در ذائقهی خاک
نعمت اماموردی
با فشار انگشتان دستش به پشت صندلیام بیدار شدم. با نگاه تعقیبش کردم. جلو رفت و دستش را گذاشت پشت صندلی راننده. حرفش چندان ملایم طبع آدمی با خصوصیات شنوندهاش نبود. از همین قرار راننده کفرش بالا آمد و سربهطاق جوابش را داد. بعد ساکت شدند. گمانم مرافهشان تمام شد. مسافر بالاتنهاش را چرخاند طرف ما و پای چپش تا رکاب کف اتوبوس بالا آمد. ادامهی تنَش نه، مثل ادامهی حرفش. پنداشتیم مشاجره ختم شده و سر را پس کشیدیم. شانههایم به صندلی نرسیده بود که اتوبوس مسیر جاده را گم کرد، به شانه چپه شد و آتش از پنجرهی عقبش زبانه کشید. دمی که خون روی پلکهایم سرید، چند ثانیه قبلتر از آنکه بهطور کامل در آتش بسوزم، دیار به یادم آمد وقتی فهمید ناشر داستان بلند مرا پس داده است، با انگشتش مردهریگ روی فرش را پرت کرد کنج دیوار، نیمخیز نخی را با دندان کند و آماسِ درز دوختهشدهی جورابش را با انگشتان پاش کش داد و گفت «خب شب همینجا بمون. فردا میری.» و من تاب نیاوردم در تهران بمانم و شبانه در قیل و قال دیوارهای ترمینال جنوب، خود را به گذر اتوبوسها رساندم که آدمها همچون حروف شکسته وارد شبکیهی چشمهام میشدند و فکر میکردم نوشتن در این مملکت چگونه ممکن است؟ اصلاً توفیری دارد خُمول باشی یا وجاهتی در جوانی به دست آوری؟ بعد از عمری هارت و پورت، زحمت سانسور را خودت بکشی و تُف را هم خودت بمالی تا ناشر کتابت را چاپ کند چون دلت به چاپ یک کتاب خوش است یا از نوشتن اعراض میکنی؟ صدا میزنند «یک صندلی خالی اون وسط هست. سربازی؟» میگویم نه. «زود بیا بالا. جریمه میکنند.»
رانندگان جاده، سفرهای شبانه را ترجیح میدهند چون جادهها در شب خنک و خلوتند. بیشترِ مسافران نیز چنین میکنند چون میخواهند صبح زود به مقصد برسند اما من از چنین سفرهایی متنفرم. فرض کنید بعد از گذراندن یک شب خستهکننده، درحالیکه شاید از رفتار مسافر کناری دلخور یا شرمزدهاید، هنگامی که تقریباً به مقصد رسیدهاید، درست همان لحظه که باید بیدار باشید، سنگینی خواب تمام جسمتان را مجاب کند بخوابید. بیزارتان میکند. ولو اصلاً به جایی رسیدید، سرخورده و پشیمان خواهید شد. نه میشود درست خوابید، نه منظرهای را تماشا کرد و نه حتی چیزی خواند. تنها باید در تاریکیِ طولانی سفر، نیمههشیار منتظرِ مقصد ماند. الباقی هم هویت سلب شدهی انسان شهری است میانِ دو شهر.
مادامی که هوا روشن است به هر تصویر کسلکنندهای ممکن است مجذوب شوید؛ خیابانهای بیروح، دودهی گاراژهای کثیف و روغنی، و بعد هرچه به اطراف شهر نزدیک شوید، لاشهی تلنبارشدهی ماشینها را میبینید. از حومه عبور میکنید. یک روستای نیمهویران. حیرت میکنید که چگونه کسانی در آن زندگی میکنند. سپس گورستانی میبینید با سنگهای شکسته و قبرهای مغفول و وسعت پهنهی زمینها در دوردست. ممکن است اسکلت سوختهی اتوبوسی را ببینید و حیران بمانید که چه بر سر آخرین مسافران و رانندهاش آمده است. بلکم به شهری تکافتاده میرسید که شاید همین یک خیابان را دارد. دکانها بسته و معابر همه خالیاند، جز دو یا سه مرد که زیر نورِ کمزور یک چراغ ایستاده و به گذر اتوبوس از خیابان خیره شدهاند. از ابتدای تاریخ تمام کسانی که به گذر ماشینها خیره شدهاند چهرهشان شبیه این سه مرد بوده است. مردم چگونه به زندگی در چنین شهری عادت کردهاند؟
هوا تاریک میشود. راننده برای نماز و شام، در یک غذاخوری ناخوشِ بینراهی توقف میکند که شانهی دیوارش، صف کشیدهاند برای مبال. بفهمی نفهمی آن هم یکجور محل درآمد است. هزارجور مرض را مجسم میکنید. دلتان برنمیدارد طرف غذاخوری بروید و بیمعطلی به اتوبوس پناه میبرید چون از جاماندن یا سوارشدن به اتوبوسِ اشتباهی میترسید. بیرون، مسافران در تاریکی و سرما ایستادهاند. منتظر. بعضیشان سیگار میکشند و مردم را تماشا میکنند. تاریکی از پشت گوشهای سگی در شانهی جاده رو برمیگرداند و جلوتر نمیآید. یک نفر توی غذاخوری به مسافران یک اتوبوس هشدار میدهد که دیر نکنند. بله، اتوبوسِ شماست. مسافران باعجله سوار میشوند. سرمای هوا و دقایق انتظار موجب صمیمیت لحظهای میان چند تن میشود و سپس همه به صندلیهای خود میچسبند. راننده چنان حرفهای به عقب میراند که تقریباً جهت را از دست میدهید و خیال میکنید اتوبوس در مسیر اشتباه قرارگرفته است. حرکت میکنید و صدای یکنواخت اتوبوس گیج خوابتان میکند. شاید تا مقصد بخوابید. البته، اگر خواسته باشید بخوابید. شاید چون مسیر طولانی است یا میخواهید رفتاری غیرعادی نداشته باشید و بهانهای برای سکوت مسافر کناریتان فراهم کرده باشید با اینکه او از شما نخواسته است چنین کنید. اینگونه بیهوده به تاریکی خیره نمیشوید و خستگی راه را هم فراموش میکنید تا شاید در ساعات بیداری به آنها فکر کنید و از اینکه دنیای پیرامون شما ناخوشایندتر از آنچه که دیدهاید نیست، محظوظ شوید. هرچند دندانی را که با انگشت فشار میدهید، دردش بیشتر میشود اما تدریجاً ممکن است از یاد برود.
تنها نور قرمزِ کمسویی از انتهای اتاقک اتوبوس روی صندلیهای چرکین میتابد. مسافران پهلو به پهلو میشوند. بلاتکلیفید. شاید مدتی است خوابیدهاید. اتوبوس اکنون وسط بیابان است. پرده را کنار میزنید. تاریکی پشت پنجره کمین کرده است. زوزهی باد در صدای غرش یکنواخت موتور میپیچد. هیچ منظرهای به چشمتان آشنا نیست. کوهستانهای دوردست نامرئیاند. به فکر فرو میروید تا به تصویری آشنا چنگ بیندازید اما بیشتر خود را در مهلکه مییابید. بیدار میشوید. ایست بازرسی است. چند تن قبل از شما بیدار شدهاند. از پنجرهها تماشا میکنند. همسفر ناشناس شما روی صندلی کناری عمیقاً خوابیده است. شاید کمحرفیاش را بهانهی خوابیدن کرده باشد. اتوبوس حرکت میکند. شما تصمیم میگیرید تا ایست بازرسی بعدی نخوابید.
دوباره با شنیدن نق زدن کودکی بیدار میشوید و میبینید که اتوبوس مدتهاست متوقف شده و خاموش است. «استارت بزن» راننده از پشت اتوبوس، جایی که موتور قرار دارد، به شاگردش میگوید. چند مرد، بیرون از اتوبوس ضمن مغتنم شمردن فرصتی برای کشیدن سیگار، با صدای بلند با یکدیگر مشورت و موتور را بررسی میکنند و نظر میدهند. مسافران یکی یکی بیدار میشوند. مسافر کناریِ شما در خواب به خودش میپیچد. یا اینطور به نظر میرسد که تن سنگینش روی صندلی نامیزان است. در نهایت مشکل برطرف شده و اتوبوس حرکت میکند. شتاب میگیرد تا تأخیر را کمی جبران کند. مسافر کناری سر خود را روی شانهی شما تکیه داده و هیچ کاری در این وضعیت نمیتوانید انجام دهید.
همسفرم سر خود را به شانه من تکیه داده و هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. جوانی است درشت اندام که به سختی در صندلی جا شده است. شاید یک سرباز باشد که به مرخصی میرود و یا از مرخصیاش برمیگردد. باری هر چه باشد، مسافری حرفهایست و تصمیم گرفته است کل سفر را بخوابد. خودم را جمع میکنم و خمیازه میکشم. بدین ترتیب وانمود میکنم تازه بیدار شدهام. جوان سرش را از شانهام میگیرد اما پس از چند لحظه دوباره تکیه میدهد. اینبار سنگینتر و بیپرواتر. اتوبوس با شتابی یکنواخت حرکت میکند و همهی مسافران خوابند. موهای زبرش گردن و صورتم را میخراشد. سر او بوی انسان میدهد. عمداً شانهام را جدا میکنم و به طرز اغراقآمیزی خمیازه میکشم. او ادامهی صندلیست در تاریکی.
پرده را کنار میزنم. بیابان در تاریکی سرد شب و چراغهای یک روستای ناشناخته وسعت میگیرد. نمیدانم کجاست. من قبلاً در این ساعت از سفر میخوابیدم. حال با این اوضاع نمیتوانم. همسفر من مثل لشی که دچار جمود شده باشد، سنگین است. شانهاش را تکان میدهم. پشت صندلیاش را خم میکنم و دوباره فکش را تکان میدهم. دهانش باز مانده و نفس نمیکشد. فایدهای ندارد. به طرف راننده میروم. فرمان را با هر دو دست گرفته، به جاده خیره مانده و شاگردش نیست. او احتمالاً در جاخواب عقب اتوبوس خوابیده است.
«یک نفر اینجا مُرده. نبض نداره. چرا نگه نمیداری؟» از سکوت مسافران و ترس اقتدار راننده، منتظر پاسخ میمانم اما اعتنا نمیکند. شاید غرور او اجازه نمیدهد بپذیرد یک نفر توی اتوبوسش مُرده. شانهی راننده را تکان میدهم و به یک طرف میافتد درحالیکه چشمانش باز است. رو برمیگردانم. همه خوابند با سرهایی فروافتاده. اجسادی زیر نور چرکین قرمز. به آنها چه بگویم؟ یک جسد تا کنون رانندهی این اتوبوس بوده؟
دیار گفت ناشر تا همینجا را که خواند، عینکش را گذاشت روی میز و دستی به لالهی گوشش کشید. اصلاً به خودش زحمت نداد باقی چهل پنجاه صفحه را بخواند. «قدغن است. قدغن کردهاند که داستانی دربارهی اتوبوس چاپ کنیم. خودتان میدانید مرداد سال قبل اتوبوس نویسندگان چه شد. نمیشود چاپش کرد.» «بله میدانم.» و از اتاق ناشر بیرون آمدم. یکراست برگشتم خانه که تو بر روی فرش خواب رفته بودی و بادی سُربیرنگ از پنجره کاغذها را ریخته بود جلوی پایت. بیدار شدی و تاب نیاوردی شب را بمانی.
دی ۱۳۹۶ مشهد