کلاه
هاتف صادقی طهرانی
ساعت شش بعد از ظهر در اتوبان همت، نرسیده به خروجی مدرس جنوب با سرعت از روی یک کلاه رد شدم.
به آینه بغل نگاه انداختم، کلاه، کلاه پسرم بود و شاید کلاهی شبیه به کلاه پسرم. در تمام مسیر چندین بار از ذهنم گذشت نکند تصادف کرده باشد، نکند دزدیده باشندش، او کوچک است، کاش زودتر از شرکت بیرون میزدم، این سوزان لعنتی با آن یقۀ بازش، این کارمندهای لعنتی که سر وقت میروند و این تنهایی کشنده. ساعت شش و بیست دقیقه به خانه رسیدم، آنقدر سراسیمه بودم که یادم رفت ماشین را خاموش کنم، ماشین را همانطور کنار کوچه رها کردم، اینطور راحتتر میتوانستم زنم را به بیمارستان برسانم، اینجور مواقع آدم یک ماشین روشن آماده نیاز دارد. همسایهها هیچکدامشان در کوچه نبودند، شاید کسی کمین کرده باشد، همسایهها فضولند، پیرهاشان از پنجره آدم را میپایند و حتی رنگ لاستیک ماشین را از آن فاصله تشخیص میدهند، خب بدهند، لاستیک که خونی نبود اما اگر بود چه؟ زنگ خانه عباس را زدم، پسر خالۀ سوزان، خانۀ دیوار به دیوار ما، از آن خانههای شمالی بزرگ که حوض دارد و شلنگ، تمام لاستیکها را شستم، عباس گفت تازه ماشینت را شسته بودی، مرد خوبی است، زیاد کاری به کارم ندارد، اما به هر حال آمار مرا داشت، میدانست تا زه ماشینم را شستهام، پسرم از این چیزها مهمتر بود، نمیدانستم قرار است روزی خون پسرم را با شلنگ عباس بشویم، همسایههای پیر البته نه همهشان، یکی دوتاشان پردهها را کنار زده بودند و به من نگاه میکردند، به من نه، به آن همه آب که در کوچه ریخته بودم، و آنها رنگ آبها را راحت تشخیص میدادند. طایفۀ سوزان هم حسابی در مورد خون چیزهای زیادی میدانند. به عباس نگاه کردم با یک عرقگیر آبی زل زده بود به من، هیچ به دختر خالهاش نرفته، پسرم!
دستم را روی زنگ نگه داشتم، در باز شد، منتظر بودم تا زنم شیون کنان در حیاط افتاده باشد، اما او خانه نبود. پسرم پرسید پدر کلید نداری؟ محکم بغلش کردم، بغضم ترکید، با هم داخل خانه رفتیم، کلاهش را روی دستگیرۀ در آویزان کرده بود، یک چای باهم خوردیم.
هنوز چایمان تمام نشده بود که صدای شیون زن همسایه را شنیدیم، شبیه صدای شیون زن عباس نبود، من و پسرم هراسان خودمان را به کوچه رساندیم، زن کف زمین افتاده بود و ضجه میزد، پلیس هم آمده بود، گفتند حدود یک ساعت پیش پسرش را توی اتوبان زیر گرفتهاند، از روی سرش رد شده بودند.
ساعت شش بعد از ظهردر اتوبان همت، نرسیده به خروجی مدرس جنوب از روی یک کلاه رد شدم. کنار زدم و پیاده شدم، کلاه را برداشتم، چون فکر میکردم کلاه پسرم است، کلاه را روی صندلی عقب انداختم و ساعت شش و بیست دقیقه به خانه رسیدم. دستم را روی زنگ نگه داشتم، جای ناخنهای سوزان پشت دستم میسوختند، منتظر بودم تا زنم شیونکنان در حیاط خانه افتاده باشد، او خانه بود، پسرم یک لیوان آب دستش بود و شانههای مادرش را میمالید، پسرم گفت که پسر همسایه را ماشین زده، گفت از روی سرش رد شدهاند، پرسیدم کِی؟ گفت حدوداً نیم ساعت پیش، بعد پرسید: پدر کلید نداری؟
کلاه خاکی بود، خاکش را تکاندم با آب شستمش، سوزان همیشه یک شیشه آب معدنی در کیفش میگذاشت، کلاه را روی داشبورد گذاشتم تا در آفتاب خشک شود، به خانه که رسیدم کلاه کاملاً خیس بود، کمی ایستادم تا ماشین همسایه برود، تا بتوانم جایی پارک کنم که کاملاً آفتاب باشد، کمی پنجره را پایین کشیدم تا باد هم بیاید و زودتر خشک شود. عباس در را باز کرد، پیراهنش در دستش بود و با شلنگ رویش آب میریخت. دکمهها با فشار آب جدا میشدند و روی زمین میریختند. «بو ماهی مرده میده.»
کلید انداختم در را که باز کردم زن همسایه روی زمین حیاط خانهمان نشسته بود، گفت: تا ساعت هفت بعد از ظهر منتظرش موندم، هیچوقت انقدر دیر نکرده بود، به هرکدوم از دوستاش که میشناختم زنگ زدم اما هیچکس ازش خبری نداشت تا اینکه تلفن زنگ خورد، گفتن تصادف کرده، گفتن یه ماشین از روی سرش رد شده. اینها را که میگفت بغض داشت، من هم بغض کردم، اما نخواستم جلوی زنم گریه کنم، لای در باز بود یک آن دیدم که پسرم دارد از لای در بیرون را نگاه میکند، خیلی سریع سمت در رفتم در را محکم بستم زنم به من نگاه کرد، گفت که رنگم پریده، رنگم پریده بود، سوزان دم در خانه خودش را به ماشین میمالید و ناله میکرد نمیخواستم زنم چیزی بشنود برای همین بلند گریه کردم، گفتم فکر کن پسر ما بود، خب آدمیم دیگر، چشمان زنم پر از اشک شد، عباس از خانهشان بوی تریاک سمت ما میفرستاد، زن همسایه گفت همان بهتر که بچه ندارید.
ساعت شش بعد از ظهر کلاه را که از روی زمین برداشتم خیس بود، آنقدر خیس که سنگین شده بود، سوزان تشنه بود، همۀ آب شیشه را پیش از رفتنش یکجا سرکشیده بود، کلاه چند باری از روی داشبورد به کف ماشین افتاد، بردمش زیرزمین خانه آویزانش کردم به بندِ رخت. زن همسایه گفت که این کلاهها دیر خشک میشوند. زنم خانه نبود، زن همسایه وسط حیاط نشسته بود و کهنههای پسرش را میشست، به او گفتم برای پسرمان کلاه خریدم آرام دستش را برد توی کهنۀ پسرش با ساعدهای لختش مثل دو پای کودکانه روی سنگهای حیاط میدوید و داد میزد بابا کلاه خریده، بابا کلاه خریده، میخواستم گلویم را فشار دهم، سرم را آرام زیر کلاه بگذارم و کلاه را به او بدهم، عباس داشت منقل را با آب خفه میکرد، زنم هراسان به یکباره رسید، فکر کرده بود زن همسایه دارد شیون میکند،، همۀ همسایهها پشت در خانۀ ما جمع شده بودند، صدای همهمه میآمد، ماشینها بوق میزدند، سوزان ناله میکرد، کارمندها یک به یک میآمدند، کلاه از دستم افتاد و شکست و انگار که کسی با تمام قدرتش به من سیلی زده باشد همهجا ساکت شد.