به مرجان بگویید عشقش ناصرِآقا فرج را کشت!
محمد لَلهگانی دزکی
آن بابایی که آن بالا نشسته و مینویسد چه هتکی از خود جَریده است برای گوراندن و به گه کشیدن یک مشت زندگی که اگر اینطور هم نمینوشت، در نهایت خودمان به همین شولات ختمش میکردیم.
و: قرین رحمت باشد کسی که گفت: «تو دعوا مشت اول رو تو بزن.» که مشتهای اول نزده ماتحت آدم را پنجلا میکنند.
و: داشآکل را از نو بخوان. ببین با آن مرام پهلوانی گهخورانهاش چطور خودش را به کشتن و مرجان را به فاک فنا داد، شهر را سپرد به یک مشت لاشی و آه که من چه دیر فهمیدم.
و: خونِ هرمز گردن من بود، حالا شاید نباشد؛ و این «حالا شاید نباشد» چوب شده است به نشیمنگاه این داعی که: حالا که تاوانش را دادهای چه فرقی میکند تو او را کشتهای یا نه؟!
و: کاش همان دم کتابخانه خریت میکردیم و دعوایمان میشد.
و: کاش میزدمت و امیدورانه کینۀ مرا به دل میگرفتی هرمز.
و: کاش نرخ مادرت معمایی آسان نبود که: ما و ما و نصفهای از نصفِ ما، گر تو هم با ما جمع شوی جمعاً صد شویم؛ پسر صغرا سیوشش تومنی!
و: کاش مادرت جنده نبود هرمز!
و: کاش خواهربزرگت جنده نبود هرمز!
و: کاش خواهر کوچکت جنده نمیشد هرمز!
و: کاش پدر غیرتمندت زنجنده نمیشد!
و: کاش آقام فرج، فرجباز قهاری نبود داداش!
و: خدا بیامرزتِت! راسته میگن میذاشتی کسِ مادهخرِ رستم؟
و: اول دمِ کتابخانه مشت پر کرده بودم و تقصیر خود جاکشِ زنا زادهات بود که دعوایمان نشد.
و: بعد یه گرده چماق، گذاشتم زیر پام و یکنفس تا محلهتان رکاب زدم.
و: یادته وقتی مردی، برف پنبه شده و کون آسمان را پاره کرده بود!
میخواستم تو همان محلِ خودتان نشانت بدم که همه بدانند من ناصرِآقا فَرَجم، همه بدانند نه آقا فَرَج هرکسی بوده و نه ناصر.
و: غافل بودم که آقام فرج هم کوننشستهای بوده است مثل بابای خودت. مثل بابای بقیه.
رکاب میزدم و زیر لب شعر رزمی بزمی میخواندم که: «اگر پدر مُرد، تنفگِ پدری هست هنوز؛ و وقتی میگن دنیا فقط دوروزه، آدم دلش میسوزه مش غُلام مش غُلام.» این آخری رو از فیلم غلام ژاندارم یادم مانده بود.
میخواندم و به هِس و فِس سربالایی محلۀ یخچالیها را رکاب میزدم و برف میآمد که هر گلولهاش قدِ پاره آجر و به زمین نمینشست.
هرمز اون روز رو زین دوچرخه میدونستم زورم بهت نمیرسه و همین بیشتر لج به لجم میکرد. خون فرج بود که در آن سرمای سرد در رگم میجوشید و از مغز به رکابِ دوچرخه میرسید.
هرمزِ جاکش انکار نکن که چشم به مرجان داشتی.
گلمرجان عشق یک عمر من بود.
مرجان ای عشق خوش بر و باسن، یکی یهدونهی یه محله پر از نرهخر، زیر کی خوابیدی الان؟
تازه توانسته بودم راضیت کنم، اما عمر دوستیمان از بشکن و بالا بندازهای زیر چادری لمبرانت و یِریِری رفتنها تا سر کوچه و دنبالت کشیک کشیدن تا کتابخونه نگذشت و:
مرجان، شیوۀ چشمات فریب جنگ داشت!
مرجان، شیوۀ باسنت نیز فریب جنگ داشت!
مرجان، شانست گفت که کارمون به بوس و کنار و ازدواج و پسری که اسمش را مجبور بودی بذاریم قیصر هم نرسید.
قیصر بابا! عجب تخم سگی میشدی تو!
قیصر پسرم! وقتی فهمیدم هرمز به ننه مرجانت چشم داره، زور بهم نشست. قیصر بابا تخمم به ننهات نبود گُمونم. ولی زور به آدم میاد یه خواهرمادرجنده مثل هرمز بیفته دنبالِ ناموست. تو راه مدرسه افتاده بوده دنبال ننه گلمرجانت؛ و بدین ترتیب خودِ هرمزهم تخمم نبود.
ناصرِ کسخل، روی دوچرخه که میرفتی همینها را پیش خودت حساب میکردی. یادته میگفتی: باباش که اونجور، مادرش که اینجور. از بدِ صحنه خواهر بزرگش را تازه از فرار گرفته بودند.
فلذا از آنجا که من مردی بدم.
و از آنجا که مرا به راه راست هدایت نکرده است و در رستۀ گمراهان و مغضوبین و روسیاهان نیز هستم و دیوی در اندرونم خانه کرده است که وقتی همهی اندوهِ مادرجندگی تو دم نظرم آمد، نگذاشت که ببینم، فلذا جوشیتر رکاب زدم. فلذا میخواندم که: گرگها بدانند اگر پدر مرد فلذا تنفگ پدری هست هنوز. فلذا توی سرم هر چه فیلم دیده بودم هم دم چشمم بود، فلذا هرچه خاطره از دعوا شنیده بودم را میشنیدم که فلذا: هرکی مشت اول رو بزنه فلذا دعوا رو برده دایی. به زور که نیست فلذا به خایهست دایی!
فلذا: ای گوز.
بچهها خبر آورده بودند که این هرمز چشم به مرجان دارد.
البته خودِ خدابیامرزت هم پردهدری کرده بودی و حاشا نکن که هیچ خوشم نمیاد و من خستهدل نیز حاشا نمیکنم که آن روز فکر میکردم آقام فرج به دوران زنده بودنش کسی بوده فلذا پیغام داده بودم که: «هرمز! ناصرِ آقا فرج گفته اول نگاه به ننه بابات بکن، بعد نگاه به شلوارت بکن بعد نگاه به رستم بکن که از وقتی رفتی دم دستش چوپونی ماده خرش را فروخت و این دختر به من میرسد. همسایه بوده و زَفت و رُفتش کردهام و میخوامش.» و پسری داشتم که اسمش قیصر بود؛ و خدا لعنت کند کسی که قیصر را کشت.
البته داعی به این تاریخ یادش نیست اینها را گفته بود یا نه؛ و به یاد ندارد چند تا به خودت گفته بود چند تا به خواهرْ مادرت هم نیز به یادم ندارد. ولی جای حاشا نیست که به گوشت رسانده بودم که فلانِ ناصرِ فرجْ بهمانِ مادرت...
دم کتابخانه نشسته میان بچهها انتظار میکشیدم که گلمرجان درسش را بخواند و استراحتش را بیاید پایین و... که از میان رفقا، بوسَهلَکی، آهسته موش دوانید و به پِچپِچه گفت: «هرمز اومد...»
...
هرمز پیدا آمد. چشمانش فوارۀ خون، پوسش سیاه میزد، پیراهن کِرِپی چهارخانه تنش، سخت چروکیده. هرمز پلکش میپرید.
گفتم به گوشش رساندهاند و آمده یسل مادرش را بکشد. زدم رو زانو. تند سرپا شدم که دربیایم تو سینهاش. باری هرمز به طریقی که صاف میآمد به همان طریق صاف رفت.
در سکوت آمدی
در سکوت رفتی
جهان این همه واژه را برای چه میخواست؟
به واقع متحیر و دلشکسته میرفتی. از ما رد شدی. ندیدی یا ندیده گرفتی؟ سرسنگینیات موجب سبکی شد و داد زدم: «سلامت کو پسر؟»
نشنیدی یا نشنیده گرفتی؟ چنان در خود بودی که از خود بیرون شدم. پا تند کردم. دست گذاشتم به شانهات...
دست گذاشتم به شانهات و برگردانمت...
دست گذاشتم به شانهات و بر گردانمت، به اخم گفتم: «با تو ام، سلامت کو؟ پسرِ صُغرا سیوشش تومنی!»
وا رفته بودی. لطفاً از من بگذر... نگاهم کردی. پشیمانم... چشمات سبز بود. چشماش سبز بود. نگاه به صورتش که کردم ترسیدم. صورتت پهن بود خدابیامرز... مرا ببخش پسرِ صغرا... باری مرکب سودا جهانیدن چه سود چون زمام اختیار از دست رفت؟
***
... بچهها پی شر بودند اما از بددهنیم خوششان نیامد و چنین شد که عقب کشیدند و از هم سوامان کردند. اما سوا کردن نمیخواستیم، هرمز اصلا نه فحش داد، نه دست در آورد نه هیچ. فقط نگاه کرد و رفت. همین بود که آتشم را بیشتر کرد و وقتی پشت سرِ گلمرجان تا خانه رفتم نتوانستم، دست خودم نبود، سوار دوچرخۀ وامانده شدم و چوب را گذاشتم زیر کونم که... که چه؟ هرمز را بزنم؟!
زیر بارش آن برف، تو فکر مشت اول، مشت اولِ... رکاب میزدم و هزار و یک جور دعوا تو سرم تصویر میکردم، از ترس بود. میترسیدم ازت پسر صغرا...
رسیدم به آن محله. دستهام یخ کرده بود. نمیدانستم خانهشان کدام است. برف زمین را تر میکرد و نمینشست. کوچه را بالا پایین کردم. کسی نبود. فقط یک دختر گِلی، کر کثیف... ولی خواستنی، حدود چهار پنج ساله، چشماش را بسته سرش را بالا گرفته و دهنش را باز گذاشته بود.
گفتم: «دخترخانوم خونۀ هرمز کدومه؟»
همین جور مَه زده نگام کرد.
گفتم: «هرمز، هرمزِ زندهولی. همون که باباش خِلا میکشه.»
دختره که مَه نگاه میکرد لپاش سرخ شد چشماش برق زد، خندید. گفتم: «جون بکن خب.»
خواست گریهش بگیرد و ابروهاش تازه انگار رعد و برق تو هم شد و نشد که کسی جیغ کشید. بند از دلم پاره شد. جیغ زنی سکوت محله را پاره کرد. دختر ترسزده برگشت پشت سرش را نگاه کرد. دری باز شد و زن میان سالی سر لُخت و سر زرد پرید بیرون و هوار کشید:
کمک کمک! یکی کمک کنه... آه خدا کمرم...
رنگِ رُخَش سیاه... به خانه اشاره میکرد و زور میزد چیزی بگوید... زبانش میگرفت. دختربچه همانطور سرپا، گیجِ گیج زن را نگاه میکرد. به آنی محله پر از آدم شد؛ مرد، زن، بچه. صدایی مردانه در کوچه میپیچید که: «خدایا گه خوردم! هرمز بابا گه خوردم.»
یادم به هرمز افتاد که الان لابهلای مردم میرسد، دوچرخه را کنار گذاشتم و چوب را دست گرفتم. در خانه باز بود و مردم با اشاره و شیونِ زنِ سر زرد میدویدند داخل. رفتم تو. چند تا زن تو مهتابی به سر و مغزشان میزدند؛ دختری حدود بیست ساله سر لخت و شلواری، داد کشید و بیرون دوید، خودش را زد. زنها دویدند و چادر کشیدن سرش. دختر چادر را کنار زد و باز شیون کرد و چنگ به صورت خود کشید. از پنجره مردم را دیدم، یه سبیل کلفته به یکچیزی نگاه میکرد و وا رفته بودند. جلو رفتم، یک پسره بیرون دوید و نرسیده به باغچه عُق زد تو حیاط؛ بوی ترشی بیچید به سردی هوا رفت تو سرم. داخل رفتم. همه بالا را نگاه میکردند؛ خشکم زد؛ هرمز...
هرمز از طناب آویزان بود. صورتش سیاه... چشمهاش سفید... دهانش کف... لبش خندیدن... خودش را دار زد بود. عرق به بدنم نشست. حالم بد شد. جیغ مادر هرمز... جیغ خواهر بزرگ هرمز... صدای برف روی زمین تو گوشم. یک چیز پلیدِ چسبناکی تو سرم... دنیا سیاه... سبیل کلفته پاهای هرمز رو بغل گرفت... اشک تو چشمم... سر چرخوندم... تو عالم منگی چشمم دنبال تکیهگاه... چشمم به دختربچه که رنگش سفید شده بود... اول به چوب دستم نگاه کرد، بعد چشمهای آبیش خیره به چشمم... اشک تو حدقۀ چشمام... چوب از دستم ول شد، قل خورد، رفت دم پای هرمز. بیرون دویدم. تا خانه دویدم. یک ماه تب... یک ماه هذیان یک عمر پشیمانی...
***
برادر عزیز هرمز جان!
گویا از آن تاریخ جن در من حلول میکند و مادر پیرم میدهد دعانویسی ماهری که در شأن مقامم حرضی صادر کند و مادامی که این حرض آویخته به گردنم باشد جنّیان از کالبد من که ناصرم رخت برمیبندند و چنان که آن را دربیاورم لشکرشان بر من که ناصر است محیط میشود و چنین است که این ناصر که من است سپاه جنّیان را نیز به درون خود فرا میخواند تا فاش بگویند و از گفتۀ خود دل شاد باشند چنان که این داعی روزی نامهای نبشت که ای مادر به یاد داری پدرم فرجِ بینوا چگونه همچون صغرا مادرِ هرمز زندهولی که خودش را کشت دچار بیماری واگیر داری شد و مُرد و از سن من یاد ندارم با پدر زیر یک جل رفته باشید و دلیل آن چیست؟
فلذا هرمز! زان پس دیگر نه مرجان دیدم و نه گلمرجان و نه هیچ. عذاب به کشتن دادن تو اما دست از سرم برنمیداشت و چنان شد که سوی بندرطاغی، اینجا که کنون هستم هجرت کردم که زمین خدا گسترده بود و البته من ادیپ این ماجرایم که هر چه رفت و به هر کجا رفت سرنوشت شومش را همچون بنفشهها با خود برد هر کجا که خواست. تا مدتی خبر مرجان را داشتم، از همشهریها شنیدم که شوهر کرد، فلذا بچهدار هم شد و فلذا این داعی در اندوهِ عشق جانان، روزانه سه مرتبه قیصر را لای دستمالکاغذی کفن میکند.
و چون داستان به اینجا میرسد برادرانه خبرهای خوب و بدی به تو برسانم. خبر بد آنکه خواهر کوچکترت ــ زری بود زهرا بود چه بود؟ ــ راه مادرت را در پیش گرفت و خبر خوب آنکه گویا نرخش بیشتر از سیوششتومن بوده است. گناهش گردن مشتریها.
در کتابخانهی میرزا ملال اینجا گهشور ریغونههای پشت کنکوری کونسیاه بندر شدم و کمکمک مرگت را به دست فراموش سپردم و گهگاهی نگاه اون خواهر کوچیکت لای قفسهی کتابها، توی سنگ مستراح، روی خیسی علفهای شرجی بندر، همینجور بیخود، خود به خود میآمد دم نظرم و نشان به آن نشان که چهارده سال از مرگت رد شده بود و یک آخر شب که دلم آشوب بود و یک شیشه از این ویسکیهای تقلبی گرفتم دستم رفتم دم آب که مثلاً سرم گرم شود که یکی از این همشهریها را دیدم... هرمز خدا چه کار کند آشنا را... چرا خبر همه چیز آدم را دارند؟ ــ همپیک شدیم یهو گفت: بابای هرمز برداشت سر دختر آخرش را برید.
بابات برداشته سر دختره را بریده، نعشش را پشت پیکان تا بیابانهای خوزستان برده. لاشش را به چه زحمتی تیکهپاره کرده، خاکش میکنه، برمیگردد. پاش که میرسه دم خونه، دلش بیتاب میشه، یهراست میره آگاهی، خودش رو میفروشه و باز با آگاهیچیها میرن بیابونهای خوزستان که جنازه را بیارن و لال بشم هرمز! لال بشم که از این آشنا پرسیدم جریان چی بوده؟
حکایت
آوردهاند یک بابایی کرهخری را بسته بوده به درخت و میزده و میگفته که: «برو بالا.» یک نفر عاقلی، نیمهعاقلی دست یارو رو میگیره که: بابا خر که از درخت بالا نمیره. آن بابا جواب میده که این کرهخر مادرش از درخت بالا میرفته، خودش هم باید بره.
سردردی نیارم گویا خواهر کوچکت زری، زهرا، هرچی، جای پای مادرت گذاشته و یهروز که بابات با یکی لفظش میشه یارو به روی بابات میآورد که عجب مرد شریف جندهپروریست؛ بابات هم بعد از یه عمر زنجندگی بالاخره بش برمیخوره. نه میگه تو، نه میگوید او، برمیداره یککاره سر دختره رو میبره و...
جریان رو که فهمیدم اشکهای اون روز برفیه بود که حالا از چشمم میاومد؛ عربدههای اون روز بود که به آسمون میزدم. تکرار ثابت میکرد که خونت گردن منه که مثلاً تو نمیتونستی سر مادرت را ببری که چرا کس میدهد دونهای ۳۶ تومن؟ برا همین برداشتی خودت رو کشتی و به همین اراجیف فکر میکردم که بعد از چاردهسال سر دلم باز شد و برای اون آشنای همشهری گفتم که چطور هرمز را کشتم و خونش گردن منه و گفتم که عشق گلمرجان چهجوری بهگام داد و همینها که حالا گفتم.
همشهری که از این پیرمردهای کچلی سبیل کلفت قهبهی همیشگی بود رفت تو فکر. اولش حرف نزد بعدش خندید گفت: «هرمز مگه همون نبود که مادهخر رستم رو میگایید؟»
گفتم: «چرا.»
کاش نمیگفتم.
گفت: «پس یهچیز بگم حالت خوب شه.» شمرده شمرده زد رو پام: «جریان خودش رو کشتنِ هرمز اصلاً ربطی به تو نداره پدر بیامرز. مادر خرابی کجا؛ عشق نمیدونم گلاندام کجا. این بابا یه سال برای رستم کار کرده بود مزد نگرفته بود که جمع بشه یباره بده موتور. بعد که میره مزد بگیره رستم میگه مزد کجا، بابات جلوجلو اومد گرفت. پسر بندهخدا میره سراغ باباش، اونم معلوم نبود چیکار کرده اینا؛ نمیدونم میخواست جاهاز دختر بزرگه رو جور کنه زودتر از سر خودش وازش کنه پول رو خرج کرده بود. پسره میگه خودم رو میکشم. اونم میگه بکش. اینم میکشه.»
عرق سرد بم نشست. دنیا دور سرم چرخید. حالِ روز خودکشیت بم دست داد. یاد دهن کف کردهت افتادم که میخندید. یاد ضجههای بابای جندهپرورت افتادم که میگفت: گه خوردم؛ و یاد گلمرجان افتادم. باز اشکم حلقه شد و از چشمم نیامد. دیگه دست به کار نرفت. حرض رو از گردنم در آوردم دیگه هیچ جنی نرفت توم. روزها همهش به مرجان فکر میکنم. تنهایی میشینم دم بندر رو به غروب، میریزم و میخورم. اولش گریه میکنم و آخرش خندهم میآد. داشآکل هم عشقش مرجان بود. میخندم و باز اشکم در میآد داد میکشم: هووو مرجااان عشقت منو کشت. مرجان عشقت منو کشت... مرجان عشقت منو کشت مرجان عشقت منو کُشت... و زیر لب بیت میخونم: مرجان! ای وای که شیوۀ ممهات فریب چنگ داشت...