درخت مهاجر

درخت مهاجر

مسعود یوسفی

 

 

     - نه، من که ندیدم اما مهتاب گفت که لحظه آخر دیدتش.

     - مهتاب؟

     - آره، همون دوستش که آخرین بار برای خداحافظی اومده بود.

     - اونم باهاش بود؟ فکر می‌کردم یه چیزی باید بین‌شون باشه آخه نگاه‌شون داد می‌زد عاشق هم هستن. مونده‌م چرا چیزی به ما نگفتن.

     - جوان‌های امروزی رو که می‌شناسی، فکر می‌کردن هنوز زوده، گذاشته بودن بعد اینکه تکلیف کارهای نیمه‌تموم‌شون مشخص شد در مورد رابطه‌شون تصمیم بگیرن.

     زن سعی کرد روی تخت جابه‌جا شود. مرد از روی صندلی کنار تخت به زحمت بلند شد، با یک دست میلۀ کنار تخت را گرفت و دست دیگر را دور بدن لاغر زن حلقه کرد و کمی او را بالا کشید، بعد بالش پشت زن را کمی بالا آورد. زن با دست به لیوان آب اشاره کرد. مرد کمی آب درون لیوان ریخت و از قوطی تقسیم قرص از قسمتی که رویش نوشته شده بود عصر دو عدد قرص زرد و آبی بیرون آورد و به دست زن داد.

     - دلم براش تنگ شده. اگه زنگ زد بگو که یه وقتی زنگ بزنه که منم بتونم باهاش صحبت کنم.

     - فکر نکنم حالا حالاها بتونه، مهتابم بعد از چند هفته تونست یه خبری به خانواده‌ش بده، فعلاً هم که تو بازداشته، پدر مادرش هم دنبال کارهاش هستن که زودتر برش گردونن.

     - نگفت دقیقا چی شده؟

     - گویا بعد یه مدت پیاده‌روی و خوابیدن تو جنگل و بیابون، می‌رسن به دریا. حدود هفتاد هشتاد نفری بوده‌ن. چند روزی اونجا منتظر قاچاقچی می‌شن، طرف با چند تا قایق میاد سراغ‌شون. قایق کم بوده و تعداد زیاد.

- خب می‌موندن تا چند تا قایق دیگه هم بیاد.

- حرف‌ها می‌زنی ها، اونجا یه روزم یه روزه، هر لحظه امکان داره پلیس حمله کنه، بعدشم طرف دنبال کمترین هزینه‌ست.

     زن سرش را به سمت در بزرگ شیشه‌ای اتاق برگرداند و به مرد گفت: می‌شه پرده رو کنار بزنی؟

     مرد عصایش را از کنار صندلی برداشت و بعد از جایش بلند شد و به سمت در رفت و پرده را کشید. روی شاخه‌های درخت خرمالوی پیر حیاط رد لطیفی از برف نشسته بود. مرد نگاهی به حیاط انداخت. شیر آب گوشۀ حیاط با چکه‌هایش دایره سیاه کوچکی در برف ایجاد کرده بود. مرد به سمت صندلی‌اش برگشت.

     زن گفت: یادته چقدر خرمالو دوست داشت؟ الان حتماً بهت زنگ می‌زد که آقاجون برف درخت خرمالو رو بتکونیا.

     مرد دوباره نگاهی به درخت انداخت و گفت: آره کلاغ‌ها و گنجشک‌ها از دستش اسیر بودن. یه‌دونه هم براشون باقی نمی‌ذاشت.

- سال بعد می‌تونه برگرده؟

- با این همه دردسر رفته، برگرده که چی بشه؟ به خاطر یه گزارش و مقاله دوباره بره زندون؟

- روز آخری دستم رو گرفت و گفت خیلی زود برمی‌گرده. گفت فکر کنم مراسم سالگرد بعدی بابا و مامان پیش شما و آقاجون باشم. بهش گفتم از امروز تا چند وقت باقی موندۀ زندگیم به امید دیدنش زنده‌ام. با لبخند بهم گفت کارم که اونجا ردیف شد می‌برمت پیش بهترین دکترها که از نو مثل قبل بشی، دیگه هم حرف از ناامیدی و مرگ نزن وگرنه برنمی‌گردم.

     مرد دوباره نگاهی به حیاط انداخت. برف حالا تمام سطح حیاط را پوشانده بود. چند گنجشک گوشۀ حیاط کز کرده بودند.

     زن گفت: قبل رفتن یه‌دونه سبزش رو بهش دادم گفتم بذار برسه بعد هر وقت دلتنگ این خونه شدی بخورش. خندید گفت پس اگه اینطوریه باید درخت رو با خودم ببرم.

     مرد دوباره به زن نگاه کرد. با لبخند گفت: توام با این حرف‌ها و ایده‌هات.

     - مهتاب دقیقاً کجا دیدش؟

     - گفت که تنگ هم سوار قایق شدن، هوا که تاریک شد حرکت کردن، وسط‌های مسیر هوا طوفانی می‌شه. مهتاب به پدرش گفت هر بار موج می‌زد قد یه آدم. گفت قایق پر شده بود از بوی استفراغ و صدای گریه و فریاد، قاچاقچی هم مدام داد می‌زده شات آپ. مهتاب به پدرش گفت همین وسط‌ها یهو قایق گشتی پلیس پیداش می‌شه، مجبور می‌شن سرعت‌شون رو زیاد کنن و هر کدوم از قایق‌ها به یه سمت می‌ره که دست گشت بهشون نرسه. مهتاب به پدرش گفت یهو انگار به یه دیوار بتنی خورده باشن هر کدوم پرت شدن یه طرف. چشم که باز می‌کنه می‌بینه وسط آبه خبری از سیاوشم نیست. گفت تا لحظۀ آخر دست هم رو گرفته بودن. یه‌کم که به این‌ور اون‌ور شنا می‌کنه متوجه قایق می‌شه که چند متر اون‌طرف‌تر برعکس رو آبه. با آخرین توانی که داشت خودش رو به  قایق می‌رسونه. چند نفر دیگه هم که شنا بلد بودن خودشون رو تونستن نجات بدن. گفت بعد چند دقیقه قایق گشتی می‌رسه بالا سرشون و از آب بیرون‌شون میاره.

     - سیاوش پس چی؟ اونکه شنا بلد نبود.

     مرد دوباره نگاهی به بیرون انداخت. هوا تاریک شده بود. باد برف را به در شیشه‌ای می‌کوبید. نگاهی به قاب عکس آویزان روی دیوار انداخت. جوان‌تر از امروز بود. داخل حیاط ایستاده بودند. درخت خرمالوی جوان با برگ‌های سبزش در پس‌زمینه مشخص بود. سمت دیگر تصویر زنش ایستاده بود و در بین‌شان پسر و عروسش که دست سیاوش هفت‌ساله را گرفته بودند. آخرین عکس خانوادگی‌شان. آخرین عکسی که مرد از ته دل در آن خندیده بود. نفس عمیقی کشید و رو به زن کرد و گفت: می‌شناختیش که، فکر همه چی رو می‌کرد. این چند وقت آخر کلی تمرین شنا انجام داده بود. مهتاب گفت تو قایق پلیس که بوده مدام گریه می‌کرده که بغل دستیش می‌گه نگران شوهرت نباش، من دیدم که مثل ماهی شنا کرد و خودش رو به اون یکی قایق رسوند، قاچاقچی هم از آب گرفتتش و سریع از اونجا دور شدن. مهتاب گفت صبح وقتی رسیدن ساحل موقع سوار شدن تو آمبولانس سیاوش رو بین مردم محلی که برای تماشا اومده بودن دیده که براش دست تکون داده.

     - خدا را شکر. حالا کِی از خودش به ما خبر می‌ده؟ مهتاب کی برمی‌گرده؟

     - باباش گفت ممکنه کاراش چند ماه طول بکشه، اصلاً شایدم همون‌جا موند. نگران سیاوشم نباش دردسرهای اون بیشتره، کاراش خیلی طول می‌کشه، ولی اونم به زودی زنگ می‌زنه. یادت نره که بهت گفت ناامیدی ممنوع. الان خودش حتماً یه گوشه نشسته در حال خرمالو خوردنه.

     زن خندید. مرد از جایش بلند شد. دوباره دست دور بدن زن انداخت و وضعیتش را تغییر داد. پتو را تا سینه‌اش بالا کشید و به زن گفت: برای امروز دیگه بسه. یه‌کم استراحت کن.

     - یادت نره زنگ زد بهم بگیا.

     - باشه، حتماً.

     مرد آهی کشید. در را باز کرد، لامپ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. زن چشم‌هایش را بست. برف هنوز می‌بارید که زن به خواب رفت. در خواب گنجشک کوچکی شد و از میان برف‌ها پرکشید از کوه‌ها و جنگل‌ها و دریاها گذشت. نزدیک ساحل درخت جوانی را دید. روی یکی از شاخه‌هایش نشست. نسیم خنکی را میان پرهایش احساس کرد. قلبش به طپش افتاد. نگاهی به انتهای شاخۀ درخت انداخت. خرمالوی بزرگی در انتهایش آویزان بود. به سمتش رفت. زیباترین و قرمزترین خرمالویی که در تمام عمر دیده بود. نوک کوچکی به آن زد. نگاهی دوباره به شاخه‌ها انداخت، خواست که دوباره بپرد که خود را میان دست‌های سیاوش دید که حالا پاهایش ریشه‌های در خاک شده بودند. سیاوش لبخندی به گنجشگ زد و گفت: دیدی از میون دریا هم رد شدیم.

     پرنده چشم‌هایش را بست و در دست‌های سیاوش به خواب رفت.

 

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید