بال پروانه
الهام شعبانزاده
میایستم جلوی آینه، دست میکشم روی صافی شکم و نگین روی ناف، تاپ و مانتو را میپوشم.
صدای فریاد توی راهپله میپیچد: «مردک منتظرته.»
از جلوش بیتفاوت رد میشوم. حالم ازش به هم میخورد. ما را مهمان این و آن میکند و خداتومان به جیب میزند.
جلو در پراید لکنته با شیشههای دودی پارک است. میزنم روی شیشه، کمی خودش را خم میکند و تن استخوانیاش مثل مار میپیچد سمت در و بازش میکند.
مینشینیم روی صندلی. بوی تند عطر و سیگار با هم قاتی شده. با صدای کشداری سلام میکنم.
نیمرخ چهره با کلاهپشمی که روی سر کشیده تا نزدیک چشمها، بینیِ گوشتی و لبهای نازکش را میبینم. هیچ تغییری در چهره نیست، حتی نگاهم نمیکند.
بیشتر مردها وقتی به من میرسند دلشان میخواهد از تمام ثانیههایش استفاده کنند مثل این که بروی شهربازی چون پول استفاده از وسایل را دادی تا آخرین لحظه از آن استفاده کنی.
بعضیها پا فراتر میگذارند و تا دمار از روزگار آدم در نیاوردند دستبردار نیستند. اما او حتی نگاهم نکرد. دستم را که گذاشتم روی ران پاش، پس زد.
«میشه، یه آهنگ بذاری؟»
«خرابه.»
«خودم یه چیزی بخونم؟»
«نه، از سروصدا خوشم نمیاد.»
سر برمیگردانم سمت پنجره، خیره میشوم به ساختمانها و آدمها که تند از جلو شیشه رد میشوند.
«چند سالته؟»
جوابم را نمیدهد تنش را خم میکند سمت فرمان. پایش را بیشتر فشار میدهد روی پدال گاز. کمی خم میشوم سمتش تا از توی آینهی وسط صورتم را برانداز کنم، چشمم میخورد به آویز پروانه که توی قاب شیشهای اسیر است.
توی بچگی عادت داشتم پروانهها را بگیرم و نازشان کنم و رنگ پودری که از بالهایشان به دستم میچسبید مثل سایه بزنم به پشت پلکهایم. بعد هم بالهایشان را بکنم و بگذارم توی شیشه. هر از گاهی برایشان غذا میگذاشتم تا نمیرند. بیچارهها تا مدتها به همین حال زندگی میکردند. شاید یکیشان آه کشیده که حالا افتادهام توی این شیشه و روزی چند بار مهمان این و آنم. دست میکشند روی بالهای روغنی پوستم و نای راه رفتن را هم از من میگیرند. روزی چند مهمان ناخواندهی خوانده شده برای چند تومان ناقابل که نباشند از گرسنگی میمیرم.
اما دیگر نمیخواهم توی این شیشه بمانم. باید بروم، حتی بدون بال. از چند وقت پیش همهی کارها را ردیف کردهام. چیزی از وجودم را باید بفروشم تا پول خوبی دستم بیاید و برای همیشه قاب شیشهای را ترک کنم. فردا نوبت بیمارستان دارم. خوب است بیست و چهار ساعتِ امروزم را او خریده، پس نیاز به تعویض دستهایی ندارم که وقتی به پوستم میخورند مثل این است هزاران کرم روی تنم راه میروند و رگهایم را میمکند. با یک جفت دست توی بیست و چهار ساعت میشود کنار آمد، آن هم این که اصلاً توی باغ نیست.
ترمز میکند، افکارم پاره میشود. ساختمان قدیمی جلومان است.
«پیاده نشو.»
دست گذاشت روی رانم: «یه کم سر تو بیار پایین، دوست ندارم همسایهها ببینن.»
دقیقاً جلوی راهپله میایستد: «پنج تا پله رو برو بالا، همین در روبهروی راهپله.»
دست کرد توی داشبورد: «اینم کلید. برو تو تا من پارک کنم.»
وارد خانه که میشوم روی مبل چند دست لباس وارونه افتاده. لباسها را جابهجا میکنم و مینشینم. دست میکشم روی میز، آنقدر خاک نشسته که سفیدیش بهوضوح دیده میشود.
مانتو را میکنم، از توی کیفم شیشهی عطری بیرون میآورم، تاپ را پایین میکشم و کمی عطر بین سینههایم میزنم.
همانطور که آمد داخل، کلاه از سر در آورد. دست کشید روی کلهی طاسش.
«چیزی میخوری؟»
«نه… کلاً اینجا هستیم، فک کردم میخوای جایی بری یه روز کام...»
حرفم را برید: «یه دمپایی زیر مبل هس وردارش. یه دست لباسم گذاشتم رو تخت اونو بپوش.»
اتاقخواب بوی مواد ضدعفونیکننده میدهد. کلی قرص و آمپول روی میز کنار تخت پخش است.
«مریضی؟»
«ارثیهی مامانمه.»
چشم میچرخانم پیدایش میکنم. پیراهن ساحلی قرمزرنگی با پروانههای سفید ریز. میپوشم. از پشت بغلم میکند. قدش کوتاهتر از من است. سرش را فرو میبرد توی موهای صاف و قهوهایرنگم. دستهایش را میگیرم، میگذارم روی سینهام. پس میکشد و عقب میرود. توی اینهمه سال دیوانهای مثل این ندیدهام. آخر نوجوان و تازهکار هم نیست. از روی چروکهای صورتش میشود گفت پنجاه سال را دارد.
«بلدی لوبیاپلو بپزی، یا قرمهسبزی؟»
«تو مستخدم میخواستی چرا گفتی من بیام؟»
«دلم...»
سکوت میکند. میرود سمت آشپزخانه.
نیرویی مرا به سمتش میکشد. شبیه پیلهی پروانه است. دلم میخواهد کشفش کنم.
«وسایل قرمهسبزی داری؟ اینو خوب بلدم، فقط دیر آماده میشه، اشکال نداره؟»
صدای تاپتاپ دمپاییها روی سرامیک آشپزخانه جلوتر از صدای خودش به گوشم میرسد: «عالیه.»
توی چشمهایش ذوق عجیبی موج میزند.
پیاز را میریزم توی ماهی تابه و گوشتهای تکه شده را هم قاتیاش میکنم.
«ببین کنسرو لوبیا نداری، لوبیا خیس نخورده به این زودی نمیپزه.»
دستش را گذاشته زیر چانه و طوری نگاهم میکند مثل این که گنج پیدا کرده.
«چی گفتی؟ حواسم نبود.»
«کنسرو لوبیا داری؟»
سر تکان میدهد و با دست کابینت بالای هود را نشانم میدهد: «اونجاس.»
تا تمام شدن کارهام فقط با چشمهایش از من فیلم میگیرد.
«برم یه دوش بگیرم بوی روغن گرفتم.»
«خوبه که. مث، همهی زنا، مثل زن همسایه.»
از جایش بلند میشود بغلم میکند میچسباندم به کابینت آشپزخانه و سرش را میگذارد روی سینهام: «صدای قلب یه آدم دیگه، آرومم میکنه.»
انگشتم را میکشم روی ستون فقراتش و تا روی باسن ادامه میدهم. باز هم پس میزند: «بیا تا غذا آماده میشه فیلم ببینم.»
تلویزیون را روشن میکند، فلش را پشت تلویزیون جا میزند.
فیلم قدیمی سیاه و سفیدی توی صفحهی تلویزیون پخش میشود.
«این فیلم به سفارش جنبش زنان ایران در سال ۴۵ همراه با فیلم تهراه...»
«یه مستند فیلمه، دیدیش؟»
«ندیدمش.»
«مال زنای قلعهس.»
دنیای این زنها چقدر شبیه من است. حرفهایشان، دردهایشان... از همانجایی که دختر ده یازده سالهای گفت زنپدرم منو فروخت به یه مرد پنجاهساله، یاد خودم افتادم، این که بابا من را پای میز قمار باخت... حالا اطمینان بیشتری برای کاری که میخواهم بکنم دارم. آخر من از عمل جراحی میترسم. اما از آدمها بیشتر عمل جراحی.
فیلم تمام میشود. میرود سمت اتاقخواب و با یک پوشه برمیگردد. همانطور که میآید سمتم یک عکس را درمیآورد.
عکس سیاهسفید زنی که به حالت جنینی جزغاله شده، روی دست میبردند و دور تا دورش را مردهای با مشتهای گره کرده گرفتهاند.
«این مامانمه.»
میلرزد. لکنت گرفته و کلمات بُرید بُریده و نامفهوم از دهانش خارج میشوند. برایش آب میآورم. کمی حالش بهتر میشود. دلش میخواهد حرف بزند. کلمات را توی دهان میچرخاند: «مممنم تووو قعععله به دنیا اومدم.»
انگشت اشارهام را میگذارم روی لبش «هیس» آرامی میگویم. سرش را مثل پسربچههای دهساله میگذارد روی سینهام. اشکهایش میسُرد روی یقهام.
چند دقیقه سکوت میکند و با چشمهای بسته زمزمه میکند: «اون روز که ریختن تو اتاق مامانم... توی کمدش قایم شده بودم... مشتری ثابت مامانم با لگد در رو وا کرد و چنگ انداخت توی موهای مامان... کشیدش وسط حیاط... تو حیاط پر بود مرد... صدای جیغ و التماسش تو گوشمه... نفت ریختن آتیش زدن. دویدم تو حیاط... مامان چشش به من خورد انگاری لال بشه. نشست رو زمین و دستاشو گذاشت رو زانوهاش. از بوی کباب حالم به هم میخوره، از بوی موی سوخته بدم مییاد.»
دوباره حالش بد میشود. حالا میکوبد توی طاسی سرش: «اینا رو فقط به تو میگم. تو عین مامانمی.»
گاهی وقتها آدم نمیداند چه بگوید. زبانش قفل میشود. حالا من هم همینجور شدهام. میدوم سمتش و بغلش میکنم و او را سفت میچسبانم به قفسهی سینهام. هق هق میزند.
گوشیام زنگ میخورد. به خودش میآید.
زن آن طرف خط میگوید: «ساعت هشت بیمارستان باشید، ناهار هم نخورید آزمایشاتتون رو هم با خودتون بیارید، پیوندگیرنده وضعیت خوبی نداره.»
«باشه، حتماً.»
رو میکنم سمت مرد: «من باید ساعت هشت امشب برم، اشکالی نداره؟»
«صدای گوشیت بلنده همه چیو شنیدم. مثل این که شانس ما نیست یه قرمهسبزی دونفره بخوریم.»
«ببخشید دیگه.»
«بیا بریم تو اتاق یه سری عکسه میخوام ببینی.»
پسربچهی سه چهار ساله لب حوض نشسته بدون لباس لبخند میزند و دندانهای سفیدش توی عکسِ سیاه سفید برق میزند.
«این منم.»
ادامه میدهد: «تو روزنامه آگهی زدم هر کس عکسای آتیش زدن قلعه رو داره به قیمت خوب میخرم... اینا رو یه کلکسیونر بهم داد من از روش کپی کردم. اصلش دست خودشه.»
توی تظاهرات مردهای کت و شلوارپوش زن لاغری را با خودشان میکشیدند و مشتی که مرد سمت راستی داشت میکوبید به صورت زن. دیوارهای سوخته... اجساد سوخته، سلاخی شده...
عق زدم. رفتم سمت دستشویی.
جلوی در دستشویی با یک بسته دستمالکاغذی انتظارم را میکشد.
میگیرد سمتم: «من همیشه تنهام...انقد به همسایهمون حسودیم میشه... میای، مثل زن همسایه که همهش سر شوهرش داد میزنه سرم داد بکشی، برام چایی بریزی، ادای زن و شوهرا رو در بیاریم...؟ دیگه... اصن ولش... مثل مامانم باش.»
همانجا بغلش کردم. سرش را میگذارد روی سینهام و چشمهاش را میبندد.
تا هشتِ شب توی بغلش میخوابم. تمام عمرم اینقدر آرامش نداشتهام، مثل پروانهای که توی باغچه پر میزند و با گلها عشقبازی میکند...
دی ماه ۱۴۰۲