درست شبیه مریم من
مریم سعیدی
من آنجا بودم. همان عصر شهریور. هوا رو به تابستان داشت و خورشید رو به غروب. من آنجا بودم. با یک کیف رو دوشی بزرگ مشکی. با یک کیسهی پلاستیکی سفید که پیرهن چارخانهی جدید علی داخلش بود. این چهارمین روز بود که دمدمای ظهر تعطیل میکردیم. بیشتر مانده بودم که کادوی تولد علی را بگیرم. میخواستم قبل شلوغی خانه باشم ولی جمعیت پیش از آنکه فکر میکردم آنجا بود. علی گفته بود: نرو! به خرجم نرفت. راه برگشت به خانه کوتاه بود ولی انگار کش میآمد. سعی میکردم چسبیده به دیوار حرکت کنم، با قدمهای تند. چشمهایم میسوخت و جلوی دهانم را با گرهی روسریم پوشانده بودم. به سرفه که افتادم یک دختر، شاید هم پسر پانزه شانزده ساله جلو آمد و دود سیگارش را توی صورتم فوت کرد. دستم را میکشیدم به سیمان دیوار و پیش میرفتم. سر انگشتانم میسوخت و دلم پیش مریم بود. دستهی کیسهی پلاستیکی را سفت چسبیده بودم. آنقدر که مطمئن بودم هلال هلالِ سرخ و باریکِ رد ناخنهایم افتاده کف دستم. کف خیابان خیس بود. نه از باران. جمعیت پراکنده بود و گاهی یک گله جا جمع و دوباره پخش میشد. من دیدمش. آن وسط، آن بالا، روی سطل وارونه ایستاده بود. من پارچهی سفید توی دستش را دیدم، یا شاید هم سیاه. لحظهی فندک زدن و شعله کشیدنش. وقتی هرم گرمای آتش به دست نازکش نزدیک شد و رهایش کرد. وقتی ماسک سیاهش را روی دماغش بالا و پایین برد. من کف دستها را دیدم که به هم کوبیده میشدند. دیدم که از آن بالا به پایین پرید و بعد قاطی جمعیت گم شد. حتم دارم هنوز آنجا که بود نگاهمان به هم گره خورد. صاف زل زد توی چشمهای من که انگار برای چند لحظه شاید هم چند دقیقه ماتم برده بود. همانوقت یا شاید کمی پس و پیش، روسری ساتنم سر خورده و افتاده بود روی شانهام. اشک چشمهام بند نمیآمد و بیحرکت بودم. موهای چتری داشت. لباس سرتا پا سیاه و چشمهای بادامی. درست مثل چشمهای مریمِ من. شاید برای همین بود که وقتی قاطی جماعت گمش کردم به دلم شور افتاد. کیسه را توی دستم جابهجا کردم و تندتند به سمت خانه قدم برداشتم. بچهی من، مریمم تنها بود.
محل کار من دور میدان است. درست زیر یک بنر خیلی بزرگ که مدام رنگ عوض میکند. آن وقتها علی گفته بود خانه بمان. گفت: بگو بچهدارم، نمیشه تنهاش گذاشت. من هم به صاحب مغازهای که فروشندهاش بودم گفتم. نه این را که علی گفت. گفتم: میترسم طوریم بشه. بچهم چی میشه؟ گفت: فعلاً نیا تا آبا از آسیاب بیفته. الان مغازه خبری نیست. نگفتم خدا خیرت بده و این حرفها. گفتم: آبا از آسیاب میافته؟ گفت: و الا باید دستفروشی کنم. به دلم شور افتاد. نه از ترس مغازه. از فکر اینکه اگر آبها از آسیاب میافتاد... همین شد که سرکار نرفتم. خانهی ما نزدیک به همان میدان است. آن روزها گاهی گذرم به خیابان میافتاد. کمی قبل از دود و ماشینهای سیاه میایستادم، دستههای پنج شش تایی آدمها را نگاه میکردم که پا به زمین میکوبیدند و میرفتند. نگاه میکردم و خیلی زود، با بسته نانی و یا کیسهای خوراکی برای مریم به خانه برمیگشتم. بعد پنجرهها را میبستم، صدای تلویزیون را زیاد میکردم و پرده را میکشیدم.
از ترس اینکه مریم گوشیام را برندارد و هر چیزی نبیند و هرچیزی نخواهد، خبرها را شب به شب از گوشی علی میبینم. آن شب تازه رسیده بود، شاید هم بعد از شام بود، قبل از آنکه بپرسم چه خبر یا بخواهم که ببینم گفت: ببین این دختر رو. گم شده. همین ورا بوده بار آخر. دیدمش. با دست زیرچانه. با کت سفید و خط چشم پهن قرینه. گفتم: علی میشناسمش. گفت: از کجا؟ گفتم: دیده بودمش. ببین! آشنا نیست؟ میبینی؟ شکل مریم ماست. نگفتم. رفتم روی تخت مریم. پشت سرش دراز کشیدم و محکم به سینهام فشارش دادم. کنار دستهایش پر از خط خودکار بود. دهنش مثل همیشه وقت خواب باز مانده بود و چتریهاش فر خورده و رفته بود بالا. فکر کردم بگذارم موهاش بلند باشد. موی چتری دیگر بسش بود.
آن صبح صبحانهی مریم را توی کیفش میگذاشتم، یا تعطیل بود و دفتر مشقش را میدیدم، آن صبح با مریم کارتون میدیدم که علی با پف چشمهای نیمهخوابش سلام کردهنکرده و صبح به خیر گفتهنگفته آمد و در گوشم گفت: یادته اون دختره رو؟ نگاهش کردم. آرامتر گفت: نعشش پیدا شده. تیکه و پاره. دلم پیچ خورد. دهنم پر شد از تلخی اسید معده. هزار سوزن افتاده بود به جان کف دستهام. گفتم: علی! من دیده بودمش... شایدم نگفتم.
عصر بود. شب عیدی. به مریم قول خرید داده بودیم. یک لیست داشت با مدادِ رنگی. کفش قهوهای. دمپایی زرد و نارنجی. پیرهنِ باربی صورتی ...حالش خوش بود. حالم خوش بود. صاحب مغازه عیدی داده بود و میخواستم یکی دوتا رنگ دیگر ته لیست خریدش اضافه کنم. مریم ولو بود روی پاهای من. جای آرنجش پایم را به درد انداخت. بلندش کردم و دستی به موهایش کشیدم. راننده جلوی چشمش را پر کرده بود از عکس بریدهی بهروز وثوق و فردین. ملکمطیعی را ناشیانه بریده بود، نصف کلاهش رفته بود. یک پیکسل گوگوش، با موهای گوگوشی آن وسط تاب میخورد. پیرمرد موهایش را رنگ کرده بود. ان دو. دستش را برد سمت پیچ ضبط و تا میچرخید به سمت خودش پیچش داد. صدای عارف از ته چاه بالا آمد. یه دل میگفت برود و آن یکی نه. دل مریم هم. با عارف میخواند. یک جاهایی را زودتر تمام میکرد و یک جاهایی را دیرتر. ندیده بودم جز آهنگهای جدید چیزی گوش کند. ذوق کردم. پرسیدم از کجا بلدی؟ گفت: یه دختره میخوند. تو گوشی بابا... منم خواننده میشم. آخرش را نگفت... شاید هم گفت... دست کشیدم به چتری موهاش که دیگر پشت گوشهایش سنجاق شده بود. دوباره لم داده بود روی پاهای من و بافتهی موهایم زیر کتفش کش میآمد. سرم را که خم شده بود آزاد کردم. شیشهی سمت خودم را آوردم پایین. باد مغز سرم را خنک میکرد.
صبح است. صبح اردیبهشت. پر از شکوفه و سبز روشن جوان درختهای بولوار. مریم را فرستادم مدرسه. صبحانه خوردهنخورده پایم را کردم در کفشهای کتونی. علی گفت: واستا برسونمت یا اگه میخوای پیاده بری شالی چیزی بردار با خودت. مث مور و ملخ ریختن. گفتم: مانتوم کلاه داره. شایدم نگفتم. بند کفش را محکم کردم و در را بستم. هوا که خوب باشد وسط بولوار را میگیرم و پیاده گز میکنم. هوا مطبوع است ولی هرچه به مغازه نزدیک میشوم انگار دارد خفهام میکند. انگار سرب میرود توی ریههام. وارونگی هواست، زمستان است. از دور گردی میدان را میبینم. ریسههای خاموشش، جمعیت سیاهپوش و ماشینهای سیاهتر دورش. و موشکها، موشکها که جای هر رنگی آن بالا رو به هوا نشستهاند، روی ساختمانها. لرز کردم. کش دور موهایم را باز کردم که گردنم گرم بماند. فکر کردم پشت سرم کسی نزدیکم میشود. مثل وقتهایی که کابوس میبینی دوتا چشم زل زده به تو و نگاهش وزن دارد. قدمهایم را تند کردم. به پاساژ که میرسیدم کار تمام بود. خاطرم جمع میشد. تند راه میروم. یاد لقمهی مریم میافتم. شک میکنم برداشته یا نه. یاد علی که گفت یک چیز بردار. راهم را از میان آدمهای کنار خیابان باز میکنم. از میان راننده تاکسیهای منتظر مسافر و مسافرهای منتظر ماشین. کسی نگاهم میکند. یا صدا میزند. فکر میکنم با من است: با توام! آهای! دلم میخواهد بدوم. برگردم و لقمهی مریم را بردارم ببرم تا مدرسهاش. بند کفش راستم باز میشود و میرود زیر آن یکی. سکندری میخورم. از بند کفش، شایدم نه. یکی از آن سیاهیها حالا روبهرویم است، کف دستش را میکوبد درست وسط قفسهی سینهام. نفسم ته میماند. سرم از پشت کش میآید. لابد همان است که پشت سرم بود. میگویم: ولم کن. شاید هم نمیگویم. یعنی میگویم ولی صدا از گلویم بیرون نمیآید. شکل جیغ است. کوتاه و ضعیف. میلرزم. بیشتر از قبل. ورودی پاساژ از جایی که منم پیداست. کفش فروشی، لباس نخیها، آبمیوه و بستنی. باز میزند. این بار محکمتر. میافتم روی زمین. سرم میخورد به کف آسفالت. زبانم یک تکه چوب است که توی دهانم نمیچرخد. طاق باز افتادهام وسط سیاهیهایی که هی بیشتر و بیشتر میشوند. چشمم میخورد به موشکها. انگار دیگر طرحی روی پارچه نیستند. دارند از بنر میزنند بیرون. رو به من. چشمهایم را محکم میبندم. یاد مریمم. یاد موهای مجعدش. نیمخیز میشوم. بند باز کفش را فرو میکنم کنار پایم. فکر میکنم تمام آدمهای آنجا دارند نگاهم میکنند. از بینشان چشمم به یک جفت چشم قفل میشود. آشناست. همانجا ایستاده بالای سطل وارونه. توی دستش پارچه است. سفید، یا سیاه. آتش گرفته. شایدم نه. زل زده توی چشمهایم. از درد چیزی که توی پهلوم فرو میرود به خودم میپیچم. دستم کشیده میشود: پاشو زنک... پاشو سوار شو. ماتم برده. نگاه میکنم به چشمهای آشنایش، که شبیه مریم من است. خودش است. مریم است که ایستاده آن بالا و نگاه میکند. دست میگذارم روی زانوهام. میایستم. مریم را میبینم که شکل صبحش نیست. که لابد دندان شیری ندارد و دلش خواسته باز موهایش را چتری کوتاه کند. دستی به بازوم چنگ میزند. صدا برمیگردد به حنجرهام. داد میزنم من دیدمش! من میبینمش! دختره ازم چشم برنمیداره. دختره هیچوقت ازم چشم برنمیداره... ایناهاش! همینجاست.