قصه
عاطفه شفیعی
بله باس قصه بگم ولی نه قصهی شهر پریا. قصه خوبه راست باشه قاطیش حالا اون لالوها جا میکنیمتون پریا، اما خب قصهی من قصهی اونجا که آدماش راه میرن مست و پاتیل، هابیل و قابیل، بی مو و با مو... بله اونجا که کمدا صدای وزوز میدادن لباسا بوی یهدندگی. چاره چیه چاره کجاس کی میدونه این چاره کجاس... میخوام بگم از اونجایی که همه بربریا گوشه بودن، خوشه سوزن، آتیش تو انبار نمیکرد... بله اونجا بود که یه دیوونهشناس نومش مفرد، شومش غربت سر درآورد.
تنها یکی یه دونه دیوونهشناس اون شهر بود. ابروهاش پرچین و واچین، رخش ماه جبین. دیوونهها رو درمون میکرد درمون که نه دربون میکرد. دربونِ چی؟ دربون کجا؟ دل ما. دل ما خونهمونه. هیزماشم خشک و کلفت. مبادا آتیش عاقلی بخوره به جون خونهمون، خسته کنه خونهی دلو مریض و پربسته کنه...
این دیوونهشناس قصهی ما نه که خیال کنید دیوونهها رو پیدا میکرد زندون میکرد گریون میکرد دلاشونو بریون میکرد نه! اون مث بقیه دیوونه شناسا نبود. دیوونهها رو میآورد پهلوش، میشوندشون رو زانوش، در گوششون قصه میگفت. چی میگفت؟ قصهی دیو و پریا قصهی وابستگیا عاشقیا بد دلیا...
تا اینکه یه روز، یه روزِ گرمِ دم ظهر کلاغه خبر آورد دیوونهشناس شهر ما مریض شده، خونهی دلش سیاه شده، به جای قصه غصه داره، توی جیباش پسته داره... دیوونهها ریختن سر هم همدیگه رو کتک زدن یکی رفتش بیابون یکی رفتش خیابون. داد و قال، آه و فغان! آخه دیوونه قصه میخواد، دیوونه که قصه نشنوه داغ دلش تازه میشه سر به بیابون میذاره....خلاصه آخرسر دیوونهها جمع شدن پهن شدن فکر یه چارهای کنن دیوونهشناس به حرف بیاد قصه بگه سفرهی دلش رو وا کنه هرچی سیاهی توشه رو بتکونه...
یکی گفت بایس چماق گیر بیاریم ملاجشو حال بیاریم. اون یکی گفت یه پر بدین به دست من اونقده قلقلک بدم اون تن خوابآلودهشو جون از تنش بیرون بره. یکی گفت چارهشو من میدونم. وقتی من بچه بودم ننه هر کاری میکرد زبونم وا نمیشد یه شبی آقام اومد بالای سرم کلهمو محکم گرفت زیربغلش تا ننهام وا بکنه این دهن واموندهمو تخم کفتر بریزه. یه شب گذشت دو شب گذشت شب سوم که اومد قفل زبونم باز شد کوک دلم ساز شد.
همه کیفور شدن. تو جاشون بند نبودن. یکی جست بالای درخت لونهی کفترو قاپید و آورد پایین تخماشو برداشت و گذاشت توی جیبش. همه با هم راه افتادن خونهی دیوونهشناس. پریدن توی خونه. دیدن کنج حیاط نشسته مثل خروس اخته زانوی غم بغل زده. یکی دستاشو گرفت یکی پاهاشو گرفت هرچی دست و پا میزد فایده نداشت. اون یکی واکرد حلقشو. دست کرد توی جیبش تخما رو دربیاره. اما یهو دستش خورد به یه چیز لزج. تخم تو جیبش شکسته بود. دیوونهها همه وا رفتن. دیوونهشناس هلشون داد عقب. داد زد سرشون: آهای چتون شده شما؟ دیوونهاین یا بندی؟ جنی شدین یا زنگی؟ یکی گفت: تخم کفتر آوردیم بکنیم تو دهنت زبونت باز بشه قصه بگی اما شکست. دیوونهها رفتن عقب. دیوونهشناس گفت عجب...! ببینم شما به خیال خودتون لال شدم؟ زبونم قفل شده؟ نخیر... شما اصلاً تا حالا هیچ پرسیدین چرا دیگه قصه نمیگم؟ دیوونهها همو کردن نگاه. سرشونو کردن بالا. با هم گفتن: چرا قصه نمیگی؟ دیوونهشناس انگاری که داغ دلش تازه شده شروع کرد: سالیون ساله من قصه میگم تو گوش دیوونهها قصهی عاشقیا ناکسیا بددلیا. خودتونم میدونین. یه شبم نبوده من قصه نگم. تا الان. میخواین بدونین که چرا؟ یه روزی نشستم و رفتم تو فکر. فکر اینکه سالیون ساله که قصه میگم تو گوش دیوونهها که خزون دلشون بهار بشه... قصهی پیرزن کوری که نمدمالی میکرد قصهی تاجر مرواریدی که جای مروارید پارهسنگ صید میکرد قصهی... بغضشو داد تو گلو حرفشو باز کرد شروع... ولی پس... ولی پس قصهی من چی؟ قصهی من چی بوده؟ از جونش آهی کشید. یه نگاهی کرد بشون گفت: آره دردم همینه. بلای جونم همینه. انقده قصهی دیگرونو گفتم قصهی خودمو یادم رفته. کی بودم؟ کجا بودم؟ ننهام کی بود؟ غذام چی بود؟ یارم کی بود؟ مرهم دل زارم کی بود...؟ آخ آخ آخ... دیوونهشناس شهر ما قصهشو گم کرده بوده. خدا نصیب هیچکی نکنه قصه زندگیشو لای آدما جا بذاره.
یه گوله اشک غلطید از گونهاش: هرچی با خودم میگم قصهی من چی بوده هیچی یادم نمیاد. همه رفتن توی فکر. یکی خاروند خودشو. یکی مالوند چششو. یکی گفت غصه نخور. قصهها که گم نمیشن. یکی گفت آره یادت میاریم. ببینم بچه بودی لنگ میزدی؟ دیوونهشناس گفت نه. یکی گفت: آقات تو گمرک نبوده؟ دیوونهشناس گفت نه. یکی گفت حساب کتاب بلد بودی؟ دیوونهشناس گفت نه. یکی گفت ببینم عاشق دلخستهی هیچکی نشدی؟ دیوونهشناس سرشو گرفت تو دستاش گفت نه نه نه نمیدونم شاید شدم شاید نشدم قصهمو یادم نمیاد. یکی گفت این که کاری نداره. ریشمو گذاشتم گرو یه قصه بردار برو. دیوونهشناس گفت نمیشه قصه باید راست باشه ببینم مگه تو خودت میتونی قصهتو عوض کنی یکی دیگه بذاری جاش؟ دیوونه گفت قصه؟ من که قصه ندارم. دیوونهشناس گرد شد چشاش. پرسید مگه میشه؟ یه دیوونه گفت منم قصه ندارم. یکی دیگه گفت مگه دیوونهها هم قصه دارن؟ دیوونهشناس با چشای گرد شده رو به دیوونهها پرسید یعنی شما هیچکدوم قصه ندارین؟ دیوونهها موندن هاج و واج. ساکت و آروم و یواش. تا اینکه یکی گفت نه ولی یکی هس تو دل شهر تو گوشمون قصه میگه. بقیه گفتن آره آره راس میگه یکی هس که میریم پهلوش، میشینیم رو زانوش، برامون قصه میگه حالا هم میخوایم بریم پیشش اسمش دیوونهشناسه یالا پاشید دیوونهها! همگی بلند شدن راه افتادن.
دیوونهشناس همونجور کنج حیاط نشسته بود. زیرچشی رفتنشونو نگاه میکرد. آه می کشید ناله میکرد زیرلب میخوند: قصه خوبه راست باشه هرچی دلت خواست باشه قصه خوبه راست باشه هرچی دلت خواست باشه...