شکارچی
علی ملکپور
این واقعه، و یا خاطره، مال موقعیست که تازه شیشه را ترک کرده بودم و به یک اعتیاد جدید، شرطبندی در بازیهای فوتبال روی آورده بودم. در یک خانۀ هفتاد متری اجارهای ساختِ قبل انقلاب در محلههای جنوبی تهران زندگی میکردم که اندک وسایل خانه تنها برای برآورده کردن سادهترین نیازهای زندگی بود. دور از پدر و مادر پیرم که نیاز به مراقبت من داشتند، دور از تنها دخترم که گمانم به زودی هشت سالش میشد، دور از همسر سابقی که بلافاصله بعد از طلاق ازدواج کرده بود و جواب تلفنهایش را نمیدادم. اواخر تابستان بود اما خانه سرد شده بود. میخواستم بلند شوم و هیتر فکسنی را به برق بزنم اما نمیخواستم تمرکزم به هم بخورد. داشتم گاییده میشدم تا نویسنده شوم. تلویزیون داشت بازی بارسلونا-اتلتیکو مادرید را روی بیصدا نمایش میداد، در حالی که داشتم روی آخرین پاکنویسِ یکی از فصلهای رمانم کار میکردم:
«برای به دام انداختنِ یک طعمه پنج مرحله وجود دارد: ۱- یک جای غیر قابل پیشبینی برای شکار انتخاب کن. ۲- بگذار طعمه به جای داخل قابل پیشبینی برود و آنجا را امن بیابد. ۳- به مکان غیر قابل پیشبینی نگاهی بیندازد. ۴- مطمئن شود آنجا نیز امن است. ۵- حملهور شو.»
رمانم دربارۀ شکارچی پرندههای نایاب بود که ده سال پیش با یک معاملۀ ناجوانمردانه، یک ثروتمند پیر را بیحیثیت کرده بود و به تدریج باعث مرگ و نابودی تمام ثروت او شده بود. حال پسر ثروتمند برای انتقام برگشته بود و آن دو در کوههای کردستان یک بازی موش و گربۀ مرگبار به راه انداخته بودند. داشتم جملهها را راست و ریس میکردم که چند تقّه محکم به در خورد. لعنت! تشکسازان یک گل زدند. حالا چند بچه قرتیِ آبی-اناریپوش هزاران کیلومتر آن سوتر باید دو برابر تلاش میکردند تا پول ناچیزی برنده شوم. آن تقّهها از همان اول نوای شومی در زندگیام ایجاد کرده بودند. سلانه سلانه و با بیمیلی به طرف در رفتم در حالی که خشمی گُر گرفته نیز از در زننده به دو دلیل داخل وجودم بود. اولاً داشتم میباختم و این اواخر بدجوری فرمهایم حروم میشدند و پولم داشت ته میکشید. دوماً احساس میکردم در اصلاح رمانم به گشایشی رسیده بودم که هیچ مزاحمتی را توجیه نمیکرد. میانۀ راه فهمیدم به هر حال اولی باعث خراب کردن دومی میشد و از مهمان ناخوانده کمتر عصبانی بودم. به هر حال خیاطانِ سرنوشت یونانی در آن روزهای نومیدی و تنهایی یک رشته از بدشانسی را روی فرشِ زندگی من دوخته بودند. در را باز کردم. قوز کرده و گرسنه و کرخت از سرما. کمی هم وضعیتم را تشدید کردم تا هر عوضیای که مزاحمم شده بود را زودتر بتارانم. دو نفر پشت در ایستاده بودند. یکی از آنها قدبلند بود با یک کت قهوهای بلند زمستانی که برای این هوا عجیب به نظر میرسید. شلوار طوسی اتوخوردهای به پا داشت و کفشهای چرمی که آنقدر تمیز بودند که نباید به اصل بودنشان شک میکردی. مثل سبزیِ تازه پاک شدۀ عاری از هر گونه آلایشی بود. آن یکی تا حدودی برعکس بود. یک لباس آستین بلند اسپورت قدیمی پوشیده بود که بعضی از قسمتهای آن سوخته بود. گوژپشت بود، با یک شلوار جین کثیف و کفشهایی که از فرط خراب بودن معلوم نبود آدیداسِ سه خط هستند یا چهار خط. کمی خودم را مریض احوال نشان دادم و گفتم: «فرمایش؟»
گوژ پشت مثل کر و لالهای گدا به من زل زده بود. بالاخره قدبلنده صدایی از خودش در آورد و گفت: «تو سیامک هستی؟»
از بس حرف نزده بود مجبور شد بعدِ سؤال گلویش را صاف کند. جواب دادم آره، و منتظر ماندم آنها ورقهایشان را بازی کنند. مجبور نبودم بازی را شروع کنم. قضیه به اصطلاح «شر» میآمد. دوباره تکرار کرد: «تو سیامک هستی؟»
حالم از گشنگی و سرما و افسردگی آنقدر بد بود که فکر کردم شاید توهم زدهام. شاید فقط صدای در را شنیده بودم. بنابراین در حالی که چشمهایم را نازک کرده بودم و به آن دو زُل زده بودم شروع کردم آرام آرام در را بستم. آن یکی که حرف زده بود با دستهای بزرگش که با ساعت طلا و چند انگشتر نقره و طلا پوشیده شده بود درِ پوسیدۀ خانه را گرفت و آرام به من دستور داد: «الان داریم میایم تو.»
مقاومتی نشان ندادم. آخر از یک طرف هم دلم برای همصحبتی تنگ شده بود. حتی اگر دو نفری باشند که انگار از فیلمهای قدیمیِ همفری بوگارت به تهران سفرِ زمانی کرده باشند. آمدند داخل. من رفتم و پشت میزم نشستم و سیگاری برای خودم روشن کردم. قدکوتاهه که تا حالا لال مانده بود لرزی توی بالاتنهاش افتاد و مثل یک موش صدا کرد: «سرده!»
از اینکه دیدم بلد است حرف بزند نیشخندی گوشۀ لبم نشست. آن یکی که چشم از من برنداشته بود این را نادیده نگرفت و اخمی بالای ابروها و پیشانیاش افتاد. میدانستم آدم خطرناکیست. مطمئن بودم. شاید دزد بودند. وقتی میدیدند چیزی به جز یک لپتاپ داغان و تلویزیون ندارم همانها را میبردند. من هم دست به سینه تماشا میکردم و وقتی از خانه بیرون میرفتند به زمین و زمان فحش میدادم. به اتلتیکو مادرید هم. قدبلنده دوباره شروع کرد به حرف زدن: «من از طرف قدیری اومدهم. چند وقت پیش ازش پول قرض کردی تا به قول خودت شرطبندی کنی. الان چند روز از موعد پرداخت گذشته و وقتشه حسابتو صاف کنی.»
باید زودتر حدس میزدم. پریروز صبح که از خواب بیدار شدم و تقویم را نگاهی انداختم و دیدم اولِ شهریور شده چیزی به ذهنم خطور کرد. اما آنقدر فکرِ دور و سرگشتهای بود که نتوانستم بگیرم و آنالیزش کنم. حالا یادم افتاده بود. یک کام طولانی از سیگار گرفتم و محکم بیرون دادم. میخواستم خودم را قدرتمند و دست بالا نشان بدهم. با سرم اشارهای به تلویزیون کردم و گفتم: «این بازیو میبینی؟ این بازی رو ببرم و چند تا بازیای که قراره فردا برگزار بشه میام پول رئیست رو میدم. بهش بگو تا فردا صبر کنه.»
آخرهای صحبتم دیگر نفسم درست بالا نمیآمد و گمان کنم طرف فهمید مثل سگ دروغ میگویم و از او میترسم. یارو زل زده بود به تلویزیونِ بیصدا و تماشایش میکرد. سرانجام پس از چند ثانیه که برایم خیلی طولانی گذشت به سمت من برگشت و با لبخندی که پیروزی از آن میبارید به من گفت: «اولاً قدیری رئیسِ من نیست. من آزاد کار میکنم. ثانیاً تو امشب بازم پولت رو زدی به کس گاو و خبری از بُرد نیست.»
نفهمیدم چطوری دستم را خواند. راستش را میگویم. متعجب از او پرسیدم چی برای خودش بلغور میکند. مؤدبانه البته.
«هیچ آدم عاقلی امشب روی بُرد اتلتیکو نمیبنده. گریزمان و اوبلاک مصدوم هستن. همه پشت بارسلونا وایستادن. اما سیمئونه دیاز رو داره و دیاز همیشه ناجی اون بوده. درسته اوبلاک تو دروازه نیست ولی دفاع هنوز تکمیله. اشتباهِ بدی کردی بچه جون.»
دهانم موقع حرف زدنش تا حدودی باز مانده بود و مجبور شدم ببندمش و آبِ دهانم را قورت بدهم. سعی کردم از خودم دفاع کنم. نگاهی به هر دوتایشان انداختم. کاملاً به اعتقاد رسیدم قدبلنده رئیس است. از طرز حرف زدنش، لباس پوشیدنش و نگاه کردنش. سپس نگاه تحقیرآمیزم را روی قدکوتاهه متمرکز کردم. «تو که اینقدر بلدِ کاری چرا اینو با خودت اینور اونور میبری؟»
سیگار نصفه را انداختم توی جاسیگاری و گذاشتم برای خودش بسوزد. دستهایم را روی سینهام گذاشتم و منتظر ماندم.
«همیشه واسم خوششانسی میاره. از وقتی باهامه تا حالا شکست نخوردهم.» گوژپشت لبهایش را در طولِ تعریف رئیسش از او، میلیسید. چیزی برای گفتن نداشتم. برای ادامه دادن این جنگ لفظی نه نیرو داشتم نه حوصله. معامله مشخص بود: پولی نداشتم، بنابراین مجازات میشدم. لحظهای به صفحۀ لپتاپم زل زدم. تمام آن واژههای سیاه به درد نخور که نمیتوانستند کاری برایم بکنند. سرم را بالا گرفتم و گفتم: «پس میخوای چی کار کنی؟»
شانههاش را بالا انداخت و اضافه کرد: «من از خشونت رویگردان نیستم. ولی تا لازم نبینم از اون استفاده نمیکنم. میخوام تو مغز خودم تأثیرِ خون و خلط و رعشۀ درد از بین نره. پس مطمئن میشم وقتی برگشتم هر بار که با چوب به دندههات میزنم، محکم بزنم. جوری بزنم که حسابی دردت بیاد. امیدوارم امشب ببری. اگر چه این جغلههایی که هنوز پشمشون هم درنیومده جلوی بازیهای روانیِ سیمئونه حرفی برای گفتن ندارن. نمیتونن به ژاوی کمک کنن.»
دوباره به تلویزیون نگاهی انداخت. دقیقۀ چهل. هنوز به نفعِ قرمز و سفیدپوشان. خندید و اضافه کرد: «نه، نمیتونن.»
آرام به شانۀ نوچۀ عجیبش زد و گفت: «بریم.»
و هر دو رفتند بیرون و در را بستند. خانه یکهو آنقدر ساکت شد که انگار هیچوقت به اینجا نیامده بودند. خودم را به زحمت از روی صندلی بلند کردم و از روی طاقچه کپسول خوشگل استوانهای ویتامین سی را برداشتم. یکی از آن قرصهای جوشان را برداشتم و توی لیوانِ بزرگ آب انداختم. گذاشتم آن قرص کوچک در فضایی که حتماً برایش مثل دریا بود غوطهور شود. از اینکه ایستاده بودم نهایت استفاده را کردم و سیمِ هیتر را به برق زدم. غرشی کرد و شروع به کار کرد. با لیوان آب رفتم لب پنجره. به آسمان نگاهی انداختم. در هوا مشت مشت ابرِ نازک سفید مثل تارهای عنکبوت پراکنده شده بود. بین اینجا و الان گیر افتاده بودم. ناگهان چیزی چشمم را گرفت. یک پرنده که قطعا کبوتر نبود در ارتفاعات بالا در پسِ ابرهای رشتهمانند مرمری روی حالت کند پرواز میکرد. آنقدر زیبا بالهایش را باز کرده بود که انگار در هوا معلق است. با سرعتی غیر واقعی برای خودش چرخ میخورد. گاهی بازندهها هم حق دارند چیزهای زیبا را مزه مزه کنند. لیوان را یک نفس سرکشیدم و برگشتم سراغ میز و صندلی. به تلویزیون نگاهی انداختم. پیامهای بازرگانی پخش میشد. خاموشش کردم و چند فحش زیر لب به خودم دادم. موس را به دست گرفتم و تا آخرین صفحۀ رمان به پایین اسکرول کردم. زل زدم به صفحۀ آخر: «مصطفی تفنگ را گذاشت بیخ گلویم و از جیبش یک گلوله بیرون آورد. به راحتیِ آب خوردن جملاتش را گفت: میری دو ساعت توی چاله میشینی. اگه قبلِ دو ساعت بیرون اومدی با همین گلوله میکشمت. جلو چشمهای خودم گنج را گذاشت توی تویوتا. در حالی که حالم را هیچکس خریدار نبود رفتم توی گودال. خیلی سرد بود. دستهایم را به هم میمالیدم. فندک را بیرون آوردم و یک سیگار روشن کردم. با غیظ سیگار را کشیدم. وقتی که تمام شد، گوش ایستادم. صدایی نمیآمد. شاید تویوتا را گذاشته بود روی خلاص و رفته بود. خودم را از خاک و خلها بالا کشیدم. تا سرم را بالا آوردم صدای گوووپ بلندی کنارم بلند شد. از ترس بیحرکت شدم. صدایی از ناکجا سرم داد کشید: مادرخراب مگه نگفتم تا دو ساعت بالا نیا؟ دفعۀ بعد سرت رو میزنم. آرام آرام خودم را توی گودال کشیدم. به خاک نمناک سیاه چسبیدم. توی دلم شروع کردم به دعا کردن. خدایا نذار اینجا بمیرم. نذار اینجا بمیرم. خدایا جون خودت نذار بچهم اینجا منو پیدا کنه. نذار اینجا بمیرم. نذار اینجا بمیرم... نمیدانم چند ساعت آنجا ماندم. پاهام دیگر حس نداشتند. فکر کردم حتماً از دو ساعت گذشته. با هزار قسم و آیه بالا آمدم. دو ثانیه گذشت. چشمهایم را بستم و میدانستم خواهم مُرد. ده ثانیه گذشت. پانزده تا. تا سی شمردم و هنوز نفسم را داشتم بیرون میدادم. چشمهایم را یکهو باز کردم. هیچکس آنجا نبود. کامل بالا آمدم. به اطراف نگاه انداختم. دسته دسته درختهای بلوط من را محاصره کرده بودند. نور ماه نیمرخ تنههایشان را نمایان کرده بود. انگشتهای پایم را توی پوتینها تکان دادم و شروع کردم به راه رفتن.»