مرد
شیما زحمتی
صدای نالهی سگ میاد، اونم نه یکی دوتا،
روبهرویی خیلی اعصاب خورد کنه، یه لبخندِ کجِ مضحک گوشهی لبشه، ازون خندهها که میگه شانس آوردی، هرجایی بودی جز اینجا ترتیبتو داده بودم. یه دستش چسبیده به دست سربازه یه دست دیگهش دور صندلی، دو تا پاهاشو از هم باز کرده و سرشو تکیه داده به صندلی.
هفت نفر بیشتر نیستیم. هر چند دقیقه دهن یکیشون یک متر باز میشه، اونیام که دهنش بستهست از پرههای بینیش میتونی تشخیص بدی خوابش میاد،
رد رژ لبمو از روی لیوان پلاستیکی پاک میکنم، خشخش لیوان سکوت راهرو رو میشکنه،
دلم میخواد بلند بلند قهقهه بزنم، ولی نمیشه، همینجوریش انگار جدی نمیگیرن منو، دارن تو دلشون میگن ماشین زن، لباسشوئیه.
انقدر لپامو از تو با دندونم سفت فشار دادم که صورتم سر شده، نمیتونم از بینی نفس بکشم، بوی سگ میده اینجا...
رنگ سبز لباسها و در و دیوارها حالمو بد میکنه، ولی خنده امونمو بریده...
- پاکبان!
- بله قربان...
- خانمو بفرست داخل، سوییچشم بگیر ماشینو بررسی کن!
- چشم قربان.
خیلی آروم قدم برمیداره، پاهاش بلند و کشیدهست، نگاهم قفل میشه توی چشماش... نزدیک که میشه عطر صندل و چرم دورمو پر میکنه، بالاخره نفس عمیق میکشم. آروم دستبندو از نیمکت جدا میکنه...
- دستتون اگر اذیت شده، آزادتر ببندمش!
صداش چقدر اشناست!
میخوام یه چیزی بگم ولی نمیتونم، لعنتی... طعم آهن پر شده توی دهنم...
نشستم روی صندلی، حتی سرشو بلند نمیکنه از روی کاغذها.
باید همه چیزو از اول مرور کنم، ساعت یک بود داشتم میرفتم سمت خونهی سهراب، کریپ پخش میشد و یورک داشت میترکوند، چراغهای اتوبان خاموش بود،
نه بهتره اینو نگم تا خودش بپرسه: چی گوش میدادی؟
کجا بودم، آهان قبل از پمپبنزین بابایی، یهدفعه پرید جلوی ماشین، سیاه تنش بود و فقط انعکاس چراغ ماشین توی چشماش دیده میشد، نفهمیدم دقیقاً چی شد! محکم ترمز کردم، فلاشر روشن شد، آینه رو صاف کردم که پشتو ببینم پرت شده بود وسط اتوبان،
چقدر قرمز به صورتم میاومد،
- سرکار خانم از اول تعریف کن، چیزی رو از قلم ننداز...
چشمام خیلی میسوزه، سرمو میدم عقب و گردنمو تکیه میدم روی صندلی، نه باید صاف بشینم پوکر فیس باشم نذارم بفهمه به چی فکر میکنم،
هنوز چیزی نگفتم، ولی اون نوک زبونشو داده بیرون و تند تند روی کاغذ یه چیزایی مینویسه،
چهرهی سهراب میاد تو سرم، تعجبش از چکشی که تو دستم بود، هزار بار گفته بودم وسط اتاق ناخن نمیگیرن برو توی حموم. فکر کنم از همونجا یه چیزایی شد...
ترسوندمش،
- خانم گفتی چه ساعتی اتفاق افتاد؟
یه مکث کوتاه، حالا جواب بده،
- حدوداً ساعت یک.
- امشب دیگه؟
- بله دو ساعت پیش.
- تا الان گزارشی نشده، شانس بیاری نمرده باشه.
- مطمئنی دیدیش دیگه؟
دیگه به حرفاش گوش نمیدم، صدای سگ بازم میاد. امعاء و احشام داره جا عوض میکنه...
- خانم، خانم!
- بله.
- نیم ساعت پیش گشت فرستادیم فعلاً گزارشی نشده، چرا واینستادی زنگ بزنی پلیس یا امبولانس؟
- کار داشتم متاسفانه.
- خانم داری میگی زدی یکیو کشتی کار داشتی، یعنی چی کار داشتی، اصلاً متوجه موقعیتت هستی؟
دیگه صداشو نمیشنوم فقط لباش تکون میخوره.
چرا سگها ساکت نمیشن... یهدفعه میگم:
- شما هم صدای سگو میشنوی؟
زیر لب یه چیزی میگه و صورتشو جمع میکنه،
- بله، دوشنبه بخشنامه داده بودن سگ تو خیابون نیارین، بعضیا آوردن ما هم سگای فاز یک و دو رو جمع کردیم، اکثراً اومدن دنبالشون، همین چند تا موندن، ما هم جا نداشتیم ریختیمشون اتاق بغلی...
یه لحظه ساکت شد، دست کشید روی چونهش و ابروهاشو داد بالا،
- شما اعتیاد به چیزی که نداری؟
دلم میخواد سر کارش بذارم و چند دقیقهای سرگرم کنم خودمو ولی پشیمون میشم،
- خیر.
- قراره آزمایش بگیرن ها، راست میگی دیگه؟
- مشکلی نیست.
چند تا تقه خورد به در.
- بگو پاکبان.
- قربان روی سپر جلو و چراغها رد خون هست، رنگشم روشنه خیلی نگذشته ازش.
بازم مزهی آهن.
- خانم جدی جدی زدی به یکی...
دیگه نتونستم جلوشو بگیرم زدم زیر خنده،
پاکبان سلام نظامی داد و رفت بیرون.
صدای نالهی سگها نزدیکتر میشد... نگاه میکنم پشت میز کسی نیست، مچ پام خیس شد پاچهی شلوارمو با دندوناش میکشید،
با سهراب رفتیم تو آسانسور سس کچابو از کیسه درآورد گرفت سمت من، صورتشو نزدیک صورتم کرد و خندید. شروع کردیم به خوندن... صدای آهنگ آسانسور قطع شده بود.
پیرمرده تک سرفه کرد و سگشو سفتتر بغل کرد، خودشو کشید عقب گفت شما بفرمایید من با بعدی میرم... سس از دستم پرت شد کف آسانسور... ما فقط بلند بلند خندیدیم!
با پا هلش میدم سمت میز.
چشمام دنبال پاکبان میگرده... همه چهار دست و پا دور راهرو میچرخن...
نمیدونم چقدر گذشته ولی از پنجرهها نور میاد تو...
پاکبان میاد سمتم. بیاختیار لبخند میزنم، با ابروهام به بقیه اشاره میکنم... لباش تکون نمیخوره، ولی چشماش میخنده...
- خانم جواب آزمایش اومد، خون آدم نیست، احتمالا زدین به سگ یا حیوون دیگهای، کی آزمایش کردن؟
چشمم میوفته به اتیکت روی لباسش، سهراب پاکبان، آروم از کنارم دور میشه، میشینم روی نیمکت، رد رژ لبم هنوز روی لیوان هست، روبهرویی خیلی اعصاب خورد کنه...