مادرجندهها شیش هفتهست نه خوب خوابیدیم، نه خونه رفتیم.»
اون یکی که پاش رو گردنم و سَرَم بود گفت: «دودَر کن اداره رو، برو به زن و بچهات برس.»
هر چند دقیقه هم پاش رو رو صورتم فشار میداد. میدونستم منظورش چیه یعنی برو خونه یه دستی به سر و گوش زنت بکش، بی مرد شبش صبح نشه. کثافتن. فقط هیکلشون پایینتنه است.
یکی از جلو گفت: «مگه میشه؟ مرتب حسینی میاد آمار بچهها رو میگیره.»
پا گُنده گفت: «آره بابا، میشه روزی سه چهار ساعت جیم زد.»
راننده بود فکر کنم. از جلو گفت: «راستی از شما هم تحلیل اوضاع رو خواستن بنویسین؟»
جناب پا گُنده گفت: «آره بابا یه چیزی بنویس، رده بالاییها میخوان نظر بچهها رو بدونن.»
تو دلم گفتم رده بالاییها دارن از مأمورای خیابونی تحلیل میگیرن. اوضاع خرابه.
یهو یکی از جلو گفت: «بچهها نظر به چپ ماشین، ماشین بغلی رو نگاه کنید همه روسریها رو درآوردن. بهبه! باید اینا رو جای این لندهور میبردیم بازداشتگاه.»
یکی از عقب گفت: «ما میبردیم؟! که چی بشه، بردن اونا کار ما نیست.»
یکی از جلو گفت: «ای بابا تو سال هشتاد و هشت کجا بودی؟»
عقبی گفت: «من اونموقع دفتر مرکزی وزارت بودم توی کرمانشاه.»
«همون نبودی، اگر بودی میدیدی بچهها سال هشتاد و هشت اصلاً خسته نمیشدن از بس خوشگلها رو میآوردن پیش ما. اول بچههای حاج آقا مصلحی دلی از عزا درمیآوردن. وضع اینجوری نبود. کلی دختر خوشگل ترسو توشون بود. بعد از بازجویی خیلیهاشون آزاد شدن و غائله خوابید.»
سرم زیر پای یکی از مردان خدا بود، کمرم زیر پای یکی از مردان عدالت علی، و پاهام هم زیر پاهای یکی از دلاوران سلحشور احتمالاً لباسشخصی. تو همین فکرا بودم، یهو یکی از جلو گفت: «وسط چهارراه رو ببینید، اون زنه، با موهای بلند بور، نه روسری داره نه مانتو.»
یکی از پشت گفت: «حیف داریم این نفله رو میبریم وَاِلا پیاده میشدم.»
جلویی گفت: «خداییش اینا از کیا خط میگیرن؟»
عقبیِ وسط گفت: «ماهواره و کانالهای اونورِ آب. فکر کردهن آزادی یعنی همین، این اغتشاشها و بساط این شرارتها جمع میشه به فضل خدا همین روزا.»
همگی گفتن: «الهی آمین.»
بیسیمشون بالاخره صدا داد: «سلیم سلیم ۵»
یهو از جلو گفت: «سلیم ۵ بگوشم»
«سلیم جان چی شد؟ گزارشی نداشتیم؟ موش رو گرفتین؟»
«آره افتاد تو تله. تو گونیه.»
«سلیم ۵ موش رو ببرین موقعیت بنفشه.»
سلیم جون تو ماشین گفت: « اونجا ظرفیت داره؟»
«آره ظرفیت هست.»
من زیر شیش تا پای سنگین با اون فشار بودم و اونها هم مشغول صحبت دربارۀ پاداش و اضافهکاری و حق مأموریت و فوقالعاده و تلاش و کوفت و زهرِماری که از سرکوب عایدشون میشد. حوصله نداشتم به مزخرفاتشون گوش بدم.
فکر کنم رسیدیم. به زور از کف ماشین درم آوردن. فکر کردم صندلیها رو با خودم کَندم.
یکیشون گفت: «پاشو لندهور تن لَش.»
از ماشین که اومدم بیرون یه هوای تازهای رفت تو سوراخ دماغم. ولی میخواستم عطسه کنم. البته ترسیدم عطسه کنم. با اون دستمال توی دهنم حتماً بیمار شیمیایی میشدم.
یکیشون گفت: «هی یابو جلو پات پله است.»
اون یکی گفت: «گُه خورده. خِر کشش کن رو پله.»
خلاصه خودم رفتم. شمردم یک، دو، سه، چهار... بیست و هشت تا پله بود. تو راهپلهها کلی بِهِم بد و بیراه و فحش مادر و جد و آباد دادن. وایسادیم. صدای کلید نمیاومد. صدای بیب، بیب بود. مثل اینکه داره یه رمز رو وارد میکنه. مثل یه دَری که با قفل دیجیتالی باز میشه. آره یه کُد رو وارد کرد. فکر کنم شیش تا عدد بود یا حرف. دوباره پله... ولی چند تایی بود. نشمردم. بعد صدای باز شدن یه درِ دیگه.
یکیشون هُلم داد گفت: «کثافت بیپدر. شانس آوردی آوردیمت اینجا. ولی حالا با آدمهای کثافتتر از خودت آشنا میشی، حالت جا میاد.»
یهو یه مشت رفت تو دلم. فکر کردم دست یارو از توی شکمم رد شد و از کمرم بیرون اومد. خیلی دردم گرفت. داشتم بالا میآوردم.
یکیشیون گفت: «بشونش رو صندلی.»
«چشم حاجی.»
«ببین شازده، اینجا هستی تا بازجوت بیاد. داد و هوارم نداریم. کلاً چند نفرین توی این بازداشتگاه. هیچکسی از اینجا هیچ آماری نداره جز چند نفر، اونم ذهنی آمار دارن. یعنی رفتی اون دنیا رفتی. شَرِت کم.»
اون یکی گفت: «خودت غذا درست میکنی. البته اگه چیزی گیرت افتاد. با بقیه هم سعی کن خوب تا کنی چون اونها مثل تو فرهیخته نیستن خیلی وحشیان، اوباشَن، تواَم که بچه سوسول... مصطفی!»
«بله حاجی.»
«دستاشو باز کن ولی چشمبندشو نه.»
«چشم حاجی.»
اصل کاریه گفت: «مرتیکۀ عوضی. بعداً میایم به خدمتت میرسیم. چشمبندتو باز نمیکنی تا ما بریم. فهمیدی چی شد؟»
منم نمیتونستم جوابشو بدم.
گفت: «سرتو یابو تکون بده ببینم خر فهم شدی؟»
منم سرمو بالا و پایین کردم.
. . .
یهو همهجا ساکت شد. خیلی سریع رفتن به گمانم. همهشون بالا نیومدن. کتفهام بدجوری درد میکرد. بالاخره بندیلک کیسه که دور گردنم بود رو باز کردم و کیسه رو از رو سرم درآوردم. بعد دهنبند کثیف بد بو رو پرت کردم و شروع کردم به عُق زدن و تُفتُف کردن.
حالا وسط یه سالنم. بزرگه. سقف بلندی داره. گوشههای سقف گچبری داره و روی دیوارها کادرهایی با نوارهای گچبری طلایی که وسط کادرها یه کاغذ دیواری با یه جنس خاصه. نمیدونم چیه ولی رنگش سبز درباریه. حالا بعداً میرم سر وقتش. معماریش کلاسیک، قدیمی و اروپایی به نظرم اومد.
عجب هنگامهای شد.
تعجب نکردم. گفتم حتماً از این خونههای مصادرهای درباریهاست. برام جالب بود. چند تا پنجرۀ بزرگ بود که نور خوبی داشت، ولی جلوش پردههای تورِ سفید بود. یک کم هم ضخیم بود. بدنم بدجوری درد میکرد. وقتی از رو صندلی بلند شدم، متوجه شدم یه مبل کلاسیک خیلی قدیمیه. یه مبل با رنگ طلایی و رویۀ سبز یشمی چرمی کمی براق. دستهها و چوبها همه کندهکاری شده بود. معلوم بود آنتیکه و گرون. عجب متاعیه. رفتم سمت پنجرهها. پرده رو زدم کنار، ولی باور نمیکردم. سعی کردم به ذهن معلولم بگم نه دروغه. فکر کردم پنجرهها شاید ال.ای.دیِ تصویری باشه. اما نه، خیلی رِزولوشن داره. داشتم دیوونه میشدم. گفتم خواب میبینم. پیش خودم گفتم بدبخت اون دیوثها تو رو کشتن الانم تو بهشتی. اینم تصویر بهشت اروپایی. دوباره پلک زدم: نه نقاشیه، نه تصویرسازی، نه ال.ای.دی، نه، شهر پاریسه! خود پاریس. از پشت پنجره برج ایفل معلوم بود و کلِ شهر. کّلی گلدونهای گل لب پنجره بود. پاریسه. آره دستمو بردم و دستگیرۀ پنجره رو باز کردم. هوای تازه و بوی گل و بوی شهر پاریس. مگه من تجربۀ بوی شهر پاریس رو قبلاً داشتم؟ انقدر ذوقمرگم که فقط دارم جفنگ میگم. به چشمام اطمینان نداشتم ولی با دستام گلهای توی گلدون رو وقتی لمس کردم به لامسهم اعتماد کردم. از پنجرۀ آپارتمان اون طرف کوچه یه پیرزن داره بِهم میگه سلام. همون بونژوق! خب اینم از چشمام و گوشام. آره سیتروئن، فیات، موتورسوار زن با موهای بلند بور. چقدر هوا تمیزه. عجب غوغایی شد.
. . .
از پشت سرش یهو یکی بهش گفت: «لطف کن پنجره رو ببند.»
برگشت دید یه مرد همسن و سال خودشه: سفیده یعنی پوست سفید و موهای معمولی خوشحالت قهوهای تیره، چشمهای کمی پف کرده، قد نسبتاً بلند، گونههای برجسته، با یه پیرهن سفید سادۀ مردونه و یه شلوار فاستونی مشکی درجه یک و یه جفت کفش تمام چرم درجه یک عالی ایتالیایی. بدون ساعت مچی رولکس یا امگا.
اینو بهش گفت و رفت توی آشپزخونه.
اونم اومد توی آشپزخونه.
. . .
«کِی اومدی اینجا؟»
«شما متوجه نشدی. حدود نیم ساعتی هست. نمیدونم شاید هم بیشتر. من نیومدم اونا منو آوردن.»
«کیا؟»
«نمیدونم فکر کنم بچههای وزرات.»
«نمیشناسمشون، برای چی یه عده تو رو باید بیارن اینجا؟»
«برای اینکه سرم بوی قُرمهسبزی میده.»
«قرمهسبزی دیگه چیه؟»
«قرمهسبزی نخوردی؟... چون جلوی اون وحشیهای بچهکُش وایستادم، جلوی کشتار، جلوی غارت. حالا ببینم واقعا این خونه توی پاریسه؟ یعنی الان ما توی پاریس هستیم؟»
«آره چطور مگه؟»
«آخه قراربود منو ببرن بازداشتگاه.»
«بازداشتگاه برای چی؟ حالا فکرکن اینجا بازداشتگاهه، بده؟»
«نه، عالیه. ببینم تو چند وقته اینجایی؟»
«من میام و میرم. اینجا یه آپارتمان قدیمی کلاسیکه توی پاریسِ هفت. منم خیلی به اینجا علاقهمندم. سالی چند بار میام اینجا برای آرامش ایندفعه که اومدم یکی طبقۀ همکفه که فکرکنم یه کم دیوانه است.»
«مگه اینجا چند طبقه است؟»
«سه طبقه. من طبقۀ سومم چون از اون بالا منظرهش عالیه. اون یارو هم طبقۀ همکفه. تواَم طبقۀ وسط میمونی، چون من طبقۀ بالا رات نمیدم.»
«مگه بالا چه خبره، همینجا هم راحتم. خوبه. چرا با دستت دندونتو گرفتهی؟»
«دندونم درد میکنه. چند وقتیه.»
«مُسکِن بخور.»
«خوردم ولی فایده نداشته.»
«من نتونستم وسایلمو بیارم. واِلا قرص مُسکِن دندون همیشه تو کولهپشتیم دارم.»
«دَمِ راهپله یه انباری هست، وسایل من توی همون انباریه. صبح دیدم چند تا ساک و کولهپشتی هم اونجاست.»
«جدی؟ الان میرم میبینم.»
. . .
مظنون ما بلند شد از توی آشپزخونه رفت به سمت انباری دم راهپله. دنبال کولهپشتیش میگشت، ولی پیداش نمیکرد. یه کولهپشتی مشکی تمام چرم اونجا بود. داشت توی اونو میگشت که یکهو اومد روی سرش.
. . .
«چرا کولهپشتی منو داری میگردی؟»
«ببخشید اینها وسایل و چمدونهای شماست؟»
«آره تو حق نداشتی به اونها دست بزنی و اونها رو بازرسی کنی.»
«ببخشید من قصد فضولی نداشتم. متوجه نشدم اینها مال شماست. آخه روش اسم کسی رو ننوشته.»
«خیلی اشتباه کردی به وسایل من دست زدی. الان زنگ میزنم به پلیس.»
«بیا نگاه کن اگر چیزی کم شده بود به پلیس زنگ بزن. در ضمن منو از پلیس و بقیهشون نترسون. دزد نیستم. اگه دزد بودم جرمم خیلی کمتر بود.»
«لعنتی خیلی درد میکنه دندونم.»
. . .
مرد شیکپوش خارجی برگشت سمت آشپزخونه. مظنون ما هم وسایلش رو پیدا کرد.
همه توی یک ساک مشکی بود که روش یه آرم عجیب داشت. از توی ساکش یه ورق قرص مفنامیک اسید درآورد. معمولاً این قرص برای دندوندرد عالیه. حالا مظنون ما هم رفت توی آشپزخانه.
. . .
«زنگ زدی به پلیس؟»
«نه.»
«چرا زنگ نمیزنی؟»
«دندونم درد میکنه، ولم کن، سر به سرم نذار.»
«بیا این قرص رو بخور.»
«چیه؟»
«مسکن درد دندونه.»
«ممنون.»
. . .
مرد شیکپوش خارجی، قرص رو یک ضرب رفت بالا.
مظنون از آشپزخونه زد بیرون تا بره دوباره پشت پنجره. یکهو یکی از طبقۀ پایین با صدای بلند پرسید: «آقایون ناهار دادن؟»
مظنون رفت دم راهپله، اما کسی رو ندید.
مظنون با صدای بلند گفت: «نه ندادن. دنبال ناهاری؟»
این چقدر صداش آشنا بود.
. . .
مظنون رفت پشت پنجره، پرده رو کنار زد. جا خورد انگار برق بهش وصل کردن. از پشت پنجره توی کوچه چند تا جوون رو دید که دست و پاهاشونو بستن، چسبوندن کنار دیوار و یه جوخۀ اعدام. سربازها اونها رو با اسلحه نشونه گرفتن و شلیک کردن. تموم. یکیشون هم کُلتش رو درآورده بود و داشت تیر خلاص میزد. پنجره رو باز کرد فریاد زد:
«بیشرفها دارین چیکار میکنین؟ کی رو دارین میکُشین؟ شما الجزایر رو تصاحب کردین حالا دارین اینها رو میکُشین؟»
یکی از سربازها صورتش رو بالا کرد و به زبان فرانسه گفت: «اینها موشَن، مُزدورَن. باید بُکُشیمشون. برو تو. به تو ربطی نداره.»
مرد شیکپوش خارجی از آشپزخونه بیرون اومد.
. . .
«به چی داری نگاه میکنی؟»
«به صحنۀ اعدام تو خیابونهای پاریس.»
«اعدام چی؟ اعدام کی؟»
«اعدام الجزایریها.»
«خب حتما یه کار خلافی کردهن.»
«ببینم دندونت خوب شد؟»
«آره ممنون.»
«پس خواهش میکنم مزخرف نگو.»
«چقدر بیادبی.»
«اینجا پاریسه، فرانسهست. مجازات اعدام ندارن.»
«همه جا اعدام هست. منتها اینا میرن بیرون از کشورشون آدمها رو میکُشن.»
«بهبه! بشنویم یه جمله از مادر عروس.»
. . .
یکهو موبایل مرد شیکپوش زنگ زد.
. . .
«الو یاسمین... سلام خوبی؟ چی شد؟... اوکی، اوکی، عالیه، مورد تأیید منه. برو جلو، کار رو پیش ببرین نشد نداره... ببین تو اومدی پیش من برای درآمد بیشتر؟... آره آره. میدونم برای چی اومدی، معذرت میخوام... اوکی، اوکی پس همه چی خوب پیش میره فقط بودجه چی شد؟... خوبه، فعلاً وقت ندارم، بای.»
«ببینم تو موبایل داری؟»
«بله دارم از نوع ماهوارهایش. همهجا کار میکنه حتی توی پاریس.»
«دِهِکی. قربونم بری. از هر جای دنیا بیای پاریس باید کار کنه. هم موبایلت باید کار کنه هم همهجات.»
«تازه دارم همین سیستم رو برای یه کشوری که اینترنت رو توش قطع میکنن راهاندازی میکنم. میدونی اونجا کجاست؟ شرط میبندم خبر هم نداری.»
«آره ارواح عمهت، خبر ندارم. ایران دیگه؟»
«مگه تو میدونی ایران کجاست؟»
« ببین پیرهنقشنگ، من از همونجا اومدم، ایرانیَم، پرشیَن، فهمیدی؟»
«واو! واو! یه ایرانی! واو! خدا خیلی منو دوست داره.»
«کلاً خدا شما رو بیشتر از همه دوست داره... ببین من فهمیدم تو کی هستی. ولی هنوز باورم نمیشه من و تو رو چرا انداختن توی این آپارتمان.»
«ببین بیا نه بیادب باشیم نه بدخُلقی کنیم. بیا با هم دوست باشیم.»
«من و تو؟! ول کن جان من. فقط کافیه بازجوم بفهمه من با یه آمریکایی، اونم با تو ارتباط برقرار کردم. انگ جاسوسی بهم میزنن.»
«جاسوس چرا؟ اِ اِ اِ... گوش کن. دوباره این یارو داره یه چیزی میگه. هر دو ساعت یا هر یه ساعت میاد توی راهپله داد میزنه.»
. . .
«آقایون ناهار دادهن؟ شما ناهار خوردهین؟»
. . .
«ببینم حالا این چی میگه؟»
«هیچی ناهار میخواد، غذا میخواد. سیرمونی ندارن. خدایا رحم کن این کم بود، ِابی هم بهش اضافه شد.»
«راستی من اسم تو رو نمیدونم.»
«اسم من مهران.»
«بیا با هم دوست باشیم. یه شِیک هَند بده.»
«باشه. فقط یه سؤال جهت رفع تعجب مغزیم. تو ایلان ریو ماسک هستی؟»
«بله خودشم. خود خودش.»
«حالا من دوست صمیمی تو بشم که چی بشه؟ من اونور دنیا تو هم دور دنیا.»
«خب من دوست زیاد دارم ولی از تو خوشم اومده.»
«استاپ. استاپ. ببین آی لاو یو و دوسِت دارم و لب تو لب و اینا نداریم. یعنی من اهلش نیستم. تواَم که اونوری نمیزنی. شنیدهم زن داشتی، دوستدختر داری.»
«آره، نه من گِی نیستم. مِه ران، درست گفتم؟»
«آره خوبه، اصلاً تو هر چی دوست داری صِدام بزن.»
«تولدت کِیه مِه ران؟»
«چیه میخوای تاریخ تولدمو بدونی بهم کادو بدی؟»
«آره چرا که نه؟ یه ماشین افسانهای. ماشین دوست داری؟»
«آهان یه تسلای زشتِ بیریختِ بیروح که میشینی توش همش یه فرمونه با یه تلویزیونِ سی اینچ، همین. صدای موتور هم که نداره. تازه توش میگوزی میندازی گردن بقیۀ سرنشینها»
«ببین من یه ماشین درست کردهم همۀ دنیا هَوَل این ماشین هستن.»
«کلمه هَوَل رو از کجا یاد گرفتی؟»
«این طبقه اولی گفت منم ازش یاد گرفتم.»
«این مرتیکه حرف زدن معمولی هم بلد نیست.»
«چرا بابا بلده زبان فرانسهش خوبه. با امانويل ملاقات کرده.»
«آره خب، هر چی بیسواده شده صاحب دنیا.»
«راستی شنیدم یه ماشین داری تولید میکنی اسمش سایبِرتِراکه. از همه هم پیشپرداخت گرفتی نفری صد دلار، همه هم دادن. زیر فُرِمشون هم امضا کردن، اون قسمتی که این مبلغ قابل برگشت نیست. ناکس با اون پولها رفتی توئیتر رو خریدی؟»
«آره استقبال برای اون تراک زیاده. برای مردم آمریکا صد دلار چیزی نیست.»
«بگو وانت دیگه. برفپاکن لیزری داره. چه چیزها. زیر آب هم میشه باهاش رانندگی کرد. لوطی لطفاً من غرق شدم بیا نجاتم بده.»
«من دارم روی کشور شما کار میکنم.»
«خب؟»
«میشه یه کم با هم در موردش حرف بزنیم؟»
«ببین اون بیناموسها منو آوردن اینجا نگفتن قراره توسط تو تخلیه اطلاعاتی بشم.»
«تخلیه اطلاعاتی برای چی؟ مگه میخوای جای معادن طلا و الماس رو تو ایران نشونم بدی؟»
«دِ بیا ببین قبل از تو آقا تیزه تو صف بوده. نود و دو هزار میلیارد تومن با شترش گم شده. بیخیال... وقتی تو نمیدونی ایران کجاست با چه جغرافیایی و چه فرهنگی چجوری میخوای کمکش کنی؟ البته چهجوری میخوای بچاپیش؟»
«نود و دو هزار میلیارد تومن گم شده تو مملکت شما! به دلار چقدر میشه؟!»
«نمیخوام بدونی زبل خان.»
«من میخوام به شما دسترسی راحت بدم به اینترنت. دوست ندارین؟»
«آخه بهت چی بگم؟ اومدی گفتی میخوای اینترنت پُرسرعت ماهوارهای بدی، ولی نمیدونی ایران، تهران کجاست؟ پس ماهوارههای شرکت استارلینک جنابعالی مقعد آقامون خمینی رو میخوان پوشش بدن؟ یا سر اسفناج سبز نشده رو...؟ ولش کن. ریو ماسک عزیز. بیا برات بکشم ما کجاییم.»
«چرا بکشی آیپد پرو دارم.»
«تو همه چیز داری. ها؟ خب خودت نمیتونستی پیدا کنی از توی گوگل مپ؟ یا هزار راه دیگه؟!»
«نه، سرم شلوغه. تو پیدا کن نشونم بده لطفاً.»
«ببین جناب ماسک عزیز.»
«ایلان صِدام کن. مِه ران.»
«ایلان جان. تو تا از دولتت پول نگیری، قدمی برنمیداری. بیا این شو رو تموم کن... برای تو اینترنت ماهوارهایه که مهمه. اوکی. ببین همه اینترنت میخوان اما چی؟ بسترش اونجا نیست. همه موبایل دارن. اونم بعضیها تا سهخط. اما خیلی از جاها آنتن ندارن. الان که اینترنت تو ایران کلاً قطعه.»
«خب اینها برای شما در آینده بهتر خواهد شد. مِه ران عزیز.»
«آهان از اون آینده حرف میزنی؟ کلاً ما یه کلمه داریم اونم عربیه. میگن انشاالله. اما در مورد مسایل امنیتی در سطح جهان نمونهایم. کل اطلاعات مزاجی رهبر و جنس لباس زیر همسر مکرّمه هر شب ارسال میشه. اونم حسین آقا تو بیت زحمتشو میکشه. هفتهای پنج روز هم کل سایتهای محرمانه که دوازده حلقۀ امنیتی اونها رو محافظت میکنن، هَک میشن. اون دو روز هم به خاطر تعطیلی شماست که هک نمیشن.»
«بقیه هم داره؟»
«بله، تا دلت بخواد ماجرا داریم.»
«خوب بقیهش رو هم برام بگو.»
«چشم ایلان خان. کلاً مهمون خرِ صاحبخونهست. من هم که فعلاً گیرم. ای داد، ابی دوباره اومد.»
. . .
«آقایون، عزیزان ناهار دادهن؟ شما ناهار خوردهین؟»
. . .
«این صدای چیه؟! صدای زنگه؟! این صدای چیه میگم؟ این صدا از کجا میاد؟!»
«هیچی صدای زنگ درِ پایین بود. با موبایلم در رو باز کردم.»
«ای وای حتماً بازجوی من اومده. بیا قبل از اینکه بیاد این کیسه رو بکش رو سرم نباید ببینمش وقتی میاد اینجا.»
«کی بیاد؟»
«بازجوم. ای بابا آخه تو چی میفهمی، بازجو کیه و از کدوم دهات اومده.»
«بازجو کیه؟ یه خانم خوشگل برامون خرید کرده، جنس آورده. فقط ببین چقدر جذاب و خوشگله.»
. . .
یک خانم قدبلند چشم و ابرو مشکی با موهای مجعد بلند قهوهای تیره و گونههای برجسته با یه کُت و دامن سرمهای از در آپارتمان اومد تو و گفت:
«آقا براتون خرید کردم. هر چی که توی لیست بود خریدم.»
از دور معلوم بود یه شاخ بزرگ سفید داره وسط پیشونیِ مهران درمیاد. یکهو مهران پرید جلوی خانمه.
. . .
«جمیله خانم بدین به من اینها رو.»
«آقای عزیز! اینها سنگین نیست، سنگینتر از مسلسل که نیست. یه خرید مختصر خونه است.»
«مگه شما نباید الجزایر باشید؟ چرا الان تو پاریس هستین؟»
«اومدم به جمیله بوحیرد یه سر بزنم. برای چند وقت تو پاریس هستم. گفتم یه کاری داشته باشم، دستم تو جیب خودم باشه. شما تازه اومدین پیش آقای ماسک؟»
«بله، من رو همین امروز آوردن اینجا.»
«آوردن شما رو اینجا؟! کیا؟»
«از بچههای لباسشخصی. خانم بوپاشا نمیدونم چی بگم از تعجب ولی شما...»
«ببین جوون از ما دیگه گذشت، اسمی دیگه از ما نیست. فعلاً اسم رمز، اسم یه دختر بیست و دو ساله است. من تیشرت اونو توی پاریس خریدم. چند تا بیشتر هم خریدم دارم میبرم با خودم الجزایر. این آقایی که طبقۀ همکفه چقدر هیز و هرزهست. هی منو دعوت میکنه برم تو برای ناهار، منم میگم ممنون ناهار خوردهم. خب آقایون! من میرم لطفاً لیست بعدی خرید رو برام اساماس کنید. جوون! نمیدونم اسمت چیه ولی برو کف خیابون اینجا توی این آپارتمان عمرتو تلف نکن. روز خوش.»
. . .
«دیدی چه زن زیباییه مِه ران؟»
«آخه روانی! این زن، تو زمان خودش یه جریان بود. این زن جمیله است.»
«خوب کی هست مِه ران؟»
«ولش کن ایلان. معلوم نیست توی اون دانشگاه به تو چی درس دادن؟ ببینم یه صدایی داره از بیرون میاد! گوش کن.»
«من چیزی نمیشنوم.»
«چرا. صدای یه زنه مثل اینکه!»
. . .
آقا مهران دوباره رفت پشت همون پنجرهها. به سرعت پنجره رو باز کرد. از بالا دید یه خانمی تو خیابون بساط کرده. نشسته بود یه روسری پهن کرده بود روی زمین. آرمهای زندان اوین و قزلحصار و عکسهای خاوران و پوسترِ ستار و... که رنگی رنگی کرده بود رو چیده بود روی همون روسری سفید. و میگفت:
«آقایون! خانمها! بیاین از کاردستیهای من بخرین.»
. . .
«سلام نسرین خانم. شما کجا اینجا کجا؟ کی آزاد شدین؟»
«سلام آقا، شما ایرانی هستی؟ من آزاد نشدم برای آزادی بساط کردم.»
«بله، من اسمم مهرانه.»
«شما منو از کجا شناختی؟»
«از روی کاردستیهاتون. اینها رو آوردین پاریس با خودتون؟»
«بله آقا آوردم اینجا بفروشم خرج موکلینم بکنم.»
«نسرین خانم لطفاً تشریف بیارین بالا.»
«الان وقتِ تو خونه موندن نیست. همه تو خیابون هستن. شما چرا بالا موندین؟!»
«والا من توی این خونه بازداشتم.»
«چی، تو پاریس؟! این چه شوخیایه جناب؟ امروز فراخوانه منم میرم جلوی سفارت.»
«به هر حال من نمیتونم از اینجا فرار کنم. هر آن بازجوم میاد برای عیادتم.»
«به هر حال باید بیای تو خیابون. خونه نمونید الان وقتشه. من دارم میرم.»
«ببینم خانم ستوده! این عمامه مشکی با عبای خاکستری که داره رد میشه سید ممده؟»
«آره بابا. جواب سلام منو نداد.»
. . .
مهران هم سرشو آورد تو و پنجره رو بست. برگشت توی آشپزخونه. ایلان توی آشپزخونه نبود و دید که یک زن پشت به اون روی صندلی نشسته با موهای بلند صاف مشکی. گفت:
«ببخشید شما؟»
زن برگشت. مهران واقعاً یکهو خشکش زد. رنگش پرید و زانوهاش میلرزید. یه زن بدون صورت.
. . .
«ببینم، خودتی؟»
«آره، نمیبینی؟ منم. باورت نمیشه اینجام؟ اینجا هم باید خودمو بهت ثابت کنم؟ منم. پیش تواَم. تو پاریس. اینجا میتونم کنارت باشم. دست همدیگه رو راحت بگیریم. همدیگه رو ببوسیم تو خیابوناش. با هم کار کنیم. با هم بسازیم زندگی رو. من تو خیابون دارم با آدمها حرف میزنم تشویقشون میکنم که بیان تو خیابون تو چرا اینجا موندهی؟»
«ببین عزیزم، من رو دستگیر کردن آوردن اینجا. منتظر بازجوم هستم بیاد ازم بازجویی کنه. میدونی حتماً پی به رابطۀ من و تو بردهن. از رو تماسهامون میگم. من و تو یه ازدواج سفید داریم با هم.»
«ببین چرا خودتو باختهی؟ جُرم رو این بیشرفها تعیین نمیکنن. جُرم رو ولش کن. من میخوام برای یکدفعه هم که شده برای خودم و بقیه بجنگم. طلاق منو یادته. اون بیشرف نَسناس فکر میکرد مالِک منه. ازش جدا شدم. خودم همه چیو ساختم. من یه زنم. روسری نمیخوام. مانتو نمیخوام. تنم مال خودمه.»
«ببین من نمیتونم از اینجا بیرون برم. رمز این در لعنتی رو ندارم. بیا با هم فرار کنیم.»
«فرار؟! دیوونه شدهی؟ بیا بریم تو خیابون آدمها رو صدا کنیم. بچهها رو صدا کنیم. کجا فرار کنیم؟ من رمز این در رو دارم. میتونیم با هم بریم، امروز فراخوانه تو پاریس.»
«منم فرار رو دوست ندارم. برو رمز رو بزن تا بریم. رمز فکر کنم شیش رقمییه.»
«برای بیرون رفتن پنج تا حرف کافیه. من اونو دارم.»
«بزن بریم.»
«قبل از اینکه از اینجا بریم بیرون، چند تا شرط دارم باهات مهران. قول میدی برام انجامش بدی؟»
«بگو، هر چند تا شرط داشته باشی من حاضرم. قول میدم.»
«رفتیم بیرون، اگه تیر خوردم، رفتم تو کُما تمام اعضای بدنم رو قول بده اهدا کنی. فیلمهای توی موبایلم رو پخش کن. جسدمو نذار اون بیشرفها بدزدن. اگه دستگیر شدم و اون حرومزادهها گفتن خودشو کُشته بدون بهم تجاوز کردن. هر وقت هم اومدی سر مَزارم برام یه رمان تازه بخون. قول بده شجاعت منو تکثیر کنی.»
. . .
اون رمز در رو زد. در باز شد. پنج تا پله. دوباره در. در دوم هم باز شد. ولی یه راهرو با کلی پله اونم تاریک. مهران و اون شروع کردن به شمردن پلهها، پنجاه و سه تا پله.
مهران گفت: «در رو باز کن.»
اما اون پایینِ پله نبود. رفته بود. مهران تنها بود. تاریک بود. از پشت در یه صدایی میاومد.
حالا با انگشتهاش داشت در رو لمس میکرد. یه درِ بزرگ. جنسش آهنیه. دست سمت راستش داره یه سرمایی رو روی در حس میکنه. نوک انگشتش خورد به دستگیرۀ در. با دست راستش خواست دستگیرۀ در رو باز کنه. یه صدایی داشت به در نزدیک میشد. از اونورِ در یکی با صدای گرفته گفت: «شمایی جوون؟»
مهران داشت پیش خودش فکر میکرد این صدا هم براش خیلی آشناست.
گفت: «آره منم.»
شخص پشت در، قفل در رو باز کرد. مهران هم دستگیره رو توی تاریکی پیدا کرد و پیچوند.
یه اتاق، یه نور چراغ خواب کمسو و سایۀ چراغ خواب که روی دیوار افتاده بود. سایه یه جملۀ عربی بود یا شکل یه مسجد فکر کنم. چراغ خواب شبیه اونهایی بود که توی قم و نجف میفروشن. یه پشتی توی تاریکی سمت راست اتاق پیدا بود با یه تشکچۀ کوچیک سفید و یه میز چوبی پایه کوتاه طلبگی. وسط اتاق هم یه فرش ماشینیِ فکرکنم سبز سیدیِ قابقرآنی پهن شده بود. فکر کنم مردمک چشمش به اندازۀ یه سکۀ پونصد تومنی باز شده بود. سمت چپ اتاق هم یه کتابخونۀ بزرگ بود و کتابهای زیادی توش بود. تاریک بود. نمیتونست عنوانهاشو بخونه.
آره، مهران روی سرش بود، اون هم از ترسش رفته بود کز کرده بود. نشسته بود خودشو جمع کرده بود. با یه زیر شلواری خاکستری و یه پیرهن سفید که پر از لکه بود، عینکش هم شکسته بود.
گفت: «جوون بلاخره اومدی؟»
گفت: «آره.»
گفت: «چراغ رو روشن نکن. میفهمن من اینجام.»
. . .
بعد شروع کرد که بخواد چهار دست و پا روی زمین راه بره...
. . .
مهران گفت: «کجا؟»
اون گفت: «گوشۀ اتاق مناسبتره.»
مهران گفت: «جایی نمیری.»
. . .
توی دست مهران یه چیز برّاق میبینم. یه تیغۀ چاقو. یا فکرکنم یه شاهکُشه تو دستش. از این کُلتهای جونیور بیست و پنج کروم. آره مهران میخواد این کار رو بکنه. فقط من میدونم که شاید این آخرین فرصته. چون توی کُلت شاهکُش مهران فقط یه مَرمی هست که باید بشینه درست سرجاش.