چکاوکها
ابوالفضل آقاییپور
بابا
تقریباً دو سه ماهی میشد که بابا شبها دیر به خانه میآمد. کارفرمای جدید دستمزدش را مدام عقب میانداخت و او هم انگار دیگر توان و روی روبهرو شدن با ما را نداشت. شبها تا جایی که میشد منتظر میماند بلکه من و مامان به خواب برویم و بعد بیاید، اما ما هم کوتاه نمیآمدیم. نگرانش بودیم و تا جایی که میشد بیدار میماندیم بلکه زودتر از راه برسد. با این همه آن شب دیرتر از همیشه آمد. کلید را که انداخت توی قفل در و آمد داخل حیاط، چشمهایش خستهتر و خوابآلودهتر از همیشه به نظر میرسید. من از پشت شیشهی هال میدیدمش که مثل همیشه شلوار کردی گشادش را که پر از لکههای گچ و سیمان بود همان دم در حسابی تکاند. بعد رفت سمت پاشویهی حوض تا دست و صورتش را بشوید. چیزی توی چشمهایش بود که با شبهای قبل فرق میکرد. ردیف کاشیها را هم که گرفت و آمد سمت هال میدیدم که حرکت دستهایش با همیشه فرق دارد. نور ماه تمام حیاط را پوشانده بود و تا بخشی از سفرهی شام را هم میگرفت. از وقتی نامهی سعید را خوانده بودیم حدسهایی دربارهی تصمیمش میزدم اما آن شب هرچه زمان میگذشت حس میکردم بیشتر داریم به آن تصمیم نزدیک میشویم. انگار مثلاً بو یا حرارتی از آن بیشتر از همیشه داخل خانه پراکنده شده باشد. شام را مامان با پسانداز رو به اتمام خانه دستوپا کرده بود. پساندازی که با آن من را کلاس نقاشی هم اسم نوشته بود. وقتی هم بابا نشست پای سفره رفت داخل آشپزخانه و فقط زمانی برگشت که میخواست ظرفهای شام را جمع کند و دوباره برگردد به آشپزخانه. من دفتر نقاشیام را باز کرده بودم و مثل هرشب سعی میکردم بابا را بکشم. همهی اعضایش را میآوردم روی کاغذ اما به دستها و چشمهایش که میرسیدم گیج میشدم. هرشب جور دیگری بود و کار را برایم سخت میکرد. وقتی نگاهم را چرخاندم تا دوباره به دستها و چشمهایش نگاه کنم بالاخره از سفره عقب کشید و تکیه داد به دیوار پشت سر. بعد سیگارش را درآورد و پک اول را که زد گفت تصمیم گرفته همین امشب بمیرد. حالا نور ماه چشمهای عسلیاش را زیتونی نشان میداد. تازه داشتم میفهمیدم حدسم درست بوده. گفتم: «همین امشب؟ یعنی نمیخوای ببینی نقاشی من چهجوری میشه بابا؟»
گفت: «آره. همین امشب...»
بعد میخواست چیز دیگری بگوید که منصرف شد و پک دیگری به سیگار زد. سعی میکرد نگاهم نکند. چشمهای نیمهبازش را رو به بالا دوخته بود و رد دود را تا دالبرهای گچی سقف دنبال میکرد. نگاهم را از چشمهایش گرفتم و به دستهایش نگاه کردم که خطهای عمیق و درهم و تاولهای ریز و درشتی داشت و جابهجا بریده بود. با خودم گفتم پس تمام این شبهایی که در سکوت و تاریکی به خانه میآمده چه غوغایی درونش برپا بوده و چه فشاری را تحمل میکرده؛ آنقدر زیاد که حالا توانسته بود از من و مامان دست بکشد. یک لحظه از ذهنم گذشت بپرسم: «چرا اینقدر یکدفعهای؟» یا «اصلاً چطور میتواند ما را تنها بگذارد؟» اما چیزی نپرسیدم. در عوض از سر جایم بلند شدم و رفتم پیش مامان داخل آشپزخانه که حالا آستینهایش را بالا زده بود و داشت ظرفهای داخل سینک را میشست. لابد صدای آب و برخورد ظرفها به هم نگذاشته بود حرفهای بابا را بشنود. کمی پابهپا کردم. آنوقت آب دهانم را بهزور قورت دادم و آرام گفتم که بابا میخواهد چه کار کند. بلافاصله برگشت و نگاهم کرد. چشمهایش همزمان از حدقه بیرون زد و بعد قابلمهی توی دستش یکمرتبه افتاد داخل سینک. صدای آبی که شروشر میرفت داخل چاه فاضلاب تمام آشپزخانه را گرفته بود. چند ثانیهای طول کشید تا به خودش بیاید. بعد بالاخره با صدایی که انگار از ته حلق میآمد گفت: «گفتی کِی؟»
گفتم: «همین امشب.»
معلوم بود باورش نمیشود. میدانست بابا حسابی دوستش دارد و لابد فکرش را هم نمیکرد روزی، لحظهای خستگی یا دست خالی یا هر چیز دیگری فکر او را از سرش بیرون کند. وقتی هم رفتیم سمت هال از همینها شروع کرد. نشست و تکیه داد به دیوار رو به بابا و کمی که گذشت دیدم دارد از تمام این بیست سی سالی حرف میزند که پابهپا با هم گذراندهاند. آخرش هم توپ را انداخت توی زمین من. با صدایی که سعی میکرد نشکند گفت: «حالا من هیچی. این بچه هم تو رو مجاب نمیکنه که بمونی؟»
بابا چیزی نگفت. سیگارِ نمیدانم چندم را آتش زده بود و داشت دودش را دنبال میکرد و نگاهش را از چشمهای مامان هم میدزدید. مامان کمی صدایش را بالاتر برد و گفت: «میدونی داری چی کار میکنی؟ اصلاً نباید با من یه مشورت کوچیک میکردی؟»
«میدونم. میدونم دارم چی کار میکنم.»
سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد و رفت سراغ سیگار بعدی. من هم دست و پایم را جمع کردم و رفتم پیش مامان. دامن چیندار سرمهایاش تا پایین پا کشیده شده بود و جلوی پیراهنش خیسِ خیس بود. دستش را گرفتم و خودم را توی دامنش جا دادم. لابد او هم داشت به آن چیزی فکر میکرد که من. بعد از بابا زندگی حسابی سخت میشد و نمردن از آن سختتر. با اینکه نامهی سعید تأثیرش را روی همهمان گذاشته بود و حالا هم بابا را به این وضع درآورده بود، من اول راه بودم و نمیخواستم کم بیاورم. میخواستم با قدرت ادامه دهم. از وقتی کلاس نقاشی ثبتنام کرده بودم رویاهای زیادی را در سرم میپروراندم. دلم میخواست من باشم و مامان باشد و من بهترین نقاشیهای جهان را بکشم و اسمم را سردر تمام گالریهای بزرگ جهان بزنند. با این همه مامان کارش سختتر بود. حالا فقط من را داشت و نگاهش که کردم لابد این را از توی چشمهایم خواند که بلافاصله گفت: «تا دنیا دنیاست من کنارت هستم عزیزم.»
بعد چشمهایش کمی جان گرفت و خودش را روی زمین جمعوجور کرد. با خودم فکر کردم شاید صحبت کردن از نامههایی که بابا قرار است بعد از رفتن برایمان بنویسد اوضاع را باز هم بهتر کند. از طرفی نمیخواستم او هم مثل سعید برای فرستادن اولین نامهاش یک عالمه منتظرمان بگذارد. رو کردم به بابا و گفتم: «بابا زودبهزود برامون نامه بنویسیها.»
بابا باز هم جوابی نداد اما اینبار به خاطر این نبود که نمیخواست. طبق معمولِ بعد از شام سرش را به دیوار تکیه داده بود و لابهلای سیگار کشیدن خوابش برده بود. انگار با این کارش میخواست فرصتی هم به ما بدهد تا بتوانیم باز بیشتر با تصمیمش کنار بیاییم و برویم سراغ کارهایی که باید انجام بدهیم. مامان این را زود فهمید. حالا باز هم کمی روبهراهتر شده بود. دستم را محکم گرفته بود و نبضش را زیر دستم حس میکردم که آرامتر میزند. خودش را روی فرش جمعوجورتر کرد و از سر جایش بلند شد. بعد چینهای دامنش را صاف کرد و آرام گفت که دیگر وقتش است. زود گفتم: «وقت چی؟»
اما جوابم را نداد. لخلخکنان خودش را به پستویی که گوشهی هال بود رساند. در کمد را باز کرد و بعد با دستی پر از روسری و تکهپارههای لباس و پارچه برگشت. همه را ریخت وسط هال و شروع کرد به گره زدن آنها به هم. من محو حرکت دستهایش بودم که وسطهای کار سرش را چرخاند سمتم. چشمهایش پف کرده بود و نوک بینیاش قرمز میزد. انگار یکمرتبه چیزی یادش آمده باشد با سر رو به پایین اشاره کرد و گفت: «میری چهارپایه رو از زیرزمین بیاری؟»
گفتم: «زیرزمین؟»
گفت: «آره، زیرزمین.»
اسم زیرزمین را که آورد زود یاد سعید افتادم. منظورش از چهارپایه هم همان چهارپایهای بود که سعید چند سال آخر روی آن مینشست. نگاهش را به نقطهای نامعلوم از تاریکی زیرزمین میدوخت و به هستی و به زمان و به جهان فکر میکرد یا کتاب میخواند و چیزی مینوشت. دلم برای آن روزها تنگ شده بود. زود از هال بیرون زدم و خودم را به زیرزمین رساندم. در را که باز کردم بوی خون خشکشده و ترشیدگی زد زیر بینیام. از وقتی سعید رفته بود چهارپایه را تکانی نداده بودیم و حالا حتی توی تاریکی هم میتوانستم آن را راحت پیدا کنم. کمی صبر کردم تا چشمهایم به محیط عادت کند و بعد کورمال کورمال خودم را رساندم به چهارپایه. چهارپایه بوی بدن سعید را میداد. انگار همانجا نشسته باشد و دستهایش را رو به من تکان دهد. وقتی هم آن را برداشتم و از زیرزمین بیرون رفتم مثل این بود که دارم یک تکه از وجود سعید را با خودم بالا میبرم. توی حیاط حشمتخان شوهر عفتخانم، همسایهی روبهروییمان را دیدم. لابد مامان رفته بود در خانهشان و خبرش کرده بود که بیاید. حالا هم با چادر رنگیاش جلوتر از او داشت حرکت میکرد و دوتایی رفتند سمت هال. حشمتخان نگاهی به من انداخت و بعد "یاالله"ی گفت و پشت سر مامان وارد هال شد. ساعت سه و چهار نصفهشب بود و از چشمهای مرد حسابی خواب میبارید. من هم زود خودم را رساندم بهشان. هوای هال حالا دم داشت. مامان روسریها و پیراهنها را محکم گره زده بود و به شکل یک حلقه درآورده بود اما با قد نسبتاً کوتاهی که داشت نتوانسته بود به سقف آویزانش کند. حشمتخان قد بلندی داشت و بهراحتی میتوانست این کار را بکند. فقط یک چکش و چند میخ نیاز داشت که من زود چهارپایه را کناری گذاشتم و آنها را از داخل یکی از کابینتهای آشپزخانه برایش آوردم. چکش و میخها را که از من گرفت چشمهایش برق زد. بعد فقط با چند ضربهی سادهی چکش طناب را به سقف آویزان کرد. داخل آینهی گوشهی هال میتوانستم تصویر خودم و مامان را ببینم که نزدیکیهای قاب در کنار هم ایستادهایم و منتظریم. حشمتخان ضربههای آخر را محض محکمکاری زد و کار را تمام کرد. وقتی میخواست برود بابا دیگر بیدار شده بود. با بیمیلی تعارفی کرد که بماند اما حشمتخان عجله داشت. لابد میخواست برود و به ادامهی خوابش برسد. گفت: «عزت زیاد.»
بعد دم در انگار که چیزی یادش آمده باشد بلند گفت: «سفر بیخطر.»
و از خانه زد بیرون. نگاهم را کمی چرخاندم و اینبار اول به دستهای بابا خیره شدم که داشت میلرزید. بعد به چشمهایش که آن هم قرار نداشت و داشت دودو میزد. یک لحظه خواست دست ببرد و یک سیگار دیگر روشن کند اما زود منصرف شد. مامان چادرش را از سر برداشت و روی دست تا کرد. بعد دست دیگرش را رو به دار دراز کرد و گفت: «حالا دیگه همهچی حاضره.»
بابا هنوز کمی گیج خواب بود اما رد نگاه مامان را که گرفت و به دار رسید خواب انگار از سرش پرید. برقی چشمهایش را گرفت و یک لبخند محو نشست روی لبهایش. لابد فکرش را هم نمیکرد توی این فرصت کم بتوانیم چنین بساطی را آماده کنیم. بلافاصله از سر جایش بلند شد. خستگی هنوز توی بدنش بود. وقتی میخواست از زمین کنده شود صدای ترقتروق ستون فقراتش تا چند قدم آنورتر هم رسید. بعد کمرش را تا میتوانست راست کرد و با احتیاط رفت سمت طناب دار و چهارپایه. من سرم را چرخاندم و باز به تصویر خودم و مامان داخل آینه خیره شدم. من شق و رق و مامان وارفته به دیوار تکیه داده بودیم و اگر کمی دقت میکردی میشد نگرانی را ته چشمهایمان خواند. حدس میزدم مامان هم دارد به آیندهی بدون بابا فکر میکند. به پساندازی که دیگر تمام شده بود، یا به ساختن آیندهی من که تنها راه نمردنش بود، یا به پیغام پسغامهای صاحبخانه که احتمالاً بعد از این بیشتر میشد و وضعیت بلاتکلیف دستمزدهای بابا که لابد بعد از رفتن او باز هم بلاتکلیفتر میشد. وقتی به خودم آمدم بابا روی چهارپایه بود. کمی نگاهش را به اطراف چرخاند. بعد دو طرف حلقهی دار را گرفت و انداخت دور گردن خودش. معلوم بود هرچهقدر پیش میرود خستگی بیشتری از بدنش بیرون میرود و لبخندش پررنگتر میشود. من محو حرکت دستها و چشمهایش بودم که یکمرتبه گفت: «پس چرا معطلی؟»
نگاهم را که چرخاندم و جهت چشمهایش را که دیدم فهمیدم با من است. امشب اولین بار بود که به چشمهایم نگاه میکرد.
گفتم: «با منی؟»
گفت: «آره.»
آنوقت فقط با چشمهایش به چهارپایه اشاره کرد و کمی سرش را به سمت راست تکان داد. زود خودم را جمع و جور کردم و در حالی که سعی میکردم بر هیجانم مسلط باشم از چهارپایه فاصله گرفتم. پاهایم کمی میلرزید اما میتوانستم از پس درخواستش بربیایم. این را مطمئن بودم. تا جایی که میشد دورخیز کردم. آنوقت با سرعت دویدم و با تمام قدرت زدم زیر چهارپایه. چهارپایه به آنی از زیر پای بابا در رفت و بابا بلافاصله توی هوا معلق ماند. اول صدایی از گلویش درنیامد. چند ثانیهای سعی کرد تحمل کند و به جای اینکه خِرخِر راه بیندازد یا داد و فریاد کند نفسش را داخل سینه نگه دارد، اما زود تحملش را از دست داد. صداهایی که از گلویش خارج میشد یکمرتبه بریده بریده شد. صورتش سیاه شد و مردمکهایش بلافاصله چسبید به سقف چشمها. بعد انگار بیاختیار دست و پایش شروع کرد به تکان خوردن. میخواست طناب را از دور گردنش جدا کند اما نمیتوانست. میخواست پایش را به یک سطح صاف برساند اما آن هم بیفایده بود. خوب که تکان تکان خورد متوقف شد و آنوقت به لحظههای آخر که رسید شاشید توی خودش. بوی تند شاش زود زد زیر بینیام. کمی از دار فاصله گرفتم و آرام آرام رفتم کنار مامان ایستادم. مامان هنوز محو آخرین قطرههای شاشی بود که داشت از پاچهی بابا میچکید روی فرش. خوب که تماشا کرد سرش را بالاخره بالا آورد و راه افتاد سمت تلفن. لیست تمام شمارهها توی همان دفترچهی کنار تلفن بود. دفترچه را چندباری ورق زد. آنوقت به صفحهی مورد نظر که رسید شمارهی مأمورهای حمل جنازه را گرفت تا هرچه زودتر بیایند و جنازه را با خودشان ببرند.
سعید
هرچهقدر از مردن بابا میگذشت و من اتفاقات آن شب را بیشتر با خودم مرور میکردم، به نقش سعید در این تصمیمگیری بیشتر و بیشتر از قبل پی میبردم. بابا آدمی نبود که بخواهد به این زودیها از من و مامان و زندگی ببرد و خودش را خلاص کند. سعید با اینکه خیلی وقت میشد رفته بود، با اولین نامهای که بعد از رفتنش برایمان نوشت ما را دچار ضربهای درونی کرده بود. این ضربه آرامآرام درون ما ریشه دواند و بالاخره آن شب خودش را به شکلی عملی و آن هم از طریق تصمیم بابا نشان داد. من چنین تصمیمی را تا حدود زیادی پیشبینی میکردم و حتی آن شب بعد از مردن بابا بابت آن پیش خودم کمی احساس غرور هم کردم. نه اینکه کار بزرگی کرده باشم اما این حس را داشتم که لااقل بیشتر از مامان به رد کلمات سعید که انگار هر لحظه بیشتر درون هوای خانه متصاعد میشد دقت کردهام. خواندن نامهی سعید که تمام شد کسی دیگر از آن حرفی نزد اما تأثیر آن روی روند زندگیمان قابل انکار نبود. اعتراف میکنم کلمات سعید حتی من را هم کمی تحت تأثیر قرار داده بود. منی که عاشقانه مامان و بابا را دوست داشتم و با تمام وجود میخواستم نقاش بزرگی بشوم و همهی این دلبستگیها من را نسبت به همه به زندگی امیدوارتر نگه میداشت. البته این قدرت را نمیتوان فقط به جنس کلمات آن نامه مرتبط دانست. اتفاقاً من حس میکردم این قدرت پیش از آنکه به طرز قلم زدن و نویسندگی سعید مربوط باشد، ارتباط مستقیمی با توانایی او در فهم و درک هستی دارد. سعید اهل فلسفه بود. عاشق فلسفه. و استعداد عجیبی هم در این زمینه داشت. یادم هست تقریباً در سن هجدهنوزدهسالگی متن آلمانی "هستی و زمان" هایدگر را راحت و روان میخواند و میتوانست آن را معنی و حتی تا حدودی تفسیر کند. برای این کار هم همیشه من را به عنوان مخاطب برمیگزید. ذهن من پر شده بود از هستندهها و هستیآنجاها و هستیمندهایی که سعید مینشست روی چهارپایه داخل زیرزمین فعلی یا اتاق سابق خودش و آنها را یکریز برای من بازگو میکرد. هیچوقت برق چشمهایش را فراموش نمیکنم وقتی صدایش را میانداخت توی گلو و برایم توضیح میداد که هایدگر مرگ را عامل اصالت زندگی هر فرد میداند یا حضور لحظه به لحظهی مرگ در زندگی را عاملی برای روشن شدن و طراحی دقیقتر ادامهی مسیر. در این لحظهها هیچوقت فکر نمیکردم روزی به همین زودیها بخواهد خودش را بکشد. آن هم داخل همان زیرزمین و پای همان چهارپایه. در اینباره به هیچکداممان چیزی نگفته بود. ما وقتی ماجرا را فهمیدیم که دیگر هفتتیر را گذاشته بود داخل دهانش و شلیک را انجام داده بود. صدای گلوله که بلند شد ما بالا داخل هال بودیم و یک لحظه احساس کردیم چیزی زیر پایمان میلرزد. هرسهتایمان خشکمان زد. آنوقت زود به خودمان آمدیم و بدون اینکه معطل کنیم دویدیم سمت در هال و از پلهها پایین رفتیم و خودمان را رساندیم به در زیرزمین. آنجا لحظههای پر تب و تابی بود. نفس توی سینهمان حبس شده بود. وقتی در را باز کردیم تنهی بیجانی را دیدیم و جمجمهای که از وسط متلاشی شده بود اما قرار بود به ما بگوید این تنه متعلق به سعید است. گلوله از استخوان کام سخت و استخوان بینی و استخوان کف جمجمه رد شده بود و بعد بافت مغز را ترکانده بود و آن را تقریباً به تمام قسمتهای اتاق پاشیده بود. بیشتر از همه هم روی کتابها و جزوهها و یادداشتها. انگار سعید هفتتیر را طوری داخل دهانش تنظیم کرده باشد که بیشتر خردهریزههای مغزش سمت قسمتهای خاصی از اتاق برود. من بلافاصله نگاهم را از روی سعید برداشتم و به تصویر سهتاییمان در آینهی گوشهی زیرزمین نگاه کردم. رفتاری که بعد از آن برایم به یک عادت در لحظههای حساس تبدیل شد. درون تصویر همهمان جا خورده بودیم و از ناگهانی بودن این اتفاق بهتمان زده بود. چشمهایمان چیزی نمانده بود از کاسه بزند بیرون و دستهایمان بیحرکتِ بیحرکت شده بود. اما به هرحال اتفاقی بود که افتاده بود و هرچند همهمان را یک گام به مرگ نزدیکتر میکرد، باید زود به خودمان میآمدیم. چند دقیقهای که گذشت مامان تا حدودی به خودش مسلط شد و رفت تا به مأمورهای حمل جنازه زنگ بزند. احساس بهت من هم ذره ذره به هیجان خواندن اولین نامهی سعید تبدیل شد. اما بابا نتوانست با این ناگهانی بودن کنار بیاید و دچار یک بیتابی شدید شد. این را تصویر بابا در آینه هم داشت به خوبی نشان میداد. بخصوص تصویر چشمهایش که حالا به اوج بیقراری رسیده بود و دستهایش که به نظر در اوج سرگردانی به سر میبرد. من حدس میزدم همین که پسرش پیش از موعد دست به این کار زده یکجورهایی او را دچار یک گره کور درونی کرده است. با این همه آرام آرام به خودش آمد و بعد انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد دستم را محکم گرفت و در زیرزمین را بست و رفتیم سمت حیاط. تازه آنجا بود فهمیدم جریان از چه قرار است. در واقع کار دیگری هم جز انتظار کشدن برای رفع آن گره از دستش برنمیآمد. به هرحال سعید دیر یا زود برایمان نامه مینوشت و از حال و روز فعلیاش میگفت. همین هم کافی بود تا بعد از آن لحظه کارمان بشود اینکه داخل حیاط رو به در حیاط و سپیدارهای قدکشیدهی کوچه بنشینیم و منتظر در زدن مأمور پست باشیم. بابا علیالحساب کارش را بیخیال شد و من نقاشیهایم را نیمهکاره رها کردم و مامان هم فقط برای پختن غذا میرفت داخل خانه. البته من بیشتر از حس انتظار پر از سؤال و چرا بودم. فکرش را هم نمیکردم وقتی در سکوت و تاریکی زیرزمین با آرامش برای من حرف میزد، چنین غوغایی درونش برپا بوده و چنین فشاری را تحمل میکرده. آنقدر زیاد که یک لحظه دیگر کم آورده و توانسته از من و مامان و بابا دست بکشد. پر از سؤالهای بیپاسخی بودم که جوابشان هم میتوانست گذشته را برایم روشنتر کند و هم مسیر آیندهام را با وضوح بیشتری نشان بدهد. چکاوکها که میآمدند داخل آسمان خانه بیشتر از همیشه دلم میتپید. اینطور وقتها بیشتر از همیشه حس میکردم قرار است نامهی سعید زود به دستمان برسد. چون سعید عاشق چکاوکها بود. فقط برای دیدن آنها بود که از زیرزمین بیرون میآمد. گاهی پیش میآمد برای دیدن رقص چند دقیقهایشان در آبی آسمان ساعتها خیره به افق منتظر بماند و با هیچکس حرف نزند. پرندهها دستهجمعی میآمدند. یکمرتبه میدیدی بالای سرت پر شده از مشتی پرندهی کوچک با بالهای رگهدار قهوهای که هماهنگ با هم بال میزنند و آواز میخوانند. جوری که نتوانی بدن یا صدای یکیشان را از بقیه تشخیص بدهی. آسمان یکدفعه قهوهای میشد. بعد با حرکت موّاج پرندهها چین میخورد و رگههای آبی خود را هم گله به گله نشان میداد. با همهی اینها نامهی سعید درست روزی آمد که هیچ خبری از چکاوکها نبود. خیلی بعدتر از آن روزهای اولی که در اوج انتظار یا هیجان بودیم. صبح خیلی زودی بود. من شب را نخوابیده بودم و از پشت پنجره داشتم به آسمان نگاه میکردم که یکمرتبه صدای در آمد. بابا و مامان بعد از روزها خیره ماندن به سپیدارها، بالاخره کمی چشم روی هم گذاشته بودند که صدای در همان را هم به هم ریخت. من بیاختیار داد زدم: «سعید، سعید» و با سرعت دویدم سمت در. بابا زود پتو را کنار زد و پشت سرم آمد و مامان هم لخلخکنان بالاخره خودش را بهمان رساند. دم در هاج و واج بودیم. بابا زود در را باز کرد و دفتر مأمور پست را امضا کرد و نامه را تحویل گرفت. حالا نامه توی دستهای بابا بود و تصویری هیجانانگیز با آن میساخت. بابا خوب به خودش مسلط بود و معطل نکرد. در را بست و بعد همانجا دم در کنار پاکت را پاره کرد و نامه را بیرون کشید. لازم نبود تای نامه را باز کنی تا بفهمی نامه از طرف سعید است. بوی بدن سعید چنان شره کرده بود به کاغذ که صاحب نامه و تازگی آن را داد میزد. من در دم فهمیدم و حسابی دلم باز شد. بابا با احتیاط تای نامه را باز کرد و آن را گرفت جلوی هر سهتایمان. در اولین تصویر دستخط زیبای سعید را با آن الفهای بلند و سینهای کشیده که دیدیم چیزی نمانده بود نفسمان بند بیاید. سهنفرمان به وجد آمده بودیم. من خشکم زده بود، بابا تقریباً سِر شده بود و جز اینکه به نامه زل بزند کار دیگری از دستش برنمیآمد، مامان هم چیزی نمانده بود از سر شوق اشک بریزد. چند ثانیهای طول کشید تا با شرایط سازگار شویم. بابا که از همه بیتابتر بود زودتر از همه به خودش آمد و با اینکه میدانست خواندن نامه برایش کار سنگین و طاقتفرسایی است خودش شروع به خواندن کرد؛ اولش بریده بریده و با کلماتی که انگار به زور از ته حلقش بیرون میآمد و بعد آرام آرام با سرعت بیشتر. همانطور که حدس میزدم سعید باز هم دلچسب حرف زده بود. هر کلمهای را که بابا ادا میکرد با تمام وجود گوش میدادم و بعد سعی میکردم آن را در ذهنم حلاجی کنم. اول از تأخیرش بابت ارسال نامه عذرخواهی کرده بود. بعد شروع کرده بود به گفتن از حال و روزش. البته اگر هم چیزی نمیگفت از صبر و حوصلهای که سر رسمالخط و روانی زبان متن به خرج داده بود میشد حدس زد اوضاع و احوال خوبی دارد. نوشته بود آنجا هم مثل اینجا همچنان کتابهای مورد علاقهاش را میخواند، مقالههایش را مینویسد و وقتهایی که بتواند برداشتهایش از هستی را یادداشت میکند، با این تفاوت که حالا دیگر هیچ دغدغهای او را آزرده نمیکند. نوشته بود حالا دیگر مجبور نیست در دل تاریکی دنبال کورسویی برای رهایی باشد یا فکر ساختن جامعهای دلخواه و آرمانی را مدام با خودش حمل کند. به جایش در اوقات بیکاری با دوستان عزیز و اهل مطالعهای که آنجا پیدا کرده به گپ و گفت مینشیند. با این حال هرچه نامه جلوتر میرفت دستخطش بههمریختهتر میشد اما انتخاب کلمات و جملات طوری میشد که لحن آرامتری را به ذهن القا کند. طوری که هرچه به آخر میرسیدیم بین شکل حروف و مفهوم نامه پیوند کمتری برقرار میشد و همین جریان غریب و تکان دهندهای از خودش ساطع میکرد. بند پایانی اوج این ماجرا بود. بخصوص که در میانه با سؤالی همراه میشد که یک جورهایی چکیدهی نامهی او بود و ما را در بهت و غرق در هزار پرسش بیپایان دیگر قرار میداد. آخرین خطها را دیگر حفظ بودم بس که خوانده بودم:
«...باید بگویم هرچه هم از کهکشانهای دور و دراز و سیارات دیگر حرف بزنیم، جهان جای کوچکی است. و دیوارهای اتاق گاهی چنان عرصه را تنگ میکند که هیچ راهی برای گریز نیست. حالا فکر میکنم گریز در بیگریزی است. و رهایی در بیرهایی. شاید کمی غیرعاقلانه به نظر برسد اما انتظار برای بریدن از زندگی تا کی باید ادامه داشته باشد؟ همه انگار مسیر پر پیچ و خم را دوست دارند. همه انگار رفتن و رفتن و نرسیدن را دوست دارند و دل نمیکنند به تصمیم و مسیر دیگری شبیخون بزنند. تصمیم با شما است. باید پذیرفت بازی در زمینی که سفت نیست گاهی هم به مرداب منتهی میشود. من این را نمیدانستم اما از یک جایی به بعد از دست و پا زدن هم خسته شدم. نمیدانم. شاید شما همچنان بازی را دوست داشته باشید اما من آرام آرام فهمیدم دیگر آدم آن بازی نیستم...»
سعید ما را بهخوبی میشناخت و حسهایش آنقدر خوب کار میکرد که بتواند در حرفهایش آن چیزی را که همیشه میان ما وجود داشت اما حرفی از آن به میان نمیآمد نشانه بگیرد. او قدر کلمهها را خوب میدانست و بلد بود چگونه از طریق چند جمله درونیترین افکار و عمیقترین باورهایمان را هدف بگیرد و ولولهای اساسی در مغز استخوانمان به راه بیندازد. بخصوص که انگار این حرفها بعد از مردنش و از طریق کلمات روی کاغذ با شدت بیشتری ما را تحت تأثیر خود قرار میداد. سعید در دو سه جملهی آخر جوری کلمات را انتخاب کرده بود و بحث را پیش برده بود که بعد از تمام شدن نامه این احساس را داشتم که مخاطب کل نامهاش بیشتر از همه من بودهام، غافل از آنکه بابا و مامان هم مثل من خود را مخاطب اصلی سعید احساس میکردند. بههرحال نامه که تمام شد هیچکدام از ما دیگر آن آدمهای قبلی نبودیم.
مامان
احساس میکنم چیزی درون سرم زنگ میزند. همه چیز شتاب میگیرد و خانه در یک هالهی شفاف فرو میرود. بابا رفته اما ادامه میدهیم. مامان دستم را میگیرد. نگاهم میکند. لبخند میزند. قلبم میتپد. میانسال و زیبا است. با هیجان درِ گوشم میگوید دوستت دارم و دلم میخواهد نقاش بزرگی بشوی پسرم، و آخرین باری که از خانه بیرون میرود، با یک بوم و چند قوطی رنگ و چند نوع قلممو به خانه برمیگردد. قلبم میتپد. نگاهش میکنم. لبخند میزند. کمی بزرگتر میشوم و میایستم روبهروی بوم نقاشی؛ محکم، مصمم. مثل مرد خانه در نبود بابا، در نبود سعید. خانه به مفهومی مشترک میان من و مامان و بعد هم صاحبخانه تبدیل میشود. نگران میشوم. از پشت پنجره حیاط را نگاه میکنم و قلممو را در دستم میگیرم و شروع میکنم. سری بزرگ و شکمی بزرگ میکشم که روی تنه سنگینی میکند و سبیلی بزرگ و دندان نیشی طلایی و بزرگ که روی سر سنگینی میکند. ترکیب بدقوارهای میشود اما برای تلاشهای اول خوب است. مرد خودش را از تابلو میکند و میایستد دم در خانه و داد و بیداد راه میاندازد. عفتخانم و حشمتخان و همسایههای دیگر جمع میشوند. مامان بالاخره میرسد. دستهایش خالی است. سراسیمه است. میدود سمت در. به همسایهها نگاه میکند و به مرد صاحبخانه و التماس میکند. هوا ابری میشود. صفحه را پاره میکنم و همه چیز کمی آرام میگیرد. باید دوباره چیزی بکشم. دوباره میایستم روبهروی بوم. ترکیب رنگها را عوض میکنم. پا به پا میکنم. همسایهها که میروند مرد داخل میآید. با مامان تنها میشود. چیزی میگوید و لبخند که میزند دندان طلایش برق میزند. قلم میزنم. پالت توی دستم میلرزد اما ادامه میدهم. باز مرد را میکشم که توی حیاط دستش را به سمت بازوی مامان دراز میکند. بعد میخواهد دست ببرد سمت چادرش اما مامان پس مینشیند. میدود سمت خانه؛ گریان. بغضم میگیرد. مرد توی تابلو دوباره بدخلق میشود و تهدید میکند و در را به هم میکوبد و میرود. مامان بغلم میکند و بیشتر گریه میکند. بغض من هم وا میشود. بعد اثاثهایمان را میکشم که روی دوش حشمتخان و دیگر مردهای همسایه، تا وانت میرود و بعد خومان را که کنار اثاثهایمان تا خانهی جدید میرویم؛ یک خانهی جدید و تاریک. مامان کمی پیر میشود اما همچنان زیبا است. به زبان نمیآورد اما همچنان دوستم دارد. این را میشود از حالت چشمهایش فهمید، یا وقتی که دستم را میگیرد و همزمان قلبش تند میشود. صفحهی جدیدی میگذارم روی بوم. میروم سراغ چکاوکها. یاد سعید میافتم. حرفهایش داخل سرم پخش میشود. اول تمام بوم را آبی میکنم و بعد میروم سراغ رنگهای مشکی و قهوهای. قلممو را هی میچرخانم اما نمیشود. میچرخانم، میلغزانم اما نمیشود، نمیتوانم. نگاه صاحبخانهی جدید نمیگذارد؛ چشمهای سبز لجنیاش لای ریش و سبیل چگوارایی و کلاه مخمل. مامان چادرش را سفت میگیرد و میآید داخل هال؛ هال جدید. مرد کلید را که تحویل میدهد لبخند میزند توی صورت مامان و کلاهش را روی سر جابهجا میکند. مامان بیاختیار لکنت میگیرد. من میبینم. میفهمم. میشنوم. اما نمیتوانم چیزی بکشم. صفحهی چکاوکهای بیریخت و بیقواره را دور میاندازم و به جایش مردی را میکشم که چشمهای لجنی و دستها و پاهای بلندی دارد و کوسه است. وقتی به چشمهایش میرسم جز چند خط سبز و درهم نمیتوانم چیزی بکشم. بعد سر موعد اجاره که میشود با همان چشمهای مبهم سرمیرسد. دستهای مامان خالی است. سرش را میاندازد پایین و لبخند مرد پررنگتر میشود. سعی میکنم لبخندش را بکشم که هر ماه جسورتر میشود. آخر سرش را در گوش مامان میآورد و چیزی میگوید که مامان میلرزد. بعد برمیگردد و نگاهم میکند. دلم میگیرد. مرد که میرود، نامههای بابا را برمیدارد و میخواند و شانههایش را میبینم که بیصدا میلرزد. شانههای لرزان را چطور میشود کشید؟ هی این سوال را با خودم تکرار میکنم اما نمیتوان بکشم. نقاشی مرد را زود پاره میکنم و به جایش زنی را میکشم که ماهی دو سه بار با صاحبخانه از خانه بیرون میرود و وقتی برمیگردد پیرتر از قبل است. چینهای پیشانیاش را بیشتر میکنم و گودی دور لبهاش را عمیقتر. سرش را دیگر نمیآورد در گوشم و دیگر چیزی نمیگوید. میخواهم بگویم: «من را هنوز دوست داری مامان؟» اما نمیگویم. خستگی را چطور میشود کشید؟ هی این سوال را با خودم تکرار میکنم اما نمیشود. نمیتوانم. باز صفحه را عوض میکنم. دستم به قلم نمیرود. سفیدی بکر بوم اما زود آزارنده میشود. دوباره میروم سراغ چکاوکها. میخواهم قلممو را بردارم اما دستم در هوا میماند. میلرزد. قلممو را میاندازد. پالت را کنار میگذارد و در قوطی رنگها فرو میرود. آسمان را با دست میپاشم روی بوم و مامان نگاهم میکند. بعد نوبت رنگهای قهوهای و مشکی میشود. انگشتهایم را روی بوم میلغزانم و آخر تصویر جان میگیرد. چکاوکها را میبینم که آواز میخوانند و با حرکتی هماهنگ از یک طرف بوم به طرف دیگر تاب برمیدارند. مامان خوب که نگاهم میکند سرش را میچرخاند سمت پرندهها و دیگر به من نگاه نمیکند. وقتی هم میگوید میخواهد بمیرد صدایش با آواز چکاوکها قاطی میشود. دلم میگیرد. میخواهم بالا بیاورم اما سعی میکنم به بوم نگاه کنم. به بهترین تصویری که تا این لحظه کشیدهام. مامان آرام آرام با آواز پرندهها به خواب میرود و من سعی میکنم پروازشان را به خاطر بسپارم.
من
«هربار دست به قلم میبرم تا نامهای برایت بنویسم فکر میکنم این آخرین بار است. با خودم میگویم اینبار دیگر خودت میآیی و این غائله را میخوابانی و تمام، اما هر بار ناامیدم میکنی. نمیدانم چه چیزی آنجا وجود دارد که تو را اینطور توی خودش گرفته و رها نمیکند. به چه چیزی دل بستهای؟ کاش میتوانستم دلیل خوبی برای نیامدنت پیدا کنم. لابد میگویی تکراری است اما باید بدانی اینجا هم میتوانی به نقاشی کردنت برسی یا هر کار دیگری که دلت میخواهد. درست است دیگر لذتی در کار نیست اما دیگر رنجی هم روی شانههایت احساس نمیکنی. خیال نکن نمیدانم در چه حالی. هربار آشنایی میآید اینجا برایمان تعریف میکند که چطور نمایشگاه نقاشیات جوری که میخواستی برگزار نشده یا کسی کارهایت را نمیفهمد و کسی نبوده که تابلوهایت را بخرد یا چطور هر روز بیشتر توی خودت فرو میروی و به نقاشی پشت در بستهی اتاقت بیشتر تن میدهی. پس چرا کوتاه نمیآیی؟ پس چرا نمیمیری؟ اینجا همه چیز خوب است. اوضاع و احوال همیشه بر وفق مراد است و دیگر لازم نیست آنطور که به گوشم رسیده خودت را آزار بدهی یا زمین و زمان را زیر فحش بگیری. تا به حال با خودت فکر کردهای چند سال گذشته است؟ نمیدانم چند مدت دیگر باید ادامه پیدا کند تا بفهمی بنبست بههرحال بنبست است. تصمیم با خودت است. سر تسلیم شدن نداری. این را بارها به اطرافیانت گفتهای و من هم میدانم. اما یادت باشد آن کورسوی نوری که به آن امید بستهای به وزش بادی بیشتر بند نیست. اینجا همه چیز خوب است و با حضور تو دلانگیزتر هم میشود. بیا. هرچه زودتر بیا پسرم. طبق معمول فقط همین را دارم که بگویم و بعد باز هم چشمانتظارت بمانم.
از راه دور میبوسمت
دوستدار تو، مادرت.»