بزرگراه

بزرگراه

نازنین کارگشا

 

 

با آخرین پکی که به سیگارش زد، نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. ته‌سیگار را از پنجره به بیرون انداخت، خواست گسی دهانش را با قهوه‌ای که سر شب خریده بود پاک کند، قهوه سرد شده بود، دهانش را پر کرد از قهوه و قرقر کوچکی کرد و قورت داد. از آینه بغل نور چراغ‌های کامیون عقبی ریخته بودند روی صورتش. سرش را تکیه داد به صندلی و به ساعت ماشین نگاه کرد. از سه صبح چند دقیقه‌ای گذشته بود. در آن تاریکی شب، به جز ماشین جلویی و نور ماشین عقبی چیز دیگری دیده نمی‌شد. کامیون جلویی که راه افتاد، کارگری که با یک پرچم قرمز ایستاده بود با نور چراغ ظاهر شد که داشت با دست علامت می‌داد که راه بیفتد. روی صندلی جابه‌جا شد و برای کارگر دست تکان داد. کامیونش با چند تکان به راه افتاد و دور زد، و همراه با علامت دست که از آینه بغل پیدا بود عقب عقب رفت تا دست علامت توقف داد، کامیون با سوت کوتاهی از حرکت ایستاد.

     دکمه‌ی کوچک قرمز را که فشار داد، دریچه‌ی میکسر سیمان مثل خرطوم فیلی خاکستری که می‌خواهد آب بخورد از بدنه‌ی کامیون جدا شد و کارگر با دست آن را به سمت دهانه‌ی باز پمپ سیمان هل داد. سیمان‌های خیس با سرعت سرازیر شدند به سمت پمپ.

     چراغ بالای سرش را روشن کرد و دفتر سر رسیدش را از روی داشبورد برداشت و روی رسید اول نوشت: بیست و سه جون هزار و نهصد و هشتاد و سه، ساعت سه و ده دقیقه، دور چهارم.

     از ماشین با سرعت پیاده شد و با سر به کارگر سلام داد. نگاهی به آن گودال عظیم پر از میلگردهای در هم تنیده کرد که با وجود آن همه سیمانی که از سر شب ریخته شده بود، هنوز قسمت‌هایی از آن خالی بود، کارگرهای کوتاه قد مکزیکی با تیرک‌های چوبی روی گودال پهناور پل ساخته بودند و زیر نور پست لامپی که با یک جنراتور پر صدا کار می‌کرد، بتن خیسی را که از شیلنگ غول‌آسای پمپ بیرون می‌ریخت با بیل‌هایی با دسته‌های بلند در گودال هل می‌دادند. دو نفر هم شیلنگ را که مثل یک مار افسار گسیخته درشت پیچ و تاپ می‌خورد و سیمان خیس را تف می‌کرد بغل کرده بودند و با همان چکمه‌های آغشته به سیمان، با احتیاط روی آن تیرک‌های باریک چوبی راه می‌رفتند.

     بتن خیس مثل سیلی سنگین، با حوصله میلگردها را که مثل قفس‌های آهنی به هم بافته شده بودند می‌پوشاند و در تاریکی جلو می‌رفت. آن طرف گودال سرکارگر را دید که مضطرب سر کارگرها داد می‌زد، تند تند سیگار می‌کشید و لبه‌ی گودال راه می‌رفت.

     به سمت پمپ، همان‌جا که بازرس بتن‌ریزی ایستاده بود راه افتاد، از کنار چراغ‌های ماشین گذشت، سایه‌اش افتاد روی آن استخر مواج سیمان.

     بازرس که داشت در دفترش چیزی را یادداشت می‌کرد سرش را بلند کرد و به رابرت سلام کرد، رابرت گفت:

     - خسته نباشی رفیق، همه چیز مرتبه؟

     بازرس دفترش را بست و همان‌طور که با او دست می‌داد گفت، همه چیز که تا حالا خوب بوده، ولی امشب از اون شباست.

     - معلومه، این دور چهارمه که اومدم هنوز نصفش هم پر نشده، چقدر بتن ریختن تا الان؟

     - تقریبا هزار یاردی ریختن، هزار یارد دیگه هم می‌خواد تا تموم شه.

     - پس اینطور که معلومه تا صبح باید کار کنید.

     - حتم دارم که تا ظهر هم تموم نمی‌شه، ولی اسکات به کارفرما قول داده که همین امشب تمومش می‌کنیم، این همه نیرو ریخته، خیلی کار داره این لامصب.

     - گفتی که قراره یه پل بشه! عجب چیزییه، جالبه.

     - همین‌طوره، یه پل که بزرگراه هشت رو به هشتصد و پنج وصل می‌کنه.

     - این شهر لازم داره همچین پلی، جمعیت هر روز داره بیشتر می‌شه، ترافیک هم بیشتر، جالبه.

     - تو که همه چی برات جالبه رابرت، این همه ساله می‌شناسمت، می‌دونم هر جا بتن‌ریزی باشه یکی از کامیون‌ها حتماً تویی، کی می‌خوای بازنشست بشی بابا.

     رابرت که قهقه بلندش شکم جلو آمده اش را تکان میداد گفت: من تا تو همه جای این شهر یه اثری از خودم نکارم که  دست بر نمی‌دارم. زد روی شانه بازرس و گفت: تو چی پیرمرد، خسته نشدی اینقدر با سیمان ور رفتی؟

     پیرمرد گفت: آه رابرت از دست تو. و راه افتاد به سمت دریچه‌ی پمپ که پمپ را چک کند.

     رابرت بسته‌ی سیگارش را از جیب کتش بیرون آورد و یکی روشن کرد، و همان‌جا لبه‌ی گودال ایستاد و به کارگرها که در زیر نور چراغ یا در تاریکی بتن را هل می‌دادند نگاه کرد. از آن بالا که مشغول کار بودند، پشت سر کارگران، شهر که آن موقع انگار خوابیده بود پیدا بود. تک و توک چراغ‌هایی هم روشن بودند و بعضی از آنها چشمک هم می‌زدند. به شهری که حالا زیر پایش بود نگاه کرد. همان‌جور که سیگار با هر پکی که می‌زد جان می‌گرفت و سرش قرمز می‌شد، دنبال جاهای آشنا می‌گشت.

     صدای بازرس را از پشت سرش شنید که گفت:

     - آه رابرت این بتن خیلی خشکه بابا!

     سیگار نصفه نیمه را انداخت تو استخر بتن. سیگار اول خیس شد و بعد آرام آرام در لابه‌لای زمختی سیمان فرو رفت و ناپدید شد.

     راه افتاد به سمت کامیون و به پیرمردی که روی چارپایه ایستاده بود و غرغر می‌کرد، گفت:

     - از بس که منتظر نوبت موندم تو صف، چیزی نشده که شلوغش کردی، بذار الان شیر آب رو باز می‌کنم، یکم آب می‌ریزیم.

     بعد رفت بغل کامیون و شیلنگ باریک آب را که حلقه کرده بود زیر چرخ برداشت و روی بتن‌های سفت آب پاشید. هر دو ایستاده بودند دو طرف دریچه و بتن‌هایی را که از میکسر کامیون بیرون می‌ریخت نگاه می‌کردند. کامیون که خالی شد، دریچه را با کمک بازرس تا کرد به سمت بدنه‌ی ماشین و زنجیرش را محکم کرد.

     همان‌طور که رابرت شیلنگ را دور دستش جمع می‌کرد، کامیون بعدی با علامت کارگر داشت عقب می‌راند و با علامت دست در جایی متوقف شد و راننده دکمه‌ی قرمز کوچک را فشار داد، خرطوم کامیون از بدنه‌ی آن جدا شد و ناگهان بر سر رابرت فرود آمد، پایش لغزید و قبل از آنکه دستش به لبه‌ی گودال برسد، در استخر سیمان، آن قسمت که تاریک بود پرتاب شد.

     همهمه شد و کارگران با فریاد با دست به او اشاره می‌کردند. بازرس دوید سمت لبه‌ی استخر و دراز کشید روی زمین و دستش را به سمتش بلند کرد و فریاد کشید. کارگران دیگر هم آمدند، اسکات سرکارگر کلاهش را پرت کرد روی زمین و یکی از همان بیل‌های دسته‌بلند را از دست یکی از کارگرها قاپید و دراز کشید روی زمین و فریاد زد رابرت، لعنتی بگیر لبه‌ی بیل رو... بگیرش...

     هر چه‌قدر که بیشتر تقلا می‌کرد انگار بیشتر در آن باتلاق سیمان فرو می‌رفت. دستش را بلند کرده بود به سمت بیل، ولی انگار سیاهی تنش را به سمت خودش می‌کشید. تا سینه در سیمان فرو رفته بود، و تکه‌های ریز و درشت بتن خیس چسبیده بودند به تنش و هیکلش را از آن‌چه که بود سنگین‌تر کرده بودند. نفسش تنگ شده بود و با وحشت به طرف بیل در هوا چنگ می‌انداخت.

     سیمان گرم نبود ولی سوزش عجیبی داشت. صورتش و سینه‌اش می‌سوخت و پوستش ورم کرده بود و سرخ شده بود. احساس کرد که شکمش و پهلوهایش می‌سوزند. باید خودش را از آن حجم خورنده‌ی سنگین بیرون می‌کشید.

     نفس نفس می‌زد و سعی می‌کرد که هیکلش را بالا نگه دارد. بتن انگار که داشت جا باز می‌کرد بر قفسه‌ی سینه‌اش فشار می‌آورد، کشاله‌ی ران‌هایش در آن باتلاق سنگین به هم چسبیده بودند و با جریان آرام بتن‌ها به پایین هدایت می‌شدند.

     کارگرها با چشم‌های گشاد از حدقه درآمده سعی می‌کردند در تاریکی تکان‌های بدنش را دنبال کنند، ترسیده بودند و دهان‌هایشان باز مانده بود.

     صدای بازرس را می‌شنید که فریاد می‌زد: خودتو بکش بیرون رابرت! یکی زنگ بزنه آمبولانس! خواهش می‌کنم یکی یه کاری کنه...

     کارگرها در لبه‌ی گودال جمع شدند و با بیل‌هایشان سیمان را به سمت دیگری هل می‌دادند.

     جنبید و کمرش را پیچ و تابی داد و با پاشنه پا به بتن خیس زیر پایش فشار آورد.

     جمعیت کارگران در آن تاریکی نعره می‌زدند که بیا بیرون.

     بتن چسبیده بود به سینه‌اش و نفسش بیرون نمی‌آمد. بتن پوست دست هایش را سوزانده بود و از ورم‌های ترکیده خون جاری شده بود روی ساعد دست‌ها... احساس کرد که تاریکی پایش را در قفسی فرو برده است، قفس میلگردها تا زانو گرفتارش کرده بود و به تنش فشار می‌آورد...

     موج‌های سیمان سراصبر و آرام روی هم می‌ریختند و تن بی‌جان رابرت را که دیگر جز دست‌هایش چیزی از آن دیده نمی‌شد، در خود فرو می‌بردند... رابرت در میان آن حجم سنگین فرو رفت و ناپدید شد.

     بازرس که صورتش از گریه خیس شده بود، همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بود، ماتم‌زده به آن قسمت تاریک گودال نگاه می‌کرد. کارگرها هم که هنوز دهان‌شان باز مانده بود هاج و واج نگاه می‌کردند.

     راننده کامیون بر سرش خاک می‌ریخت و همان‌طور که دو زانو نشسته بود، رو به آسمان با گریه چیزهایی را با زبان خودش فریاد می‌زد.

     اسکات با آستین عرق صورتش را پاک کرد و آب دهانش را به زمین تف کرد و به صف کامیون‌ها که منتظر بودند سیمان‌شان خالی شود نگاهی کرد. بعد نگاهی انداخت به شیلنگ پمپ که حالا بی‌حرکت و شل آویزان مانده بود. از روی زمین بلند شد و فریاد کشید: خب دیگه برگردین سر کارتون، هنوز خیلی کار داریم و اگه این بتن خشک بشه بیچاره می‌شیم.

     کارگرها که انگار غافل‌گیر شده باشند همهمه‌ای راه انداختند و به هم نگاه کردند.

     اسکات گفت: ما هیچ کاری برای رابرت نمی‌تونیم بکنیم، همین الان هم جسدش زیر سنگینی بتن متلاشی شده، برگردین سر کار همگی... باید تموم کنیم. یکی ماشین رابرت رو جابه‌جا کنه که بقیه بتونن بیان. یکی هم زنگ بزنه پلیس.

     بازرس همان‌طور روی زانو نشسته بود لبه‌ی گودال و به جای خالی رابرت در تاریکی نگاه می‌کرد. جمعیت آرام آرام از لبه‌ی گودال دور شد و بازرس صدای موتور پمپ را پشت سرش شنید که با سر و صدایی شلخته روشن شد. مار بزرگ دوباره جان گرفت و شروع به تکان خوردن کرد و بتن را با فشار قی کرد. کارگران روی همان پل‌های چوبی ایستادند و بتن را در گودال پخش کردند.

 

نوشته های اخیر

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید