عشق موثق

 

عشق موثق

نیلگون عسکری

 

 

بعد از کار، با هول و ولا، بی‌خبر رفت درِ خانه‌ی پونه. جیپ نارنجی‌اش را جلوی ساختمان زرد رنگ قدیمی پارک کرد. همان ساختمان بدقواره‌ای که بیشتر شبیه متل‌های زهوار دررفته‌ی بین‌راهی بود.

     این چند روزه دل‌‌آشوب بدی افتاده بود به جانش.

     مثل همیشه دور و برش را درآن محله‌ی گانگسترنشین اسکن نکرد. دیگر توجه نکرد به چند آپارتمان لانه‌زنبوری که کنارهم در دو ردیف طویل شده بودند و از زشتی زار می‌زدند. از زیرگذر پله‌های بیرونی رد شد. آنقدر توی خودش بود که پسر نشئه‌ی همسایه را ندید که بالای سرش از روی راهروی بیرونی به سمت پله‌ها تلوتلو می‌خورد و کلتی را توی کمر شلوارش جاسازی می‌کرد.

     نگاهش روی در سبز آپارتمان میخکوب شد. نزدیک در، شی‌ئی زیر پوتین سیاهش چرق صدا داد. خم شد و برش داشت. همان جوجه اردک زرد پلاستیکی که شب عید برای باربد خریده بود -با یک بلوز سیاه توری برای پونه- و رفته بود به دیدن‌شان.

     به در که ضربه زد، پونه در کثری از ثانیه با صورتی ورم‌کرده و کبودی‌هایی در سمت چپ صورتش جلوی در ظاهر شد.

     - عیدت مبارک! معلوم هست کجایی دختر؟... چرا جواب تلفنو نمی‌دی؟... هزار بار مردم و زنده شدم.

     پونه هول شد. سرش را پایین انداخت و در حالی که تظاهر می‌کرد موهایش را مرتب می‌کند، جای کبودی‌های روی شقیقه و گونه‌ی چپ را پنهان کرد. مریم چانه‌ی ظریف پونه را بالا آورد و با دست دیگرش آرام موها را از روی صورتش کنار زد. با چشمانی نگران گفت:

     - خدا مرگم بده! این چه وضعیه؟ شهراد کتکت زده؟

     اشک درچشمان پونه حلقه زد. بغضش را فرو برد و من‌من‌کنان جواب داد:

     - نه... چیزی نیست. رفته بودم پیاده‌روی، هوا تاریک بود... یه ماشین زد بهم. ندیدم داره می‌پیچه.

     مریم دلش ریش شد. دست پونه را گرفت و بغلش کرد و سر و صورتش را بوسید.

     - فکر کردم دیگه منو نمی‌خوای که جواب تلفنا و تکستامو نمی‌دی...

     - ببخشید، نمی‌شد مریم...

     - این چند وقت شهراد مثل عقاب وایساده بود بالای سرم...

     - دلم هزار جا رفت... چرا بهم نگفتی چی شده؟

     - مریم اگه شهراد بفهمه دخل جفت‌مونو میاره.

     - نترس بابا! از کجا میخواد بفهمه؟

     - ازحس‌های من به تو... از حال وهوای سرخوش من، هربار که می‌بینمت... فکر کنم یه بوهایی برده.

     - نفوس بد نزن عشقم...

 

     پونه خودش را از آغوش مریم بیرون کشید. چرخید به سمت دیوار که مریم اشک‌هایش را نبیند و ‌رفت به سمت اتاق پذیرایی نیم وجبی چسبیده به آشپزخانه.

     - بیا تو یه چایی بخور. شهراد خونه نیست باربدو برده دکتر.

     از درگاهی خانه بوی نا بلند بود. مریم نگاهش را چرخاند به فضای تاریک خانه‌ای که مثل قوطی کبریت بود.

     - بابا این پرده‌ها رو بزن کنار! تو این خونه دلت نمی‌گیره؟ اینجا رو کردی مثل خونه‌ی دراکولا!

 

     پونه نشنید. یا شاید شنید و به روی خودش نیاورد. انگار پرت شده بود به اتفاق آن شب.

     - بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. کله‌تم یه هوایی بخوره.

 

     یاد تهدیدهای شهراد لرزه به جان پونه می‌ٰانداخت. دوباره ترسید. بدنش یخ کرد اما تظاهر کرد به درد و با ناله‌ی ریزی گفت:

     - امروز نه! آخخخ... بدنم هنوز کوفته ست... یه کم درد دارم... بعد مکثی کرد و با تردید گفت:

     - باشه... تو برو تو ماشین. من الان میام.

     آمد و هر دو باز از همان مخفیگاه همیشگی‌شان سر درآوردند.

     هوای دم‌کرده و خفه‌ی داخل ماشین دست کمی از گرمای دم غروب تابستان بیرون نداشت. اشک‌های پونه مثل جوی باریک و سیاهی روی گونه‌هایش جاری بود. دانه‌های عرق از روی کبودی‌های شقیقه سر می‌خورد و در موهای سیاه بلندش گم می‌شد. مریم باریکه‌های سیاه را که حالا تا زیر چانه‌ی پونه رسیده بود با پشت انگشت از روی صورتش پاک کرد. می‌ترسید به ته‌مانده‌ی کبودی‌های روی صورتش دست بزند.

     پونه با صدای لرزانی گفت:

     - چه خوبه که تو رو دارم.

 

     مریم بدن استخوانی و برهنه‌ی پونه را محکم در آغوش گرفت. نگاهش از رد چند کبودی روی پستان و بازویش گذشت. پستان‌های درشت و لختش را به او فشار داد. سرش را در گردن و بناگوش پونه گم کرد و هر دو غرق بوسه های عاشقانه شدند.

     مریم زیر گوش پونه زمزمه کرد:

     - دوستت دارم، تو مال منی...

     بعد دستش را گذاشت روی پستان چپ، کبودی‌ها را نوازش کرد. ضربان قلب پونه لرزه‌ای در انگشتان و تمام بدن مریم  انداخت. پونه دلش می‌خواست آن صدا را ضبط کند و تا ابد به خاطر بسپارد.

     مریم با نوک انگشتانش آرام شروع به نوازش پوست نرم پونه کرد. انگشتش که روی کشاله‌های ران سرید، چشمان پونه سرمست از خوشی روی هم افتادند. نفس عمیقش را با آه پر لذتی بیرون داد و دستش را داخل موهای کوتاه مریم کرد.

چشمان پونه که روی هم افتادند صحنه‌ی آن شب کذایی پررنگ‌تر شد. همان شبی که مریم پونه را به خانه رساند. پنجره‌ی تاریک و زهوار دررفته‌ی اتاق پذیرایی از آن فاصله‌ی کم به خوبی دیده می‌شد. بین کرکره‌های بسته‌ی زنگ‌زده و شیشه‌ی پنجره یک ردیف ریسه با لامپک‌های آبی و بنفش شبرنگ حلقه زده بودند. پونه نگاه منزجرش را از پنجره رو به مریم چرخاند و گفت:

     - یا خوابن یا شهراد بچه رو برده بیرون یه هوایی بخوره. بیا بریم تو.

     مریم دستش را دراز کرد و ته‌مانده‌ی سیگاری را که پونه طبق عادتش جلوی داشبورت می‌گذاشت، برداشت و درحالی که از ماشین پیاده می‌شد گفت:

     - بیا ته این سیگاری رو با هم بکشیم. منم بعدش برم خونه.

     پونه پیاده شد و همان‌جا به در ماشین‌ تکیه داد. مریم فندک را کشید، پک محکمی به سیگاری زد و دودش را در دهانش حبس کرد. دود غلیظ و بوی ماریجوانا به هوا بلند شد. پونه خودش را پرت کرد بغل مریم و با لب‌های درشتش لب‌های باریک او را مکید. مریم دود نگه داشته را به داخل دهان پونه فوت کرد و به سرفه افتاد. پونه بی‌پروا و بی‌خیال خندید و بغلش کرد. مریم خودش را رها کرد در آغوش او. پونه انگشتانش را برد داخل فرموهای رنگین‌کمانی‌اش و با عشق نوازشش کرد، وقتی شهراد داشت از لای کرکره، پنهانی عشقبازی‌شان را دید می‌زد.

 

     مریم لب‌هایش را روی لب‌های پونه فشرد. هنوز غرق بوسه نشده تلفن پونه به صدا در آمد. سراسیمه از جایش پرید و بلوز سیاهش را از کف عقب ماشین برداشت. سینه‌هایش را پوشاند و به دنبال گوشی موبایل به صندلی جلو خم شد. مریم در کثری از ثانیه از جایش پرید واز فرصت استفاده کرد و با شیطنت بوسه‌ای بر باسن لاغر و تخت پونه زد. پونه شتاب‌زده موبایل را از داخل کیف دستی‌اش بیرون کشید و خود را کنار مریم روی صندلی عقب پرت کرد. انگشتش را بی‌حس روی دکمه سبز آیفون لغزاند. صدای کلفت و عصبانی شهراد که با صدای هق‌هق گریه باربد درهم آمیخته بود، از پشت خط شنیده می‌شد.

     - کجایی پس؟

     - با مریم اومدم بیرون!

     - عههه؟ بازم مخفی‌کاری؟ خب چرا خبر ندادی؟

     پونه رنگش پرید. خودش را کشید کنار پنجره تا مریم مکالمه‌شان را نشنود.

     بی‌قراربود. ابروها و چشمانش را بالا انداخت و شروع کرد به جویدن لب‌هایش. شهراد صدایش را بالاتر برد:

     - شب شد خانم! این بچه کلافه کرد منو. هرگوری هستی برگرد خونه!

     - خیلی خب حالا... میام...

     - حواست هست که باید چکار کنی؟

     - آره... ولی...

     - دههه؟ ولی نداریم دیگه... نکنه می‌ترسی؟

     - نه!... خیلی خب... باشه... الان نمی‌تونم حرف بزنم.

     - قال‌شو بکن و تمومش کن! زودترهم بیا که باید امشب برم اوبر کار کنم.

     پونه سرد و بی‌تفاوت گوشی را قطع کرد و آن را انداخت کنار دستش. در حاشیه‌ی پارک جنگلی، ماشینی پیچید داخل جاده باریک، درست پشت سرشان. شدت نور بالایش آنقدر بود که پنجره‌ی مه گرفته‌ی عقب جیپ را روشن کند و سایه‌های متحرک درهم فرو رفته‌شان را به نمایش بگذارد... و شاید آخرین بوسه‌های عاشقانه‌شان را!

     از جاده بیرون نزده، پونه پنجره سمت راست ماشین را پایین داد و سیگاری‌اش را دود کرد. دود غلیظ و بوی تند ماریجوانا درفضای مه‌آلود ماشین باز پونه را به خاطرات آن شب برد، وقتی کلید را در قفل در انداخت. هنوز داشت مزه‌ی هوس‌انگیز بوسه‌های مریم و تلخی سیگاری را مزه مزه می‌کرد که شهراد در را با عصبانیت باز کرد. پونه یکه‌ای خورد و از ترس به عقب پرید.

     مریم چند دقیقه پیش پدال گاز را فشار داده و رفته بود و ندیده بود که شهراد به یقه‌ی پونه چگونه چنگ انداخت و او را به داخل خانه قاپید. شاید اگرمریم فقط کمی دیرتر رفته بود یا سرش را چرخانده بود، این صحنه را می‌دید. قبل از اینکه شهراد بدن نحیف پونه را به دیوار بکوبد و به باد مشت و لگد بگیرد، نجاتش می‌داد. شاید سرنوشت هر دویشان جور دیگری رقم می‌خورد.

     مریم گفت:

     - چیه تو فکری؟

     و قبل از اینکه ساندویچ نصفه‌ی ناهار را از کیفش بیرون بیاورد...

     پونه با صدای زیر که مخصوصاً پایین نگهش می‌داشت تا سکسی‌تر جلوه کند، گفت:

     - می‌کشی؟

     مریم ساندویچ را بیرون کشید وآن را روی زانوهایش رها کرد. سیگاری را از پونه گرفت و دو پک محکم کشید و  بقیه‌اش را به او پس داد:

     - ته‌شو برام نگه دار. رسوندمت با هم بکشیم.

     - عاشقتم که تک‌خور نیستی. خونه‌م که هستم همیشه پک آخرو می‌ذارم یه گوشه تا شب که شهراد و بچه خوابن، برم تو کوچه به یادت بکشم.

 

     مریم خندید. آلومینیوم دور ساندویچ را یک دستی باز کرد. بوی ماهی بلند شد. آمد بگوید می‌خوری که پونه با صورتی منزجرصدایش را بلندتر کرد، آن‌طورکه همیشه توی دورهمی‌ها با نت سوپرانو می‌خواند:

     - اااه! ساندویچ ماهی؟ بندازش بیرون... یعنی تو نمی‌دونی من از بوی ماهی و مزه‌ش و از همه چیزش بدم میاد؟

     مریم هول شد و ساندویچ را دوباره یک‌دستی جمع کرد و توی کیفش چپاند. وقتی سرش را چرخاند نگاه‌شان در هم گره خورد. دست چپ پوست پوست شده‌ی پونه را با مهربانی به سمت خودش کشید و انگشتان باریک زخمی و آغشته به بوی زخم ماهی‌اش را بویید و بوسید.

     - ببخشید حواسم نبود...

     پونه سرش را دوباره رو به پنجره چرخاند تا کام دیگری بگیرد. مریم آهسته گفت:

     - جوجو؟ دوستت دارم!

     - چه کار کنم همیشه باهام باشی و خوشحال باشی؟

     - خوشحالی کلمه‌ی قلمبه سلمبه‌ایه که من نمی‌فهممش.

     - باز چت شد؟ زدی کانال نوستالژی؟

     پونه دستش را پس کشید. سرش را روی پشتی صندلی ماشین رها کرد و صورتش را کامل چرخاند به سوی افق تا مریم اشک حلقه‌زده در چشمانش را نبیند. نگاه غمگین پونه غروب نارنجی-سیاه و دلگیر آسمان سرزمینی را دنبال می‌کرد که رویاهایش را جهنم کرده بود. هنوز بغض داشت وقتی در جواب مریم گفت:

     - خسته‌ام مریم... جسمی و روانی!

     از خواننده‌ی اپرا و مدرس آواز بودن در ایران تا ماهی پاک کردن در یک رستوران دریایی فاصله زیادی بود که عمق غربتش را پونه بیشتر از هر کسی لمس می‌کرد. از اصرار شهراد برای فروختن دار و ندار زندگی و آمدن به سرزمین فرصت‌ها برای تبدیل شدن به سوپر استار در مهد آزادی، آرزویی بود که سرشکستگی تحقق نیافتنش را فقط پونه با پوست و گوشتش حس می‌کرد.

     برای مریم که رده‌ی بالایی در یک شرکت گرافیکی داشت و بعد از سال‌ها کار، زندگی خوبی برای خودش ساخته بود، درک درد و زجر پونه محسوس نبود. مریم بدبختی‌ها و ترس‌های پونه را در مغزش مرور می‌کرد. ترس از بی‌خانمان شدن.  ترس از بی‌پولی... ترس‌های ناخودآگاه یک مهاجر...

     - امروز انگار روبه‌راه نیستی پونه... یه جور عجیبی هستی. چته؟ چرا گریه می‌کنی؟

     پونه با صدای گرفته و بغض‌آلود، گفتگویشان را عامدانه سوق داد به همان گلایه‌های همیشگی و گفت:

     - مریم... تو که می‌دونی پنج ساله آزگاره روی خوشی ندیدم... این همه بدبختی می‌کشم واسه چی؟ واسه داشتن اون زندگی مرفه و آزادی که تو اون مملکت نداشتم؟ پس کو؟ چرا نمی‌شه؟ از روزی که پامو گذاشتم تو این خراب شده، یه شبم سرمو راحت زمین نذاشتم. همش خرحمالی... آخرشم هشتم گرو نهمه... خسته شدم به خدا...

     - می‌دونم عزیزم... چند سال اول مهاجرت برای همه سخته دیگه! منم این سختی ها رو کشیدم. من واقعاً نمی‌فهمم پس اون شوهرت چه گهی می‌خوره؟

     - اون اگه بلد بود گهی بخوره که وضع ما این نبود. خسته شدم از وعده وعیداش. کارش شده تصادف جعلی درست کردن و سو کردن کمپانی‌های بیمه.

     مریم با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

     - اینو بهم نگفته بودی تا حالا! می‌دونی که پیگرد قانونی داره اگه گیر بیفته؟

     پونه با پوزخند گفت:

     - اینم از امریکن دیریم ما...

     با نفس و آه بلندی ادامه داد:

     - دریم سیاه و تو خالی... همین‌مون مونده سر از زندان در بیاریم... آقا به پیر به پیغمبر مهاجرت مال هر کسی نیست... حداقل برای ما نبود! می‌خوام ول کنم برگردم ایران...

     ستون فقرات مریم تیر کشید.

     - این چه حرفیه می‌زنی؟

     و سرش را چرخاند و تا جایی که می‌توانست با نگاهی مملو از ترحم به پونه خیره ماند قبل ازاینکه از مسیرش منحرف شود. پونه جیغ کشید:

     - مواظب باش! حواست کجاست؟

     مریم با حرکتی سریع فرمان را صاف کرد و دوباره افتاد تو جاده.

     پونه آخرین پک سیگاری را محکم کشید و مثل همیشه باقیمانده‌اش را لبه‌ی پنجره‌ی ماشین آرام فشار داد و دودش را خفه کرد و بعد آن را روی داشبورت گذاشت. مریم من من کنان گفت:

     - چرا ازش جدا نمی‌شی؟

     - اگه یه کم پول تو دست و بالم بود این کار رو می‌کردم.

     مریم شتاب‌زده سرش را چرخاند و با لبخندی از ته دل گفت:

     - واقعاً این کار رو می‌کنی؟

     - آره به خدا! بچه‌مو ورمی‌دارم و جون‌مو از این زندگی تخمی نجات می‌دم.

     - عشقم چقدر پول لازم داری؟

     - اینقدر مبلغش زیاده که تو فکر من و تو نمی‌گنجه!

     - حالا یک میلیون دلار که نه... ولی...

     - نمی‌دونم... شاید اگه فقط پنجاه هزار دلار داشتم، همه چیز درست می‌شد. یه بیزنس می‌زدم و خلاص از این وضعیت... شانس گه من اینقدر هم کردیت‌هامون به گا رفته که حتا یه دلارم بهمون وام نمی‌دن.

     مریم سکوت کرد. مغزش یکهو شلوغ شد از خیالبافی‌های جور واجور. غرق شد در لالالند امریکن دریم خودش، مثل فیلم‌های کام رام شاد هالیوودی پررنگ و پرزرق و برق بود. زور زد لب‌هایش را جمع و جور کند تا خنده‌های ریز ذوق‌زده‌اش خودنمایی نکند. یک آن خودش را دید در زندگی خیالی‌اش با پونه و پسرش در خانه‌ای که با هم روی تپه‌های وست هالیوود خریده بودند. یک خانواده‌ی کامل و تمام عیار آمریکایی-ایرانی تبار همجنس‌گرا! آرزوی هر زوج گِی ایرانی! قبل ازاینکه تصمیمش را مشتاقانه فریاد بزند، گفت:

     - ته سیگاری رو روشن کن بده بهم!

     پونه نیمچه لبخندی زد و سیگاری کج و معوج شده را از روی داشبورد برداشت و فندک را روی آن کشید. پک محکمی به آن زد و وقتی گر گرفت دو انگشتی گذاشتش بین لب‌های مریم و گفت:

     - چه عجب! صبر نمی‌کنی با هم بکشیمش؟

     مریم چشمانش را خمار کرد و کام محکمی گرفت و بعد از بیرون دادن دود غلیظ با صدایی پر از هیجان و شوق بلند گفت:

     - چون می‌خوام کمکت می‌کنم!

     پونه که منتظر این جواب بود. نگاه غمگینش را از غروب رو به سیاهی شب دزدید و لبخند تلخی تحویل مریم داد. با اینکه می‌دانست دارد چه کار می‌کند، حس عجیب عشق و ترس و غم از دست دادن مریم یکهو ریخت توی وجودش. چشم در چشم شدند. خنده‌ی هیستریک‌وارش به گریه تبدیل شد. می‌خندید. اشک می‌ریخت و باز بلند می‌خندید بین هق هق گریه... مریم اما بی‌خیال، پر از امید می‌خندید.

     آن شب باز همان‌جا جلوی همان ساختمان لکنتی، کنار در ماشین همدیگر را محکم در آغوش گرفتند. بدون بازی دم گرفتن از ته‌مانده‌ی سیگاری‌شان. مریم به ماشین تکیه داد و با پاهای روی هم افتاده و گردنی کج، رفتن آهسته‌ی پونه را تماشا می‌کرد. پونه که چرخید به سمت خانه‌شان می‌دانست که دیگر شب‌ها به یاد مریم آخرین پک سیگاری را نخواهد کشید.   نگاه منزجز را چرخاند بر روی نکبتی که دورش را گرفته بود. بغضش ترکید. انگار غم عالم بر دلش سنگینی می‌کرد. نگاه طولانی خداحافظی‌اش را روی مریم ثابت نگه داشت. می‌خواست آخرین تصویر از لبخند و صورت مهربان مریم را ته مغزش حک کند. آن چشمان براق و نگاه عاشقانه‌ای که قدم‌های پونه را دنبال می‌کرد تا امن به خانه برسد. از خودش و از بزدل بودنش خجالت کشید که دلش را به خاطر مریم به دریا نزده بود. حتی جرأت نکرده بود بگوید تحمل ترد شدن از خانواده و بازنگشتن به ایران را ندارد.

     بوی تند ماریجوانا زد زیر دماغش و پرتش کرد به همان‌جا. جلوی در سبز. سرش را بلند کرد. پسر نشئه‌ی همسایه غرق در کام گرفتن از سیگاریش ناخواسته به مریم تنه زد.

     جوجه اردک زرد پلاستیکی از دست مریم افتاد. پسر تلوتلوخوران دور شد. مریم نگاه تندی به او کرد و غرولندکنان خم شد و أسباب‌بازی را از روی زمین قاپید. خاک رویش را تکاند. چند قدم جلوتر رفت و به در ضربه زد. ضربان قلبش بالا رفته بود. مثل وقت‌هایی که پونه در را با اولین ضربه باز می‌کرد. چند تقه‌ی دیگر به در زد. صدایی از داخل آپارتمان شنیده نمی‌شد. مریم به سمت پنجره‌ی کنار در رفت. ریسه‌ی لامپ‌های آبی و بنفش شبرنگ دیگر پشت پنجره‌ی زهوار دررفته حلقه نزده بودند. کرکره‌های کبره بسته مثل همیشه افقی کنار هم قفل نشده بودند. پیشانی عرق‌کرده‌اش را چسباند به شیشه‌ی خاک‌گرفته و از لابه‌لای خطوط عمودی کرکره‌ها سرک کشید به داخل اتاق پذیرایی نیمه تاریک. دلش یکهو ریخت پایین. انگارآپارتمان خالی بود. دست و پایش شل شد و جوجه اردک پلاستیکی از دستش سر خورد.

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید